اگر جهان هستى را خوب بشناسيم، جز زيبايى و جمال در آن نمىبينيم و تصديق مىكنيم كه بطلان و عبث و بيهودگى در آن راه ندارد؛ زيرا كه خالق آن مظهر جمال است و از بطلان و عبث به دور!
تا جهان را نشناسيم، چگونه مىتوانيم به وظائف خود در برابر آن آشنا شويم؟! آنكه جهان را به بدى و زشتى و ناهنجارى مىشناسد، چگونه مىتواند وظيفه خود را در برابر آن، شناسايى كند؟!.
تجلى زيبايى خالق، در زيبايى جهان
جهان، زيباست، چراكه خالق آن، زيباست و جز زيبائى مطلق چيزى دوست ندارد و اگر چيز ديگرى محبوب اوست، بالتّبع و بالعرض است، نه بالإصاله و بالذات. زيبائى تابع نظم و تناسب تمام اَجزاء است. همانطورى كه در بدن انسان، اجزاء و اعضاء، متناسب و منتظم مىباشند، جهان نيز چنين است. آرى:
جهان چون چشم و خال و خط و ابروست
كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست
در برخى از دعاهاى معصومينعليهم السلام آمده است:
«يا جميلَ السّماواتِ وَ الأرضِ»(1). «اى خدايى كه آسمانها و زمينت همه زيباست».
اميرالمؤمنينعليه السلام در ضمن تعليم چهارصد نكته كه براى دين و دنياى مؤمن شايسته است، فرمود:
«اِنَّ اللهَ جميل يُحِبُّ الجمال و يُحِبُّ اَنْ يَرى أَثَرَ نعمتِه على عبدِه...»(2).
«خداوند، زيباست. زيبايى را دوست مىدارد و هم دوست مىدارد كه اثر نعمت خود را (كه از مظاهر زيبائى اوست) بر بندهاش ببيند».
خداوندى كه حقيقت مطلق زيبايى است، جز اظهار زيبائى و پوشيدن زشتى، كارى از او سر نزند. از اينرو به تعليم معصوم، در نيايشهاى خود، او را چنين مىخوانيم:
«يا من أظهَر الجميلَ و سَتَرَ القبيحَ»(3). «اى خدايى كه زيبا را آشكار و زشت را مىپوشانى».
و اين ماييم كه بايد به تعليم پيشوايان معصوم، او را چنين بخوانيم:
«أجِدُ جميعَ فعلكَ عندى جميلاً»(4). «همه كارهاى تو در نزد من زيباست».
بزرگترين عيب انسان اين است كه زيبا را زشت و زشت را زيبا ببيند. اگر انسان به درجهاى از كمال معرفت برسد كه فعل خداوند را زيبا ببيند، بايد بر حسن نظر خويش درود بفرستد.
انسان عارف به آنجا مىرسد كه جز زيبايى نمىبيند. چنانكه حافظ مىگويد:
نيست بر دايره يك نقطه خطا از كم و بيش
كه من اين مسأله بى چون و چرا مىبينم
او مجموعه گل است. معلّمان واقعى به ما اينگونه تعليم دادهاند:
«هو جماعُ كلِّ جميل»(5). «او جامع همه زيباييهاست».
چه كسانى مىتوانند وصف زيباييهاى بىمنتهاى او را به زبان يا به قلم آورند؟ اگر چنين كسانى باشند، همانا كسانىاند كه مرغ استغفار سحر باشند. همان كسانى كه خداوند در وصف آنها فرموده است: «المُسْتَغْفِرِينِ بِالأَسْحارِ»(6). آرى:
وصف مجموعه گل مرغ سحر داند و بس كه نه هر كو ورقى خواند، معانى دانست البته هيچكس مدعى نيست كه به كنه معرفت ذات و صفات او راه يافته است.
عارف وارسته و بنده مؤمن فرزانه، به جز زيبائى نمىبيند. براى او بلاها و مصيبتها و همه حوادثى كه در كام بشرى او تلخ و ناگوار است، در كام «مَنِ» ملكوتى او شيرين و زيبا و گواراست. به همين جهت است كه با الهام از مكتب پرفيض پيشوايان معصوم مىگويد:
«يا مَن لَم يَزَلْ فِعلُه بى حَسَناً جَمِيلاً»(7). «اى خدايى كه فعل او نسبت به من همواره نيكو و زيباست».
به همين جهت است كه انسان از عهده شكر نعمتهاى او بر نمىآيد و بايد همواره به زبان سر و زبان دل بگويد:
«أىَّ نِعْمَةٍ نَشْكُرُ؟ أَجَمِيلَ ما يُنتَشَرُ أَمْ قَبِيحَ ما يُسْتَر»(8).
