اللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الأرضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكوةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فى زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّىٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرقيَّةٍ وَ لا غَربيّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضيىُ، و لَو لَم تَمسَسْهُ نارٌ نورٌ عَلى نورٍ يَهدِى اللَّهُ لِنورِه مَن يَشاءُ وَ يَضرِبُ اللَّهُ الأَمثالَ لِلناسِ و اللَّهُ بِكُلِّ شىءٍ عليمٌ. «آيه 35»
در شرح و تفسير اين آيه كه يكى از زيباترين و عميقترين آيات قرآن كريم مىباشد، و دو آيه پس از آن كه به يك معنا ادامه همين آيهاند، ديدگاهها و نكات بسيارى از سوى شارحان و مفسّران قرآن ارائه شده است و هر يك بر اساس شيوه تفسير و مبانى معرفتى خود به تفسير آن پرداختهاند. ژرفاى فهم حقيقت بزرگى كه در اين آيه نهفته است و گستره معارفى كه از اين آيه برمىخيزد از يك سو، و نگاههاى متفاوتى كه در ترسيم و تبيين چنين حقايقى در ميان مشربهاى مختلف كلامى و تفسيرى و فلسفى وجود دارد، در شرح آيهاى كه نام اين سوره نيز از آن گرفته شده، اختلاف يادشده را طبيعى مىنمايد. اين آيه، افزون بر تشبيهها و تمثيلهاى چندى كه در ترسيم مثال بزرگترين حقيقت هستى و در واقع اساس هستى يعنى همه هستى، در خود جاى داده، نخستين فراز آن، يعنى جمله شريفه «اللَّه نور السموات و الارض» حقيقتى بسيار عميق و گسترده را بازگو كرده است كه دريافت متن واقعيت آن و دستيابى به عمق آن براى عموم بسيار دشوار بلكه ناممكن است و جز اندكى اولياى الهى كه دعاى «ربّ أرنى الأشياء كما هى» آنان اجابت شده و حقايق هستى را به ديده دل ديدهاند و به نور «نورالانوار» روشن شدهاند، درك حقيقت اين فراز در دسترس ديگران نيست. درك آن گويا تنها در دسترس كسانى است كه بدون فاصله، در آيه بعد، از آنان به عنوان انسانهايى ياد كرده است كه هيچ چيز نمىتواند آنان را از تسبيح و ذكر خدا و حصول معرفت عملى باز دارد. تو گويى پس از آن همه دستور و رهنمود كه در هدايت به سوى رفتار درست و اصلاح سلوك و روابط اجتماعى و پاك داشتن ظاهر فضاى زندگى و جامعه و بستن زبان و گوش و چشم بر حرام، در آيات گذشته سوره، خواندهايم، آن همه احكام ظاهرى شريعت مقدس، همه براى اين است كه اينك بتوانيم چشم دل به روى خورشيد هستىبخش و تنها حقيقت هستى باز كنيم و شعاعهايى از حقيقت بزرگ «اللَّه نور السموات و الارض» را بر جان و دل و ديده معرفتبين خويش بتابانيم. آنان كه زبان خويش به سخن ناروا در باره اين و آن باز مىكنند و حتى از نسبت ناروا به همسر پيامبر(ص) دورى نمىكنند و آنان كه گوش خود را به چنين نارواهايى مىسپارند و دم فرو مىبندند و اعتراضى نمىكنند و آنان كه چشم سر از حرام باز نمىدارند و دامن خويش آلوده مىسازند، چگونه مىتوانند چشم و گوش را به اين حقيقت يگانه هستى باز كنند و هستى را هم
ه سراسر «نور» ببينند. و يا چگونه زبانشان مىتواند شب و روز، زمزمه تسبيح حق گويد و در خانههايشان جز نام و ياد «اللَّه» كه نور هستى است بر زبان نيايد.
فراز نخست آيه كه محور اصلى آن است، همان جمله «اللَّه نور السموات و الارض» مىباشد. سپس مثالى زيبا و گويا براى نور الهى آورده است، آنگاه به اين اصل قرآنى اشاره مىكند كه خداوند هر كس را بخواهد و در واقع شايسته بداند به نور خويش هدايت مىكند، پس از آن تأكيد مىكند كه خداوند مثالها را براى مردم مىزند. و در پايان نيز بر علم خداوند به همه هستى تأكيد مىورزد. چنان كه اشاره شد مباحث پردامنه و احتمالات گستردهاى در شرح آيه به ويژه مثال آن، آمده كه طبعاً پرداختن به همه آنها بسى فراتر از حوصله اين نوشتار است. لذا چارهاى جر بسنده كردن به اجمال سخن نيست. تنها مراجعه به تفسير كبير فخر رازى نشان مىدهد كه چقدر در باره اين آيه سخن رفته است.(1)
مشكوة: به گنجه و طاقچهاى ديوارى گفته مىشود كه چيزهايى چون چراغ روشنايى در آن گذاشته مىشد. در واقع چراغدان داخل ديوار بوده است.
مصباح: به چراغ و وسيله روشنايى بزرگ و پرنور گفته مىشود.
زجاجة: زجاج به معناى شيشه است. اضافه شدن «تاء» براى دلالت بر يكى بودن آن مىباشد. منظور از زجاجة در اينجا، حبابى شيشهاى است كه به قنديل معروف است.
كوكب: به معناى ستاره است كه با وصف «درّى»، منظور ستاره بزرگ و پرنورى خواهد بود كه در آسمان انگشتشمار است.
