در فطرت و نهاد انسان حس خداجويى مىدرخشد و عشق به او تبلور دارد. اين ميثاق الهى در همگان به وديعت گذاشته شده و اين پيمان ربّانى با روح وروان آنان آميخته گرديده است، ولى گاهى در اثر غفلت غبارى آن را مىگيرد و يا به علت گناه و عصيان از بين مىرود. گاهى چون چشمه زلالى آلوده گشته و گاهى همچون شمعى سوسو مىكند تا آنكه خاموش مىشود. گاهى جاذبههاى عادى او را سرگرم مىكند و زمانى هم زنگار آلودگى او را تيره مىسازد كه فرمود: «كَـلاّ بَل رَانَ عَلى قُلُوبِهِمْ مَا كَانُوا يَكسِبُونَ»(1).
عشق به حقيقت، عشق به كمال، عشق به زيبايى در نهاد هر انسانى است و از همه مهمتر عشق به كمال بىپايان، عشق به «خداوند قيّوم»، عشق به وجودى كه هر چه دارد از خودش است و هر چه ديگران هم دارند از اوست؛ هر اصالت، هر كمال و هر زيبايى. اين همه مصلّى و مسجد، اين همه كليسا و كنيسه، اين همه معبد و موقوفه همه گوياى همين عشق و پرستش است، آن هم در همه كس و در هر زمان و در هر مكان.
تلاش رهبران و رهروان هم در آن است كه مباد اين چشمه زلال تيره گردد و اين فروغ تابان خاموش شود و اخلاص براى پاك داشتن اين نهاد است از هر آلودگى و از هر كدورت و از هر تيرگى و خلاصه از هر چيز بغير «او» و در مقابل او.
اخلاص در لغت به معناى خالص كردن است. اين واژه از ماده «خلص» گرفته شده است. خالص يعنى صاف و پاك از هر گونه آلودگى.
فيومى گويد: «خلص الماء من الكدر، صفا».
طريحى گويد: خالص در لغت عبارت از هر چيزى است كه پاك و بىآميزه بوده و ممزوج به چيزى غير از خودش نباشد و در عرف، عمل خالص اختصاص يافته است به آنچه قصد قربت در آن از هر شائبهاى جدا باشد و در نظر نداشته باشى كه كسى غير از خداوند تو را بستايد(2).
راغب گويد: خالص مانند صافى است منتهى خالص در مورد چيزى است كه آلودگى آن برطرف شده و در مورد صافى گفته شده است درباره چيزى است كه از آغاز آلوده نشده باشد.
سپس در مورد اخلاص مىگويد: حقيقت اخلاص عبارت از بيزارى از هر چيزى غير خداوند است(3).
قرشى گويد: اخلاص دين براى خدا، آن است كه دين را از شرك بتپرستان و تثليث نصارى و تشبيه يهود و مطلق غير خدا خالص و پاك و صاف كنيم. صيغههاى ماضى و اسم فاعل آن همه راجع به اين معنى است، مثل: «وَ اَخْلَصُوا دينَهُمْ للّهِِ» (نساء / 146) «فَاعْبُدِ اللّهَ مُخْلِصا لَهُ الدّينَ» (زمر / 2) «وَ نَحْنُ لَهُ مُخلِصُون» (بقره / 139) «وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ» (اعراف / 29). مخلص چهار بار، مخلصين هفت بار و مخلصون يك بار در قرآن مجيد آمده و همه درباره اخلاص ديناند، امّا مُخلَص و مخلَصين به صيغه اسم مفعول به معناى آن است كه خدا او را براى خود خالص كرده است و غير خدا را در آن نصيبى نيست(4).
خواجه عبد اللّه انصارى گويد:
«الاخلاص تصفية العمل من كلّ شوب»(5)؛ اخلاص عبارت است از پالايش عمل از هر آلودگى.
آية اللّه العظمى خمينى گويد:
«يكى از امّهات آداب نيت كه از مهمات جميع عبادات است و از دستورات كليه شامله است «اخلاص» است و حقيقت آن تصفيه نمودن عمل است از هر شائبه غير خدا و صافى نمودن سرّ است از رؤيت غير حق تعالى در جميع صوريّه و لبيّه و ظاهريه و باطنيه و كمال آن ترك غير است مطلقا و پانهادن بر انيّت و انانيّت و غير و غيريت است يكسره، قال تعالى: «اَلا للّهِِ الدِّينُ الخَالِص» (زمر / 3)، خداى تعالى اختيار فرموده براى خويش دين خالص را و اگر يكى از حظوظ نفسانيه و شيطانيه در دين باشد خالص نخواهد بود و آنچه خالص نيست حق تعالى اختيار نفرموده و آنچه شائبه غيريت و نفسانيت دارد از حدود دينِ حق خارج است»(6).
اخلاص را مىتوان در آغاز به اخلاص در عقيده و اخلاص در عمل تقسيم نمود و اخلاص در عمل هم داراى سه بعد است؛ اخلاص در اطاعت، اخلاص در عبادت و اخلاص در استعانت.
اخلاص در عقيده عبارت از زدودن اعتقاد است از هر نوع آلودگى به ويژه از شرك و دوگانگى و اخلاص در عمل هم عبارت از پاك كردن عمل است از هر شائبهاى مانند ريا و سُمعه.
اخلاص در عقيده يعنى خدا را از همتا و ضد و جزء منزه دانستن. در اكثر آيات قرآن، اخلاص به معناى منزه دانستن خداوند است از شريك و همتا و در فرمايش امير مؤمنان عليهالسلام هم به معناى تنزيه خداوند از تركيب آمده است، آنجا كه مىفرمايد:
«و كمال توحيده الاخلاص له و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه»(7).
كمال توحيد او خالص كردن [عقيده] است براى او و كمال خالص كردن براى او هم نفى صفات است از او.
كمال اخلاص براى خداوند نفى صفات از اوست؛ يعنى خداوند صفاتى زائد بر ذات ندارد. ذات او ذات واحدى است كه جامع جميع كمالات مىباشد. آيات قرآنى بر واحديت خداوند دلالت دارد و فرمايش امير مؤمنان عليهالسلام گوياى احديت اوست كه هر دو در سوره توحيد جمع مىباشد.
اخلاص در عبادت، همانطور كه گفته شد، عبارت از آن است كه انسان عبادت خود را تنها براى خدا انجام دهد و از هر گونه ريا و سمعهاى پرهيز نمايد. اخلاص در عمل به منزله نور است و روان، اگر اخلاص نباشد عمل انسان به مانند چراغى بىنور و انسانى مرده است.
اخلاص در عمل و عبادت هم به دو گونه است؛ اخلاص عوام و اخلاص خواص، يا به تعبير فاضل نراقى اخلاص صدّيقين(8). اخلاص عوام عبارت از اخلاص افرادى است كه عبادت خود را براى خدا انجام مىدهند، ولى هدف و منظورشان ايمنى از رنج و عذاب و يا دريافت پاداش و ثواب است، چه دنيوى باشد و چه اخروى؛ مانند فردى كه صدقه مىدهد براى سلامتى در دنيا و يا زكات مىپردازد براى ايمنى از جهنم، يا نماز فريضه مىخواند براى درك درجات بهشتى و يا نافلهاى مىخواند براى فراوانى روزى. اين نوع عبادت گر چه از نظر شرعى صحيح است و پسنديده و نتيجهبخش مىباشد، ولى در درجه اعلى قرار ندارد.
اخلاص خواص عبارت از اخلاص افرادى است كه عبادت خود را براى خدا انجام مىدهند و هيچ هدف و منظورى هم غير از خدا ندارند و از خدا، غير خدا را نمىخواهند و در لوح دلشان غير از خدا چيز ديگرى وجود ندارد.
اميرالمؤمنين عليهالسلام عبادت نوع اول را تاجرانه و غلامانه معرفى مىفرمايد و عبادت نوع دوم را عبادت شاكرانه و آزادانه(9).
اخلاص هدف نهايى و موجب رستگارى است، اخلاص ملاك عبادت و موجب قبولى آن است و با اخلاص آدمى از مهالك نجات يافته، به قرب الهى نائل مىگردد(10).
