دستيابي به پيام وحي به گونهاي كه از لابلاي قصص و تشبيهها، مواعظ و توصيهها انذار و تبشيرها بتوانيم دردهاي جامعه بشري و نيازهاي افراد انساني را بيابيم نيازمند به روشمندي ويژهاي است كه زلال ناب قرآني از سويي تاويلهاي نو گرايانه نشود و از سوي ديگر حوادث كهنه زمان نزول از پيچيدگيهاي رو به تزايد دنياي امروز عقب نماند.
در جست و جوي اين اصول و روش فهم قرآن با استاد فرهيخته و انديشمند قرآني جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاي دكتر محمد باقر حجتي (كه طي ساليان گذشته در تأليف و تدريس علوم و معارف قرآني خدمات ارزندهاي را به ساحت مقدس قرآن كريم تقديم كردهاند) گفت و گويي داشتيم كه تقديم خوانندگان عزيز ميشود.
قرآن تنها نصي است در ميان نصوص و متوني كه بشر سراغ دارد كه از هر گونه دستبرد و تحريف هم مصون مانده است اين سه جهت و خصوصيت ويژه قرآن است يعني ما اگر يك نص تاريخي آسماني يا غير آسماني سراغ كرده باشيم، قطعا در آن دستبردهايي انجام گرفته و در آن تحريف راه يافته و آن سخن به مرور زمان از دستبرد و دگرگوني مصون نمانده است به اعتراف خويشمند و بيگانه يعني مسلمان و غير مسلمان اين كتاب آسماني مسلمين و نص آسماني در ميان همه نصوص از اين جهت يعني مصونيت منحصر به فرد است و بسياري از مستشرقان نيز در اين باره زبان به اعتراف گشودهاند. با در نظر گرفتن اين سه خصيصه نميتوان گذرا با آن برخورد كرد و در هر حرف تا چه رسد به كلمه، تا چه رسد به جمله و سوره و بالاخره كل قرآن. بايد ژرف بينديشيم و آن سوي قضيه را بنگريم و لذا قرآن كريم گاهي ما را به خاطر عدم تدبر مورد عتاب قرار ميدهد و فرمان ميدهد كه در قرآن به تدبر بپردازيم يعني آن سوي نزول وحي را نيز بايد مورد توجه قرار داد و همان طور كه اشاره شد حتي در به كاربردن حرف و واژهها بايستي به غوررسي و ژرف بيني روي آوريم.
در آن صورت است كه قرآن ميتواند براي مسلمانان كارساز باشد و گرنه اگر بخواهيم به صورت سنتي در تفسير قرآن اقدام نماييم هر چند يك سلسله نيازهاي بسيط و ساده را برآورده ميسازد اما نيازهاي برون مرزي را تأمين نميكند چنان كه عملاً تأمين نشده است.
طبق روايات در اصحاب قرآن هرگز جوي را نميتوان سراع گرفت كه مطيع و خوار ديگران باشد بلكه سرفرازند به شرط اين كه درست قرآن را بازيابند و به اصطلاح موتور قرآن راروشن نمايند كه بتواند بارهاي سنگين و بسيار بزرگ و سترگ را به دنبال خويش بكشاند و مسلمانان را به هدف وراثت زمين نايل سازد. قرآن بيان و زبان خاصي است كه به طور خلاصه ميتوان گفت بيان و زبان خود خداست. پيامبر اسلام دو گونه سخن گفتن دارد؛ يك نوع سخن كه خود ميفرمود منتها محتوايش وحي بود يعني خداوند به ايشان در تفصيل مطالب يا در پاسخ به نيازهاي مردم وحي ميكرد«ان اتبع الا ما يوحي الي»(انعام/50) نه تنها گفتارشان وحي بود بلكه هر پديدهاي كه از و جود پيامبر برمي خواست و در جهت بيان نيازهاي مردم بوده ريشه در وحي داشت؛ يعني هم گفتار و هم كردار و هم تقرير ايشان وحي تلقي ميشود، نوع دوم آنچه از رهگذر وحي ميفرمود ، اگر در قالب بيان خودش ميبود حديث ناميده ميشد. و اگر عينا بيان الهي را منتقل ميكرد قرآن نام ميگرفت مسلما بيان بشري آن عظمت، آن اهميّت و آن قداست را ندارد كه كلام خداوند از آنها برخوردار است چنان كه فرآو ردههاي صناعي بشرآن ارزشي را كه فرآوردههاي طبيعي كه ساخت و ساز خداست دارا نميباشد يعني به اندازه آن چندان مهم نيست هر چند كه در مورد آن صنعت و تكنيك به اوج خود رسيده باشد
بنابراين بايد در هر زاويهاي از زواياي موجود در سخن الهي به غور رسي بنشينيم اين مفهومش آن نيست كه بنده در اين زمينه كاري كرده باشم، امّا اجمالاً اگر اندكي از زواياي قرآن كريم را براي تحقيق هدف قرار داديم به جاهاي باريكي رسيديم و در يافتيم كه در خور آن است كه بيشك از آنچه تا كنون انديشمندان تلاش نمودهاند در ز مينه فهم قرآن و برداشتهاي صحيح و بهره جويي از قرآن در پاسخ به نيازهايي كه پيش ميآيد از طريق خود قرآن به تلاش و كنكاش بپردازد البته كار دشواري است و بايد دسته جمعي صورت پذيرد يعني همه نيروهاي انساني كار آمد در علوم قرآني اعم از تفسير و ساير دانشهاي وابسته به قرآن و نيز تمام ابزارهاي اقتصادي همبستگي بيابند و در زمينه قرآن كار جديدي صورت دهند تا قرآن بتواند نيازهاي جوامع اسلامي را به طوري جدي پاسخ دهد .
