چرا بايد به زندگي بازپسين بينديشيم؟

پدیدآوربوذر دیلمی معزی

تاریخ انتشار1388/02/12

منبع مقاله

share 809 بازدید
چرا بايد به زندگي بازپسين بينديشيم؟

بوذر دیلمی معزی

برخي از اشخاص بر اين باورند كه ضرروتي ندارد درباره مرگ و معاد بينديشيم و از مسائلي كه راهي براي شناخت آن نداريم، سخني بگوييم و يا كتابي بخوانيم. عقل و علم ما در محدوده طبيعت مي‏تواند حركت كند و به محض اين كه به ماوراي طبيعت رسيد، متوقف مي‏شود. اصولاً تفكر و فرو رفتن در اين موضوع جز خستگي و افسردگي نتيجه ‏اي ندارد.
در اين ورطه كشتي فروشد هزار***يكي تخته ‏اي برنيامد كنار
آنها مي‏گويند: ما بايد به وجدانيات و قوانين جاري كشور، آداب و سنن ملي و اجتماعي پاي‏بند باشيم. به كسي ستم نكرده و حقي را از احدي ضايع نكنيم. از دروغ و خيانت و دزدي و... پرهيز كنيم. كاري برخلاف وجدان و عملي برخلاف قانون انجام ندهيم، تا مورد ملامت وجدان و مكافات قانوني قرار بگيريم. اگر كسي از خدمات اجتماعي و مسؤوليت دريغ نداشته باشد و موازين اخلاقي را رعايت كند، مي‏تواند زندگي شرافتمندانه‏اي براي خود بيافريند. نيازي به بود و نبود جهان پس از مرگ نداريم و حاضر نيستيم در اين باره فكر كنيم. بهتر است درباره مشكلات زندگي اصلاً فكر نكنيم و همچون حيوانات به حيات غريزي ادامه داده، دم را غنيمت بشماريم. براي اين كه خوش باشيم، نبايد به مصائب و دشواري‏هاي مردمان محروم كاري داشته باشيم. از مرگ‏ومير عزيزان نبايد متأثر شويم. اگر جمعيتي بر اثر زلزله و يا بمب اتمي نابود شوند، به ما ربطي ندارد. ما براي دردها، رنج‏ها و بدبختي‏هاي مظلومان اشك تأثر نمي‏باريم و...
هم اكنون زندگي جمعي از خانواده‏ها در بين جوامع بشري بر اين منوال مي‏گذرد؛ حتي برخي از مذهبي‏ها عملاً زندگي خود را بر پايه اين عقايد تنظيم كرده ‏اند. ولي به عنوان درآمد پاسخ بايد گفت: اين گفتارها در حد شعار و حرف مطلوب است! آيا افراد بشر مي‏توانند در جامعه زندگي كنند و از اين‏گونه مسائل كناره گيرند؟! مگر مي‏شود انسان خردمند و باوجدان، بدون عواطف اجتماعي زندگي معقولي داشته باشد؟! مگر امكان دارد انسان كنجكاو و متفكر و آينده‏نگر، ضروري‏ترين مسائل اعتقادي و فرهنگي را از تفكرات خود حذف كند؟! مگر مي‏توان درباره مرگ نينديشيد، در صورتي كه به قول «موريس مترلينگ» در زندگي و جهان ما فقط يك حقيقت قابل توجه وجود دارد و آن هم مرگ است؟! مگر مي‏شود از چنگ اين‏گونه مسائل فرار كرد؟!
مرگ عبارت است از تولدي جاوداني در گهواره‏اي از نور و آتش. هر كس بخواهد تصور وجود مرگ را از مخيله خود دور كند، يا از چنگ آن بگريزد، بيش‏تر خود را در چنگال آن گرفتار مي‏بيند. شبح مرگ مانع از ديدن همه چيز مي‏شود.1
ما نه تنها نمي‏توانيم براي دراز مدت از اين‏گونه مسائل خود را خلاص كنيم، بلكه اگر بخواهيم به حيات معقول و زندگي شيريني دست پيدا كنيم، بايد تصوير روشني از مرگ و حيات داشته باشيم؛ به قول «موريس مترلينگ» تصور ما درباره مرگ بايد كامل‏ترين و واضح‏ترين تصورات باشد، زيرا مسأله مرگ دقيق‏ترين و لازم‏ترين مسأله زندگي ماست.
جالب است وي، كه برنده جايزه بزرگ ادبي نوبل در 1913 است، مي‏گويد: «مرگ لازم‏ترين مسأله زندگي بشر است و بايد آن را بشناسيم و به مقابله برخيزيم»، ولي برخي مسلمان‏نماها با ناز و كرشمه مي‏گويند: سخن از مرگ، خوشيِ زندگيِ ما را از بين مي‏بَرَد. ما نبايد به اين‏گونه مسائل فكر كنيم.