همه چيز بايد همراه با اخلاص باشد كه امير مؤمنان و امام مخلصان و الگو و اسوه اخلاص فرمود:
«و اخلص للّه عَمَلَكَ و عِلمَكَ وَ حُبَّكَ وَ بُغْضكَ وَ اَخذَكَ وَ تَركَكَ وَ كَلامَكَ و همّك»(11).
علم و عمل، حبّ و بغض، انجام و ترك، و سخن و سكوت خود را تنها براى خداوند قرار ده.
همه روابط بايد بر پايه اخلاص باشد كه همان امام فرمود:
«زوّروا فى اللّه و جالِسوا فى اللّه و اعطوا فى اللّه و امنعوا فى اللّه».
براى خدا يكديگر را ملاقات كنيد و با همديگر مجالست داشته باشيد. براى خدا انفاق كنيد و براى او از انفاق به نااهل باز داريد.
در همه حال هم بايد به ياد خدا بود كه همان حضرت فرمود:
«اِلزَمِ الاخلاص فى السرّ و العلانية و الخشية فى الغيب و الشهادة و القصد فى الفقر و الغنى و العدل فى الرضا والسخط»(12).
ملازمت داشته باش با اخلاص در پنهانى و آشكار و با خوف الهى در خلوت و جلوت و با ميانهروى در فقر و ثروت و با عدالت در خشنودى و غضب.
علماى اخلاق و سالكان وادى عرفان سخنهاى ارزندهاى در مورد اخلاص گفتهاند؛ از جمله عالم برجسته مرحوم فيض كاشانى در المحجّة البيضاء(13) و فقيه پيراسته ملا محمد مهدى نراقى در جامع السعادات(14) و عارف وارسته ميرزا جواد آقا ملكى در المراقبات(15).
اخلاص در اطاعت: اخلاص در اطاعت يعنى تنها خداوند را حاكم دانستن و تنها فرمان از او بردن كه فرمود:
«اِنِ الْحُكمُ اِلاَّ للّهِِ»(16) فرمان تنها از آنِ خداست.
اين اخلاص داراى ابعاد بسيار وسيع و گسترده است كه بيانگر حاكميت الهى مىباشد و هر حاكميتى غير از خداوند را نفى و طرد مىنمايد كه خود نياز به بحث مفصلى دارد.
اخلاص در استعانت: اخلاص در استعانت يعنى تنها از خدا يارى خواستن. بنده مخلص همچنانكه عبادتش تنها براى خداست استعانتش هم فقط به اوست، همچنانكه «اِيَّاكَ نَعْبُدُ» را مىگويد، «اِيَّاكَ نَسْتَعِينَ» را نيز تلاوت مىكند.
پيامبر اكرم از جبرئيل سؤال نمود و فرمود كه تفسير اخلاص چيست؟
جبرئيل گفت: مخلص كسى است كه هيچ چيز از مردم درخواست نمىكند تا آنكه آن را بيابد، هنگامى كه يافت بدان راضى مىگردد، اگر چيزى براى او باقى ماند در راه خدا انفاق مىكند؛ زيرا كسى كه از مخلوقى درخواست نكند اقرار به بندگى و عبوديت در پيشگاه خداوند نموده و وقتى كه چيزى را يافت و به آن راضى شد، او از خداوند راضى گشته و زمانى هم كه براى خداوند عزّوجلّ بخشش نمود اطمينان به پروردگار داشته است(17).
بنده مخلص غير از خدا كسى را نمىشناسد و دست حاجت به سوى شخصى دراز نمىكند و دل و اميد به احدى نمىبندد.
سر مرا بجز اين در حوالهگاهى نيست جز آستان توام در جهان پناهى نيست
امير مؤمنان مىفرمايد:
«اول الاخلاص اليأس مِمّا فى ايدى الناس»(18).
آغاز اخلاص نوميدى از آنچه در دست مردم است مىباشد.
اميرمؤمنان پنج وصيّت بسيار ارزنده دارد كه در آنها مىفرمايد:
«لا يرجون احدٌ منكم الا ربّه»(19).
هيچ يك از شما اميد به كسى جز پروردگار خود نداشته باشد.
بنده مخلص از همگان بريده و تنها دل به او بسته و چشم از همگان برداشته و تنها به او دوخته و از همه باز آمده و تنها با او نشسته است:
از همه باز آمديم و با تو نشستيم ما درِ خلوت به روى غير ببستيم
امام سجاد عليهالسلام در مناجات خويش مىگويد:
«اللهم انّى اخلصت بانقطاعى اليك و اقبلت بكلّى عليك و صرفت وجهى عمن يحتاج الى رفدك و قلبت مسألتى عمن لم يستغن عن فضلك و رأيت انّ طلب المحتاج الى المحتاج سفه من رأيه و ضلّة من عقله»(20).
معبود من! از همه كس خالصانه بريده و به تو پيوستهام و با تمام وجود به تو روى آوردهام و از كسى كه نيازمند به اعانت و عطاى توست روى برتافتهام و درخواست خود را از كسى كه بىنياز از فضل و عنايت تو نيست برگرفته و تغيير دادهام و ديدم كه درخواست نيازمندى از نيازمند ديگر از سفاهت رأى و ضلالت عقل او مىباشد.
هر راهى جز راه دوست بيراهه و هر دستگيرهاى جز آويزه محبت او افسانه است:
به از حمايت زلفش مرا پناهى نيست چنين كه از همه سو دام راه مىبينم
بنده مخلص از هر دو عالم يكى را جويد و يكى را بيند و يكى را خواهد، دل به يكى بندد و فقط در پيشگاه او چهره سايد:
دل سرگشته ما غير تو را ذاكر نيست مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
گر چه از خون دل خويش دمى طاهر نيست اشكم احرام طواف حرمت مىبندد
در دل مخلص چيزى جز نور الهى نمىدرخشد و در انديشه او جز خدا وجود ندارد:
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار
امام صادق عليهالسلام فرمود:
«ما انعم اللّه عزّوجلّ على عبد اجل من ان لا يكون فى قلبه مع اللّه عزّوجلّ غيره»(21).
خداوند متعال عنايت نفرموده است به بندهاى بهتر از آنكه با خداوند در دل او چيز ديگرى وجود نداشته باشد.
بنده مخلص تنها عشق و محبت خدا در دلش مىجوشد و تنها زيبايى و جمال او در ديدگانش مىدرخشد:
ديده آيينهدار طلعت اوست دل سراپرده محبت اوست
مخلص تنها سرسپرده او بوده، تنها ممنون منّت وى مىباشد:
گردنم زير بار منّت اوست من كه سر در نياورم به دو كَوْن
توحيد محض سراپاى دلش را گرفته و نظير و مانندى براى دوست نمىشناسد، نه ندى و نه ضدى، نه شبيهى و نه مانندى، نه در الوهيت، نه در عبادت و نه در استعانت:
نهادم آينهها در مقابل رخ دوست نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
موجودات آينههايى هستند كه در مقابل جمال ايزدى قرار گرفته و نشانگر شمائى از جمال و كمال او مىباشند، ولى آينه كجا و فروزنده آينه و آيه كجا و صاحب آيه؟!
همّ و غمّ او يار است و فكر و ذكر او دلدار:
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
لحظههايى را كه در دعا به سر مىبرد و عالىترين لحظات و اوقاتى را كه غرق در مناجات است، بهترين اوقات وى است. هنگامى كه آيات حشر را تلاوت مىكند مشتاقانه اشك مىريزد كه فرمود:
«وَلَئِنْ مُتُّمْ اَوْ قُتِلْتُمْ لاَءِلَى اللّهِ تُحْشَرُونَ»(22).
و اگر مرديد يا كشته شديد به سوى خداوند محشور مىگرديد.
و زمانى كه آيات لقاء را مىخواند عاشقانه پرواز مىكند كه فرمود:
«فَمَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقَآءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحًا وَ لاَ يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ اَحَدًا»(23).
هر كس كه به لقاى پروردگارش اميد دارد، عمل نيكو انجام دهد و در پرستش او هيچ كس را شريك قرار ندهد.