به نظر بنده زبان قرآن اين است كه: «و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه»(ابراهيم/4) زبان قرآن به زبان قومش يعني عربي است. در ميان همه زبانها و همه جوامع پيامبري از درون جامعه عرب انتخاب شد. علت اين كه پيامبر در آن جا انتخاب شده (و البته هر رسولي به زبان قومش از سوي خدا گسيل ميشود) براي اين است كه زبان عربي بسيار گوياست؛ يعني آن اعجام و گنگي كه در زبان عجمي وجود دارد در زبان عربي نيست. آن ويژگي كه در زبان عربي وجود دارد، در هيچ زباني وجود ندارد، يعني يك واژه ممكن است در زبان عربي گوياي معناهاي فراوان باشد، در حالي كه واژههايي كه در ديگر امتها و ديگر زبانها وجود دارد نميتواند اين چنين گويا باشد. يعني زبان عربي در عين فشردگي و كوتاهي، پربار است.
با كوتاهترين تعبير بيشترين معني را افاده ميكند؛ فيالمثل اگر در فارسي بخواهيم يك معنايي را در قالب لفظي ارائه كنيم، گنگ است و ناگزيريم كه لفظ و تعبير را طولاني سازيم تا درك صحيح صورت گيرد؛ مثلاً اگر گفتيد كه من رفتم شير خريدم، نميدانيم او متصدي باغ وحش است، كه شير درنده خريده، يا فرد عادي است كه شير خوردني يا شير سماور يا آب را خريده است، در حالي كه وقتي ميگوييد «اسد» يا «لبن» اين معناي مقصود معلوم است. از لحاظ حروف شير و اسد مانند هم هستند، در حالي كه با اسد ميفهميم كه مقصود حيوان درنده است نه شير خوردني و جز آن. تازه انواع مختلفي از شير درنده داريم؛ بي يال و كوپال، نر، ماده و... و براي هر كدام واژهاي در زبان عربي وجود دارد: اسد، ليث، غضنفر، قسورة و... بارها شنيدهايد كه ابن عباس ميگفت: معناي فاطر را نميفهميدم. حال آيا او عرب نبوده؟ فاطر و خالق و باريء همه به معناي آفريننده است. اما اين كه چرا در هر جايي يكي از اين واژهها به كار رفته است. هر كدام از اين الفاظ اگر عربي تلقي شود، يعني من متلبس به عربيت باشم، ذوق عربي نسبي من اقتضا ميكند كه از خاطر مطالبي را دريابم كه از خالق نميتوانم استفاده كنم، يعني هر يك از اين واژهها در قرآن در خور مقامي خاص است با خصوصياتي كه در مفهوم ساده آن واژه وجود دارد. اگر خداوند ميفرمايد: «أفي الله شك فاطر السموات و الارض»(ابراهيم/10) گويا خداوند تعجب ميكند (چرا كه در او انفعال راه ندارد) ولي لحن به گونهاي است كه اگر كسي غير از خدا اين سخن را ميگرفت، آن را تعجب تلقي ميكرد، چرا نفرمود: أفي الله شك خالق السموات و الارض و يا ديگر واژهها. علما قايلند كه در قرآن مترادف نداريم و در ترجمهها و گاهي تفاسير مييابيم كه همه اين كلمات را به معناي آفريننده تفسير ميكنند. واژههايي مانند فطر و فصل و فطم و ديگر كلماتي كه با فاء شروع ميشود، به معناي جدا كردن و شكافتن است. ابن عباس گفت كه معناي فاطر را نميفهميدم، يعني آن گونه كه عرب عاربه و اصيل ميفهمد، متوجه نميشده است. و ميگفت بايد خصوصيتي در فاطر باشد كه در ارتباط با آن ميگويد كه آيا مگر ميشود در خدايي كه فاطر است شك شود. لحن به نحو استفهام است. ابن عباس معناي عربي اين واژه را در بيابان يافت و ديد بر سر چاه دعوايي است كه يكي ميگويد: «انا فطرتها»؛ يعني من بدين كار آغاز كردم و تو پس از من آمدي. ابن عباس ميگويد فهميدم كه فاطر يعني وجودي كه آغازگر آفرينش است و گرنه ما آفرينشهاي هنري و جز آن داريم كه خالق آنها آغازگر آفرينش نيستند.
