اين نوشتار بيانگر يكى از دغدغههاى مهمىاست كه خاطر متكلمان و فلاسفه اسلامى را به خود مشغول داشتهاست . گروهى از انديشمندان اسلامى در مورد صفات خبرى خداوند و حتى ساير گزارههاى دينى، ظواهر كلام را معتبر دانستند و گروهى به تاويل روى آوردند . برخى از اينان بدون هيچ پروايى زبان دين را غيرشناختارى دانستهاند . در غرب نيز متكلمان به دو گروه تقسيم شدهاند . برخى از آنها زبان دين را شناختارى و برخى غيرشناختارى خواندهاند و برخى به تفصيل قائل شدهاند . گروهى زبان دين را شناختارى و تمثيل دانستند و گروهى غيرشناختارى و نمادين يا زبان ابراز احساسات يا زبان شعارى و يا زبان اساطيرى شناختند; اما حقيقت آن است كه زبان قرآن - و به طور كلى زبان دين - شناختارى است .
محكم، متشابه، تشبيه، تاويل، تمثيل، نمادين، احساسات، شعار، اساطير و احوال .
انسانها همواره به وسيله زبان با همنوعان معاصر و به وسيله قلم با آيندگان و معاصران خود سخن گفتهاند . اولياى دين هم ناگزيرند به وسيله زبان و قلم با مردم ارتباط برقرار كنند . بىجهت نيست كه خداوند متعال در قرآن، بعد از ذكر آفرينش انسان به بزرگترين امتيازى كه به او داده، يعنى تعليم بيان و تعليم خواندن و نوشتن به وسيله قلم سخن به ميان آوردهاست (رحمن، آيه 4، و علق، آيه 4) .
قطعا رهبران دينى به زبان مردم با مردم سخن گفتهاند . چنانكه خداوند مىفرمايد: «وما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه ليبين لهم (ابراهيم، آيه 4) ; ما هيچ پيامبرى را جز به زبان قومش نفرستاديم تا حقايق را براى آنها تبيين كند .»
مجموعه آنچه اولياى دين به مردم گفتهاند و امروز به صورت مكتوب از آنها به يادگار ماندهاست; دين ناميده مىشود . از اين آيه، استفاده مىشود كه زبان دين همان زبان مردماست و بنا بر اين بايد شناختارى باشد و براى فهم آن بايد از همان قواعد و قوانين و معيارهايى استفاده كنيم كه براى فهم نوشتهها و گفتههاى ديگر استفاده مىكنيم . منتها بسيارى از اين حقيقت غافل شدند و «چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند» . بسيارى از انديشمندان مسلمان و غير مسلمان، زبان دين و زبان قرآن و عهدين را زبان شناختارى دانستهاند .
چگونگى فهم و تحليل معانى اوصافى كه ميان خدا و انسان مشتركاست و همچنين ساير گزارههاى دينى - مخصوصا آنهايى كه به عوالم پس از مرگ مربوطاست - يكى از دغدغههاى انديشمندان دينىاست . فيلسوفان و متكلمان و مفسران و محدثان در اين دغدغه خاطر شريكاند .
آيا متونى كه خداوند را داراى وجه و سمع و بصر معرفى كرده يا رؤيت او را همچون رؤيت ماه در شب چهاردهم وعده داده (پورجوادى، ص38 - 40) يا از قرب و علو و ظهور و بطون و اوليت و آخريتخداوند و تكلم و استواى بر عرش و آمدن او به عرصه قيامتحكايت دارند، از معناى شناختارى برخوردارند يا خير؟ اگر معناى شناختارى دارند، چگونه؟ آيا بايد اهل ظاهر شد يا اهل تاويل يا به نظريه تمثيل آكويناس روى آورد يا راهى دقيقتر وجود دارد و اگر غير شناختارىاست، بايد به تعطيل معتزلى روى آورد يا به حلقه پوزيتيويسم وين پيوست كه گزارهها را به تحليلى و تركيبى تقسيم كرد و اين هر دو را معنادار و اثباتپذير دانست و گزارههاى دينى و فلسفى و كلامى را مهمل و فاقد معنا شمرد; چرا كه به نظر اين حلقه، شرط معنادارى گزاره ايناست كه تحليلى يا تجربى باشد . نخست، از اين رو معنادار و اثباتپذيراست كه محمول آن از ذات موضوع، انتزاع و استخراج و بر او حمل مىشود و انكارش مستلزم تناقضاست و دوم، به جهت تجربهپذيرى; اما گزارههاى دينى و كلامى از هر دو قسم خارجاند و بنا بر اين، مهمل و غيرشناختارى و فاقد معناىاند . جملههاى عاطفى و پرسشى و انشائى و متافيزيكى از اين قبيلاند (ر . ك: خسروپناه، ص326) .
