برخي از اشخاص بر اين باورند كه ضرروتي ندارد درباره مرگ و معاد بينديشيم و از مسائلي كه راهي براي شناخت آن نداريم، سخني بگوييم و يا كتابي بخوانيم. عقل و علم ما در محدوده طبيعت ميتواند حركت كند و به محض اين كه به ماوراي طبيعت رسيد، متوقف ميشود. اصولاً تفكر و فرو رفتن در اين موضوع جز خستگي و افسردگي نتيجه اي ندارد.
در اين ورطه كشتي فروشد هزار***يكي تخته اي برنيامد كنار
آنها ميگويند: ما بايد به وجدانيات و قوانين جاري كشور، آداب و سنن ملي و اجتماعي پايبند باشيم. به كسي ستم نكرده و حقي را از احدي ضايع نكنيم. از دروغ و خيانت و دزدي و... پرهيز كنيم. كاري برخلاف وجدان و عملي برخلاف قانون انجام ندهيم، تا مورد ملامت وجدان و مكافات قانوني قرار بگيريم. اگر كسي از خدمات اجتماعي و مسؤوليت دريغ نداشته باشد و موازين اخلاقي را رعايت كند، ميتواند زندگي شرافتمندانهاي براي خود بيافريند. نيازي به بود و نبود جهان پس از مرگ نداريم و حاضر نيستيم در اين باره فكر كنيم. بهتر است درباره مشكلات زندگي اصلاً فكر نكنيم و همچون حيوانات به حيات غريزي ادامه داده، دم را غنيمت بشماريم. براي اين كه خوش باشيم، نبايد به مصائب و دشواريهاي مردمان محروم كاري داشته باشيم. از مرگومير عزيزان نبايد متأثر شويم. اگر جمعيتي بر اثر زلزله و يا بمب اتمي نابود شوند، به ما ربطي ندارد. ما براي دردها، رنجها و بدبختيهاي مظلومان اشك تأثر نميباريم و...
هم اكنون زندگي جمعي از خانوادهها در بين جوامع بشري بر اين منوال ميگذرد؛ حتي برخي از مذهبيها عملاً زندگي خود را بر پايه اين عقايد تنظيم كرده اند. ولي به عنوان درآمد پاسخ بايد گفت: اين گفتارها در حد شعار و حرف مطلوب است! آيا افراد بشر ميتوانند در جامعه زندگي كنند و از اينگونه مسائل كناره گيرند؟! مگر ميشود انسان خردمند و باوجدان، بدون عواطف اجتماعي زندگي معقولي داشته باشد؟! مگر امكان دارد انسان كنجكاو و متفكر و آيندهنگر، ضروريترين مسائل اعتقادي و فرهنگي را از تفكرات خود حذف كند؟! مگر ميتوان درباره مرگ نينديشيد، در صورتي كه به قول «موريس مترلينگ» در زندگي و جهان ما فقط يك حقيقت قابل توجه وجود دارد و آن هم مرگ است؟! مگر ميشود از چنگ اينگونه مسائل فرار كرد؟!
مرگ عبارت است از تولدي جاوداني در گهوارهاي از نور و آتش. هر كس بخواهد تصور وجود مرگ را از مخيله خود دور كند، يا از چنگ آن بگريزد، بيشتر خود را در چنگال آن گرفتار ميبيند. شبح مرگ مانع از ديدن همه چيز ميشود.1
ما نه تنها نميتوانيم براي دراز مدت از اينگونه مسائل خود را خلاص كنيم، بلكه اگر بخواهيم به حيات معقول و زندگي شيريني دست پيدا كنيم، بايد تصوير روشني از مرگ و حيات داشته باشيم؛ به قول «موريس مترلينگ» تصور ما درباره مرگ بايد كاملترين و واضحترين تصورات باشد، زيرا مسأله مرگ دقيقترين و لازمترين مسأله زندگي ماست.