مفهوم اين آيه اين است كه تمام سلسله علل و معاليل و تمام اسباب و مسببات و تمام متحركات و محركات بايد به محركي منتهي شود كه خود متحرك نيست. بايد به سببي منتهي شود كه خودش مسبب نيست و به علتي منجر گردد كه خود معلول نيست وگرنه مستلزم دورو تسلسل است و تسلسل هم به دليل عقلي مثل برهان تطبيق و سلم و براهين ديگر باطل است. پس هيچ عاملي نميتواند در خدا شك كند، چون آغازگر بوده است؛ يعني براي اين عالم آغازگري بايد شناسايي كرد كه آن عبارت از خداست. در آغاز سوره بقره هنگام وصف متقين، كفار و منافقين ميبينيم كه سه گروه از جامعه اسلامي در زمان نزول قرآن را تشكيل ميدادند؛ چه اين كه عرضه شدن قرآن كريم بر مردمان به سان عرضه شدن آفتاب بر پديدههاي عالم طبيعت است. اگر گل است خوشبو ميشود. اگر ميته و مردار است متعفن ميگردد. برخي هم زير لفافه قرار دارند كه چندان تعفن درون آنها برملا نيست. به عبارت ديگر، عدهاي در سايه قرآن تعالي مييابند و روحشان گسترش پيدا ميكند. عدهاي هم كه مرده هستند «ان الذين كفروا سواء عليهم ءأندزتهم ام لمتنذرهم لايؤمنون ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوة و لهم عذاب عظيم» (بقره / 7-6) تعفن وجودشان مشام محيط را ميآزارد، يعني كفار - گروه سومي هم هستند «و من الناس من يقول آمنا بالله و باليوم الآخر و ما هم بمؤمنين »(بقره/8) اينها زير پوشش نفاقآميز خويش ماندهاند كه هنوز بوي تعفن شان به مشام كسي نميرسد.
مشاهده ميكنيد كه خداوند در اين آيات پس از «و اولئك هم المفلحون» به معرفي كفار ميرسد هيچ حرفي را به كار نميبرد و ميگويد: «ان الذين كفروا...»، اما هنگامي كه به معرفي منافقين ميرسد حرف «واو» را ذكر ميكند كه «و من الناس من يقول....» ما وقتي به ذوق عربيت آشنا باشيم، در مييابيم كه عرب خالص حروف عطف مانند واو، ثم، فا، بل، لا را در جاي خاصي به كار ميبرد. عرب وقتي واو را به كار ميبرد، مفهوم اشتراك را از آن استفاده ميكند (گفتيم كه قرآن به زبان عربي است و خداوند از ميان زبانها تنها عربي را شايسته براي بيان مقاصد خويش يافته است. پس اگر اين زبان را بفهمد و هضم كند، حجت بر او تمام ميشود.) خداوند به پيامبر ميفرمايد: «و ان احد من المشركين استجارك فاجره حتي يسمع كلام الله...»(توبه/6) اگر مشركي به تو پناه آورد به او پناه بده تا كلام الله را بشنود، چرا كه او عرب است و ميتواند با فطرت عربياش آن كلام را هضم كند. به ويژه فرمود كلام الله نه قرآن؛ يعني سخن خدا كه مؤثر است. شما در كنار طبيعت كه مينشينيد قلبتان باز شده و آرامش مييابد اما اگر مدت زيادي هم در كنار فرآوردههاي صناعي بنشينيد تحولي در شما ايجاد نميشود. «كلام الله» يعني خدا و يعني اثر گذارنده. كلم به معناي جرح است و جرح هم اثر باقي ميگذارد عرب اينها را ميفهمد. اگر ايمان آورد كه خوب و گرنه بايد او را به محل امن خود رساند.