«كدام نعمت را سپاس گوييم؟ آن زيبايى كه انتشار مىيابد يا آن زشتى كه پوشيده مىشود؟».
زشتى، عدم است و زيبايى، وجود است. آنچه را زشت مىيابيم، منشأ عدمى دارد و آنچه را نيكو و زيبا مىشناسيم، منشأ وجودى دارد. وجود، خير و عدم، شر است. بديها و زشتيها به ما بر مىگردد و خوبيها و زيباييها به او. به همين جهت است كه بازهم در نيايشهاى خود، آن هم با الهام از پيشوايان معصوم، مىگوييم:
«تَجاوَزْ يا رَبِّ عَن قَبِيحِ ما عِنْدنا بِجَميلِ ما عِندَكَ»(9).
«پروردگارا، از آنچه پيش ماست و زشت است، به آنچه پيش توست و زيباست، درگذر».
آرى ما مجمع اَعْداميم. معاصى ما افعالى است كه با دستورات او مطابقت ندارد و همين عدم مطابقت، موجب زشتى و بدى آن شده است. اما آنچه نزد خداست، لطف و احسان و انعام و تفضل است و همه، زيبايى است.
اگر موجودى به بدى و زشتى اتصاف يابد، به طور نسبى است. ما بَدِ مطلق و بَدِ حقيقى نداريم. همان بَدِ نسبى هم خير حقيقى است و بالنسبه هم صدها حسن و زيبايى دارد.
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد اين را هم بدان
زهرمار آن مار را باشد حيات
ليك آن مر آدمى را شد ممات
آرى در نظر سطحى برخى، بدترين چيزها سم مهلك و كشنده مار است. ولى همين هم نسبت به ما مهلك و نسبت به مار وسيله حيات و در ذات خود خير است. پس خير حقيقى و بد نسبى است.
حال كه زيبايى را در سيما و كنه عالم و در ظاهر و باطن آن، ملاحظه كرديم و بدان عبرتها گرفتيم، به سادگى مىتوانيم به حقانيت آن، حكم كنيم.
عقل انسان بر چهره شوم زشتى خط بطلان مىكشد. جهان بازيچه و بيهوده نيست. اگر چنين بود، تسليم هوا و هوس كسانى مىشد كه به پوچى و بيهودگى و لااباليگرى خو گرفتهاند.
پيامبران خدا در اين مقوله داد سخن دادهاند. آخرين آنها پيامبر اسلام است كه پيامآور حق است و خود را ناطق به هوا و هوس نمىداند، بلكه سخن خود را وحى آسمانى مىشمارد. اين آيات را از سوره «النجم» مرور كنيم:
«وَالنَّجْمِ إِذا هَوى ما ضَلَّ صاحِبُُكُمْ وَ ما غَوى وَ ما يَنْطِقُ عَنِِ الهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْىٌ يُوحى»(10).
«سوگند به ستاره، هنگامى كه فرونشيند. صاحب و سالار شما گمراه نشد و به راه باطل نرفت. او از روى هواى نفس سخن نگويد. سخنش جز آنچه به او وحى مىشود، نيست».
در تفسير «كشف الأسرار و عدة الأبرار» درباره سوره نجم، چنين مىخوانيم:
«بدان كه حق -جل جلاله و تقدست اسماؤه- اندرين سوره، از معراج مهتر عالم... خبر داد، تا امت وى به دانستن اين قصه، رُوح را رَوح دهند و دل را نور و سرور افزايند. در ابتداء سوره بنىاسرائيل قصه رفتن وى ياد كرد... و اندرين سوره، بازگشت وى از حضرت، بيان كرد تشريف او را به شخص قسم ياد كرد و گفت: «والنّجم إذا هوى» به آن ستاره روشن، به آن ماه دو هفته، به آن چراغ افروخته، آنگه كه از حضرت، عيان بازگشت. شخص او مقام قربت ديده، دل او رَوح مشاهدت يافته، سرّ او به دولت مواصلت رسيده، در خلوت «أَوْ أَدْنى»(11) بر بساط انبساط، راز شنيده»(12).
جهان بازيچه نيست. اگر بازيچه بود، باطل بود و اگر بازيچه و باطل بود، در برابر بازيگران بطلانگراى، رام و مُنقاد بود. آفريننده اين جهان فرمود:
وَ ما خَلَقْناَ السَّماءَ وَ الأرضَ و ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ* لَوْ أَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لاتّخذناهُ مِنْ لَدُنّا اِنْ كُنّا فاعِلِينَ* بَلْ نَقْذِفُ بِالحَقِّ عَلىَ الباطلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ وَ لَكُمُ الْوَيْلُ مِمّا تَصِفُونَ»(13).