جالب است وي، كه برنده جايزه بزرگ ادبي نوبل در 1913 است، ميگويد: «مرگ لازمترين مسأله زندگي بشر است و بايد آن را بشناسيم و به مقابله برخيزيم»، ولي برخي مسلماننماها با ناز و كرشمه ميگويند: سخن از مرگ، خوشيِ زندگيِ ما را از بين ميبَرَد. ما نبايد به اينگونه مسائل فكر كنيم.
البته حيات حيواني چنين چيزي را ايجاب ميكند، ولي نبايد فراموش كنيم كه انسانيم و بايد بدانيم از كجا آمده و به كجا ميرويم.
از سوي ديگر نيازهاي جسمي بشر محدود به مسكن، خوراك و پوشاك و نيز سرمايهاي است كه بتواند نيازهاي بشر را در دراز مدت تأمين كند، اما نيازهاي روحي او محدوديت ندارد. نيازهاي روحي بشر غالبا به صورت سؤال مطرح ميشود: از كجا آمدهام؟ براي چه آمدهام؟ به كجا ميروم؟ و دهها پرسش ديگر. مولوي ميگويد:
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم***كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
ز كجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟*** به كجا ميروم آخر ننمايي وطنم؟!
ماندهام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا؟*** يا چه بوده است مراد وي از اين ساختنم؟
اين پرسشها كه از اعماق جان انسانها برميخيزد، از سؤالي ذاتي حكايت دارد. حضرت علي عليهالسلام ميفرمايد: «اِنْ لَمْ تَعْلَمْ مِنْ اَيْنَ جِئْتَ لاتَعْلَمُ اِليَ اَيْنَ تَذْهَبُ؛2 اگر نداني از كجا آمدهاي، نخواهي دانست به كجا ميروي». با عدم توجه به خداوند ومبدأ هستي هرگز نميتوان فهميد براي چه آمدهايم و مقصد نهايي چيست.
عالم پس از مرگ و دهها پرسش ديگر در اين باره قرنهاست كه ذهن متفكران را به خود مشغول كرده، آنها براي پيدا كردن پاسخ، تلاش بيوقفهاي را آغاز كردهاند، در صورتي كه اين پرسشها را فقط فرهنگ ايمان به قيامت ميتواند پاسخ دهد. به قول ماكس مولر، دانشمند غربي، هيچ مكتبي در جهان وجود ندارد كه اكثر فلاسفه جهان به اندازه مكتب معاد دربارهاش هماهنگ و متّفقالرأي باشند.3 مكتب معاد از دير زمان تاكنون به مجهولات انسان پاسخ خِرَدپذير داده است.
فرضيه اين كه پس از مرگِ بدن، روح هم ميميرد و عالَم ديگري وجود ندارد، از اثبات زندگي پس از مرگ مشكلتر و پيچيدهتر است. موريس مترلينگ اعتراف ميكند:
با وجود اين كه نور حقيقت به طور واضح و كامل بر صحنه زندگي نميتابد، ولي از روز هم روشنتر است كه پس از دوران حيات پرتگاهي وجود دارد و اين پرتگاه را كسي درست نشناخته و شايد وحشتناكترين مهالك بشر ميباشد.4
موريس مترلينگ در مواردي به حقايق نزديك شده، ولي بدون دستيابي به حقيقت، گرفتار تناقض و سردرگمي ميشود، زيرا از طريق فلسفه الهي وارد اين عرصه نشده است. او خواسته است با فطرت و عقل ـ بدون كمك از وحي ـ اين مراحل را بپيمايد. او در جايي اعتراف ميكند:
عقيده ما درباره مرگ از حدود فهميدن سرنوشت جسدمان تجاوز نميكند و نميتواند شامل فهم سرنوشت نهايي جهان باشد، ما چيزي را مرده ميپنداريم كه طرز زندگياش با مامتفاوت باشد.5
خداوند متعال نعمت خود را بدين جهت به ما داده تا به آن سوي طبيعت نفوذ كنيم و به كمك پيامبران سرنوشت آينده خود را درست بشناسيم. به قول موريس مترلينگ: خداوندي كه بهترين و عاليترين مواهب زندگي را به ما عطا كرده، قوه عاقله نيرومندي نيز در اختيار ما نهاده كه در كمال ايمان و درستي بتوانيم از آن استفاده كنيم يعني در تمام موارد ابتدا بايد اموري را كه عاقلانه و واقعي به نظر ميرسد، قبول كرد.