پل تيليح اكثر گزارههاى دينى را غيرشناختارى و نمادين معرفى كرد . راندال نيز نظرى نزديك به او دارد . بريث ويث زبان دين را غير شناختارى و زبان ابراز احساسات مىشناسد . ويتگنشتاين زبان دين را يك نوع بازى زبانى مىخواند كه ملاكهاى آن با زبان علم متفاوتاست و ميان آن دو تعارضى وجود ندارد (جان هيك، ص197 - 234) . دائرةالمعارف پل ادواردز، نظريههاى غيرشناختارى درباره زبان دين را به چهار قسم تقسيم كردهاست: 1 . ابراز احساسات، 2 . نظريه نمادين، 3 . تفسيرهاى آئينى و شعائرى، 4 . نظريه اساطيرى .
اگر نبود مشكلاتى به لحاظ معناشناختى زبان دين و احيانا تفاوتهاى درونى متون دينى و تعارض علم و دين و پيدايش پوزيتيويسم منطقى و فلسفه تحليلى، نيازى به طرح مسئلهاى به نام زبان دين نبود . اين نياز در گذشته كمتر بود و امروز بيشتراست (ر . ك: علىزمانى، ص35 - 42) .
برخى گمان كردهاند كه مشكل زبان دين مخصوص گزارههايى دينىاست كه متضمن صفات مشترك ميان خالق و مخلوقاست; حال آنكه اين مشكل در صفات ديگر هم هست . مثلا آنجايى كه امام صادق (ع) براى هشام بن سالم صفاتى را ياد مىكند كه ويژه خداست و ميان خالق و مخلوق مشترك نيست; مانند نورى كه در آن ظلمت نيستيا علمى كه در آن جهل نيستيا حياتى كه در آن موت نيستيا حقى كه در آن باطل نيست: هو نور لا ظلمة فيه و حيات لا موت فيه و علم لا جهل فيه و حق لا باطل فيه (مجلسى، بحار الانوار، ج4، ص70) . اين صفات چگونه بايد فهميده شود؟
خداوند متعال آيات كتاب جاودانى خود را به دو دسته تقسيم كردهاست: منه آيات محكمات هن ام الكتاب واخر متشابهات (آلعمران، آيه7) ; برخى از آن آياتى محكم و روشناست كه پايه اين كتاباست و برخى ديگر آياتى متشابهاست» .
گاهى در سخن يا كردار، تشابه پيدا مىشود . تشابه در سخن به اين گونهاست كه در شنونده شبهه ايجاد مىكند . تشابه در عمل هنگامىاست كه ظاهر عمل، مشكوك و حيرتآور باشد . به نوشته علامه طباطبائى «تشابه يك آيه ايناست كه شنونده به مجرد استماع آن مقصود برايش تعين نيابد، بلكه ميان دو معنا مردد است و هرگاه به محكمات قرآن رجوع كند، معنا برايش تعين مىيابد و در نتيجه، آيه متشابه هم محكم مىشود» (طباطبائى، الميزان، ج3، ص19) .