يُوْقَد: فعل مضارع مجهول است و مصدر آن «ايقاد» به معناى آتشزدن و شعلهور ساختن مىباشد. پس «يوقد» يعنى افروخته و شعلهور مىشود.
زيتونة: همان درخت زيتون است.
يَكاد: از فعلهايى است كه نزديكى زمان وقوع كارى را مىرساند. پس مىتوان آن را به «نزديك است» معنا كرد.
زيت: به معناى روغن است و ضمير «ها» به «زيتونة» برمىگردد.
دو كلمه مصباح و زجاجة، كه هر دو ابتدا بدون «الف» و «لام» آمده و سپس با آن، به اين خاطر است كه وقتى كلمهاى نخست به صورت نكره ذكر شود، براى بارهاى بعد، با الف و لام خواهد آمد چرا كه با همان يك بار، در ذهن شنونده يا خواننده، سابقه يافته و آوردن «الف» و «لام» براى نشان دادن همان سابقه است؛ يعنى اين مورد همان است كه پيشتر «ذكرى» از آن رفته بود. در ادبيات به چنين الف و لامى، الف و لام عهد ذكرى مىگويند. چگونگى جملهبندى و تركيب آن را در پاورقى آوردهايم.(2)
* اللَّهُ نُورُ السمواتِ و الْارضِ
مفهوم ظاهر آيه روشن است؛ خداوند نور آسمانها و زمين است. اما همين فراز كه نقطه محورى آن «نور» است و نسبت آن به خداوند تبارك و تعالى بيشترين نگاهها را متوجه خود ساخته و تحليلها و برداشتهاى متعددى را پيش روى مفسّران و شارحان آيه قرار داده است. بنابراين اختلافى در ارائه مفاهيم اين فراز وجود ندارد؛ سخن در بيان منظور و مصداق آن و چگونگى نسبت نور به خداوند است. آيا اين نسبتى مجازى و از باب تشبيه است يا حقيقى و واقعى؟ جمع زيادى از مفسّران كه مشربى كلامى دارند و از منظر محدود علم كلام به تفسير آيه نشستهاند، آن را امرى مجازى و از سرِ تشبيه و مانندنمايى شمردهاند ولى كسانى كه با ديدى فلسفى عرفانى به شرح آن پرداختهاند آن را حقيقى و از سر حقيقتنمايى دانسته و بر آن سخت تأكيد جستهاند. اينان نه خود را گرفتار تأويل و برگردان كلمه «نور» به مفاهيمى چون «منوّر»، «مدبّر»، «مزيّن» و «ذوالنّور» كردهاند و نه آيه را به وادى مجازگويى و استعاره كشاندهاند.
مناسب مىنمايد پيش از بازگويى آنچه در شرح آيه درست به نظر مىرسد، پارهاى احتمالها و گفتههاى يادشده را، هر چند به اختصار، بازگو كنيم تا فرق ميان گفتهها و جايگاه معنا و تفسيرى كه پذيرفتهايم بيشتر آشكار شود.
1- برخى روايات - چنان كه بازگو خواهد شد - منظور از نور را هدايت الهى شمرده و نور را به معناى «هادى» گرفته است. اين سخن از «ابنعباس» نيز نقل و به بيشتر مفسّران نسبت داده شده است.(3) اينكه به هدايت، نور گفته شود امرى رايج است و در قرآن نيز چنين كاربردى وجود دارد. چنان كه بارها به قرآن كريم نيز، نور گفته شده است.
فخر رازى كه از مفسّران بنام در ميان سنّىها است، ضمن برشمردن احتمالها و گفتههايى چند، اين معنا را پذيرفته و شاهد سخن را فراز ديگر آيه مىداند كه باز از «نور» سخن رفته است: «يهدى اللَّه لنوره من يشاء». به گمان اين مفسّر، كلمه در هر سه مورد «نورالسموات» و «مثل نوره» و «لنوره» به يك معنا و مراد است. از اينرو، فراز يادشده را شاهد سخن خويش شمرده است.
2- برخى آن را به معناى «منوّر» يا «منير» گرفتهاند با اين تأكيد كه خداوند، آسمانها و زمين را با نور خورشيد و ماه و ستارگان روشن مىكند.
3- برخى نيز به معناى «مدبّر» و يا «ناظم» شمردهاند. خداوند تدبيرگر و يا نظمبخش آسمانها و زمين است.
4- پارهاى نيز آن را اشاره به «مزيِّن»بودن خداوند شمردهاند. يعنى خداوند زينتبخش است؛ آسمانها را با فرشتگان خود، و زمين را با پيامبران و عالمان الهى.
5- مفسّر بزرگى چون طبرسى در مجمعالبيان، آن گونه كه از سخنش برمىآيد، آن را از باب كاربرد مصدر به جاى مشتق مىداند كه به هدف تأكيد و مبالغه در معنا صورت مىگيرد. اگر نور به عنوان يكى از اوصاف خداوند شمرده شده به اين خاطر است كه هر نعمت و فايده و احسانى از سوى او است و فيض او مىباشد كه سرچشمه همه نعمتها و نيكىهاست. اين تعبير، همانند وصفى است كه قرآن در باره پيامبر خدا(ص) به كار برده و از وى به عنوان «سراج منير» ياد مىكند؛ چراغ روشنىبخش.
6- زمخشرى در تفسير كشّاف، اين تعبير در باره خداوند را يك نوع «تشبيه» شمرده است؛ يعنى خداوند از نظر آشكار بودن و در ظهور خويش همانند نور است كه هيچ ظلمت و پنهانى در آن راه ندارد.