مشكل دانشمندان غربي، برخي عقايد خِرَد گريز است كه كليسا درباره مبدأ و معاد ارائه داده است. علم ستيزي و خِرَدگريزي آباي مسيحيت بر كسي پوشيده نيست و گرنه اديان الهي خِرَدپذيرترين مسائل را در زمينه توحيد و معاد بيان كردهاند و هيچگونه تضادي بين علم و دين وجود ندارد. بايد در توجيه فلسفه زندگي در پي راه حلهاي معقول وخِرَدپذير بود. به مجرد اين كه بگوييم پس از مرگ خبري نيست و يا پيامبران براي كنترل عوامالناس ـ نه فضلا و جهان ديدهها ـ مطالبي گفتهاند كه جلو هرج و مرج را بگيرند، نميشود جلو وحشت و نگراني را گرفت. به قول شاعر:
چو ديوانه آشفته، تازي همي***مگر بر سرت ميرو سالار نيست؟!
از اين پرده بيرون سرا پردهاي است***مرا و تو را اندر آن بار نيست؟!
ما بايد روح را قانع كنيم كه ثروت و قدرت نميتواند آرامش دراز مدت ايجاد كند. فطرت ابديت طلبي انسان لغو و عبث نيست. بايد براي انگيرههاي دروني و آرمانهاي بلند توجيه عقلاني پيدا كنيم. موريس مترلينگ خود را به آب و آتش ميزند تا براي آينده بشر و اينگونه معضلات راه حلهاي صحيحي پيدا كند. وي كه از مطالب خِرَدناپذير كليسا خسته شده، به دنبال راه حل عقلي ميگردد و چنين مينويسد:
سواي راه حل هايي كه مذاهب براي مسأله مرگ پيشنهاد كردهاند، چهار راه حل ديگر هم ميتوان در نظر گرفت: اول اين كه موجودات بدون اين كه كمترين اثري از ايشان باقي بماند، به محض مقابله با مرگ نابود شوند؛ دوم اين كه روح ايشان چنانكه در دنيا حضور دارد، در عالم پس از مرگ باقي بماند؛ سوم اين كه وارد زندگي نويني شود، بدون اين كه روح و فكري برايش مانده باشد و بالأخره چهارم اين كه پس از مرگ، موجود انساني داراي روح و وجداني به كلي متمايز از روح و وجدان قبلياش در دنياي خاكي پيدا كند.
اولاً نابودي كامل ممكن نيست. هيچ جسم و هيچ فكري ممكن نيست از جهاني كه در آن قرار داريم، خارج باشد و از حيطه زمان و مكان بيرون افتد. يك اتم از وجود ما و يك ارتعاش كوچك اعصاب ممكن نيست معدوم شود، زيرا جايي براي تجمع و تمركز معدومين وجود ندارد.6
متفكران بيغرض نميتوانند مرگ انسان را پايان زندگي به گونه مطلق بدانند، همانگونه كه نميتوانند نسبت به اينگونه مسائل بياعتنا باشند. هيچ رنج و غصهاي از درد جهل و نفهميدن سرنوشت آينده انسان بدتر نيست. به گفته متفكر بلژيكي: روح مخصوصا از اين جهت رنج ميبَرَد كه هيچ چيز را نميفهمد و نميتواند به احوال جهان معرفت پيدا كند.7