وى در ادامه مىنويسد:
مراد از آيه الرحمن على العرش استوى (طه، آيه5) در آغاز بر شنونده، مشتبهاست; ولى هنگامى كه به آيه ليس كمثله شيء (شورى، آيه11) رجوع كند، ذهن او استقرار مىيابد بر اينكه مراد، تسلط بر ملك و احاطه بر خلقاست; نه مكان داشتن و اعتماد بر مكان كه مستلزم امرى محال براى خداوند متعالاست و همينطور آيه الى ربها ناظرة (قيامت، آيه33) كه هرگاه به آيه لاتدركه الابصار وهو يدرك الابصار (انعام، آيه103) ارجاع شود، معلوم مىشود كه مراد از نظر، غير از نگاه كردن به ديده حسىاست و همينطور هنگامى كه آيه منسوخ بر آيه ناسخ عرضه شود، معلوم مىشود، مراد حكمىاست كه به حكم ناسخ محدود است (طباطبائى، ج3، ص19) .
مردم در مواجهه با متشابهات دو دسته مىشوند:
يك دسته آنهايى كه در دلهايشان انحراف و اضطراب و تشويشاست و در علم و ايمان رسوخ ندارند . اينان بدون ارجاع متشابه به محكم، به پيروى آن مىپردازند و هدفشان فتنه كردن و به گمراهى انداختن مردم با تاويل خودسرانه متشابهاتاست: فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة وابتغاء تاويله (آلعمران، آيه7) .
دسته ديگر آنهايى كه قلبى پاك و ايمانى استوار دارند و به محكم و متشابه به طور يكسان ايمان مىآورند و با ارجاع متشابه به محكم به مقصود حقيقى نائل مىشوند و همه قرآن را به عنوان كتابى محكم - كه برخى از آيات آن محكم بالذات و برخى محكم بالغيراست - پيروى مىكنند و اگر از اين كار ناتوان بودند، سكوت و توقف مىكردند .
اكنون اين سئوال پيش مىآيد كه تاويل يعنى چه؟ راغب اصفهانى واژهشناس معروف قرآن (ت502 - 565ق) مىگويد: «تاويل از اول به معناى برگشتن از اصل گرفته شده است» (راغب; المفردات، اول) ; بنابراين تاويل يعنى باز گرداندن به اصل; ولى در قرآن كريم و روايات تاويل به معانى متعددى اطلاق شده است:
1 . توجيه و تبيين ظاهر لفظ يا ظاهر عمل متشابه كه مىتواند به صورت غلط يا به صورت مقبول عقل و شرع باشد .
2 . تعبير خواب كه هشتبار در سوره يوسف به اين معنا به كار رفتهاست .
3 . پايان كار و سرانجام آن: «وزنوا بالقسطاس المستقيم ذلك خير واحسن تاويلا (اسراء، آيه 35) ; با پيمانه درست و مستقيم وزن كنيد كه اين بهتر و سرانجامش نيكوتراست .»
4 . تعميم آيهاى كه در مورد خاصى نازل شده، بر ساير مصاديق كه همان بطن قرآناست . به همين جهت در روايت آمدهاست كه: «ظهره تنزيله و بطنه تاويله; ظاهر قرآن، تنزيل آن و باطن قرآن، تاويل آناست» (طباطبايى; الميزان، ج3، ص74 و معرفت; تفسير و مفسران، ج1، ص24 - 27) .
به عنوان مثال، آيه خمس در مورد غنايم جنگ بدر نازل شدهاست; ولى با توجه به عبارت «ماغنمتم» (انفال، آيه41) فرمودهاند كه پرداختخمس هر نوع غنيمتى واجباست . از امام هفتم (ع) نقل شدهاست كه خمس در همه بهرهورىهاى كم يا زياد مردماست (طباطبايى، الميزان، ج9، ص104) .