بايد علت ظريف به كار رفته در كلام خدا در قرآن را بيابيم. واو حرف عطف براي جمع و ايجاد اشتراك بين دو چيز است. بنابراين بايد گفت كه: بين منافقين و كفار از سويي و بين منافقين و مومنين از سوي ديگر وجه اشتراك موجود است. مسلما منافقين از لحاظ چهره ظاهري مانند مسلمانان هستند و با كفار هم از لحاظ دروني اشتراك دارند. به هر صورت كار اين واو جمع است؛ چه عطف باشد و چه در مقام استيناف، به هر حال اشتراك را ميرساند. نتيجه اين كه اگر انسان از مرز ايمان در ظاهر و باطن پا را فراتر بگذارد، در لبه پرتگاه قرار ميگيرد كه راه بازگشت ندارد. «ان الذين كفروا»؛ يعني كسي كه در كفر پافشاري ميكند، دلش آلوده و وجودش تيره شده است؛ لذا فرقي نميكند كه مورد معالجه قرار بگيرند يا خير، بهبودي حاصل نميكنند، نه قرص و كپسول و نه چاقوي جراحي اينها را درمان نميكند. پس بين مؤمنين و كافرين يك بيگانگي وجود دارد كه خداوند واو را نياورده است. آن بيگانگي كه راه بازگشت به راه راست محال ميگردد؛ يعني وقتي انسان از خط مستقيم فاصله بگيرد، هر چه بيشتر و سريعتر جلو برود، فاصلهاش از خط مستقيم فزوني مييابد تا به جايي ميرسد كه نميتواند تا ابد به جايگاه نخست برگردد؛ چرا كه از اين راه به اختيار خود منحرف شده است و كسي كه در كفر و انكار حقايق پافشاري ميكند، قهرا بايد فرجامش اين گونه باشد. «ختم الله علي قلوبهم» ؛ يعني اينها خودشان تمام مجاري حواس و ادراك را بستهاند.
اما درباره منافقان فرموده: «و من الناس» يعني براي ايشان دو راه بازگشت وجود دارد؛ يا راه بازگشت به طرف كفار؛ يعني علنا كافر شوند، چنان كه شدند و جامعه اسلامي هم فهميد كه اينها كافر بودند، يا احيانا با آنها بودند، مانند ابي عامر راهب كه مسجد ضرار را ساخت و بعد هم از سوي خدا افشاگري شد كه مسجد را براي دلسوزي نسبت به مسلمانان نساخته بلكه براي سد راه خدا و تفريق بين مسلمانان بنا كرده است. او به كفر برگشت، پيامبر او را مهدور الدم اعلام كردند و او به روم فرار كرد تا سپاه بياورد با پيامبر بجنگد. ابتدا ميگفت كه مسجد را براي رضاي خدا و آسايش مسلمانان ميسازد تا كساني كه پيرمرد و پيرزن هستند و نميتوانند به مسجد پيامبر بيايند در اوقات باراني و لحظات تاريك شب و سرما و... جايي براي عبادت داشته باشند، اما به تدريج چهرهاش افشا شد و سپس فرار كرد و در بين راه هم مُرد.
راه بازگشت به ايمان نيز براي منافقين وجود دارد؛ چون چهره اسلامي دارند و از درون به بازگشت توفيق مييابند و كاملاً فرض ميشود اين «واو» اين معارف را ميرساند. اما كافر مصرّ بر كفر هيچ وجه اشتراك با مؤمن ندارد، بلكه مباينت كلي با هر دو دسته مسلمان و منافق دارد.
مطالب معقول را نميتوان به صورت محسوس ترسيم كرد مگر اين كه تشبيه نماييم. اگر رمّان و اعناب و... در قرآناند نميتوان آنها را تبيين نمود لذا مثلهاي گوناگوني آورده تا معقولات را از رهگذر محسوسات به اذهان نزديك كند. نه اين كه بتوانيم از رهگذر آنها كنه معقولات را تشخيص بدهيم. اما آنچه كه مربوط به زندگي است، در قرآن به طور ملموس ذكر شده كه قابل تحسين است. في المثل در ابعاد سياسي، اجتماعي، فردي، اخلاقي و... امكانپذير است و هر جا قابل لمس نباشد، خداوند مثل ميزند يا تشبيهي ميآورد كه در اين جا بايد ممثّلله را شناسايي كنيم. خود مثل هم همواره عناصرش محسوس است گر چه در عينيت خارجي داراي مصداقي نباشد، ولي به هر حال مثل ميزند: «ايود احدكم ان يكون له جنة من نخيل و اعناب» (بقره/ 266). براي حبط عمل مثل ميزند كه يك عمر انسان كار ميكند و آخرش همه از بين ميرود، در حالي كه لازم نيست واقعا باغي باشد و....