علوم مادي كشفيات خود را درباره ماده و عوارض آن عرضه ميدارد. بديهي است با اينگونه ابزارها ماوراي ماده را نميتوان شناخت. از اينرو بيپايگي سخن كساني كه ميگويند چون زندگي بازپسين از طريق علوم مادي به ثبوت نرسيده، بيپايه است و قابل نفي يا اثبات نيست و به فرض آن كه واقعيت هم داشته باشد، چرا انسان اينگونه مسائل ناراحت كننده را مطرح و خود را دچار وحشت و اضطراب كند و نبايد در زندگي سعي كنيم از مرگ كه «هادم اللذات» و «منقص الشهوات»8 (ويران كننده خوشيها و شكننده عيش و نوشها) است سخني به ميان بياوريم، روشن ميشود و در پاسخ بايد گفت: نبودن و مطرح نكردن يك واقعيت و حادثه ممكن و اجتنابناپذير، دردي را دوا نميكند و از وقوع آن جلوگيري به عمل نميآورد. وقتي زلزله شديدي رخ دهد، ساختمانها را خراب كرده و آثار ويراني به بار خواهد آورد؛ چه درباره وقوع آن آگاه باشيم يا نباشيم؛ باز اگر علمي در كار باشد، ممكن است مفيد واقع شود. «وَأَنّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لارَيْبَ فيها».9 قرآن ميگويد: قيامت بدون شك شدني است؛ چه بشر بخواهد چه نخواهد. حساب و كتابي در كار است و جزا و پاداشي. البته اگر انسان هم مثل حيوان در چارچوب غريزه محصور بود و يا در زندان «جبر طبيعت» يا «جبر تاريخ» يا جبرهاي اجتماعي و اقتصادي، مادي و معنوي گرفتار ميشد و براي آزادي انديشه، انتخاب و ابتكار عمل راهي نداشت، بيگمان در طرح اينگونه موضوعات وحشتزا فايده و لزومي به نظر نميرسيد،
ولي انسان با عصيان بر تاريخ و طبيعت و قيام برضد سنتها و باورهاي اجتماعي و مقتضيات اقتصادي و محيط زندگي، خودمختاري و آزادي خود را به اثبات رسانده و در عمل ثابت كرده است ميتواند گرههاي فردي و اجتماعي را بگشايد، و توان پيشبيني و پيشگيري حوادث را دارد.
به همين دليل بشر برخي از مشكلات و مسائل سرنوشتساز را طرح كرده و حل و فصل ميكند. علاوه بر اين كه ايمان به حيات بازپسين در امور فردي و اجتماعي او، در ابعاد گسترده تأثير سازنده و مثبت دارد. همانگونه كه نفي و انكار آن نيز، تأثيرات زيانباري در زندگي فرد و جامعه ميگذارد.
دوم اين كه انگيزه و عواملي كه بشر را به كاوش در معاد واميدارد، گذشته از سخنان پيامبران، عوامل منطقي و رواني انسان است، زيرا افراد بشر در برابر مقتضيات عقل و فطرت خويش نميتوانند بياعتنا باشند و به نداي عقل و تمايلات ذاتي پاسخ مثبت ندهند. از اينرو بسياري از كساني كه به زبان، قيامت را انكار كرده و با آن به مبارزه برخاستهاند، در مواقع حساس و خطير كه دستشان از علل طبيعي كوتاه شده است، ناگهان احساس ابديت را با تمام وجود دريافتهاند. آن كه در راه عقيده به جهاد پرداخته و در محاكم امپرياليستي به مرگ محكوم گشته، اگر در مكتب خود به قيامت معتقد نباشد، در آن هنگام خطير، ايمان به ابديت را در ضمير خود، خواهد يافت و باور ميكند پس از اعدام نميميرد، بلكه عمري جاويدان به دست ميآورد. از طريق همين درك باطني است كه انسان، خود را از حيوان و گياه بالاتر و بهتر ميداند، زيرا آنها عمري كوتاه و محدود دارند، ولي انسان عمرش حد و مرزي ندارد و همواره در ابديت به سر ميبرد.