مىكنم جهد كه خود را مگر آنجا فكنم مايه خوشدلى آنجاست كه دلدار آنجاست
بنده مخلص هرجا كه رود با خداست، چه زندان و چه گلزار، چه اداره و چه بازار، چه محراب عبادت و چه ميدان شهادت. حتى چه مسجد و چه كنشت، گر چه برخى پاك و برخى پاكتر و بعضى آلوده و بعضى آلودهتر، نه در مسجد عجب و ريا دارد و نه در كنشت گرايش و ضلالت. نه لذت گلزار او را به غفلت مىاندازد و نه رنج زندان:
خدا گواست كه هر جا هست او با ماست تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين
جز آستان بلند الهى پناهگاهى نمىشناسد و جز در پيشگاه او در مقابل كسى كُرنش نمىكند كه او «ملاذ اللائذين و معاذ العائذين» است.
سر مرا بجز اين در حوالهگاهى نيست جز آستان توام در جهان پناهى نيست
دلداده محبت اوست و پيوسته خويش را در محضر او مىبيند:
كه هم ناديده مىبينى و هم ننوشته مىخوانى هواخواه توام جانا و مىدانم كه مىدانى
او به روشنى مىبيند كه فرمود: «اَلَم يَعْلَم بِاَنَّ اللّهَ يَرى»(24) (آيا نمىداند كه خداوند مىبيند) و به هر پنهانى آگاه است كه فرمود: «يَعلَم خائِنَةَ الأعْيُنِ وَ مَا تُخْفِى الصُّدُور»(25) (خداوند به ديده خيانتبار و آنچه در سينهها پنهان مىدارند آگاه است).
بنده مخلص پيوسته مراقب است كه مباد صفاى سينهاش كدر گردد و خانه دل جاىِ ديگرى شود، انديشهاش به غير خدا متوجه گردد و در خاطرهاش چيزى جز يار بگذرد:
تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
پيوسته به ياد اوست و ملازم حضور، دل به او دارد و سر به آستان او:
چو آستانه بدين در هميشه سر دارد به پاىبوس تو دست كسى رسيد كه او
هيچ گاه از او غفلت نمىورزد، بلكه از هر چيز ديگرى تغافل نموده، نثار راهش مىكند:
متى ما تلق من تهوى دع الدنيا و اهملها حضورى گر همى خواهى از او غافل مشو حافظ
در هر موقعيتى كه هست رشته محبت دوست را رها نكند و در هيچ بحرانى او را فراموش ننمايد:
نگاهدار سررشته تا نگه دارد گرت هواست كه معشوق نگسلد پيمان
از ديدگاه مخلص بدترين بدبختى دورى از يار است، همانطورى كه بهترين سعادت را غنودن در آغوش محبت او مىداند:
هر كه در اين آستانه راه ندارد گو برو و آستين به خون جگر شوى
شهيد عارفان و سيد شهيدان در مناجات خود در صحراى عرفات مىگفت:
«ما ذا وَجد مَن فقَدك و ما الّذى فقَد مَن وجَدك لقد خاب من رضى دونك بدلاً و لقد خسر مَن بقى عنك متحوّلاً»(26).
چه دارد آن كه تو را ندارد و چه ندارد آن كه تو را دارد. محققا تهيدست شد آن كه به جاى تو ديگرى را گزيد و زيانمند شد آن كه از تو بريد و روى برگرداند.
اخلاص و آزادى
لازمه اخلاص آزادى و حريت است، بندگى خدا را گزيدن و از ماسواى او آزاد بودن، آزادى از هر قيد و بندى و از هر رنگ و تعلقى، سر در پيشگاه او به زمين ساييدن و در مقابل همگان سربلند بودن، از «پادشاه و گدا فارغ» بودن و در مقابل گدايان درگاه او فروتنى كردن، عشق او را گزيدن و از «هر دو عالم آزاد» بودن و خلاصه رهايى از هر رنگ و تعلقى و تنها آراسته شدن به عبوديت و صبغه الهى.
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
برخى گمان مىكنند معناى آزادى رهايى از هر فرمان مذهبى يا دستور اخلاقى است، در حالى كه اين رهايى آزادى نيست، بلكه بىبندوبارى است و از هر اسارتى بدتر مىباشد. بندگى شهوت از هر بندگى بدتر و اسارت هواى نفس از هر اسارتى خطرناكتر است. بنده مخلص يك «اِيَّاكَ نَعْبُدُ»(27) گفته و از همه چيز رها گشته و يك «اِيَّاكَ نَسْتَعِينَ»(28) گفته و به عالىترين قدرت پيوسته است، همچون خليل الرحمن كه از هر بت و صنمى رها شده و عاشقانه گفته است:
«اِنّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمـوَاتِ وَالاَْرْضَ حَنيفًا وَمَآ اَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ»(29).
همانا روى به سوى كسى آوردم كه آفريدگار آسمانها و زمين است در حالى كه گرايش به حق داشته، هيچ گاه از مشركان نمىباشم.
بنده مخلص عاشق خداست و عشق به او را با متاع دنيا معاوضه نمىكند، بر خلاف آنهايى كه از حقيقت بويى نبردهاند و از چشمه فيض الهى سيراب نگشتهاند كه قرآن مىفرمايد:
«اِنَّ الَّذينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَآءَنَا وَ رَضُوا بِالْحَيوةِ الدُّنْيَا وَ اطْمَاَنُّوا بِهَا وَ الَّذينَ هُمْ عَنْ آيَاتِنَا غَافِلُونَ * اُولـئِكَ مَاْويهُمُ النَّارُ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ»(30).
آنهايى كه به ديدار ما اميد ندارند و به زندگى دنيا راضى شده و دل بستهاند و آنهايى كه از آيات ما غافل هستند، جايگاهشان در آتش است به واسطه اعمالى كه انجام دادهاند.
آن كه يوسف به زر ناسَره بفروخته بود يار مفروش به دنيا كه بسى سود نكرد
او گدايى در آستان الهى را به سلطنت جهانى نمىدهد كه فرمود:
«مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ مَا عِنْدَ اللّهِ بَاقٍ»(31).
آنچه نزد شماست نابود خواهد شد و آنچه نزد پروردگار است باقى خواهد ماند.
زيرا از آستان درگاه اوست كه آدمى اوج گرفته، در آسمان لايتناهى كمال پرواز مىكند:
كسى ز سايه اين در به آفتاب رود گدايى درِ جانان به سلطنت مفروش
كودكان دنيا در دنيايى از واهمه و خيال به سر مىبرند و بر سر هيچ و پوچ مىجنگند، چند صباحى شيفته رياست هستند، ولى با يك سكته يا سرطان همه باد و بروتها مىخوابد و چند روزى در تكاثر به سر مىبرند، ولى با يك ورشكستگى به خاك مذلّت مىنشينند، امّا عارفان واقعى در افقى برتر پرواز مىكنند، اگر رياست را هم در دست گيرند براى اجراى حق و عدالت است و اگر به ثروت حلالى هم برسند براى انفاق و بخشش است.