آنچه در اينجا براى ما مهماست، همان تاويل متشابهاتاست . آيا متشابهات را بايد بر ظاهر حمل كرد، اگر چه مستلزم تشبيه باشد؟ يا بايد آنها را تاويل برد، آنهم به تاويلى كه مورد قبول عقل و شرع باشد؟ يا بايد در برابر آنها سكوت كرد، هر چند كه مستلزم تعطيل ذات خداوند از داشتن اوصاف كماليه يا مستلزم تعطيل عقل از درك و فهم باشد؟ يا بايد همانند موسى بن ميمون (متولد1135م)، فيلسوف يهودى قرون وسطى صاحب كتاب دلالة الحائرين (معين، فرهنگ فارسى، ج6، ص2046) راه حل سلبى صفات را مطرح كرد و مثلا گزاره «خدا عالماست» را به گزاره «خدا جاهل نيست» بر گردانيد يا راه حل صدر المتالهين را پيمود؟ خلاصه اينكه بايد غربى شد يا شرقى و اگر شرقى شديم بايد اشعرى شويم يا معتزلى يا صدرائى يا ... ؟ صدرالمتالهين به همه راههايى كه تا زمان خودش از طرف قائلين به تشبيه و تاويل و تفصيل پيموده شدهاست، معترضاست .
در زمينه شيوه مواجهه با آيات متشابه چند ديدگاه متمايز وجود دارد كه اينك به آنها پرداخته مىشود:
راهى كه به تعبير صدرالمتالهين (ملاصدرا; الشواهد الربوبيه، ص 58 به تصحيح سيد جلال آشتيانى) حنابله و مجسمه پيمودهاند، ايناست كه تمام متشابهات كتاب و سنت را بر همان معناى ظاهرى حمل كردهاند و بنا بر اين خداوند را به صفات انسانى متصف دانستهاند . براى مثال، «وجه الله» (بقره، آيه110) را به معناى صورت داشتن خدا و «يد الله» (فتح، آيه10) را به مفهوم دست داشتن او و استوى على العرش (اعراف، آيه54) را مثل انسان دال بر تكيه زدن او بر تخت گرفتهاند .
اشاعره بر اين نظرند كه «متشابهات در مقابل قطعيات عقلى، ظنيات سمعى به شمار مىروند . بنا بر اين بر معناى ظاهرى خود حمل نمىشوند و علم به معانى آنها، در عين ايمان به حقيقت آنها، به خداوند متعال واگذار مىشود، تا بر بهترين وجه قرائت كه وقف بر «الا الله» در آيه وما يعلم تاويله الا الله (آلعمران، آيه7) است، مطابقت كند، (1) يا اينكه آنها را بايد به گونهاى تاويل برد كه با ادله مذكور در كتب تفسير و حديث، موافق و بر طبق همان معناى محكمترى باشد كه مقتضاى عطف در آيه الا الله والراسخون في العلم (آلعمران، آيه7) است (تفتازانى، شرح المقاصد، ج4، ص50) .
اشاعره بر خلاف مشبهه، خداوند را به وجه و يد جسمانى متصف نمىدانند; اما از اينكه ذات مقدس او را به داشتن وجه و يد متصف بدانند، امتناع ندارند; هرچند مستلزم تعطيل عقل از فهم معناى آنها يا مستلزم جمع ميان تشبيه و تنزيه باشد .
اين ديدگاه درست همان ديدگاه پيروان مكتب اعتزالاست كه با انكار اشتراك معنوى وجود و روى كردن به اشتراك لفظى، آئيت مخلوقات را منكر شده و به تعطيل روى آوردهاند . سبزوارى در مبحث اشتراك معنوى وجود مىگويد:
و ان كلا آية الجليل
و خصمنا قد قال بالتعطيل
يكى ديگر از ادله اشتراك معنوى وجود ايناست كه همه مخلوقات، آيت وجود حق مىباشند و مخالف ما قائل به تعطيل شدهاست .