اين باور مقدس، در طرز رفتار و شيوه زندگي ملتها نقش عظيمي ايفا كرده است تا جايي كه گفته ميشود:
تمدن باستاني مصر و آشور و بابل و بسياري از كشورهاي ديگر مولود همين عقيده است، كه اگر ايمان به رستاخيز نبود، هيچ كدام از آنها به وجود نميآمد.10
آيا باز ميتوان معتقد بود اين عقيده تاريخي از تخيلات منشأ گرفته است؟! اگر ادراك «عليت و معلوليت» عام و خاص ـ مانند تأثير يك دارو در رفع يك نوع بيماري و يا تأثير روغن بادام در رفع يبوست ـ با قدمتي كه در فرهنگ بشري دارد، موهوم و بياساس باشد، آيا ايمان به معاد هم ميتواند از خيالات و اوهام سرچشمه بگيرد؟! در حالي كه به دليل عموميت اين ايمان در جوامع بشري؛ بقاي اين عقيده در مقابل انقلابهاي سياسي و اجتماعي و دگرگونيهاي فرهنگي و اعتقادي جهان؛ اتفاق و انعطاف ملل بدون ارتباط و تباني و آموزش، دربرابر معاد و قيامت؛ عدم امكان تفسير معقول و منطقي براي ايثار و شهادت، انفاق و از خودگذشتگي، بدون ايمان به حيات پر فروغ اخروي بيانگر اصالت و عمق اين عقيده است. اين ايمان همگاني، از عوامل عقلي و رواني بشر نشأت گرفته است و به همين جهت به دنبال علل خارجي نبايد گشت، زيرا اين عقيده از غريزه و طبيعت عقلاني و منطقي بشر برخاسته و با سرشت او آميخته است. همان حكيمي كه به مرغ سقا الهام كرده كه در فصل تابستان، مشك را پر از آب كند و به سوي ريگزارهاي تفتيده و كويرهاي سوزان، پرواز كرده و پرندگان و حيوانات تشنه را سيراب نمايد، به انسان هم درك رستاخيز را عنايت كرده، تا زندگي برايش معنا و مفهوم داشته باشد، و تمدنها و فرهنگهاي گوناگون را بر اين عقيده ريشهدار استوار سازد. بيشك چنين ايمان عميق و راسخي نميتواند از وهم و فريب ناشي شود. اوهام (مثل نحسي سيزده و يا شانس و اقبال) با عقل و منطق سازگار نيست و نميتواند در برابر دگرگونيهاي زمان، اين اندازه پايدار بماند و اكثريت را به خود معطوف دارد! البته در اغلب دوران در ميان اكثر ملتها كه به قيامت ايمان دارند، افرادي به چشم ميخورند كه در اثر پيشامدهاي روحي و علل خاصي، اين حقيقت را انكار كرده و در شمار خرافات قرار دادهاند، قرآن كريم از زبان آنها ميگويد:
قالوا ماهي إلاّ حياتنا الدنيا نَموت وَ نَحيي و مايهلكنا إلاّ الدَهر؛11
آنان گفتند: حياتي جز همين زندگي دنيا كه همواره ميميريم و زنده ميشويم وجود ندارد! و غير از طبيعت و رخدادهاي طبيعي، چيزي موجب هلاكت ما نميشود.
اين همان فلسفه ماديگرانه است كه از روزگاران بسيار كهن، در ميان ملتها و اقوام جاهليت طرفداران معدودي داشته و امروزه نيز از سوي مكتبهاي ماترياليستي و سرمايهداري پذيرفته شده است! آنها كه معتقد به اصالت ماده و اقتصادند و سعادت فرد و جامعه را در ابزار توليد و روابط آن ميدانند و با پوزخند و سخريه ميخواهند همه حقايق را زير پا بگذارند و نفي و طرد نمايند، از منطق بهدورند، زيرا نفي و اثبات يك ادعا دليل و برهان لازم دارد، نه هياهو و جنجال!