البته حيات حيواني چنين چيزي را ايجاب مي‏كند، ولي نبايد فراموش كنيم كه انسانيم و بايد بدانيم از كجا آمده و به كجا مي‏رويم.
از سوي ديگر نيازهاي جسمي بشر محدود به مسكن، خوراك و پوشاك و نيز سرمايه‏اي است كه بتواند نيازهاي بشر را در دراز مدت تأمين كند، اما نيازهاي روحي او محدوديت ندارد. نيازهاي روحي بشر غالبا به صورت سؤال مطرح مي‏شود: از كجا آمده‏ام؟ براي چه آمده‏ام؟ به كجا مي‏روم؟ و ده‏ها پرسش ديگر. مولوي مي‏گويد:
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم***كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
ز كجا آمده ‏ام؟ آمدنم بهر چه بود؟*** به كجا مي‏روم آخر ننمايي وطنم؟!
مانده‏ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا؟*** يا چه بوده است مراد وي از اين ساختنم؟
اين پرسش‏ها كه از اعماق جان انسان‏ها برمي‏خيزد، از سؤالي ذاتي حكايت دارد. حضرت علي عليه‏السلام مي‏فرمايد: «اِنْ لَمْ تَعْلَمْ مِنْ اَيْنَ جِئْتَ لاتَعْلَمُ اِليَ اَيْنَ تَذْهَبُ؛2 اگر نداني از كجا آمده‏اي، نخواهي دانست به كجا مي‏روي». با عدم توجه به خداوند ومبدأ هستي هرگز نمي‏توان فهميد براي چه آمده‏ايم و مقصد نهايي چيست.
عالم پس از مرگ و ده‏ها پرسش ديگر در اين باره قرن‏هاست كه ذهن متفكران را به خود مشغول كرده، آنها براي پيدا كردن پاسخ، تلاش بي‏وقفه‏اي را آغاز كرده‏اند، در صورتي كه اين پرسش‏ها را فقط فرهنگ ايمان به قيامت مي‏تواند پاسخ دهد. به قول ماكس مولر، دانشمند غربي، هيچ مكتبي در جهان وجود ندارد كه اكثر فلاسفه جهان به اندازه مكتب معاد درباره‏اش هماهنگ و متّفق‏الرأي باشند.3 مكتب معاد از دير زمان تاكنون به مجهولات انسان پاسخ خِرَدپذير داده است.
فرضيه اين كه پس از مرگِ بدن، روح هم مي‏ميرد و عالَم ديگري وجود ندارد، از اثبات زندگي پس از مرگ مشكل‏تر و پيچيده‏تر است. موريس مترلينگ اعتراف مي‏كند:
با وجود اين كه نور حقيقت به طور واضح و كامل بر صحنه زندگي نمي‏تابد، ولي از روز هم روشن‏تر است كه پس از دوران حيات پرتگاهي وجود دارد و اين پرتگاه را كسي درست نشناخته و شايد وحشتناك‏ترين مهالك بشر مي‏باشد.4
موريس مترلينگ در مواردي به حقايق نزديك شده، ولي بدون دستيابي به حقيقت، گرفتار تناقض و سردرگمي مي‏شود، زيرا از طريق فلسفه الهي وارد اين عرصه نشده است. او خواسته است با فطرت و عقل ـ بدون كمك از وحي ـ اين مراحل را بپيمايد. او در جايي اعتراف مي‏كند:
عقيده ما درباره مرگ از حدود فهميدن سرنوشت جسدمان تجاوز نمي‏كند و نمي‏تواند شامل فهم سرنوشت نهايي جهان باشد، ما چيزي را مرده مي‏پنداريم كه طرز زندگي‏اش با مامتفاوت باشد.5
خداوند متعال نعمت خود را بدين جهت به ما داده تا به آن سوي طبيعت نفوذ كنيم و به كمك پيامبران سرنوشت آينده خود را درست بشناسيم. به قول موريس مترلينگ: خداوندي كه بهترين و عالي‏ترين مواهب زندگي را به ما عطا كرده، قوه عاقله نيرومندي نيز در اختيار ما نهاده كه در كمال ايمان و درستي بتوانيم از آن استفاده كنيم يعني در تمام موارد ابتدا بايد اموري را كه عاقلانه و واقعي به نظر مي‏رسد، قبول كرد.