بهشت و جهنم گرچه مطلوب و مرهوب مىباشد، ولى بنده مخلص در افقى برتر پرواز مىكند و بر گرد كوى دوست مىچرخد و خشنودى خدا را بر هر چيزى ترجيح مىدهد:
به هواى سرِ كوى تو برفت از يادم سايه طوبى و دلجويى حور و لبِ حوض
همانطور كه امام مخلصان و امير مؤمنان فرمود: عبادت او نه تاجرانه است و نه غلامانه، بلكه آزادانه مىباشد(32):
با خيال تو اگر با دگرى پردازم طلعت حور نخواهم كه بود عين قصور
او از يار، يار خواهد و از خدا، خدا و بدون خدا هيچ چيزى براى وى ارزشى ندارد:
هر شربت عذبم كه دهى عين عذاب است هر خمر بهشتى است بريزيد كه بىدوست
بنده مخلص حتى از خود هم رها شده است، او خدابين است نه خودبين و خداخواه است نه خودخواه:
كه فكر خويش گم شد از ضميرم چنان پر شد فضاى سينه از دوست
خودبينى بزرگترين آفت است و مادرِ بتها بت نفس(خود) است:
خوشا كسى كه در اين راه بىحجاب رود حجاب راه تويى حافظ از ميان برخيز
پيوسته خودبينى و خودخواهى را سركوب مىكند و از هويت وابسته خويش صرف نظر مىنمايد تا غرق در هويت اصيل الهى شود:
كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار
اين وجود وابسته بشرى و اين هستى نيازمند انسانى، صِرف تعلق و فقر است و بنده مخلص مىيابد كه اين هستى وابسته و محتاج چيزى نيست كه آدمى دلبستگى بدو داشته باشد و بدان اعتماد ورزد. انسان پيوسته در حضور الهى است و قيوميت او بر وى سايه افكنده است، ولى تا هنگامى كه توجّه به خويش داشته باشد متوجه به او نبوده و شاهد دلدار نخواهد بود:
تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست
محور همه چيز خداوند است، ولى انسان به غلط خود را محور مىپندارد، و همه چيز را با خود مقايسه مىكند، يا با منافع و خواستههاى خود؛ از اين رو در مقابل خدا و حق بتى به نام نفس يا خود دارد و تا هنگامى كه در اين مقام باشد حق و واقعيت را درك نمىكند و در كليه مسائل فقط خود را مىبيند و در قضاوتها حق را در طرف خويش مىپندارد:
كه ما همه طلبيديم و او صنم دارد ز جيب خرقه حافظ چه طَرْف بتوان بست
بنده مخلص پيوسته مىخواهد كه از اين صنمبينى رها شده صمدبين شود و از اين خودبينى خلاص شده، خدابين گردد:
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم
در اين جهان به صورت يك زندانى به سر مىبرد و پيوسته اشتياق به لقاى الهى دارد، تا آنجا كه وقتى شمشير زهرآگين پسر مرادى بر سرش فرود مىآيد مىفرمايد:
«فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَه».
سوگند به پروردگار كعبه كه رستگار شدم.
با سينهاى شعلهور و با ديدهاى اشكآلود عاشقانه مىگويد:
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر روى بنما و وجود خودم از ياد ببر
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر روز مرگم نفس وعده ديدار بده
بنده مخلص هر چه را فراموش كند خدا را فراموش نمىكند و از هر چه درگذرد از خدا نمىگذرد:
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود
به جفاى فلك و غصه دوران نرود از خيال من سرگشته هواى رخ دوست
كه گرم سر برود مهر تو از سر نرود آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت
آنچنان محو خداوند شده كه دل و ضميرش مرآت الهى گرديده و آنچنان شيفته و شيداى او شده كه به كلى فارغ از خويش گشته است:
وز بهر چه گويم نيست با وى نظرم چون هست آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
آن شهيد عارفان كه درس اخلاص را از عرفات تا كربلا آموزش داده در مناجات خويش در پيشگاه احديت مىگويد:
«الهى كيف استعزّ و فى الذِّلة اركزتنى، أم كيف لا استعزّ و اليك نسبتنى، الهى كيف لا افتقر و انت الذى فى الفقراء اقمتنى، ام كيف افتقر و انت الذى بجودك اغنيتنى»(33).
معبود من! چگونه دعوى عزت كنم و حال آنكه مرا در ذلت (امكانى) قرار دادهاى و چگونه اظهار عزت نكنم و حال آنكه مرا به خودت نسبت دادهاى؟! معبود من! چگونه خود را نيازمند ندانم و حال آنكه مرا در ميان نيازمندان به پا داشتى، يا چگونه اظهار نياز كنم در صورتى كه مرا با كرم خود بىنياز ساختى؟!
بنده مخلص براى خود هيچ حيثيت و بهايى قائل نيست و هر حيثيت و اعتبارى كه دارد از او مىداند:
مگر تو از كرم خويش يار من باشى من ار چه حافظ شهرم جُوى نمىارزم
همانطور كه به خود توجّه و عنايتى ندارد با همه پاكى و كمال به اعمال و كردار خويش هم توجهى ندارد، بلكه همه را از خدا مىبيند و توكل به لطف و مرحمت او دارد:
راهرو گر صد هنر دارد توكّل بايدش تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافرى است
يك عمر گهربار همراه با هزاران عبادت و ايثار دارد و در عين حال مىگويد:
«آه من قلّة الزاد»(34)؛ آه از كمى توشه.
بنده مخلص آنگاهى كه از چشمه عشق وضو ساخته و به آهنگ دلنواز تكبير مترنّم شده، از سفر مادى به سير ملكوتى پرداخته، همه چيز را رها كرده و بلكه پشت پا به هر چه كه هست زده است.
او غرق جلوات محبوب است و حال گفت و شنود با احدى را ندارد:
كه با كس دگرم نيست برگ گفت و شنيد چنان كرشمه ساقى دلم ز دست ببرد
در آستان بلند الهى غنودن و سر در پيشگاهِ او به زمين ساييدن بهتر از هر چيز و خوشتر از هر مقامى است:
نيايد هيچ در چشمش بجز خاك سر كويت زهى همت كه حافظ راست از دنيا و از عقبى
آن چنان بلندپرواز است كه در مقابل هيچ قلهاى سر فرود نمىآورد و آنچنان مناعت طبع دارد كه دل به هيچ گوهرى نمىبندد:
دماغ كبر گدايان و خوشهچينان بين به خرمن دو جهان سر فرو نمىآرند
امير مؤمنان فرمود:
«من اخلص النيّة تزهد عن الدنيّة»(35).
هر كس كه نيتش را خالص گردانيد از پستى كنارهگيرى نمود.
هدف او نه دنيا است و نه عقبى، نه متاع دنيوى و نه نعيم بهشتى؛ زيرا متاع دنيوى اندك است، همانطور كه خداوند فرموده است:
«فَمَا مَتَاعُ الْحَيوةِ الدُّنْيَا فِى الأَْخِرَةِ اِلاَّ قَليلٌ»(36)
نيست كالاى زندگى دنيا در مقابل آخرت مگر كم و اندك.
و نعيم بهشتى هم در مقابل رضوان الهى كمبهاتر است، همانطور كه فرمود:
«وَرِضْوَانٌ مِنَ اللّهِ اَكْبَرُ»(37)
خشنودى الهى برتر است.
كه اين متاع قليل است و آن عطاى حقير نعيم هر دو جهان پيش عاشقان تو مجوى
همچنانكه هدف از تأسيس دانشگاه تحصيل علم و دانش است، هدف از ايجاد جهان هم عبادت كردن است به معناى وسيع آن. تحصيل باعث ارتقاى دانشجو مىشود و عبادت هم سبب تكامل انسان. اگر دانشجويى نسبت به تحصيل سهلانگار باشد عمرش به بطالت مىگذرد و اگر انسانى هم نسبت به عبادت مسامحهكار باشد عمرش به بىحاصلى و خسران سپرى مىشود:
باقى همه بىحاصلى و بىخبرى بود اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت
بنده مخلص هم حاصل كارگه كون و مكان را اين خور و خواب نمىپندارد، بلكه منظور اصلى را عبادت خدايى مىداند كه فرمود:
«وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ اِلاَّ لِيَعْبُدُونِ»(38).
جن و انس را نيافريدم مگر براى آنكه مرا عبادت كنند.
غرض اين است و گر نه دل و جان اينهمه نيست از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
دنيا براى مخلص آيينه است، خودبخود اهميتى ندارد مگر آنكه جلوات زيباى الهى را منعكس نمايد و نشانگر پرتوى از انوار ايزدى باشد. آنگاه است كه بر «كلك آن نقاش جان افشان» كرده و آن را «مسجد احبّاء اللّه» مىنامد(39):
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست مرا به كار جهان هرگز التفات نبود
اخلاص خود ثمره توحيد و نهايت درجه يقين است(40). هر چه ايمان انسان قوىتر باشد اخلاص او هم فزونتر خواهد بود و افرادى كه به بيراهه رفتند «چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند». در عين حال اخلاص اثرات و ثمراتى دارد كه درخشش آن را مىتوان در عشق «شادمانى» تسليم، رضا و توكل متبلور ديد.