ويلٌ لِكُلِّ هُمَزةٍ لُمَزة الّذي جَمَعَ مالاً وَعَدَّدَهُ يَحْسَبُ أنَّ مَالَه أخْلَدَهُ، كَلاّ لَيُنْبَذنَّ
فيالحُطَمَةِ ومَا أدْراكَ مَا الحُطَمةُ، نارُ اللّهِ المُوقَدةُ، الّتي تَطَّلِعُ عَلَي الأفئِدَةِ، إِنّها عَلَيْهِم مُؤصَدَةٌ، فيعَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ؛1
واي بر هر عيبجوي مسخره كن! آن كه مال و منالي به دست آورده و آن را ميشمارد، وگمان ميكند ثروت منشأ خلود و حيات ابدي است، ولي موجبات سقوط در دوزخ را فراهم خواهد ساخت.
ماترياليسم فلسفي مانند ماترياليسم اخلاقي و عملي با لجاجت و انكار ميخواهد تيري به تاريكي بيندازد، شايد به هدف اصابت كند! «ومَالَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاّ يظنّون»؛2 اين گروه بر ادعاي خود دليل و برهان علمي ندارند، بلكه براساس حدس و گمان حرف ميزنند و به اصطلاح كشكي ميسايند و پشمي ميبافند!
عقل سليم هرگز باور ندارد دستگاه شگفتانگيز آفرينش منحصر به ماده و محسوسات باشد و فكر و اراده و عقل و عواطف، از مواد خشك و بيجان پديدآيد! چگونه ممكن است فكر و عقل خردمندي كه به وجود و شخصيت خود علم دارد، مولود مادهاي باشد كه نه خود را ميشناسد و نه به وجود خويش توجه دارد، ونه ميتواند دركي از خويشتن داشته باشد؟!
مادهاي كه مقهور اراده و روح بشر است، چگونه ميتواند آفريننده عقل و اراده باشد؟! عقل خلاقي كه دنيا را ويران و يا آباد ميسازد و زمين و زمان را به هم ميبافد، گذشته و آينده را به هم پيوند ميزند، نقطه ضعف را كشف و نقاط قوت را ضبط ميكند، بديها را ميريزد و خوبيها را ميگيرد، چگونه مولود ماده و مراحل مختلف آن ميتواند باشد؟! در صورتي كه آثار و نمودهاي آن دو كاملاً متفاوت و متضاد است. تنها به دليل وجود ارتباط عقل و انديشه با سلسله اعصاب و مغز، نميتوان گفت فكر و عقل با تمام قدرت و عظمتش زاييده سلولهاست. اگر ما از طريق دستگاه فرستنده سخن ميگوييم، نميتوان گفت دستگاه فرستنده حرف ميزند! گيرنده و فرستنده فقط ابزاري براي گرفتن و پخش كردن است و فكر و گويايي و احساس ابديت منحصر در منبع لايزال عقل و اراده است و آن عبارت است از «من» كه همواره ثابت ميماند. عبور از سطح ظاهري «من» به عمق باطني «من»، نمونه ابديت را در دل آدمي نشان ميدهد.
هست در دل، زندگي دارالخُلود***در زبانم گر نميآيد چه سود
سطح ظاهري، مانند آيينهاي است كه حقايق خارجي را از شكلها گرفته، تا رنگها،
حركت، زمان و فضا را منعكس ميسازد. همه قوانين و اصول حاكم بر طبيعت، بر سطح ظاهري شخصيت انسان نيز جاري و حكمفرماست. شما در يك لحظه نميتوانيد دايره و مربع را ادراك نماييد، همانگونه كه ايجاد دو شكل هندسي در يك زمان و در يك مكان امكانپذير نيست. از نظر رواني، در آن هنگام كه سطح ظاهري «من» شادمان است، نميتواند افسرده و غمگين هم باشد. مجاورت با طبيعت، اين خاصيت را توليد مينمايد؛ اما تصور هستي و نيستي مطلق، انديشه فنا و ابديت و تفكرات متضاد و درك قوانين كلي ـ كه از قلمرو زمان و مكان بيرون است ـ از فعاليتهاي سطح عميق روح محسوب ميشود. شاعري متفكر و با ذوق، اشعار دلانگيزي در زمينه ابديتطلبي بشر سروده است و مكنونات و احساسات لطيف روح بشر را به صورت شعر در آورده، كه ترجمه آن را مينگاريم:
ـ اي نفس من! اگر به حيات ابدي، ايمان و اميد نداشتم، هرگز به آهنگهايي كه روزگار مينوازد، گوش نميدادم.