مشكل دانشمندان غربي، برخي عقايد خِرَد گريز است كه كليسا درباره مبدأ و معاد ارائه داده است. علم ستيزي و خِرَدگريزي آباي مسيحيت بر كسي پوشيده نيست و گرنه اديان الهي خِرَدپذيرترين مسائل را در زمينه توحيد و معاد بيان كرده‏اند و هيچ‏گونه تضادي بين علم و دين وجود ندارد. بايد در توجيه فلسفه زندگي در پي راه حل‏هاي معقول وخِرَدپذير بود. به مجرد اين كه بگوييم پس از مرگ خبري نيست و يا پيامبران براي كنترل عوام‏الناس ـ نه فضلا و جهان ديده‏ها ـ مطالبي گفته‏اند كه جلو هرج و مرج را بگيرند، نمي‏شود جلو وحشت و نگراني را گرفت. به قول شاعر:
چو ديوانه آشفته، تازي همي***مگر بر سرت ميرو سالار نيست؟!
از اين پرده بيرون سرا پرده‏اي است***مرا و تو را اندر آن بار نيست؟!
ما بايد روح را قانع كنيم كه ثروت و قدرت نمي‏تواند آرامش دراز مدت ايجاد كند. فطرت ابديت طلبي انسان لغو و عبث نيست. بايد براي انگيره‏هاي دروني و آرمان‏هاي بلند توجيه عقلاني پيدا كنيم. موريس مترلينگ خود را به آب و آتش مي‏زند تا براي آينده بشر و اين‏گونه معضلات راه حل‏هاي صحيحي پيدا كند. وي كه از مطالب خِرَدناپذير كليسا خسته شده، به دنبال راه حل عقلي مي‏گردد و چنين مي‏نويسد:
سواي راه حل ‏هايي كه مذاهب براي مسأله مرگ پيشنهاد كرده‏اند، چهار راه حل ديگر هم مي‏توان در نظر گرفت: اول اين كه موجودات بدون اين كه كم‏ترين اثري از ايشان باقي بماند، به محض مقابله با مرگ نابود شوند؛ دوم اين كه روح ايشان چنان‏كه در دنيا حضور دارد، در عالم پس از مرگ باقي بماند؛ سوم اين كه وارد زندگي نويني شود، بدون اين كه روح و فكري برايش مانده باشد و بالأخره چهارم اين كه پس از مرگ، موجود انساني داراي روح و وجداني به كلي متمايز از روح و وجدان قبلي‏اش در دنياي خاكي پيدا كند.
اولاً نابودي كامل ممكن نيست. هيچ جسم و هيچ فكري ممكن نيست از جهاني كه در آن قرار داريم، خارج باشد و از حيطه زمان و مكان بيرون افتد. يك اتم از وجود ما و يك ارتعاش كوچك اعصاب ممكن نيست معدوم شود، زيرا جايي براي تجمع و تمركز معدومين وجود ندارد.6
متفكران بي‏غرض نمي‏توانند مرگ انسان را پايان زندگي به گونه مطلق بدانند، همان‏گونه كه نمي‏توانند نسبت به اين‏گونه مسائل بي‏اعتنا باشند. هيچ رنج و غصه‏اي از درد جهل و نفهميدن سرنوشت آينده انسان بدتر نيست. به گفته متفكر بلژيكي: روح مخصوصا از اين جهت رنج مي‏بَرَد كه هيچ چيز را نمي‏فهمد و نمي‏تواند به احوال جهان معرفت پيدا كند.7
علوم مادي كشفيات خود را درباره ماده و عوارض آن عرضه مي‏دارد. بديهي است با اين‏گونه ابزارها ماوراي ماده را نمي‏توان شناخت. از اين‏رو بي‏پايگي سخن كساني كه مي‏گويند چون زندگي بازپسين از طريق علوم مادي به ثبوت نرسيده، بي‏پايه است و قابل نفي يا اثبات نيست و به فرض آن كه واقعيت هم داشته باشد، چرا انسان اين‏گونه مسائل ناراحت كننده را مطرح و خود را دچار وحشت و اضطراب كند و نبايد در زندگي سعي كنيم از مرگ كه «هادم اللذات» و «منقص الشهوات»8 (ويران كننده خوشي‏ها و شكننده عيش و نوش‏ها) است سخني به ميان بياوريم، روشن مي‏شود و در پاسخ بايد گفت: نبودن و مطرح نكردن يك واقعيت و حادثه ممكن و اجتناب‏ناپذير، دردي را دوا نمي‏كند و از وقوع آن جلوگيري به عمل نمي‏آورد. وقتي زلزله شديدي رخ دهد، ساختمان‏ها را خراب كرده و آثار ويراني به بار خواهد آورد؛ چه درباره وقوع آن آگاه باشيم يا نباشيم؛ باز اگر علمي در كار باشد، ممكن است مفيد