اخلاص و عشق: اولين ثمره اخلاص، شيفتگى و عشق است. هر چه انسان خود را پالايش دهد عشق او نسبت به معبود بيشتر گردد، تا به جايى مىرسد كه از صميم دل مىگويد:
يادگارى كه در اين گنبد دوّار بماند از صداى سخن عشق نديدم خوشتر
گل هر چه پاكتر باشد جلوهاش بيشتر بوده و در نتيجه شيدايى بلبل زيادتر خواهد بود. يك گل خاكآلوده و يا پژمرده بلبلى را به حال نمىآورد، ولى گلى كه بر روى گلبرگهايش شبنمى از پاكى نشسته بلبل را به نغمه وا مىدارد تا عاشقانه غزلسرايى كند. عمل صالح هم هر چه پاكتر باشد شيفتگى انسان را به ساحت الهى بيشتر مىكند و هر چه خالصتر باشد عشق و وله او را زيادتر مىگرداند:
خبر دل شنفتنم هوس است حال دل با تو گفتنم هوس است
با تو تا روز خفتنم هوس است شب قدرى چنين عزيز و شريف
خاك راه تو رُفتنم هوس است از براى شرف به نوك مژه
بنده مخلص حال و هواى دگرى دارد، غرق شيدايى و عشق است و گرم راز و نياز مىباشد و روزگار را با عيش و عشرت در اين مسير مىگذراند:
هركه چون من در ازل يك جرعه خورد از جام دوست سر ز مستى برنگيرد تا به صبح روز حشر
از اين خاكدان بريده و در بلنداى اوج آسمان معرفت پرواز مىكند و تا ابديت اوج مىگيرد:
تا به خلوتگه خورشيد رسى چرخزنان كمتر از ذره نئى پست مشو مهر بورز
نه از ثروت اثرى ماند نه از مكنت، نه از جاه و نه از جلال. آنچه براى آدمى به صورت جاودانه مىدرخشد احوال و اعمالى است كه در مسير عبوديت به كار رود:
بجز از عشق تو باقى همه فانى دانست عرضه كردم دو جهان بر دلِ كار افتاده(41)
اخلاص و شادمانى: بنده مخلص شادمان است، خرسند است، خوشحال است، بهترين نعمت را در آغوش گرفته و سرگرم عشقبازى با اوست، او گدايى درِ دوست را به شاهى نمىدهد و بندگى درگاه او را به خواجگى نمىفروشد:
وآن دم كه بىتو باشم يك لحظه است سالى آن دم كه با تو باشم يك سال هست روزى
در هنگام وصول و ملازمت آنچنان شادمان است كه اوقات او به زودى سپرى مىشود، به طورى كه يك سال او بمانند روزى است و در موقع مفارقت آنچنان در سختى و دشوارى است كه يك لحظه سالى به شمار مىآيد.
او از تجليات الهى بهرهمند مىگردد و از راز و نياز با او لذت مىبرد و خود را پيوسته در اوج عزت مىبيند:
اين گدا بين كه چه شايسته انعام افتاد هر دَمش با من دلسوخته لطفى دگر است
همه چيز را در ملازمت الهى مىبيند و سعادت هر دو سرا را در عبوديت. بندگى الهى حريّت را به همراه دارد و گدايى او توأم با سلطنت مىباشد:
هواى سلطنتم بود خدمت تو گزيدم اميد خواجگىام بود بندگى تو جستم
آنكس كه جرقهاى از بارقه الهى را بيند براى هميشه روشن مىگردد و آن كس كه جامى از عشق سرمدى را نوشد براى هميشه سيراب شود، آن كس كه در كمند عشق او گرفتار آيد ديگرى را كى گزيند و آن كس كه شيفته او شود كجا چشمى به غير بندد:
پاى از اين دايره بيرون ننهد تا باشد هر كه را با خط سبزت سر سودا باشد
داغ سوداى توام سِرّ سويدا باشد من چو از خاك لحد لاله صفت برخيزم
اخلاص و تسليم: بنده مخلص تسليم محض است؛ زيرا خود را بنده مىداند و لازمه عبوديت هم تسليم مىباشد. هر چه خدا خواهد همان خواهد و هر چه او فرمان دهد همان كند:
لطف آنچه تو انديشى حكم آنچه تو فرمايى در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
چون خليل الرحمن تن به سوختن خويش مىدهد و چون ذبيح او تن به قربانى خود كه مىگويد:
«يَآ اَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنىآ اِنْ شَآءَ اللّهُ مِنَ الصَّـبِرينَ»(42).
اى پدر انجام ده آنچه كه به تو فرمان داده شده است، اگر خدا بخواهد مرا از صابران مىيابى.
قبول كرد به جان هر سخن كه جانان گفت مزن ز چون و چرا دم كه بنده مُقبل
هم در نظام تكوين سر تسليم فرود مىآورد و هم در قانون تشريعى كه فرمود:
«فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فىآ اَنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْليمًا»(43).
مطلب چنان نيست (كه آنان پندارند) سوگند به پروردگارت، ايمان ندارد مگر آنكه در خصومت و نزاعشان تو را حَكَم قرار دهند، آن گاه در مقابل حكم تو هيچ گونه دلتنگى نداشته باشند و از دل و جان تسليم تو گردند.
او نه سر مىشناسد، نه پا، نه شدت مىشناسد نه رخاء، گاهى در اوج عزت به سر مىبرد و گاهى در كنج زندان:
كه هر چه بر سر ما مىرود ارادت اوست سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
او تن به هر سختى مىدهد و خار راه دوست را به مژگان مىخرد، پادشاهى و گدايى بر او يكسان است و لذت و نعمت در مقابل او مساوى است:
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز روندگان طريقت ره بلا سِپُرند
بنده مخلص بلندپروازى است كه در اوج احديت بال مىگشايد و تنها چشم به انعام او مىدوزد، در محدوده اين و آن كار نمىكند و چشم اميد به دست كوته تنگنظران و خردهبينان ندارد:
كه صيت گوشهنشينان ز قاف تا قاف است ببُر ز خَلق و چو عنقا، قياس كار بگير
اخلاص و رضا: بنده مخلص افزون بر زينت تسليم مزين به زيور رضا است؛ زيرا خداوند را هم حكيم مىداند و هم توانا كه قهرا دادهاش و پديدهاش به بهترين وجه مىباشد. اعتقاد او آن است كه «در اين دايره يك نقطه خلاف از كم و بيش» وجود ندارد و هر چه دست قدرت ازلى ترسيم نموده عين مصلحت و جمال مىباشد. از اين رو بگويد آنچه را او بگويد و پسندد آنچه را او پسندد:
كه حيف باشد از او غير او تمنّايى فراق و وصل چه باشد رضاى دوست طلب
پادشاهى و گدايى بر او يكسان است و سلامتى و بيمارى در برابرش مساوى، كه هر چيزى را به جاى خود نيكو مىداند و از هر يك بهرهاى عارفانه برمىدارد:
جواب تلخ مىزيبد لب لعل شكرخا را اگر دشنام فرمايى و گر نفرين دعا گويم
او در سوز و گداز عشق الهى مىسوزد و پيوسته هم سوز را از او مىداند و هم گداز را، هم دعا را و هم اجابت را، هم درد عشق را و هم درمان وصل را:
دل فداى او شد و جان نيز هم دردم از يار است و درمان نيز هم
ايمنى از تو مهابت هم ز تو هم دعا از تو، اجابت هم ز تو
وادى رضا وادى بسيار سبز و خرّمى است و آسمانى پر ستاره دارد. اگر آدمى در اين وادى قرار گيرد همه چيز را زيبا مىبيند و با آغوش باز استقبال مىكند، با عشق و علاقه مىپذيرد و زير شمشير غمش رقصكنان مىرود:
چو شمع خندهكنان ترك سر توانى كرد دلا ز نور هدايت گر آگهى يابى
نه درخواست، نه شكايت: بنده مخلص هيچ گاه به شكايت نمىپردازد؛ زيرا همهاش جمال و زيبايى مىبيند و همهاش صلاح و مصلحت مشاهده مىكند:
ناكسم گر به شكايت سوى بيگانه روم آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
هيچ گاه دست نياز به سوى احدى دراز نكند و عبوديت توحيدى خويش را مكدّر نسازد:
حاجت آن به كه برِ قاضى حاجات بريم حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز
آنهايى كه در اوج اخلاص پرواز مىكنند حتى نياز خود را به ملائك مقرب نمىگويند، همانند ابراهيم خليل الرحمن كه به ميان خروارها آتش پرتاب شد و در مقابل جبرائيل گفت:
«اما اليك فما لى اليك حاجة».
امّا به تو، من حاجتى به تو ندارم.