او در شرح اين بيت تصريح كردهاست كه ابوالحسن اشعرى و ابوالحسين بصرى معتزلى و بسيارى ديگر با اشتراك معنوى وجود و صفات وجود مخالفند و به همين جهت عقل را از آية الله معرفت، كنار گذاشته و گفتهاند: هرچه در باره خداوند مىگوييم، لقلقه زباناست; چرا كه از آنها چيزى نمىفهميم يا اگر مىفهميم، معناى خلاف معناى ظاهرى را مىفهميم . عالم را از داشتن مبدا و مبدا را از داشتن اوصاف كماليه تعطيل كردهايم (شرح غررالفرائد، ص 48) . شبيه آنچه اشاعره در باره خداوند گفته و او را داراى وجه و يد و منزه از تشبيه و تجسيم دانستهاند . از ترتوليان مسيحى نقل شدهاست كه مىگفت: «خدا جسمىاست، نه همچون جسمها» (فلسفه علم كلام، ص 780) .
قائلان به تاويل و تشبيه و تجسيم، نه تنها در مورد صفات خداوند كه در مورد مسائل عوالم پس از مرگ نيز همين راهها را پيمودند; اما آن دستهبندى عجيبى كه در ميان متكلمان اسلامى پديد آمد، از بحث صفات آغاز شد . در حقيقت مىتوان گفت: در آغاز، آنان به دو گروه صفاتيه و ضد صفاتيه تقسيم شدند . هرىوسترين ولفسن مىگويد:
با طلوع علم كلام، اعتقاد به واقعيت داشتن صفات را اكثريت پيروان آن قبول كردند; ولى در ميان ايشان معتزله كه تاكيد تمام درباره وحدت و تقسيمناپذيرى خدا داشتند، منكر واقعيت داشتن صفات بودند و به همين جهت، همه الفاظى را كه محمول (صفت) خدا مىشد، چيزى جز نام نمىدانستند (همان) .
وى در ادامه مىگويد:
نگرشى حد وسط ميان نگرشهاى صفاتيه و ضد صفاتيه در ميان معتزليان پيدا شد كه به نام نظريه احوال خوانده مىشد ... . طبق اين نظريه، صفات نه موجوداست نه معدوم (همان) .
چنانكه ملاحظه مىشود، وى اشاعره را از صفاتيه به شمار آورده و معتزله را - كه قائل به نفى صفاتند - ضد صفاتيه خوانده است و اين منافاتى ندارد كه اشاعره به لحاظ تاويل در زمره معتزله و به لحاظ صفاتى بودن در زمره مشبهه و مجسمه و كراميه باشند .
صدرالمتالهين هم اشاعره را «صفاتيون» و معتزله را «معطله» ناميده و اين، بدان لحاظاست كه گروه نخستبه صفات زايد بر ذات و گروه دوم به نفى صفات، قائلند . صدرالمتالهين اشاعره را اهل تشبيه و معتزله را اهل تعطيل مىنامد (ملاصدرا; الشواهد الربوبيه، ص 38) . هر چند چنانكه در عبارات تفتازانى اشعرى ديديم، اشاعره نيز صفات را بر معناى ظاهرى حمل نمىكنند .
برخى تمام گزارههاى دينى مربوط به خدا را تاويل بردند; ولى گزارههاى مربوط به عوالم پس از مرگ را بر ظواهر خود باقى گذاشتند . به عنوان مثال ميزان را در آيه ونضع الموازين القسط ليوم القيامة (انبياء، آيه47) بر همان ميزان عرفى - كه مثلا دو كفه و زبانهاى دارد - حمل كردند و سلاسل و اغلال و سعير را در آيه انا اعتدنا للكافرين سلاسلا واغلالا وسعيرا (انسان، آيه4) بيانگر چيزهايى شبيه زنجير و غل و شعله آتش دنيوى دانستند; حال آنكه قائلان به تاويلات عقلى اينها را بر معانى عقلى حمل مىكردند (ر . ك: الشواهد الربوبيه، ص 58) . صدرالمتالهين پس از نقل اين اقوال مىگويد: «همه اينها به اين جهت است كه آنان علم قرآن را از اهلش نگرفتهاند . اينان يا از الفاظ محسوس، معناى محسوس گرفتهاند يا به كلى از الفاظ فاصله گرفته و نتوانستهاند، پيام واقعى آن را دريابند» (همان، ص59) .