7- شيخ ابوحامد غزالى، صاحب كتاب معروف «احياءالعلوم»، كتابچهاى را در شرح و تفسير آيه نور به نام «مشكوةالانوار» نگاشته كه محصول سخن وى را فخر رازى در تفسير خود به تفصيل بازگو كرده و به تأويل آن پرداخته و تلاش كرده برگشت سخن وى را به گفته خود بداند. اجمال سخن غزالى اين است:
نور حقيقى، خداوند است و ساير موجودات، همه از جنبه عدمى خويش، ظلمتاند زيرا كه حقيقت وجود، نور است، و عدم، ظلمت است و خداوند كه وجود مطلق است، پس نور مطلق است و ساير موجودات ذاتاً ظلمت هستند زيرا كه از جهت خودشان چيزى نيستند و تنها به ايجاد الهى موجود شدهاند. پس همه به نورِ او نورند و به اظهار او ظاهرند و گرنه ظهور و بروزى نداشتند. حتى نورها نيز وقتى از جهت خودشان لحاظ شوند ظلمتاند زيرا جزء عالم ممكنات مىباشند و «ممكن» به خاطر امكانش، وجودى ندارد و عدم و ظلمت است. پس حتى نور نيز از حيث امكانى و عدمى خويش، ظلمت است و تنها از آن جهت كه خداوند آن را به نور وجود منوَّر ساخته، نور است. بر اين اساس، اطلاق كلمه نور بر خداوند امرى حقيقى است و نه مجازى؛ اگر مجازى در ميان باشد، در واقع اطلاق اين مفهوم بر ساير موجودات است.
ترسيم معناى نور و نسبت آن به خداوند و ساير موجودات در سخن غزالى، گفته وى را در فضاى مباحثى قرار مىدهد كه فيلسوفان اشراق و عارفان در باره اصل وجود و نسبت موجودات با خداى تبارك و تعالى ابراز داشتهاند. و غزالى علىرغم اينكه سخت به فلاسفه مشّاء حملهور شده و حتى در نقد سخن آنان، كتاب «تهافتالفلاسفه» را نگاشته و به تكفير آنان همت گماشته اما تحت تأثير ادبيات فلاسفه اشراق، سخن خويش را در بيان نسبت به نور به خداوند ابراز داشته است.
محور اصلى فلسفه اشراق و ادبيات آن همين نور و ظلمت است كه شهابالدين سهروردى به عنوان استاد و شيخ اشراقيان در «حكمةالاشراق» خويش آن را پرورده است. به نظر مىرسد نقطه اصلى در شرح اين فراز آيه توجه به ويژگى «نور» است و همين توجه است كه سخن غزالى را در فضاى نگاه و ادبيات حكمت و فلسفه اشراق قرار مىدهد؛ آنجا كه مىگويد: «النور عبارة عمّا به يظهر الأشياء؛ نور عبارت از چيزى است كه مايه ظهور و آشكارى چيزهاست.» اما مقايسه ميان آنچه وى گفته است و آنچه مفسّر نامدار و بزرگ شيعه، علامه سيدمحمدحسين طباطبايى در الميزان، آن هم به اختصار، بيان فرموده نشان مىدهد كه تفاوت سطح سخن و تمايز دو نگاه تا كجاست. بايد تأكيد كنيم كه بيان علاّمه در تفسير، در محدودهاى است كه فضاى بحث و به عنوان يك كتاب عمومى مىطلبيده و اجازه مىداده است و الّا كسانى كه با عرفان نظرى و مذاق بزرگانى چون علامه طباطبايى آشنايند مىدانند كه معارف و حقايق ريزتر و عميقترى در باره تفسير وجود و هستى، وجود دارد كه تنها در محدوده معرفت و درك انگشتشمارى از «راسخان در علم» مىباشد. «و ما اوتيتم من العلم الّا قليلاً.»
اينها عمده گفتههايى است كه در تفسير فراز آيه بيان شده است و ارزيابى و پرداختن به همه آنها از حوصله بحث بيرون است به ويژه كه پارهاى مباحث آن مبتنى بر مقدماتى است كه در فلسفه يا عرفان از آن سخن رفته است و نمىتوان آن را در سطح و حجم اين نوشتار بازگو كرد. آنچه از مجموع گفتهها برمىآيد اين است كه متكلمان و بيشتر مفسّران، اطلاق «نور» بر خداوند را از سرِ مجاز و از باب تشبيه شمردهاند؛ بر خلاف كسانى كه اين امر را از منظرى فلسفى و يا عرفانى تحليل و تبيين كردهاند كه آن را امرى حقيقى مىدانند.
8- فيلسوف و عارف بزرگ، ملاصدراى شيرازى، معروف به صدرالمتألهين كه تلاش كرده است ميان فلسفه با دو مشرب مشّاء و اشراق را جمع كند و در قالبى تازه با عنوان «حكمت متعاليه» ارائه نمايد، در تفسير خود، اين آيه را به تفصيل مورد بحث و بررسى قرار داده است و از جمله مىنويسد:
«مَنْ تأمَّلَ عَلِمَ انَّ الوجودَ و النورَ متّحدان فى المعنى و الحقيقة و متغائران فى اللفظ، و لا شكً انّ الوجودَ خيرٌ و كمالٌ لكلِّ موجودٍ مِنْ حيثُ هو موجودٌ، و الواجبُ بحتُ الوجود فيكون محضَ النور، فقد ثَبَتَ و تَحَقَّقَ انّ النور نفسُ حقيقة الواجب الوجود، جلّ مجدُه؛(4)
كسى كه تأمل و انديشه كند مىداند كه «وجود» و «نور» از نظر معنا و حقيقت يكى هستند و از جهت لفظ فرق مىكنند، و ترديدى نيست كه وجود، براى هر موجودى از حيث موجود بودنش، خير است و كمال، و خداوند، صرف و محض وجود است. لذا نور محض است. بنابراين ثابت و محقق شد كه نور عبارت از خود حقيقت واجبالوجود، يعنى خداوند تعالى است.»