واقع شود. «وَأَنّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لارَيْبَ فيها».9 قرآن مي‏گويد: قيامت بدون شك شدني است؛ چه بشر بخواهد چه نخواهد. حساب و كتابي در كار است و جزا و پاداشي. البته اگر انسان هم مثل حيوان در چارچوب غريزه محصور بود و يا در زندان «جبر طبيعت» يا «جبر تاريخ» يا جبرهاي اجتماعي و اقتصادي، مادي و معنوي گرفتار مي‏شد و براي آزادي انديشه، انتخاب و ابتكار عمل راهي نداشت، بي‏گمان در طرح اين‏گونه موضوعات وحشتزا فايده و لزومي به نظر نمي‏رسيد،
ولي انسان با عصيان بر تاريخ و طبيعت و قيام برضد سنت‏ها و باورهاي اجتماعي و مقتضيات اقتصادي و محيط زندگي، خودمختاري و آزادي خود را به اثبات رسانده و در عمل ثابت كرده است مي‏تواند گره‏هاي فردي و اجتماعي را بگشايد، و توان پيش‏بيني و پيشگيري حوادث را دارد.
به همين دليل بشر برخي از مشكلات و مسائل سرنوشت‏ساز را طرح كرده و حل و فصل مي‏كند. علاوه بر اين كه ايمان به حيات بازپسين در امور فردي و اجتماعي او، در ابعاد گسترده تأثير سازنده و مثبت دارد. همان‏گونه كه نفي و انكار آن نيز، تأثيرات زيانباري در زندگي فرد و جامعه مي‏گذارد.
دوم اين كه انگيزه و عواملي كه بشر را به كاوش در معاد وامي‏دارد، گذشته از سخنان پيامبران، عوامل منطقي و رواني انسان است، زيرا افراد بشر در برابر مقتضيات عقل و فطرت خويش نمي‏توانند بي‏اعتنا باشند و به نداي عقل و تمايلات ذاتي پاسخ مثبت ندهند. از اين‏رو بسياري از كساني كه به زبان، قيامت را انكار كرده و با آن به مبارزه برخاسته‏اند، در مواقع حساس و خطير كه دستشان از علل طبيعي كوتاه شده است، ناگهان احساس ابديت را با تمام وجود دريافته‏اند. آن كه در راه عقيده به جهاد پرداخته و در محاكم امپرياليستي به مرگ محكوم گشته، اگر در مكتب خود به قيامت معتقد نباشد، در آن هنگام خطير، ايمان به ابديت را در ضمير خود، خواهد يافت و باور مي‏كند پس از اعدام نمي‏ميرد، بلكه عمري جاويدان به دست مي‏آورد. از طريق همين درك باطني است كه انسان، خود را از حيوان و گياه بالاتر و بهتر مي‏داند، زيرا آنها عمري كوتاه و محدود دارند، ولي انسان عمرش حد و مرزي ندارد و همواره در ابديت به سر مي‏برد.
اين باور مقدس، در طرز رفتار و شيوه زندگي ملت‏ها نقش عظيمي ايفا كرده است تا جايي كه گفته مي‏شود:
تمدن باستاني مصر و آشور و بابل و بسياري از كشورهاي ديگر مولود همين عقيده است، كه اگر ايمان به رستاخيز نبود، هيچ كدام از آنها به وجود نمي‏آمد.10
آيا باز مي‏توان معتقد بود اين عقيده تاريخي از تخيلات منشأ گرفته است؟! اگر ادراك «عليت و معلوليت» عام و خاص ـ مانند تأثير يك دارو در رفع يك نوع بيماري و يا تأثير روغن بادام در رفع يبوست ـ با قدمتي كه در فرهنگ بشري دارد، موهوم و بي‏اساس باشد، آيا ايمان به معاد هم مي‏تواند از خيالات و اوهام سرچشمه بگيرد؟! در حالي كه به دليل عموميت اين ايمان در جوامع بشري؛ بقاي اين عقيده در مقابل انقلاب‏هاي سياسي و اجتماعي و دگرگوني‏هاي فرهنگي و اعتقادي جهان؛ اتفاق و انعطاف ملل بدون ارتباط و تباني و آموزش، دربرابر معاد و قيامت؛ عدم امكان تفسير معقول و منطقي براي ايثار و شهادت، انفاق و از خودگذشتگي، بدون ايمان به حيات پر فروغ اخروي بيانگر اصالت و عمق اين عقيده است. اين ايمان همگاني، از عوامل عقلي و رواني بشر