به نظر مىرسد، الفاظ براى مفهوم عامى وضع شدهاند كه مصاديق متعدد و مختلف و گوناگونى پيدا كردهاند (همان) . به عنوان مثال واژه چراغ مفهوم نخستين و عامش چيزىاست كه روشنىبخش باشد . اين واژه در آغاز بر چراغهاى روغنسوز و فتيلهاى اطلاق شد . تدريجا مصداقهاى كاملترى پيدا كرد، تا امروز كه چراغهاى الكتريكى اختراع شده و ممكناست در آينده چراغهاى كاملترى اختراع شود . واژه نور و روشنى هم مفهوم عام و اوليهاى دارد كه هم شامل نور حسى و هم نور عقلى و معنوى مىشود .
بنا بر اين اگر قرآن مجيد پيامبر اكرم (ص) را «سراج منير; چراغ روشنىبخش» (احزاب، آيه 45) ناميده است، نبايد ذهن متوجه چراغهاى پيهسوز يا روغنسوز يا نفتسوز يا برقسوز گردد . البته ذهن بشر همواره به مصداقهاى محسوس كه با آنها آشنا و مانوس است، توجه پيدا مىكند; اما اگر خود را از قيد مصاديق محسوس آزاد كند و بكوشد كه به مفاهيم عام و اوليه برسد; هرگز به خطاى مجسمه و مشبهه و نفىكنندگان صفات و اثبات كنندگان احوال و تاويلهاى غير عقلى و غير شرعى گرفتار نمىشود; بلكه مىكوشد كه به معناى عام و اولى برسد و همان كارى را كند كه تاويل مورد قبول عقل و شرع و به قول راغب اصفهانى، ارجاع به اصل ناميده مىشود .
همچنين واژه ميزان مفهوم عام و اوليهاى دارد كه همان وسيله سنجشاست . مردم قديم با ترازو اجناس را سنجش مىكردند . كمكم ترازوها تكامل پيدا كرد . امروز با يك لوله محتوى جيوه، حرارت بدن يا هوا را مىسنجند و به آن ميزان الحراره مىگويند . ترازوهاى قديمى هم جاى خود را به چيزهايى كاملترى دادهاند كه با آنها نه تنها اجسام، كه اعراض را هم مىسنجند . لازم نيست كه سنجش، تنها در مورد اجسام و اعراض اجسام به كار رود . مىتوان به سنجش علم و عقل و ايمان و تقوا و صبر و بردبارى و تحمل و همه كمالات، تعميمش داد . بنا بر اين چه لزومى دارد كه وقتى قرآن از وضع ميزان در روز قيامتخبر مىدهد، بر يكى از مصاديقى كه در زندگى اين جهان با آن سر و كار پيدا كردهايم، حمل كنيم . هنگامى كه مولوى خطاب به حضرت مولىالموحدين مىكند و مىگويد:
تو ترازوى احد خو بودهاى
بل زبانه هر ترازو بودهاى
(كليات مثنوى، ص108)
نبايد ذهن ما متوجه ترازوهاى كفهدار و زبانهدار قديم بشود و نبايد به تاويل غير مقبول روى آوريم و ترازو و زبانه را بر معناى مجازى حمل كنيم .
متكلمان در باره ميزان، سخنان بسيارى گفتهاند و در مجموع مىتوان گفت: يا ميزان را بر همان مصداق شناختهشده عرفى حمل كردهاند يا تاويل برده و بر معانى مجازى عقل پسند يا وهم پسند خود حمل كردهاند; ولى محدث قمى بعد از اشاره به رواياتى با اين مفاد كه موازين قسط، ائمه اطهار (ع) مىباشند، مىگويد: «عدم صرف الفاظ القرآن عن حقائقها بدون حجة قاطعة اولى (قمى; سفينة البحار، ج2، ص646، ذيل مدخل وزن) ; بهتراست، بدون حجت قاطع الفاظ قرآن را از معانى حقيقى منصرف و منحرف نكنيم» .