باري، اين كلام الله است و سخن خود خداست و البته بحثهايي كردهاند كه آيا كلام الله قديم است يا حادث و به بحث كنوني ما چندان ربطي ندارد. اگر چه پرواضح است كه خداوند كلام را ايجاد ميكند و تكلم از صفات افعال است و نميتواند قديم باشد. بلي علم خداوند و قدرت خداوند عين ذاتش است و قديم، ولي متكلم بودن خداوند چون از صفات فعل است نميتواند عين ذات و قديم باشد و گرنه هميشه بايد كلام ايجاد كند، يا هميشه به بندگان روزي برساند. در حالي كه «يقيض و يبسط» ميرساند كه حادث است.
خلاصه اين كه قرآن كلام خداست و لذا نميشود برايش همانند آورد. يك برگ درخت را نميتوان همانند سازي كرد. يك مگس را نميتوان ايجاد كرد «يا ايها الناس ضرب مثل فاستمعوا له ان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا»(حج /72)؛ يعني بشر اكنون در عصر فضا يا در اعصار گذشته، بلكه در آينده نيز تا قيامت يك مگس را نميتواند خلق كند، چه اينكه همه گونه تجهيزات در آن به كار رفته كه به ميليونها ويژگي برسد.
فهم قرآن را بايد از پايين شروع كرد؛ از واژهشناسي؛ يعني واژههاي قرآن را به صورت عربي و قرآني شناسايي كنيم. به اصطلاح يكي از دانشمندان حاضر پيش از هر كار قرآني و درخواست هر نيازي از قرآن، بايد اين را درك كنيم كه اين كتاب عربي است، خودش هم به عربيتش ميبالد. بايد مطالعه كرد حقايق را دريافت كرد؛ اين كه از چه رو اين واژههاي قرآني بهترين تعبير و واژه و ساختار است.
مثلاً چه رموزي در اين گياه است كه ريشه گياه از آب بيرنگ و خاك بي مزه استفاده ميكند و به ساقه و شاخه و برگ كه ميرسد، رنگ عوض ميشود، مزه و بو پيدا ميكند.
بايد معنايي را كه يك عرب عاربه از قرآن فهميده ابتدا درك شود و بعد مطالب ديگري را از قرآن درخواست نمود؛ يعني جان و روح واژههاي قرآن همان چيزي است كه عربها درك ميكردند. اين را بايد به دست آورد و بعد قالب و كالبد جديد به آن پوشاند، كه در آن صورت بلا اشكال است و گرنه آنچه ما اكنون از قرآن مييابيم، به ويژه در ترجمهها عبارت از آن گونه معاني هستند كه مانند كالبد بيجان ميباشند، روح اصلي همان معناي اول است. ما اكنون از فاطر خالق ميفهميم، ولي عرب ميفهميد «انا فطرتها» ؛ يعني من آغازگر به خلق بودم. منبع مطالعه ابن عباس صحرا بود، چرا كه زبان عربهاي بياباني اصيل و خالص بود. عرب با فطرت عربي لغات را ميفهميد. روح لغت در اختيارش بود نه معنايي را كه در طول مرور زمان لغت در استخدام آن درآمده است؛ مثلاً كلمه انتقاد؛ يعني سكه مغشوش را از خالص جدا كردن، در حالي كه امروزه ما تعميم دادهايم و جدا كردن هر سره از ناسره را انتقاد ميدانيم. حال اين لغت در گسترهاي بسيار وسيع بار فراواني يافته است، اما در آغاز تنها در بحث سكه به كار ميرفته است. لذا نقود و نقدين يعني سكه طلا و نقره و امثال آنها. اين معاني در طول تاريخ بر آن معناي اول حمل شده است؛ اما اين كه چرا اكنون انتقاد در اين معاني به كار ميرود بايد رابطه تاريخي اش را پيدا كرد.
كارهاي بشر در طول تاريخ وجوه اشتراك زيادي دارد. در نتيجه، اگر سبب نزولي در آن زمان پديد آمد، در زمان ما هم اسبابي وجود دارد كه ما را به طرف آيه مربوطه ميكشاند و اين نياز به كاوش علم الحديثي در اسناد دارد و در حوزه مطالعات حديثي ميگنجد. پس از انقلاب مقداري دين در متن زندگي افتاد، ولي هنوز ما همه در آغاز راهيم و نياز به تلاش جمعي سامان يافته بيشتري داريم.