نه از مال مىترسد كه به يغما رود چون ابن ابى عمير و نه از جان باكى دارد كه بر سر دار شود چون ميثم تمار و نه از آبرو بيمناك است كه او را رافضى گويند و قطعه و قطعهاش كنند چون كميت اسدى:
نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد هر آبروى كه اندوختم ز دانش و دين
نقطه مقابل اخلاص ريا است، آن هم در مقابل اخلاص عوام وگر نه اخلاص خواص يا صديقين همچنانكه گفته شد دقيقتر و باشكوهتر است.
ريا: رِئاء، به معناى تظاهر و نشان دادن به غير است (اقرب الموارد) و آن اين است كه شخص كار خوبى انجام دهد و قصدش تظاهر و نشان دادن به مردم باشد.
قرآن كريم كار ريائى را به سنگ صاف و سختى تشبيه مىكند كه بر روى آن خاك مختصرى قرار گرفته باشد، در اين ميان رگبار شديدى ببارد و تمام خاكها را بزدايد و تنها سنگى باقى مىماند كه هيچگونه دانه و آبى هم در آن نفوذ نمىكند. همچنانكه اين خاك در مقابل باران شديد مقاومتى ندارد و در اين سنگ هم دانهاى نمىرويد، عمل ريائى انسان رياكار به واسطه نيّت باطل او هيچ گونه ارزشى نداشته به واسطه آن فكر باطل به كلى محو و زائل مىگردد. خداوند متعال مىفرمايد:
«يَآءَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا لاَ تُبْطِـلُوا صَدَقَاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَالاَْذى كَالَّذى يُنْفِقُ مَالَهُ رِئَآءَ النَّاسِ وَلاَ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الاْخِرِ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوَانٍ عَلَيْهِ تُرَابٌ فَاَصَابَهُ وَابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْدًا لاَ يَقْدِرُونَ عَلى شَىْءٍ مِمَّا كَسَبُوا وَاللّهُ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَافِرينَ»(44).
اى اهل ايمان صدقات خود را به سبب منت و آزار تباه نسازيد، مانند آن كس كه مال خود را از روى ريا انفاق كند و ايمان به خدا و روز جزا ندارد. مَثَل او به مانند سنگ سختى است كه بر روى آن خاكى بوده كه باران تندى بر آن ببارد (همچنانكه چيزى بر روى سنگ باقى نمىماند) رياكار هم نمىتواند حاصلى از كار ريائى خود برداشت نمايد و خداوند كافران را هدايت نمىفرمايد.
مرحوم علامه طباطبايى مىفرمايد:
از مفاد آيه مباركه روشن گرديد كه: قبول عمل نياز به نيت اخلاص و قصد انجام آن براى خدا را دارد، و هر دو گروه شيعه و سنى از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله نقل نمودهاند كه فرمود: اعمال تنها بستگى به نيتها دارد(45).
حافظ در موارد بسيارى از عمل ريائى نكوهش كرده و از آن اظهار تنفر نموده است. كار ريائى نه تنها مفيد نيست، بلكه ايمان را هم مخدوش ساخته، بزرگترين ضربه را بر پيكر دين انسان وارد مىسازد:
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو آتش دلق و ريا خرمن دين خواهد سوخت
هر تصور غير خدايى روح لطيف عارف را ضربه مىزند و براى او رنج و عذابى دردناك ايجاد مىكند:
روح را صحبت ناجنس عذابى است اليم چاك خواهم زدن اين دلق(46) ريائى چه كنم
غزلسراى شيراز ريا و نظاير آن را با واژهها و كلماتى مانند ريا، دلق ريائى، خرقه آلوده، خرقه سالوس، نقش ازرق، شيد، عُجب، تزوير، سالوس، عمل بر مجاز، زهدفروشى و طامات محكوم مىنمايد و از آن تبرى مىجويد.
رياكارى خود نوعى شرك است، كه پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله فرمود:
«ان أخوَف ما اخاف عليكم الشرك الاصغر، قالوا و ما الشرك الاصغر يا رسول اللّه؟ قال: الرياء. يقول اللّه تعالى يوم القيامة اذا جازى العباد باعمالهم اذهبو الى الذين كنتم تراؤون فى الدنيا فانظروا هل تجدون عندهم الجزاء»(47).
وحشتناكترين چيزى كه بر شما بيم دارم شرك كوچكتر است.
گفتند شرك كوچكتر چيست اى پيامبر خدا؟
فرمود: ريا. خداوند در روز قيامت هنگامى كه بندگان را به واسطه اعمالشان پاداش مىدهد (به رياكاران) مىفرمايد: برويد نزد آنهايى كه براى ايشان در دنيا كار انجام مىداديد، ببينيد آيا پاداش را نزد ايشان مىيابيد؟!
رياكار گاه به يك شريك قائل نمىشود، بلكه شريكها مىجويد و تنها يك بت ندارد، بلكه در برابر بتهاى گوناگون سر مىسايد!
كه صد بت باشدش در آستينى خدا ز آن خرقه بيزار است صدبار
حافظ دردمند، درد دين دارد و آرزو مىكند كه كاش به جاى اين خرقهپوشان سالوسگر و رياكاران تاريكدل، خلوتنشينى از غيب چراغى برافروزد و جانهاى مكدر و تيره و تاريك را روشنى بخشد(48).
چراغى بركند خلوتنشينى درونها تيره شد باشد كه از غيب
امام صادق عليهالسلام فرمود:
«كل رياء شرك، انه من عمل للناس كان ثوابه على الناس و من عمل للّه كان ثوابه على اللّه»(49).
هر ريائى شرك است، هركس براى مردم كارى كند پاداش او برعهده مردم است و هر كس براى خدا كارى كند پاداشش با خداست.
عمل ريائى عملى مجازى و خالى از حقيقت است و باعث شرمندگى و سرافكندگى در روز جزا مىباشد:
شرمنده رهروى كه عمل بر مجاز كرد فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد
خداوند متعال مىفرمايد:
«فَمَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقَآءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحًا وَ لاَ يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ اَحَدًا»(50)
هركس اميد لقاى الهى را دارد، عمل شايسته انجام دهد و در عبادت پروردگارش كسى را شريك نگرداند.
امام صادق عليهالسلام ذيل اين آيه مىفرمايد:
«الرجل يعمل شيئا من الثواب لا يطلب به وجه اللّه، انّما يطلب تزكية الناس، يشتهى ان يسمع به الناس فهذا الذى اشرك بعبادة ربّه، ثم قال: ما من عبد اسرّ خيرا فذهبت الايام ابدا حتى يظهر اللّه له خيرا و ما من عبد يسرُّ شرّا فذهبت الايام حتى يظهر اللّه له شرّا»(51).
شخصى كار خوبى را انجام مىدهد، ولى مراد و مقصودش پروردگار نمىباشد، بلكه مىخواهد مردم او را فرد خوبى پندارند و علاقه دارد كه كار خوب او به سمع آنان برسد. اين شخص همان كسى است كه در عبادت پروردگارش شريك قائل شده است.
سپس فرمود: هيچ بندهاى نيست كه كار خيرى را انجام دهد و آن را پنهان كند مگر آنكه پس از گذشت روزهايى خداوند آن كار خوب را آشكار نمايد و هيچ بندهاى هم نيست كه كار شرى را انجام داده و پنهان گرداند مگر آنكه پس از روزگارانى خداوند بدى آن را آشكار فرمايد.
آنهايى كه در وادى عرفان پرواز مىكنند فقط خدا را مىبينند و تنها خدا را مىخواهند، هر قدمى را براى او برمىدارند و هر كارى را فقط به خاطر او انجام مىدهند:
كه كار خير بىروى و ريا كرد غلام همت آن نازنينم
آنها نه تنها به فكر ريا نيستند، بلكه درصدد اختفا مىباشند، همانطور كه حضرت مسيح فرمود:
«اذا كان يوم صوم احدكم فليدهن رأسه و لحيته و يمسح شفتيه لئلاّ يرى الناس انّه صائم و اذا اعطى بيمينه فليُخفِ عن شماله و اذا صلّى فليرخ ستر بابه، فان اللّه يقسّم الثناء كما يقسّم الرزق»(52).