او سپس به رواياتى با اين مفاد اشاره مىكند كه منظور از سبيل و صراط و ميزان در قرآن، على (ع) است . پيامبر گرامى اسلام فرمود: «انا ميزان العلم و على كفتاه (همان) ; من ميزان علم و على كفههاى آناست» . كفههاى ترازو هم معنايى عام و اصيل دارد كه انسان بايد ذهن خود را از مصاديق معروف و مانوس و آشنا تخليه كند، تا به آن برسد .
در حقيقت مشكل ما اشتباه مفهوم با مصداقاست . ما هر مصداقى را نبايد با مفهوم اصيل و اولى و عام لفظ اشتباه كنيم . آنانكه وجه را به معناى صورت انسان يا حيوان مىدانند و دست را به معناى عضو پنجپنجه انسان يا سمدار حيوان مىشناسند و عرش را به معناى تخت چوبى يا آهنى و صندلى معمولى مىدانند و سمع را به معناى گوش دراز حيوان يا گوش گرد انسان و بصر را به معناى جرم شفافى در حدقه كه در محاصره مژهها قرار گرفته و قلب را به معناى همين عضو صنوبرى كه در سينه انسان يا حيوان مىتپد، دانستهاند و مفاهيم اصيل را با اين مصداقهاى ظاهرى اشتباه كردهاند، به واقع در ورطه صفاتيه و احواليه و ضد صفاتيه فروغلتيدهاند يا صفات ثبوتى را به سلب باز گردانيدهاند; ولى آنانكه ذهنى پخته و عقلى آزموده و قلبى پاك و مطمئن دارند و با فلسفه وضع لغات و پويندگى آنها بر بستر زمان و مكان و طى ادوار تاريخى، آشنايى دارند، نه هرگز به تشبيه و تجسيم روى مىآورند و نه به تاويلهاى ناروا و نامعقول و نامشروع اقبال مىكنند . تنها اينانند كه با تكيه بر محكمات و ارجاع متشابهات به «ام الكتاب» مىتوانند، به معانى اصيل و مفاهيم عام و اوليهاى كه بر مصاديقى محسوس و ملموس قابل انطباقند، دست مىيابند .
اگر انسان به چنين مرحلهاى رسيده باشد كه مفاهيم عام و اصيل را از مصاديق ملموس و مانوس جدا كند و الفاظى - كه در كتاب و سنت در باره خدا و برزخ و معاد و آخرت و بهشت و جهنم و سماوات و عرش و لوح و قلم و كتاب و ام الكتاب و فرشته و وحى و نزول و صعود و معراج و عروج و عالم ذره و جز آنها - رسيدهاست، بر معانى اولى و عام و اصيل حمل كند، مىتواند به تاويل معقول و مشروع روى آورد و اگر به چنين مرحلهاى نرسيدهاست، وظيفهاش اين نيست كه خود را در دام تاويل ناروا و تشبيه گرفتار سازد; بلكه بايد توقف كند و علم آن را به اهلش واگذارد . بى جهت نيست كه اميرالمؤمنين (ع) به شخصى كه از او خواسته بود، خدا را چنان برايش وصف كند كه گويى آشكارا او را مىبيند، فرمود:
آنچه قرآن از وصف پروردگار به تو مىنمايد بپذير و به نور هدايت قرآن، روشنى بگير و علم آنچه شيطان، تو را به دانستن آن وا مىدارد و در قرآن و سنت پيامبر (ص) و ائمه هدا (ع) بر تو واجب نشده و نشانى از آن نيست، به خدا واگذار (نهج البلاغه، خطبه اشباح، شماره 91) .
سپس مىفرمايد:
بدان كه راسخان در دين، آنانند كه اعتراف به ندانستن آنچه در پس پرده غيب نهاناست، از اينكه ناانديشيده پاى در ميان گذارند، بىنيازشان كردهاست (همان) .
با توجه به آنچه در اين نوشتار آمدهاست، چند نتيجه به دست مىآيد:
1 . بسيارى از الهيون مسلمان و مسيحى و يهودى در فهم صفات خبرى و گزارههاى دينى به اشتباه رفتهاند .