نشأت گرفته است و به همين جهت به دنبال علل خارجي نبايد گشت، زيرا اين عقيده از غريزه و طبيعت عقلاني و منطقي بشر برخاسته و با سرشت او آميخته است. همان حكيمي كه به مرغ سقا الهام كرده كه در فصل تابستان، مشك را پر از آب كند و به سوي ريگزارهاي تفتيده و كويرهاي سوزان، پرواز كرده و پرندگان و حيوانات تشنه را سيراب نمايد، به انسان هم درك رستاخيز را عنايت كرده، تا زندگي برايش معنا و مفهوم داشته باشد، و تمدن‏ها و فرهنگ‏هاي گوناگون را بر اين عقيده ريشه‏دار استوار سازد. بي‏شك چنين ايمان عميق و راسخي نمي‏تواند از وهم و فريب ناشي شود. اوهام (مثل نحسي سيزده و يا شانس و اقبال) با عقل و منطق سازگار نيست و نمي‏تواند در برابر دگرگوني‏هاي زمان، اين اندازه پايدار بماند و اكثريت را به خود معطوف دارد! البته در اغلب دوران در ميان اكثر ملت‏ها كه به قيامت ايمان دارند، افرادي به چشم مي‏خورند كه در اثر پيشامدهاي روحي و علل خاصي، اين حقيقت را انكار كرده و در شمار خرافات قرار داده‏اند، قرآن كريم از زبان آنها مي‏گويد:
قالوا ماهي إلاّ حياتنا الدنيا نَموت وَ نَحيي و مايهلكنا إلاّ الدَهر؛11
آنان گفتند: حياتي جز همين زندگي دنيا كه همواره مي‏ميريم و زنده مي‏شويم وجود ندارد! و غير از طبيعت و رخ‏دادهاي طبيعي، چيزي موجب هلاكت ما نمي‏شود.
اين همان فلسفه مادي‏گرانه است كه از روزگاران بسيار كهن، در ميان ملت‏ها و اقوام جاهليت طرفداران معدودي داشته و امروزه نيز از سوي مكتب‏هاي ماترياليستي و سرمايه‏داري پذيرفته شده است! آنها كه معتقد به اصالت ماده و اقتصادند و سعادت فرد و جامعه را در ابزار توليد و روابط آن مي‏دانند و با پوزخند و سخريه مي‏خواهند همه حقايق را زير پا بگذارند و نفي و طرد نمايند، از منطق به‏دورند، زيرا نفي و اثبات يك ادعا دليل و برهان لازم دارد، نه هياهو و جنجال!
ويلٌ لِكُلِّ هُمَزةٍ لُمَزة الّذي جَمَعَ مالاً وَعَدَّدَهُ يَحْسَبُ أنَّ مَالَه أخْلَدَهُ، كَلاّ لَيُنْبَذنَّ
في‏الحُطَمَةِ ومَا أدْراكَ مَا الحُطَمةُ، نارُ اللّهِ المُوقَدةُ، الّتي تَطَّلِعُ عَلَي الأفئِدَةِ، إِنّها عَلَيْهِم مُؤصَدَةٌ، في‏عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ؛1
واي بر هر عيبجوي مسخره كن! آن كه مال و منالي به دست آورده و آن را مي‏شمارد، وگمان مي‏كند ثروت منشأ خلود و حيات ابدي است، ولي موجبات سقوط در دوزخ را فراهم خواهد ساخت.
ماترياليسم فلسفي مانند ماترياليسم اخلاقي و عملي با لجاجت و انكار مي‏خواهد تيري به تاريكي بيندازد، شايد به هدف اصابت كند! «ومَالَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاّ يظنّون»؛2 اين گروه بر ادعاي خود دليل و برهان علمي ندارند، بلكه براساس حدس و گمان حرف مي‏زنند و به اصطلاح كشكي مي‏سايند و پشمي مي‏بافند!
عقل سليم هرگز باور ندارد دستگاه شگفت‏انگيز آفرينش منحصر به ماده و محسوسات باشد و فكر و اراده و عقل و عواطف، از مواد خشك و بي‏جان پديدآيد! چگونه ممكن است فكر و عقل خردمندي كه به وجود و شخصيت خود علم دارد، مولود ماده‏اي باشد كه نه خود را مي‏شناسد و نه به وجود خويش توجه دارد، ونه مي‏تواند دركي از خويشتن داشته باشد؟!