بر اين اساس آنچه در باره «نور» گفته مىشود براى «وجود» نيز جارى و ثابت است زيرا كه در حقيقت يك امر و يك واقعيت هستند.
اينك با اين مقدمه و با بهره جستن از نگاه جامع و استوار علامه طباطبايى، سخن را پى مىگيريم.
خداوند متعال، دو گونه نور دارد؛ يكى نور عام و فراگير كه آسمانها و زمين و همه ممكنات و ذره ذره آفريدهها را در بر گرفته است و مايه ظهور و هويدايى موجودات در اصل وجود است. و ديگرى نور خاص كه اختصاص به مؤمنان دارد و تنها آنانند كه شايستگى بهره جستن از آن و كسب نورانيت را دارند و با اعمال صالح خويش به آن دست مىيابند. لازمه وابستگى ظهور موجودات در اصل وجود به نور عام، آن است كه خود اين نور كه مايه ظهور ساير اشياء است، وابسته نباشد و ظهورش را از جاى ديگر نگرفته باشد و به اصطلاح «ظاهر بنفسه» باشد. روشن است در ميان موجودات و مفاهيم آنچه خود «ظاهر» است و مايه ظهور غير خود است، چيزى جز «نور» نيست، اين است كه در ويژگى نور گفتهاند: «الظاهر بذاته، و المظهِر لغيره؛ ذاتاً خود آشكار و ظاهر است و در عين حال، مايه ظهور غير خود است.»
بر اين اساس، خداوند عزّ و جلّ نورى است كه ظهور آسمانها و زمين با تابش آن است، همان گونه كه انوار حسى، باعث ظاهر شدن اجسام براى حسّ بينايى مىشود. ولى بايد به اين نكته مهم توجه كرد كه وقتى گفته مىشود ظهور موجودات به نور الهى است، يعنى عين تحقق وجود آنان به نور الهى است، بر خلاف ظهور اجسام به وسيله انوار حسى كه امرى جداى از اصل وجود آن است. رابطه موجودات با نور الهى، در اصل «بودن» است كه به آن ظهور موجودات گفته مىشود اما در انوار حسى، آشكار شدن آنچه موجود است براى حسى از حواس آدمى.
از طرف ديگر نور خاص، همان نور شناخت و معرفتى است كه قلب و چشم مؤمنان، در فرداى قيامت از آن روشن مىشود و با چنين روشنايى و بصيرتى است كه آنان به سعادت جاودانه خود مىرسند و پس از اين است كه مىتوانند امور و واقعياتى كه در اين دنيا از چشم آنان پنهان بود و جزء جهان غيب به شمار مىرفت را به عيان مشاهده كنند، و اين نور، همان نورى است كه كافران از آن باز مانده و محرومند.
آنچه در باره نور گفته شد، يكى جنبه ظاهربودن خود، و ديگرى جنبه ظاهركنندگى آن، هر چند نخست فقط در نور معمولى و حسى منظور مىشده، ولى در مرحله بعد، اين مفهوم به همه امورى كه مايه ظهور و آشكارى چيزى از محسوسات مىشود، گسترش يافت و اگر حواسى چون حس شنوايى، بويايى، چشايى و حتى حس لامسه به نام نور يا دارنده نور، ناميده شده ناشى از همين امر است. در مرحله سوم، اين موضوع به امور نامحسوس نيز كشانده شد و به عنوان مثال، به عقل نيز نور گفته شد چرا كه ظهور معقولات به واسطه آن است. هر يك از تعميمهاى يادشده برخاسته از همان تحليل و معنايى بود كه براى نور معمولى گفته شد؛ يعنى «الظاهِرُ بذاته، المُظْهِر لِغَيْره»؛ اين ويژگى براى ديگر حواس و براى غير محسوسات چون عقل نيز وجود دارد.
حال با اين توضيحات به مطلب اصلى مورد نظر مىرسيم و آن اينكه، چنين خصوصيتى را در وجود هر چيزى مىيابيم. زيرا اين وجودِ يك موجود است كه باعث مىشود آن موجود براى ساير موجودات ظهور يابد و متمايز شود. اگر اصل وجود از يك موجود گرفته شود، چيزى نمىماند تا مايه تمايز آن از ساير اشيا باشد. پس تمايز و ظهور اشياء به واسطه اصل وجود آنهاست. بر اين اساس، وجود، مصداقى كامل براى نور است و به تعبير صدرالمتألهين «ان حقيقة النور و الوجود شىء واحد، و وجود كل شىء هو ظهوره، فعلى هذا يكون وجود الأجسام من مراتب النور؛(5) حقيقت نور و وجود يك چيز است، و وجود هر چيزى عبارت است از ظهور آن چيز؛ بنابراين (حتى) وجود اجسام نيز از مراتب نور به شمار مىروند.»