ـ اگر اين اميد حياتبخش جاي خود را به يأس مرگبار ميداد، اكنون جريان حيات و هستيام را قطع ميكردم و به زير خاكهاي تيره و سياه گورستان رهسپار ميگشتم.
ـ اي نفس! اگر خودم را با اشكهاي مقدسي كه در اشتياق ابديت فروميريزم، شستشو نميدادم و پلك چشمهايم را با سايههاي اندوه و فراق جهان ديگر، سرمه نميكشيدم، زندگي كورآسايي داشتم، در حالي كه چنگالهاي هيولاي جهل در ديدگانم فروميرفت.
ـ اي نفس! زندگاني در دنيا جز شب سياه و تاريكي نيست. همين كه خيمه سياه شب همه جا را فراگرفت، به پايان ميرسد و سپيده دم ابديت از افق طلوع ميكند، كه براي اين بامداد، فنا و پاياني وجود ندارد.
ـ تشنگي و عطش قلبم، دليلي بر وجود سلسبيل (چشمه زلال ابديت) است كه خود را در كوزه ناچيز مرگ مينماياند.
ـ اي نفس! اگر انسان ناداني به تو بگويد: روح آدمي مانند جسمش متلاشي و نابود ميگردد و آنچه معدوم شد، ديگر برنميگردد، در پاسخ بگو: برگ گلها ميريزد و با خاك يكسان ميشود، ولي بذرها و هستههاي به وجود آورنده گل، همچنان باقي ميماند (و در بهار قيامت دوباره زنده ميشود و به صورت گل درميآيد) و به وجود خود ادامه ميدهد و اين است رمز خلود و سِرّ ابديت انسان.14
يكي از متفكران غرب ميگويد:
اگـر يك حيـات در مقابل و يا در پي اين زندگاني ثابت نشود، زندگاني معمايي است حل نشدني.
اين باور جهاني و ريشهدار، از چند جهت با انسان ارتباط دارد: يكي از نظر فلسفه تاريخ، كه از اركان «جهانبيني» به شمار ميآيد؛ وقتي آدمي به رشد جسمي و بلوغ فكري ميرسد، قهرمانان خير و شر را در كشمكش و نزاع ميبيند. در اين جدال همگاني و پيكار دايمي و تاريخي، نمودهاي فضيلت، مغلوب عناصر رذيلت گشته و باطل غالبا بر حق چيره ميگردد، و تاريخ به طور مقطعي به سود ستمگران رخ مينمايد. براي وجدان حساس و ضمير بيدار بشر قابل قبول نيست كه خداوندان آزادي و عدالت مقهور و قرباني آفرينندگان شرارت و جنايت گردند و با فرارسيدن مرگ آنان، همه چيز پايان پذيرد، و روزي قرار نباشد به حساب اين دو قطب متضاد، رسيدگي شود و «يومالفصل» (روز جدايي خائن از خادم) فرا نرسد.
آرمانهاي بينهايت و انديشههاي بيپايان انساني دومين دليلي است كه ايمان به رستاخيز را با جان آدمي پيوند ميدهد. سقراط ميگويد:
اين بذرهاي بيحد و حصر براي رويش و پرورش خود، مزرعهاي بينهايت و زمينهاي نامتناهي لازم دارد.
از اينرو باغبان آفرينش براي روييدن بذرهاي ابديتطلبي و مطلقخواهي بشر، سرزمين ديگري را فراهم ساخته، كه از ابعاد زمان و مكان كنوني فراتر است، و ميتواند پرورشگاه
آرمانهاي نامحدود بشر باشد.