ماده‏اي كه مقهور اراده و روح بشر است، چگونه مي‏تواند آفريننده عقل و اراده باشد؟! عقل خلاقي كه دنيا را ويران و يا آباد مي‏سازد و زمين و زمان را به هم مي‏بافد، گذشته و آينده را به هم پيوند مي‏زند، نقطه ضعف را كشف و نقاط قوت را ضبط مي‏كند، بدي‏ها را مي‏ريزد و خوبي‏ها را مي‏گيرد، چگونه مولود ماده و مراحل مختلف آن مي‏تواند باشد؟! در صورتي كه آثار و نمودهاي آن دو كاملاً متفاوت و متضاد است. تنها به دليل وجود ارتباط عقل و انديشه با سلسله اعصاب و مغز، نمي‏توان گفت فكر و عقل با تمام قدرت و عظمتش زاييده سلول‏هاست. اگر ما از طريق دستگاه فرستنده سخن مي‏گوييم، نمي‏توان گفت دستگاه فرستنده حرف مي‏زند! گيرنده و فرستنده فقط ابزاري براي گرفتن و پخش كردن است و فكر و گويايي و احساس ابديت منحصر در منبع لايزال عقل و اراده است و آن عبارت است از «من» كه همواره ثابت مي‏ماند. عبور از سطح ظاهري «من» به عمق باطني «من»، نمونه ابديت را در دل آدمي نشان مي‏دهد.
هست در دل، زندگي دارالخُلود***در زبانم گر نمي‏آيد چه سود
سطح ظاهري، مانند آيينه‏اي است كه حقايق خارجي را از شكل‏ها گرفته، تا رنگ‏ها،
حركت، زمان و فضا را منعكس مي‏سازد. همه قوانين و اصول حاكم بر طبيعت، بر سطح ظاهري شخصيت انسان نيز جاري و حكمفرماست. شما در يك لحظه نمي‏توانيد دايره و مربع را ادراك نماييد، همان‏گونه كه ايجاد دو شكل هندسي در يك زمان و در يك مكان امكان‏پذير نيست. از نظر رواني، در آن هنگام كه سطح ظاهري «من» شادمان است، نمي‏تواند افسرده و غمگين هم باشد. مجاورت با طبيعت، اين خاصيت را توليد مي‏نمايد؛ اما تصور هستي و نيستي مطلق، انديشه فنا و ابديت و تفكرات متضاد و درك قوانين كلي ـ كه از قلمرو زمان و مكان بيرون است ـ از فعاليت‏هاي سطح عميق روح محسوب مي‏شود. شاعري متفكر و با ذوق، اشعار دل‏انگيزي در زمينه ابديت‏طلبي بشر سروده است و مكنونات و احساسات لطيف روح بشر را به صورت شعر در آورده، كه ترجمه آن را مي‏نگاريم:
ـ اي نفس من! اگر به حيات ابدي، ايمان و اميد نداشتم، هرگز به آهنگ‏هايي كه روزگار مي‏نوازد، گوش نمي‏دادم.
ـ اگر اين اميد حياتبخش جاي خود را به يأس مرگبار مي‏داد، اكنون جريان حيات و هستي‏ام را قطع مي‏كردم و به زير خاك‏هاي تيره و سياه گورستان رهسپار مي‏گشتم.
ـ اي نفس! اگر خودم را با اشك‏هاي مقدسي كه در اشتياق ابديت فرومي‏ريزم، شستشو نمي‏دادم و پلك چشم‏هايم را با سايه‏هاي اندوه و فراق جهان ديگر، سرمه نمي‏كشيدم، زندگي كورآسايي داشتم، در حالي كه چنگال‏هاي هيولاي جهل در ديدگانم فرومي‏رفت.
ـ اي نفس! زندگاني در دنيا جز شب سياه و تاريكي نيست. همين كه خيمه سياه شب همه جا را فراگرفت، به پايان مي‏رسد و سپيده دم ابديت از افق طلوع مي‏كند، كه براي اين بامداد، فنا و پاياني وجود ندارد.
ـ تشنگي و عطش قلبم، دليلي بر وجود سلسبيل (چشمه زلال ابديت) است كه خود را در كوزه ناچيز مرگ مي‏نماياند.
ـ اي نفس! اگر انسان ناداني به تو بگويد: روح آدمي مانند جسمش متلاشي و نابود مي‏گردد و آنچه معدوم شد، ديگر برنمي‏گردد، در پاسخ بگو: برگ گل‏ها مي‏ريزد و با خاك يكسان مي‏شود، ولي بذرها و هسته‏هاي به وجود آورنده گل، همچنان باقي مي‏ماند (و در بهار قيامت دوباره زنده مي‏شود و به صورت گل درمي‏آيد) و به وجود خود ادامه مي‏دهد و اين است رمز خلود و سِرّ ابديت انسان.14
يكي از متفكران غرب مي‏گويد:
اگـر يك حيـات در مقابل و يا در پي اين زندگاني ثابت نشود، زندگاني معمايي است حل نشدني.