هرگاه روزِ روزه يكى از شما بود، سر و محاسن خويش را روغنمالى كند و دو لبش را مسح كند تا آنكه مردم ندانند كه او روزهدار است و هنگامى كه با دست راستش انفاق كرد از دست چپ خود مخفى دارد و زمانى كه نماز خوانده پرده درِ منزل خويش را بيندازد؛ زيرا خداوند همچنانكه روزى را تقسيم مىكند ثنا و مديحه را هم تقسيم مىفرمايد.
هر كارى كه در آن ذرهاى ريا باشد نه تنها بىارزش است، بلكه وزر و وبالى بيش نيست، چنان كه پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله فرمود:
«ان المرائى ينادى عليه يوم القيامة يا فاجر، يا غادر، يا مرائى ضلّ عملك و حبط اجرك، اذهب فخذ اجرك ممن كنت تعمل»(53).
روز قيامت به رياكار... با فرياد گفته مىشود: اى گناهكار! اى خيانتكار! اى رياكار، كارت بىنتيجه بود و اجر و پاداشت نابود شد، برو و پاداش خود را از آن كسى كه براى او عملى انجام دادهاى دريافت كن.
باشد كه گوى عيشى در اين ميان توان زد حافظ به حق قرآن كز شيد و زرق بازآى
عارف از رياكارى احساس شرم مىنمايد و دو رنگى را گناهى بزرگ مىشمارد:
شرمسار از رخ ساقى و مى رنگينم بس كه در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
روحيات زشت، عارف را رنج مىدهد و شيطان درون او را به عذاب مىافكند، او از هرگونه ظاهرسازى متنفر است و از هر زرق و برقى بيزار مىباشد:
وين نقش زرق را خط بطلان به سر كشيم(54) صوفى بيا كه خرقه سالوس بركشيم
امام صادق عليهالسلام اشخاص دو رنگ را مورد ملامت قرار داده مىفرمايد:
«ما يصنع احدكم ان يظهر حسنا و يستر سيّئا، اليس يرجع الى نفسه فيعلم انّ ذلك ليس كذلك واللّه تعالى يقول «بل الانسان على نفسه بصيرة» ان السريرة اذا صحت قويت العلانية»(55).
منظور شما چيست كه ظاهر خود را آراسته و در اندرون نيتى زشت داريد؟ مگر همه اين كارهاى برونى انسان به نفس و نيت درونى او بازنمىگردد و خودش هم مىداند كه نيت او به مانند ظاهرش خوب و نيكو نيست. خداوند متعال هم مىفرمايد: بلكه انسان به نفس و درون خود آگاه است، گر چه عذرهايى هم بياورد، اگر باطن انسان خوب و سالم باشد اعمال ظاهرى او هم قوى و با قوام خواهد بود.
امام عليهالسلام در اين سخنان به صورت محاوره مطالب خود را بيان مىنمايد، افراد را گاهى به صورت حاضر و گاهى هم به شكل غايب مورد خطاب قرار مىدهد، و به چند نكته ارزنده اشاره مىفرمايد:
1ـ از رياكارى و دو رنگى بايد برحذر بود.
2ـ ارزش كارهاى انسانى وابسته به نيات درونى او مىباشد.
3ـ افراد رياكار به خوبى مىدانند كه نيت ايشان مانند ظاهرشان پاك و پسنديده نيست.
4ـ هر انسانى بهتر از هر كسى به نفس و درون خود آگاه است.
5ـ اگر انسان درون و نيتش پاك باشد، كار و عملش ارزشمند است، ولى اگر نيّتش پاك نباشد عمل او مانند طبلى تو خالى و سرابى بىآب و چشمهاى خشك مىباشد.
عمل ريائى ظاهرى دلپذير دارد و باطنى نفرتآور. مانند آدمى است بىروح و مردهاى بىجان كه نقشى ندارد و صفايى ايجاد نمىكند:
طريق رندى و عشق اختيار خواهم كرد نفاق و زرق نبخشد صفاى دل حافظ
حافظ گاهى آنچنان از ريا اظهار نفرت مىكند كه آن را بدتر از صد گناه معرفى مىنمايد:
بهتر ز طاعتى كه به روى و ريا كنند مى خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب
حافظ در اين بيت ميان گناه پنهان و طاعت ريائى مقايسه مىكند و مىگويد آن گناه پنهانى براى شرم از خداست و اين ريا براى خودنمايى. البته اين نوع سخنان نبايد باعث تجرى گناهكار گردد، همانطور كه منظور شاعر هم مقايسه است نه تجرى و بهتر است كه گفته شود: طاعت ريائى بدتر از صد گناه پنهانى است.
تزوير عبارت از آن است كه انسان خود را به دروغ خوب جلوه دهد، زهد ندارد خود را زاهد معرفى مىكند و غرق دنيا است، ولى خويش را بىاعتنا بدان مىنمايد. حافظ با بدبينى هر چه تمامتر مردم اهل زمان خويش را مزوّر معرفى نموده مىگويد:
چون نيك بنگرى همه تزوير مىكنند مى خور كه شيخ و حافظ و مفتى و محتسب
مزوّر گاهى نماز را وسيله تزوير قرار مىدهد و گاهى قرآن را، گاهى سجاده را و گاهى دلق را، حافظ هر گناهى را بهتر از آن مىداند كه آدمى مقدسات را وسيله تزوير قرار دهد و از اين رو مىگويد:
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را حافظا مى خور و رندى كن و خوش باش ولى
البته برخى اين موضوع را بهانه بولهوسى و عياشى قرار مىدهند و گر نه فرد متعهد و ديندار نه مى مىخورد و نه قرآن را دام تزوير مىكند.
برخى گرگصفتانى هستند كه در لباس ميش درآمدهاند و برخى روباههايى هستند كه فلسفه مىبافند. بعضى ظاهرى فريبنده دارند و باطنى وحشتناك و بعضى هم زبانى شيرين دارند و نيتى شيطانى:
نه آن گروه كه ازرق لباس و دلسيهاند غلام همت دردى كشان يكرنگم
ريا تنها در موضوعات دينى و معنوى نيست، بلكه در امور مادى و دنيوى هم امكانپذير مىباشد. برخى به قدرت خود مىبالند و بعضى هم ثروت خويش را به رخ ديگران مىكشند. قرآن كريم اين گونه افراد را هم رياكار معرفى نموده، از همگامى و همشكلى با آنان برحذر مىدارد. در حادثه جنگ بدر مىنويسند: سپاه قريش با كبر و نخوت هر چه تمامتر از مكه خارج شد و راهى بدر گرديد. در ميانه راه، ابوسفيان كه تازه به مكه رسيده بود پيغام داد بازگردند. ابوجهل كه از سركردگان سپاه بود گفت: امكان ندارد كه برگرديم مگر آنكه به بدر وارد شويم (بدر يكى از مراكز تجمع عرب بود) بايد سه روز در آنجا اقامت نموده شترها بكشيم و شرابها بنوشيم و خوانندگان براى ما بخوانند و بنوازند و اين حركت و تجمع خود را به گوش عرب برسانيم تا براى هميشه از ما واهمه و ترس داشته باشند(56).
قرآن كريم مىفرمايد:
«وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بَطَرًا وَرِئَآءَ النَّاسِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبيلِ اللّهِ وَاللّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحيطٌ»(57)
و نباشيد مانند افرادى كه از شهرهاى خود خارج شدند براى طغيان و خودنمايى و بازداشتن (مردم) از راه خداوند، در حالى كه خداوند به آنچه مىكنند احاطه دارد.
انگيزه ابوجهل و يارانش از اين مانور نظامى و سياسى سه چيز بود: يكى طغيان و ديگرى خودنمايى و سوم، بازدارى مردم از حركت در مسير الهى. خداوند متعال هم مؤمنان را از مشابهت با آنان بر حذر مىدارد.
خود را ديدن و ديگرى را به بهايى نگرفتن از اخلاق زشت و ناپسند است. خودبينى و خودپسندى و خودخواهى هر سه از صفات ناپسندى هستند كه معمولاً با هم جمع مىشوند. خودبينى در مقابل حقبينى و خودپسندى در برابر حقپسندى و خودخواهى در مقابل حقخواهى است. اين سه بُتِ خطرناك آفات بزرگى را همراه دارند و تا آنجا انسان را مىبرند كه خداوند متعال مىفرمايد:
«اَفَرَءَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلـهَهُ هَواهُ»(58)
«اَرَاَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلـهَهُ هَواهُ»(59)
آيا ديدهاى آن كسى را كه هواى نفس خود را معبود خويش ساخته است؟!