«ما نه آسمان و زمين را به بازى آفريديم و نه آنچه در ميان آنهاست. ما اگر فاعل لهو و بيهودگى بوديم و اراده مىكرديم كه بازيچهاى بگيريم، از جانب خويش مىگرفتيم. بلكه ما حق را بر سر باطل مىكوبيم، تا درهم شكند و نابود شود. واى بر شما، از آنچه وصف مىكنيد».
در اين آيات كريمه به چهار نكته مهم توجه شده است:
1. لهو و لعب در آفرينش زمين و آسمان و مخلوقاتى كه مابين آنها قرار دارند، راه ندارد.
2. قدرت مطلقه خداوند ايجاب مىكند كه كسى يا چيزى نتواند در برابر او دهنكجى كند و نظام هستى را به سوى لهو و لعب، سوق دهد. اگر اين كار شدنى بود، خودش انجام مىداد.
3. خداوند، حق را بر سر باطل مىكوبد و به نيروى كوبنده و فرساينده حق، باطل را درهم مىكوبد و نابودش مىكند.
4. آنان كه با توصيفهاى برخاسته از هواهاى نفسانى جهان هستى را بازيچه مىپندارند، بايد بدانند كه از هماكنون گرفتار «ويل» و واى و پريشانى و سرگردانى مىباشند.
راوى از امام صادقعليه السلام مىپرسد كه پيامبر خدا ترانه «جيناكم جيناكم جيئونا جيئونا»(14) را تجويز كرده است؟ فرمود: دروغ گفتهاند. سپس به آيات مزبور استناد كرد، آنگاه فرمود:
«وَيلٌ لفلانٍ مِمّا يصِف». «واى به حال فلان شخص از آنچه وصف مىكند»(15).
حضرتش به ايوب هروى فرمود:
«ما من أحَدٍ إلاّ و قَد يرِدُ عليه الحق حَتّى يصدَعَ قلبُه، قَبِلَهُ أَمْ تَرَكَهُ»(16).
«هيچكس نيست جز اينكه حق بر او وارد مىشود، تا اينكه قلبش از آن اثر مىپذيرد. خواه قبول كند، خواه قبول نكند».
آنگاه امام به آيه «بل نقذف بالحقِّ...» استدلال فرمود.
تا اينجا معلوم شد كه خداوند از آفرينش خود، نفى لهو و لعب كرده است. در آيه ديگر مىفرمايد:
«وَ ما خَلَقْناَ السَّماءَ وَ الأرضَ و ما بَيْنَهُما باِطلاً ذلِكَ ظَنُّ الذّينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذينَ كَفَرُوا مِنَ النّار»(17).
«ما آسمان و زمين و آنچه را كه ميان آنهاست به باطل، نيافريدهايم. اين، پندار كسانى است كه كافر شدهاند. واى بر كافران از اينكه گرفتار آتش مىشوند».
بندگان خردمند خداوند هم با او همصدا مىشوند و در دعاها و نيايشهاى خود مىگويند:
«رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باِطلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عذابَ النّار»(18).
«پروردگارا، اين جهان را به باطل نيافريدهاى. منزهى تو از اينكه كار باطل كنى. ما را از عذاب دوزخ كه در خور پندارگرايان بطلانانديش است، نگهدارى فرماى».
همين حقانيت خالق و خلقت است كه موجب شده است كه ميان مؤمنين و مفسدين و پرهيزكاران و فاجران، در كل نظام هستى فرق باشد. در اينباره مىفرمايد:
«أمْ نَجْعَلُ الّذينَ آمَنوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَالمُفْسِدِينَ فِى الأرضِ أَمْ نَجْعَلُ المُتّقينَ كالفُجّارِ»(19).
«مگر ممكن است مردمى را كه ايمان آورده و عمل شايسته انجام دادهاند، همانند فسادكنندگان در روى زمين قرار دهيم يا پرهيزكاران را همچون فاجران گردانيم؟».
آرى خداى حق، جز فعل حق انجام نمىدهد. اگر كسى نداى «أنا الحقّ» سر دهد و منظورش اين باشد كه جزئى از جهانى است كه جز به حق آفريده نشده، اهل توحيد است و اگر منظورش اين باشد كه خود «حق» بالذات و مستقل است، بايد «خريدار سرِدار» شود و اگر به دار آويخته نشود، مشمول ويل و واى و آتش دوزخ خواهد بود.