موجودات همه با ايجاد الهى وجود دارند، و مصداق كامل و تمام نور، خداوند است. يك وجود و به عبارت ديگر يك نور هست كه موجودات به آن، وصف مىشوند كه همان وجود و نورى است كه از خداوند مىگيرند، و يك وجود و نورى هست كه به ذات خويش قائم و پابرجاست و ساير موجودات، وجودِ نور را از او دارند. معلوم است كه در اينجا «وجود» و «نور» يك واقعيت و حقيقتاند، هر چند دو مفهوم جداگانهاند.
نتيجه سخن آنكه، خداى متعال، نورى است كه ظهور و وجود آسمانها و زمين بسته به اوست و منظور از جمله «اللَّه نور السموات و الارض» نيز همين است. چرا كه كلمه «نور» به «سموات» و «ارض» اضافه شده و اين تركيب بر «اللَّه» بار شده است. اين گفته كه منظور از «نور»، «منوّر» بودن خداوند است، را نيز مىتوان ناظر به همين معنا شمرد، يعنى وجود و ظهور آسمان و زمين، همه از اوست. پس منظور از «نور» در فراز مورد بحث، نور قائم به ذات است و نه نور قائم به غير، و اين نور همان نور عامى است كه روشنى وجودىِ هر چيز وابسته به آن است و همان رحمت عامهاى مىباشد كه همه موجودات را در بر گرفته است چرا كه همه، وجود خويش را از او دارند؛ چنان كه فرمود: «و رَحْمَتى وَسِعَتْ كُلَّ شىءٍ؛ رحمتم هر چيز را فرا گرفت.»(6)
حال مىتوان همان گونه كه صدرالمتألهين نيز تأكيد جسته گفت: جمله «اللَّه نور السموات و الارض»، به منزله جمله «اللَّه نورالانوار» و يا «اللَّه وجود الوجودات» است چرا كه حقيقت هر چيزى عبارت از وجود اوست و وجود نيز همان نور است؛ همه موجودات نورند، چنان كه خداوند سبحانه و تعالى نيز نور است، نور و وجود يك حقيقتاند؛ حقيقتى بسيط. اما حقيقتى كه بر اساس حكمت متعاليه صدرالمتألهين، داراى مراتب است. يك مرتبه آن، يعنى مرتبه اكمل و اتمّ آن، وجود و نور خداوند است كه مطلق و ازلى و ابدى و قيّوم و واجب بالذات است و مراتب ديگر آن را ساير موجودات دارند كه وجودشان و وجوبشان بالغير است و به غير خود برپا هستند. كه اين خود از مهمترين و بحثانگيزترين مباحث حكمت و فلسفه اسلامى مىباشد.(7)
از آنچه گفته شد، به يك نتيجه اساسى ديگر نيز دست مىيابيم و آن اين حقيقت است كه خداى متعال براى هيچ يك از موجودات، حقيقتى مجهول نيست؛ همه به او عالم هستند، زيرا اين واقعيت كه هر موجودى به واسطه وجود خود است كه براى خود يا غير خود ظهور يافته، ناشى از اظهار و ايجاد الهى مىباشد. پس خداوند ذاتاً براى آن موجود، پيش از ايجاد و اظهار، آشكار است. اين حقيقتى درخور تأمل و دقت است كه آيات «تسبيح موجودات»، از جمله آيه 41 همين سوره، اشاره به آن دارد و شرح بيشتر آن را به مناسبت آن آيه خواهيم آورد؛ پيشتر نيز در بحث شهادت اعضا و جوارح آدمى، در تفسير آيه 24 همين سوره، به اجمال از آن سخن گفتيم.
در ميان احتمالها و گفتههايى كه بازگو كرديم، بايد معنا و نظريه اخير را عميقترين و پذيرفتهترين تفسير در باره فراز «اللَّه نورالسموات» دانست. اين نظر با برخى گفتههاى ديگر نيز منافات ندارد؛ از جمله تفسير آن به هدايتگرى خداوند كه در بازخوانى روايات مرتبط نيز به آن اشاره خواهيم كرد. از اينرو، اطلاق «نور» بر خداوند به معناى خود نور است و حقيقتاً بر ذات خداوند تعالى اطلاق شده است و اين گونه وصف، اختصاص به قرآن ندارد؛ در روايات نيز همين كاربرد وجود دارد.
نكته قابل توجه ديگر كه در اينجا فقط بايد به اشارهاى بسنده كرد، اين است كه نور حقيقتى بسيط است و معناى اسمى و لفظى آن همان است كه گذشت: «الظاهر بذاته، المُظْهِرُ لغيره». حقيقت نور را تنها از راه مشاهده حضورى مىتوان دريافت و بدون اين شهود، حقيقت آن بر هيچ كس آشكار نخواهد شد. صرف اينكه صورتى از ماهيت آن در ذهن جاى گيرد نمىتوان به حقيقت آن رسيد. وجود نيز كه حقيقتى بسيط است، تنها با مشاهده حضورى قابل شناخت و دريافت است؛ صِرف تصوير و جاى گرفتن صورت اشياء در ذهن نمىتواند حقيقت وجود را به ما بنماياند، چرا كه آنچه كه قابل تصور و جاى گرفتن در ذهن است صورت «ماهيت» اشياء است و نه وجود آنها، و ماهيت كه در واقع حدّ و مرزهاى وجودات امكانى مىباشد، امورى عدمى هستند و هر چه هست و نيست وجود است و عدم وجود. اگر قطب عارفان، امير مؤمنان على(ع) تأكيد مىفرمايد كه «من پروردگارى را كه نديده باشم پرستش نمىكنم؛ ما كنت اعبد ربّاً لم اره»(8) از يك نظر، اشاره و ناظر به همين حقيقت است.