2 . تاويل ناروا و تشبيه و تجسيم و تعطيل، خطر بزرگىاست كه همواره بر سر راه متكلمان اديان مختلف قرار دارد .
3 . تاويل اگر به گونهاى صحيح كه همان ارجاع متشابهات به محكماتاست، انجام گيرد، راهى هموار و منحصر براى فهم متشابهاتاست .
4 . افتادن متكلمان مسلمان در دام تشبيه و تاويل ناروا و تعطيل، نتيجه دورى از ائمه اطهار (ع) است .
5 . اشاعره به يك لحاظ در صف اهل تشبيه و به لحاظى ديگر در صف اهل تاويل و تعطيلند .
6 . آيات قرآن تماما محكماتاست . منتها برخى از آيات، محكم بالذات و برخى محكم بالغيراست; به شرطى كه متشابهات را طبق ضوابط صحيح به محكمات برگردانيم .
7 . مشكل عمده متكلمان، اشتباه مفهوم به مصداقاست .
8 . شيوه درست تفسير آيات متشابه، يافتن مفهوم اصلى و عام واژههااست كه آيات محكم، در اين راه، چراغى فروزاناست .
قرآن
نهج البلاغه
پور جوادى، نصر الله; رؤيت ماه در آسمان، چ1، مركز نشر دانشگاهى، تهران، 1375ش
تفتازانى، مسعود بن عمر بن عبدالله; شرح المقاصد، ط1، تحقيق و تعليق دكتر عبدالرحمان عميره، منشورات الشريف الرضى، قم 1371ش
جان هيك; فلسفه دين، چ1، ترجمه بهزاد سالكى، انتشارات بين المللى الهدى، تهران 1376ش
خسرو پناه، عبدالحسين; كلام جديد، چ1، مركز مطالعات و پژوهشهاى فرهنگى حوزه علميه قم، 1379ش
راغب اصفهانى، ابوالقاسم بن حسين بن محمد; المفردات فى غريب القرآن، بىچا، تحقيق و ضبط محمد سيد گيلانى، المكتبة المرتضويه، تهران، بىتا
سبزوارى، حاج ملا هادى; شرح غررالفرائد، چ1، تصحيح و مقدمه تعليقات مهدى محقق و توشى هيكو ايزوتسو، موسسه مطالعات اسلامى شعبه تهران، 1348ش
شيرازى، صدرالدين، محمد بن ابراهيم; الشواهد الربوبيه، تصحيح و تحقيق سيد جلال آشتيانى
طباطبائى، سيد محمد حسين، الميزان فى تفسيرالقرآن، ط2، دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1390ق
عليزمانى، امير عباس; زبان دين، چ1، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، قم، 1375ش
قمى، شيخ عباس; سفينة البحار و مدينة الحكم و الآثار، المطبعة العلمية فى النجف الاشرف، 1355ق
مجلسى، محمدباقر; بحارالانوار، دارالكتب الاسلامية، تهران، بىتا
معرفت، محمد هادى; تفسير و مفسران، چ1، ترجمه على خياط و على نصيرى با بازنگرى و احيانا باز نويسى مؤلف، مؤسسه فرهنگى التمهيد، قم، 1379ش
مولوى، جلال الدين محمد بلخى، كليات مثنوى، كتابفروشى اسلاميه، تهران، بىتا
هرى اوسترين ولفسن; فلسفه علم كلام، چ1، ترجمه احمد آرام، انتشاراتالهدى، تهران، 1368ش
1) در آيه 7 سوره آلعمران، محتملاست كه جمله والراسخون في العلم يقولون استينافيه و مستقل باشد يا «و الراسخون» عطف بر «الله» باشد . در صورت اول علم تاويل منحصر به خداست و در صورت دوم به خدا منحصر نيست; بلكه راسخان هم علم به تاويل را مىدانند . خطبه اشباح نهج البلاغه (شماره 91) ظاهرا بر انحصار علم تاويل به خدا دلالت دارد . البته بايد دانست كه آن با علم راسخان به تاويل منافاتى ندارد .