رابطه انسان و معاد

اين باور جهاني و ريشه‏دار، از چند جهت با انسان ارتباط دارد: يكي از نظر فلسفه تاريخ، كه از اركان «جهان‏بيني» به شمار مي‏آيد؛ وقتي آدمي به رشد جسمي و بلوغ فكري مي‏رسد، قهرمانان خير و شر را در كشمكش و نزاع مي‏بيند. در اين جدال همگاني و پيكار دايمي و تاريخي، نمودهاي فضيلت، مغلوب عناصر رذيلت گشته و باطل غالبا بر حق چيره مي‏گردد، و تاريخ به طور مقطعي به سود ستمگران رخ مي‏نمايد. براي وجدان حساس و ضمير بيدار بشر قابل قبول نيست كه خداوندان آزادي و عدالت مقهور و قرباني آفرينندگان شرارت و جنايت گردند و با فرارسيدن مرگ آنان، همه چيز پايان پذيرد، و روزي قرار نباشد به حساب اين دو قطب متضاد، رسيدگي شود و «يوم‏الفصل» (روز جدايي خائن از خادم) فرا نرسد.
آرمان‏هاي بي‏نهايت و انديشه‏هاي بي‏پايان انساني دومين دليلي است كه ايمان به رستاخيز را با جان آدمي پيوند مي‏دهد. سقراط مي‏گويد:
اين بذرهاي بي‏حد و حصر براي رويش و پرورش خود، مزرعه‏اي بي‏نهايت و زمينه‏اي نامتناهي لازم دارد.
از اين‏رو باغبان آفرينش براي روييدن بذرهاي ابديت‏طلبي و مطلق‏خواهي بشر، سرزمين ديگري را فراهم ساخته، كه از ابعاد زمان و مكان كنوني فراتر است، و مي‏تواند پرورشگاه
آرمان‏هاي نامحدود بشر باشد.
براي پرورش روح ما مكان تنگ است***بيا به عرصه ميدان لامكان برويم
دو روز عمر، تمتع نمي‏دهد، برخيز***كه همچو خضر پي عمر جاودان برويم
دل از ملازمت تنگناي تن، بگرفت***بيا بيا كه به خلوتسراي جان برويم
اشباع حس كنجكاوي و حقيقت‏يابي انسان، در مورد سرنوشت نهايي عالم و آدم و اين كه پس از ويراني جهان، آيا سايه سنگين عدم و خاموشي همه جا را فرا مي‏گيرد، يا جنبش و جوشش ديگري در جهان پيدا مي‏شود، حاكي از ارتباط اين ايمان با ذات و فطرت بشري است و بالأخره هر متفكر و روشنفكري مي‏داند براي كتابِ زندگيِ بشر سرفصل‏هاي بي‏شماري وجود دارد، كه چند بخش آن در حيات دنيا تأمين مي‏گردد، و فصل‏هاي مهم و تماشايي آن، پس از مرگ و ظهور قيامت، آغاز و پايان مي‏پذيرد. بي‏دليل نيست كه اين ايمان عمومي، در سرلوحه مسائل اعتقادي و معارف بشري قرار دارد، اگر چه در مقابل اقيانوس خروشان جوامع انساني، خار و خس‏هايي بوده و هست كه به خاطر مسخ فطرت و بيماري روحي و يا فرورفتن در حيوانيت و وجود تعصبات گروهي و جريانات انحرافي، تلاش كرده‏اند اين فرياد دروني را خفه كرده و اين شعله مقدس را خاموش نمايند؛ غافل از اين كه خاموش كردن اين مشعل، محيط دروني آدمي را تيره و تار مي‏كند، و زمينه را براي يورش خفاشان و شياطين دروني و بروني، آماده مي‏سازد، تا انسانيت را تباه ساخته و از آنها جانوراني سفاك و عناصري پليد بسازند.