اينك با آنچه آموختيم با معرفت و آگاهى بيشترى به هستى، مىتوانيم پارهاى فرازهاى دعاها را زمزمه كنيم؛ از جمله فراز 47 دعاى معروف جوشن كبير را؛ آنجا كه به خداى نور السموات و الارض، عرض مىكنيم:
«يا نور النّور، يا منوّرالنور، يا خالقالنور، يا مدبّرالنور، يا مقدّرالنور، يا نور كلّ نورٍ، يا نوراً قبل كلِّ نورٍ، يا نوراً بعد كلِّ نورٍ، يا نوراً فوق كلِّ نورٍ، يا نوراً ليس كمثله نورٌ.»
حسن روى تو به يك جلوه كه در آينه كرد
اين همه نقش در آئينه اوهام افتاد
اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود
يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد
جلوهاى كرد رخش روز ازل زير نقاب
عكسى از پرتو آن بر رخ اوهام افتاد
«حافظ»
چرا اثبات خداوند نيازمند برهان است؟
در پايان اين بخش از بحث، مناسب مىنمايد به يك پرسش پرداخته شود. پرسش اين است كه خداوند با اينكه نور مطلق است و به ذات خويش ظاهر است و ظهوربخش و وجودآفرين ساير موجودات، چگونه است كه در عين حال، اثبات ذات مقدسش نيازمند برهان و دليل است؟
پيشتر در تفسير آيه 25 همين سوره، در شرح فراز «و يعلمون ان اللَّه هو الحق المبين»، پارهاى توضيحات در اين باره آورديم. اينك بايد اضافه كنيم همان گونه كه برخى مفسّران از جمله غزالى اشاره كردهاند و در حكمت و عرفان نيز به تفصيل از آن سخن رفته است، غيببودن خداوند و مستور ماندن او به سبب شدّت ظهور و روشنايى وجود او است. يعنى از بس كه روشن است و در نورانيت وجود خويش مطلق و بىحدّ است، به چشم محدودنگر و به خرد محدودانديش در نمىآيد. و اين همان حقيقت ژرفى است كه از جمله فيلسوف نامى، حاج ملاهادى سبزوارى به زيبايى تمام و برگرفته از اسماى حُسناى حق، چون «ظاهر» و «باطن»، در آغاز منظومه حكمت خويش در ستايش خداى متعال آورده است:
يا مَنْ هُو اخْتَفى لِفرطِ نورهِ
الظاهرُ الباطنُ فى ظهوره
اى كسى كه به خاطر شدت روشنايى و نورش پنهان مانده است، كسى كه ظاهر است اما در ظهور خودش، باطن و غيب است.
آنگاه در شرح آن به اين نكته اشاره دارد كه تنها حجاب، ميان خداوند و خلق او، همان شدّت ظهور وجود حق، و ناتوانى درك و قصور بصيرت مخلوقات در ادراك نور اوست، چرا كه وجود نامحدود خداوندى كه خود محيط بر همه موجودات است چگونه در درك محدود بگنجد و اساساً چه جاى پوشش و ستر است. هر چه هست از قصور و محدوديت ماست كه امرى عدمى است؛ پس حجاب و پرده موجود ميان خلق و خالق به امرى عدمى باز مىگردد كه عبارت از قصور و ناتوانى ادراك مخلوق، چه آدمى و چه غير آن مىباشد. از اينرو، خداوند سبحانه در عين حال كه «ظاهر» است ولى در نسبت با ادراك آدمى و غير آدمى، «باطن» است و محجوب. و آن همه شكوه عارفان و تقاضايشان براى از ميان رفتن حجاب، و رخ نمودن رخ حق، همه از سرِ همين درد است.
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست
تو خود حجاب خودى حافظ، از ميان برخيز
اگر فرض كنيم خورشيد هميشه و در همه جا باشد و درخشش آن در همه حال يكسان باشد، هيچ گاه حقيقت آن را درك نخواهيم كرد و جز به جلوههايى از آثار آن پى نخواهيم برد؛ تنها آنگاه كه رخ برتابد و يا حالت عوض كند، پى به حضور و ظهور آن خواهيم برد. نور الهى كه ظهور همه اشياء از اوست و رابطه وجودى همه مخلوقات با او يكسان است و همه شاهد وجود او و تسبيحگوى او هستند، محال است كه تغيّر و تحوّل پيدا كند. چنين نورى، هر چند ظاهر و هويدا باشد، محجوب و مستور مىماند، و صد البته كه محجوب واقعى، ما و ادراك ناقص ما مىباشد و نه وجود حقتعالى كه نورالانوار و قائم به ذات خويش است. اگر چنين است كه «انّما تعرف الأشياء باضدادها؛ موجودات تنها با اضداد خود هستند كه شناخته مىشوند و در تصور مىآيند»، خداوند كه نقطه مقابل و مانند و نظيرى ندارد تا گوياى او باشد، دنيا همه مظهر وجود اوست چرا كه «فعل» خداوند است. وجود واجبالوجود، مطلق و بىقيد است و وحدانيت لازمه آن است. ممكنات نمىتوانند نظير و گوياى آن ذات يگانه باشند و به قول عارف نامى، شيخ محمود شبسترى، از نادانى است كه كسى شمع به دست در بيابان به دنبال خورشيد تابان بگردد. بنابراين، با چشم خرد و شمع انديشه نمىتوان آن نور مطلق را انديشه كرد و ديد؛ اگر راهى براى ديدن باشد، بايد چشمى ديگر جستجو كرد؛ چشمى كه جز از راه پرستش و بندگى و صفاى دل و پاكى جان راهى به آن نيست: «و اعبد ربَّك حتى يأتيك اليقين؛(9)
پروردگارت را عبادت كن تا به سرمنزل يقين دست يابى.»