ممكن است كسانى پيدا شوند كه كارى به خلقت جهان و خالق آن نداشته باشند و تنها با عقل ناقص خود بر شناسنامه انسانيت، مهر بطلان و بيهودگى و عبث بكوبند و خود را از نور وحى و عقل و قلب سليم بىبهره سازند. اينها چه بسا كتابهايى هم خوانده و فنونى هم آموخته و منطق و كلام و فلسفهاى هم مرور كردهاند. عقل اگر عقل واقعى باشد و نه عقل يونانى و شرقى و غربى، و قلب اگر سالم و سليم باشد و نه شيفته هواها و هواجس نفسانى، به بيراهه نمىرود و راه ضلال نمىپيمايد. آرى به قول شيخ شبسترى:
به قياسات عقل يونانى
نرسد كس به ذوق ايمانى
گر به منطق كسى ولى بودى
شيخ سنّت ابوعلى بودى
غرور علم و فلسفه و منطق و كلام هم مستى و گمراهى مىآورد و منحصر دانستن راه در براهين عقلى و غفلت از تهذيب نفس و تصفيه روحى و گرايش ذوقى و ايمانى و وحيانى انسان را دو نيمه راه بر زمين مىكوبد و به همين جهت است كه همان بوعلى مورد طعن شيخ شبسترى در اشارات خود در مورد حلّ برخى از مسائل عميق اذعان مىكند كه بر هر كسى آسان نيست، «اِلاّ علىَ الرّاسخينَ فِى الحِكمةِ المتعالية»(20). اين حكمت متعاليه همان است كه از بحث گذشته و به ذوق روى آورده و از راه زدودن زنگارهاى باطن از راه شريعت، به صفاى باطن رسيده است وگرنه:
حكيم فلسفى چون هست حيران
نمىبيند ز اشيا جز كه امكان
ز امكان مىكند اثبات واجب
وزين حيران شد اندر ذات واجب
گهى از دور دارد سير معكوس
گهى اندر تسلسل گشت محبوس
ظهور جمله اشيا به ضد است
ولى حق را نه ضد است و نه نِدّ است
چو نبود ذات حق را شبه و همتا
ندانم تا چگونه داند آن را
همه عالم به نور اوست پيدا
كجا او گردد از عالم هويدا
زهى نادان كه او خورشيد تابان
به نور شمع جويد در بيابان
به هر حال، جواب دندانشكنى كه به اينها داده مىشود، اين است كه:
«اَفَحَسِبْتُمْ أَنّما خَلَقْناكُمْ عَبَثَاً وَ أَنّكُمْ إلَيْنا لا تُرْجَعُونَ»(21).
«آيا پنداشتهايد كه شما را بيهوده و عبث آفريدهايم، و به سوى ما باز گردانده نمىشويد؟».
در آيه ديگر مىفرمايد:
«أَيَحْسََبُ الإنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدىً»(22). «آيا انسان مىپندارد كه بيهوده رها مىشود؟».
دريغ است كه انسان عمرى با ورق پارهها مشغول و سرگرم شود و سرانجام چنان مغرور شود كه انسان و جهان را بيهوده و باطل و بىهدف انگارد. اگر انسان آينه دل را صيقل كند، به اين اراجيف و اباطيل روى نمىآورد، بلكه بوعلى وار مىگويد:
دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت
يك موى ندانست ولى موى شكافت
اندر دل من هزار خورشيد بتافت
آخر به كمال ذرهاى راه نيافت
آرى تواضع علمى و فلسفى از عالمان و فيلسوفان، حكيمانه و فرزانگى است.
1) بحارالأنوار، ج93، ص263، ح1.
2) همان، ج10، ص92، ح1.
3) همان، ج6، ص7، ح15.
4) همان، ج94، ص234، ح9.
5) همان، ج71، ص335، ح15.
6) آل عمران، 16.
7) همان، ج94، ص160، ح22.
8) همان، ج76، 17، ح3.
9) همان، ج98، ص85، ح2.
10) نجم، 1 تا 4.
11) النجم، 9.
12) ج9، ص374.
13) الأنبياء، 16 تا 18.
14) گويا ترانه عاشقانهاى بوده كه گوينده مىگويد: آمديم، آمديم، بياييد، بياييد».
15) تفسير نورالثقلين، ج3، ص417.
16) همان.
17) ص، 26.
18) آلعمران، 189.
19) ص، 28.
20) الإشارات و التنبيهات، النمط10، الفصل9.
21) المؤمنون، ص117.
22) القيامة، 26.