براي پرورش روح ما مكان تنگ است***بيا به عرصه ميدان لامكان برويم
دو روز عمر، تمتع نميدهد، برخيز***كه همچو خضر پي عمر جاودان برويم
دل از ملازمت تنگناي تن، بگرفت***بيا بيا كه به خلوتسراي جان برويم
اشباع حس كنجكاوي و حقيقتيابي انسان، در مورد سرنوشت نهايي عالم و آدم و اين كه پس از ويراني جهان، آيا سايه سنگين عدم و خاموشي همه جا را فرا ميگيرد، يا جنبش و جوشش ديگري در جهان پيدا ميشود، حاكي از ارتباط اين ايمان با ذات و فطرت بشري است و بالأخره هر متفكر و روشنفكري ميداند براي كتابِ زندگيِ بشر سرفصلهاي بيشماري وجود دارد، كه چند بخش آن در حيات دنيا تأمين ميگردد، و فصلهاي مهم و تماشايي آن، پس از مرگ و ظهور قيامت، آغاز و پايان ميپذيرد. بيدليل نيست كه اين ايمان عمومي، در سرلوحه مسائل اعتقادي و معارف بشري قرار دارد، اگر چه در مقابل اقيانوس خروشان جوامع انساني، خار و خسهايي بوده و هست كه به خاطر مسخ فطرت و بيماري روحي و يا فرورفتن در حيوانيت و وجود تعصبات گروهي و جريانات انحرافي، تلاش كردهاند اين فرياد دروني را خفه كرده و اين شعله مقدس را خاموش نمايند؛ غافل از اين كه خاموش كردن اين مشعل، محيط دروني آدمي را تيره و تار ميكند، و زمينه را براي يورش خفاشان و شياطين دروني و بروني، آماده ميسازد، تا انسانيت را تباه ساخته و از آنها جانوراني سفاك و عناصري پليد بسازند.
1. موريس مترلينگ، مرگ، ترجمه: فرامرز برزگر، ص 2.
2. نهج البلاغه، شرح ابن ابي الحديد، ج 20، ص 292.
3. موريس مترلينگ، مرگ، ص 32.
4. همان، ص 4.
5. همان، ص 18.
6. همان، ص 16.
7. همان، ص 95.
8. پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: «اذكروا هادم اللذات و منقص الشهوات». پرسيدند: «آن چيست؟» فرمود: «مرگ و غائله پس از آن است». (بحار، ج 6، ص 33، ح 32، ب 4).
9. حج (22) آيه 7.
10. صدر بلاغي، فرهنگ قصص قرآن.
11. جاثية (45) آيه 24.
12. همزه (104).
13. جاثيه (45) آيه 24.
14. . يا نَفْسُ لَوْلا مَطْمَعي بِالْخُلْدِ ما كُنْتُ اَعْي لَحْنا تُغْنيهِ الدُّهُورُ بَلْ كُنْتُ اَنْهي حاضِري قَسْرا فَيَغدُوْا ظاهِري سِرّا تُواريهِ الْقُبُورُ
يا نَفْسُ! لَوْلَمْ اَغْتَسِلْ بِالدَّمْعِ اَوْلَمْ يَكْتَحِلْ جفْني بِاَشْباح السّقامَ لَعِشْتُ اَعْمي وَعَلي بَصيرَتي ظَفُري سِوي وَجْه الظّلام
يا نَفْسُ! مَا الْعَيْشُ سِوي لَيْلٌ اِذا جَنَّ اِنْتَهي بِالْفَجْرِ وَالْفَجْرُ يَدُوُم وَفي ظَمَأن قَلْبي دَليلٌ عَلي وُجُودِ السَّلْسَبيلِ في جُرَّةِ الْمَوْتِ الرُّحُوم
يانَفْسُ اِنْ قالَ الْجُهُولُ الرُّوحُ كَالْجِسْمِ تَزُولُ وَما يَزُولُ لايَعُوُد قُولي لَهُ اَنَّ الزُهُورَ تَمْضي وَلكِنّ الْبُذُورُ تَبْقي وَذاكُنْهِ الْخُلُودُ