ابيات شبسترى تأكيدى است به آنچه گفته شد:
ظهور جمله اشياء به ضدّ است
ولى حق را نه «مانند» و نه «ندّ» است
چو نبوَد ذات حق را شبه و همتا
ندانم تا چگونه داند او را
ندارد «ممكن» از «واجب» نمونه
چگونه دانش آخر، چگونه؟
زهى نادان كه او خورشيد تابان
به نور شمع جويد در بيابان
اگر خورشيد بر يك حال بودى
شعاع او به يك منوال بودى
ندانستى كسى كاين پرتو از اوست
نبودى هيچ فرق از مغز تا پوست
جهان، جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وى ز پيدايىست پنهان
چه نور حق ندارد نقل و تحويل
نيايد اندر او تغيير و تبديل
خرد را نيست تاب نور آن روى
برو از بهر او چشم دگر جوى(10)
همو در پاسخ به اين پرسش كه كدام انديشه است كه شرط معرفت حق و دستيابى به كمال است و چرا «فكر»، گاهى طاعت و گاهى گناه است، از جمله مىگويد:
بود در ذات حق، انديشه باطل
محال محض دان تحصيل حاصل
چو آياتت روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آيات
همه عالم ز نور اوست پيدا
كجا او گردد از عالَم هويدا
رها كن عقل را با عشق مىباش
كه تاب خور ندارد چشم خفاش
بود نور خرد در ذات انور
بسان چشم سر در چشمه خور
چو مُبْصَر با بَصَر نزديك گردد
بصر از درك او تاريك گردد
چه نسبت خاك را با عالم پاك
كه ادراكست عجز از درك ادراك
سيهرويى ز «ممكن» در دو عالم
جدا هرگز نشد و اللَّه اعلم(11)
شرح بقيه آيه را در قسمت بعد پى خواهيم گرفت و در اينجا چند روايت را به مناسبت جمله «اللَّه نورالسموات و الارض»، بازگو مىكنيم.
1- عباس بنهلال گفته است از حضرت رضا(ع) در باره اين گفته خداى عزّ و جلّ «اللَّه نورالسموات و الارض» پرسيدم. فرمود:
«هادى لأهل السموات و هادى لأهل الأرض؛(12)
(خداوند نور آسمانها و زمين است يعنى) هدايتگر اهل آسمانها و هدايتگر اهل زمين است.»
تفسير نور به هدايت، در روايتى طولانى كه از حضرت امام باقر(ع) نقل شده نيز آمده است.(13) اگر منظور، همان هدايت عمومى و فراگير است كه شامل همه موجودات مىشود؛ همان كه در آيه «ربّنا الذى اعطى كلّ شىء خَلْقه ثم هدى»(14) آمده، يعنى رساندن هر چيز به كمال وجودى خويش، با آنچه در شرح آيه بيان و پذيرفته شد هماهنگى و انطباق دارد. ولى اگر منظور از هدايت، هدايت خاص يعنى هدايت به معرفت و سعادت دينى باشد، بايد گفت امام(ع) در صدد تفسير و بيان تمام معناى آيه نبودهاند و تنها يك مرتبه و مرحله آن را بازگو فرمودهاند.
2- امام صادق(ع):
«ان اللَّه علمٌ لا جهلَ فيه، حياةٌ لا موت فيه، نورٌ لا ظلمة فيه؛(15)
خداوند علمى است كه هيچ جهلى در آن راه ندارد، حياتى است كه هيچ مرگى در آن نيست، نورى است كه هيچ ظلمتى در آن نيست.»
3- همين مضمون را امام(ع) در سخن ديگرى بيان فرموده است:
«... و اللَّه نور لا ظلام فيه و حىٌّ لا موت له و عالم لا جهل فيه ... ربّنا نورىّ الذات، حىُّ الذات، عالمُ الذات ...؛(16)
خداوند نورى است كه هيچ تاريكى در آن نيست، و زندهاى است كه مرگى براى او نيست و دانايى است كه هيچ نادانى در آن نيست ... پروردگار ما ذاتش نور است، ذاتش حيات است، ذاتش دانايى است ...»
4- باز امام(ع) در سخنى ديگر مشابه همين اوصاف را براى خداى تبارك و تعالى برشمرده است:
«ان اللَّه تبارك و تعالى ... نور ليس فيه ظلمة و صدق ليس فيه كذب و عدلٌ ليس فيه جورٌ و حق ليس فيه باطل ...؛(17)
خداى تبارك و تعالى ... نورى است بىظلمت، و صدقى است بىدروغ و عدالتى است بىستم و حقى است كه باطل در آن راه ندارد ...»
مانند اين تعبير در حديث ديگرى كه هشام بنسالم از امام صادق(ع) نقل مىكند، آمده است.(18)
شيخ صدوق پس از نقل روايت يادشده، افزوده است كه منظور از نور بودن خداوند، همان منير و هادى بودن است. ولى چنان كه ديديد نيازى به چنين توجيه و تأويلى نيست و معنا همان است كه گذشت. شاهد آنكه در روايت سوم ديديد كه به صراحت، «نور» همانند حيات و علم در شمار صفات ذات، آورده و از خداوند با وصف نورىّالذات موصوف گشته است؛ در حالى كه «هادى» و «منير» از صفات فعل است نه ذات، مگر آنكه توضيحى را كه در باره روايت نخست آورديم در باره گفته ايشان نيز تكرار كنيم.