پی نوشت ها:

1. موريس مترلينگ، مرگ، ترجمه: فرامرز برزگر، ص 2.
2. نهج البلاغه، شرح ابن ابي الحديد، ج 20، ص 292.
3. موريس مترلينگ، مرگ، ص 32.
4. همان، ص 4.
5. همان، ص 18.
6. همان، ص 16.
7. همان، ص 95.
8. پيامبر صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم فرمود: «اذكروا هادم اللذات و منقص الشهوات». پرسيدند: «آن چيست؟» فرمود: «مرگ و غائله پس از آن است». (بحار، ج 6، ص 33، ح 32، ب 4).
9. حج (22) آيه 7.
10. صدر بلاغي، فرهنگ قصص قرآن.
11. جاثية (45) آيه 24.
12. همزه (104).
13. جاثيه (45) آيه 24.
14. . يا نَفْسُ لَوْلا مَطْمَعي بِالْخُلْدِ ما كُنْتُ اَعْي لَحْنا تُغْنيهِ الدُّهُورُ بَلْ كُنْتُ اَنْهي حاضِري قَسْرا فَيَغدُوْا ظاهِري سِرّا تُواريهِ الْقُبُورُ
يا نَفْسُ! لَوْلَمْ اَغْتَسِلْ بِالدَّمْعِ اَوْلَمْ يَكْتَحِلْ جفْني بِاَشْباح السّقامَ لَعِشْتُ اَعْمي وَعَلي بَصيرَتي ظَفُري سِوي وَجْه الظّلام
يا نَفْسُ! مَا الْعَيْشُ سِوي لَيْلٌ اِذا جَنَّ اِنْتَهي بِالْفَجْرِ وَالْفَجْرُ يَدُوُم وَفي ظَمَأن قَلْبي دَليلٌ عَلي وُجُودِ السَّلْسَبيلِ في جُرَّةِ الْمَوْتِ الرُّحُوم
يانَفْسُ اِنْ قالَ الْجُهُولُ الرُّوحُ كَالْجِسْمِ تَزُولُ وَما يَزُولُ لايَعُوُد قُولي لَهُ اَنَّ الزُهُورَ تَمْضي وَلكِنّ الْبُذُورُ تَبْقي وَذاكُنْهِ الْخُلُودُ

مقالات مشابه

بهره مندان از اجر اخروي در رهيافت قرآني

نام نشریهمشكوة

نام نویسندهپروین بهارزاده, مرضیه محصص

غایت هستی در دین زرتشت و مقایسه آن با آموزه های قرآنی

نام نشریهمعرفت ادیان

نام نویسندهسوسن آل رسول, فاطمه شیرزاد‌راد جلالی

نقش معاد در ایجاد امید و تحکیم امید آدمی

نام نشریهفصلنامه پژوهشهای قرآنی

نام نویسندهاعظم پرچم, زهرا محققیان

آثار تربیتی اعتقاد به معاد

نام نشریهمطالعات تفسیری

نام نویسندهسیدمحمود سامانی, علی نصیری

برخی از آثار اعتقاد به معاد از منظر قرآن

نام نشریهپاسدار اسلام

نام نویسندهعسکری اسلامپور

رابطه آنها با سلامت روان

نام نویسندهابوالفضل ابراهیمی

معاد در جاهليت

نام نویسندهمحمدحسین طاهری