هر قبلهاى كه بينى بهتر ز خودپرستى گر جان به تن ببينى مشغول كار او شو
خودبينى سبب مىشود كه انسان به اشتباهات خود پى نبرد، اشكالات خويش را نپذيرد و در نتيجه هميشه در جا بزند و هيچ گونه تزكيه و ارتقايى نداشته باشد.
يك نكتهات بگويم خود را مبين كه رستى تا فضل و عقل بينى بىمعرفت نشينى
خودبينى جمود فكرى مىآورد، عقل را كور مىكند و انسان را از انديشه صحيح باز مىدارد(60).
دود آهيش در آيينه ادراك انداز يا رب آن زاهد خودبين كه بجز عيب نديد
در بيت فوق، حافظ در كنار خودبينى عيببينى را مطرح مىكند. برخى نسبت به خود عجب داشته خودپسند مىباشند و نسبت به ديگران سوء ظن داشته بدبين هستند، همچنانكه حضرت مسيح مىفرمايد: خاشاكى را در چشم برادرش مىبيند، ولى چوب بزرگى را در ديده خودش مشاهده نمىكند. برخى مرتب خود را مىستايند و از ديگران انتقاد مىنمايند، خود را خوب مىپندارند و ديگران را بد و خود را صالح و همگان را طالح و اين آفت بزرگى است كه گاهى گريبان جامعهاى را مىگيرد و شاعر شيرين سخن ما خود را از آن كنار مىداند.
جامه كس سيه و دلق خود ازرق نكنيم ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم
حافظ در موارد متعددى زهد را در كنار ريا معرفى مىكند و مىگويد:
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
بايد توجه داشت كه زهد و پارسايى در محدوده قوانين شرعى خوب و پسنديده است و نمودارى از پاكى و نزاهت انسانى است، ولى برعكس زهد ريائى زشت و ناپسند بوده، از رذائل اخلاقى به شمار مىرود، گر چه معمولاً بسيارى از قلندران به صورت مطلق زهد را محكوم مىكنند:
با ما به جام باده صافى خطاب كن ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم
طامات به معناى حوادث عظيم، اقوال پراكنده و معارفى است كه صوفيان بر زبان رانند و در ظاهر گزافه به نظر آيد. حافظ در جاى ديگر بىباكانه زهد را در كنار ريا قرار داده، رندان را مبراى از آن مىدارد:
ما را خدا ز زهد و ريا بىنياز كرد حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل
غزلسراى ما با صراحت هر چه تمامتر احترام به زهدفروشان را خطا دانسته مىگويد:
كه دست زهدفروشان خطاست بوسيدن مبوس جز لب معشوق و جام مى حافظ
و سرانجام با رعايت عدالت به صورت بسيار زيبا مىگويد:
مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات
برخى براى پرهيز از زهد فروشى تظاهر به گناه مىكنند. اين عمل هم ناپسند و زشت است ؛ زيرا رعايت حريم الهى واجب و لازم است و همانطور كه زهدفروشى زشت و ناپسند است تجرّى به گناه و تظاهر بدان هم پردهدرى و هتك حرمتها مىباشد.
1 ـ مطفّفين / 14.
2 ـ فخرالدين طريحى، مجمع البحرين، مكتبة مرتضويه، ج 4، ص 169.
3 ـ ابوالقاسم حسين بن محمد معروف به راغب اصفهانى، المفردات فى غريب القرآن، مكتبة مرتضويه، ص 154.
4 ـ سيد على اكبر قرشى، قاموس قرآن، ج 2، ص 280.
5 ـ خواجه عبد اللّه انصارى، منازل السائرين، انتشارات مولى، باب 24، ص 70.
6 ـ آية اللّه روح اللّه موسوى خمينى، آداب الصلاة، مؤسسه تنظيم و نشر آثار، ص 161-160.
7 ـ نهج البلاغه، خطبه يك، ص 28. برخى از مترجمان محترم نهج البلاغه اخلاص را در اين عبارت به پرستش دور از هر شائبه و آميزه ترجمه كردهاند، در صورتى كه فرمايش امام، به دليل عبارت بعد، ناظر به اخلاص عقيدتى است نه عملى.
8 ـ جامع السعادات، ج 2، ص 403.
9 ـ نهج البلاغه، حكمت 237.
10 ـ عبدالواحدين محمّد آمدى، غرر الحكم و دررالكلم، مكتب الاعلام الاسلامى، ص 198-197.
11 ـ همان.
12 ـ همان.
13 ـ المحجة البيضاء، ج 8 .
14 ـ جامع السعادات، ج 2، ص 414-402.
15 ـ المراقبات، ص 51-49.
16 ـ يوسف / 40.
17 ـ ينابيع الحكمه، انتشارات مسجد جمكران، ج 2، ص 240.
18 ـ غرر الحكم، ص 198.
19 ـ نهج البلاغه، حكمت 82.
20 ـ صحيفه سجاديه، ترجمه آيتى، دعاى 28، ص 117.
21 ـ ينابيع الحكمة، ج 3، ص 239، به نقل از: عدة الداعى، ص 219.
22 ـ آل عمران / 158.
23 ـ كهف / 110.
24 ـ علق / 14.
25 ـ غافر / 19.
26 ـ مفاتيح الجنان، دعاى عرفه، ص 496.
27 ـ فاتحه / 5.
28 ـ همان.
29 ـ انعام / 79.
30 ـ يونس / 8-7.
31 ـ نحل / 96.
32 ـ نهج البلاغه، حكمت 237.
33 ـ دعاى عرفه، به روايت اقبال.
34 ـ نهج البلاغه، حكمت 77.
35 ـ ينابيع الحكمه، ج 2، ص 249.
36 ـ توبه / 38.
37 ـ توبه / 72.
38 ـ ذاريات / 56.
39 ـ نهج البلاغه، حكمت 131.
40 ـ غرر الحكم، ص 197.
41 ـ كار افتاده: عاشق.
42 ـ صافات / 102.
43 ـ نساء / 65.
44 ـ بقره / 264.
45 ـ سيد محمد حسين طباطبايى، تفسير الميزان، ج 3، ص 390.
46 ـ دلق نوعى جامه پشمين است كه صوفيان مىپوشيدند و نشان زهد بود.
47 ـ المحجّة البيضاء، ج 6، ص 140، به نقل از: احياء العلوم. در پاورقى آمده است: اخرجه الترمذى، ج 9، ص 230.
48 ـ حافظشناسى، به كوشش سعيد نياز كرمانى، انتشارات پاژنگ، ج 11 (از 15 جلدى)، ص 205.
49 ـ المحجة البيضاء، ج 6، ص 146، به نقل از: كافى، ج 2، ص 296، ح 16.
50 ـ كهف / 110.
51 ـ كافى، ج 2، ص 293، ح 4.
52 ـ المحجة البيضاء، ج 6، ص 141. مأخذى براى آن نقل نكرده است.
53 ـ همان.
54 ـ سالوس در لغت به معناى خدعه، حيله، چربزبانى و مكارى است و زرق به معناى دو رنگى، رياكارى و كبود شدن است.
55 ـ كافى، ج 2، ص 295، ح 11.
56 ـ ابن هشام، سيرة النبى، مكتبه مصطفوى، ج 2، ص 270 و 329.
57 ـ انفال / 47.
58 ـ جاثيه / 18.
59 ـ فرقان / 43.
60 ـ خودبينى بشر از خودخواهى كه جزء غرايز حيوانى است (ولى در حيوان در همان حدود حفظ نفس متوقف مىماند و قابل اغماض است) شديدتر مىباشد و او را به ورطهاى پايينتر از درندگان مىاندازد و منشأ انواع شنايع و جرائم حتى اعمال سفاهتآميزى مىشود كه شخص را در جامعه منفور و لااقل مضحكه و هدف استهزاء قرار مىدهد. على دشتى، نقشى از حافظ، كتابخانه ابن سينا، ص 200.