ادامه دارد.
1) ن.ك: التفسيرالكبير، ج23، ص238 - 222.
2) جمله «اللَّه نورالسموات و الارض» مبتدا و خبر است ولى جايگاه كلمه «نور» كه به «السموات» اضافه شده از نظر دستورى و اِعرابى، بستگى به نوع تفسيرى دارد كه از اين آيه ارائه مىگردد. با همين توجه است كه حتى برخى خود كلمه «نور» را نيز كه «مضاف» است، «مضافاليه» كلمهاى پيش از آن شمردهاند كه بايد آن را در تقدير گرفت؛ يعنى گفت: «ذو نورالسموات». يعنى خداوند صاحب نور آسمانها و زمين است. برخى ديگر آن را مصدرى مىدانند كه به معناى اسم فاعل به كار رفته است، از اينرو به معناى «منير» يا «منوِّر» خواهد بود. از اينرو اضافه «نور» به السموات، اضافه «حقيقى» نيست بلكه اضافه «لفظى» است چرا كه در واقع عامل به معمول خود اضافه شده است، يعنى همان كلمهاى كه در واقع و معنا بر مضافاليه خود، عمل مىكند و آن را به عنوان مفعول خود، نصب مىدهد، باعث مجرور شدن ظاهرى معمول خود شده است. لذا هيچ يك از معانى اضافه حقيقى در اينجا وجود ندارد؛ نه ملكيت را مىرساند، نه ظرفيت را و نه جنسيت را. ولى چنان كه در شرح آيه آوردهايم، خواهيد ديد كه نيازى به چنين توجيهات و تكلفهايى نيست و كلمه «نور» نه به معناى اسم فاعل است و نه مضافٌاليه براى كلمهاى مقدّر، و نه اضافه آن لفظى است. آيه شريفه حقيقتى برتر از اين گفتهها را بيان مىكند.
جمله «فيها مصباح»، صفت «مشكوة» است، لذا موضع «جرّ» دارد و به اصطلاح مجرور است.
جمله «المصباح فى زجاجة»، صفت براى «مصباح» در جمله قبل است لذا در موضع رفع مىباشد. رابطه اين صفت با كلمه موصوف خود، با «الف و لام» بيان شده است كه به آن اصطلاحاً الف و لام «عهد ذكرى» گفته مىشود.
جمله «الزجاجة كانّها كوكب درّى» نيز همين ساختار را دارد و صفت براى «زجاجه» مىباشد كه پيش از آن آمده است، با اين فرق كه در موضع «جرّ» است چرا كه «زجاجه» مجرور است.
جمله «يوقد من شجرة مباركة» نيز وصف ديگرى از «مصباح» است كه به صورت خبر پس از خبر آمده است، لذا در موضع رفع مىباشد. كلمه «مباركة» كه به معناى پربركت است، صفت «شجره» است اما «زيتونه» كه از نظر ادبى نمىتواند صفت باشد، «بدل» براى «شجره» است، يعنى آن درخت، درخت زيتون است.
دو جمله «لا شرقية و لا غربية» و «يكاد زيتها يضيئى و لو لم تمسسه نار» نيز خود، صفت براى «زيتونه»اند كه در واقع صفت براى «شجره» خواهند بود.
جمله «نور على نور» را بايد خبر براى مبتدايى شمرد كه نيازى به ذكر آن نبوده است، و آن عبارت از ضميرى است كه مىتواند به «نور» زجاجه برگردد، هر چند تصريح به كلمه «نور» نشده است اما اوصاف زجاجه آن را مىرساند.
«عَلى نور»، از نظر ادبى متعلق به كلمهاى محذوف است و در واقع آن كلمه محذوف، صفت كلمه «نور» اول است. بنابراين جمله را مىتوان چنين فرض كرد: «هو نور كائنٌ على نور؛ آن نورى است بر روى نور.»
اين تركيب يا اشاره به كثرت نورهاست چنان كه برخى گفتهاند؛ و يا اشاره به دو نوع نور است، يكى نور حقيقى و اصلى كه نور مصباح است و ديگرى نور مجازى و عاريهاى كه براى زجاجه مىباشد و از مصباح گرفته است.
«لنوره» در جمله «يهدى اللَّه لنوره»، به معناى «الى نوره» است. يعنى خداوند به سوى نور خويش هدايت مىكند.
3) ن.ك: التفسيرالكبير، ج23، ص224.
4) تفسيرالقرآن، ج4، ص356.
5) همان، ص353.
6) اعراف، آيه 156.
7) از جمله در همين خصوص نك: تفسيرالقرآن، صدرالمتألهين شيرازى، ج4، ص353 به بعد.
8) كافى، ج1، ص138.
9) حجر، آيه 99.
10) گلشن راز، نشر كتابخانه طهورى، تهران، 1361، ص18.
11) همان، ص20.
12) توحيد صدوق، ص155؛ كافى، ج1، ص115؛ نورالثقلين، ج3، ص603.
13) نك: كافى، ج8، ص380 و 574.
14) طه، آيه 50.
15) توحيد صدوق، ص137.
16) همان، ص140.
17) همان، ص128.
18) نك: همان، ص146.