حنيف كلمهاى عربى و به معناى پاكدين و متمايل به دين حق است . بعضى از افراد خود را بر دين حنيف مىدانستند و يا ديگران آنان را چنين مىشناختند و پيامبر گرامى اسلام نيز به پيروى از ابراهيم عليهالسلام بر دين حنيف بود . البته روش و آيين ايشان متفاوت با پيروان دين حنيف به معناى متعارف آن بود . دين حنيف يك دين رسمى داراى تشكيلات و علماء، اصول و فروع نبودهاست .
از ديرباز اعتقاد بر اين بود كه گروهى در مكه و اطراف و اكناف جزيرةالعرب از بتان دورى مىجستند و خود را پيروان ابراهيم عليه السلام و فرزندش اسماعيل عليه السلام مىدانستند . نبى گرامى اسلام صلى الله عليه و آله را نيز از اين گروه دانستهاند; اما يهود به پيروى از اصطلاح سريانى اين كلمه، قبايل مشرك عرب را حنيف مىخواند; حال آنكه در لغت عرب، حنيف پاكدين و متمايل به دين حق معنا شده است (1) . آنان خود را پيرو ابراهيم عليه السلام دانسته و بر پيامبر صلى الله عليه و آله خرده مىگرفتند كه اگر پيرو ابراهيم هستى، او از ماست; چرا قبله او را ترك و سنن او را مهجور داشتهاى؟
منقول است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به بيتالمدارس (محل تدريس توارت) در مدينه وارد شد و يهوديان را به اسلام دعوت كرد . يكى از يهوديان پرسيد: تو خود بر چه دينى هستى؟ فرمود: بر ملت ابراهيم عليهالسلام و دين او . گفتند: ابراهيم كه يهودى بود! فرمود: تورات را بياوريد تا ميان ما و شما داور باشد; اما آنان نپذيرفتند و به حكميت تورات هم تن ندادند (2) . يهود خود را از سلاله يعقوب (اسرائيل) عليهالسلام مىدانستند و دوازده سبط يهود را از دوازده فرزند يعقوب . در اين مناظره ابراهيم عليهالسلام يعنى نياى بزرگ يعقوب را كه در كتب آنها به پدر عالى و پدر جماعتبسيار نامبردار است، پيرو يعقوب معرفى مىكند . آنان ابراهيم عليه السلام را پيامبر و بنيانگزار يكتاپرستى و حنيف نمىدانستند .
به هر حال بعضى جريان حنيف بودن را متاثر از يهوديت و مسيحيت مىدانند . گروهى اصل اين كلمه را سريانى يا عبرى يا حبشى دانستهاند . دستهاى ديگر اين كلمه را عربى دانسته و به اصيل بودن جريان حنيفيت در عرب پيش از اسلام معتقدند و گروه ديگرى بر اين نظر است كه اينان داراى تشكل و سازمان بودهاند . البته اين نظر مخالفانى دارد .
اينك در مقال حاضر مطالب فوق توضيح داده مىشود و به نقض و ابرام آراء دانشوران و صاحب نظران پرداخته مىشود .
لغوىها حنيف را از حنف به معناى اعراض از گمراهى و ميل به استقامت مىدانند . همچنانكه حنيف به معناى اعراض از استقامت و ميل به گمراهى است و گفتهاند:
اگر مىبينيد حاجيان و هر كسى را كه ختنه شدهاست، حنيف مىنامند، براى اشاره به اين است كه اشخاص متدين به دين ابراهيم عليهالسلام هستند و احنف كسى را گويند كه در پايش كژى باشد (3) .
در مورد ريشه كلمه حنف و اينكه داراى اصالت عربى استيا خير، بحث زيادى شده است . از جمله در ميان دانشمندان اسلامى، مسعودى (م 346 ه) صابئين را جزء حنفاء برشمرده و ريشه اين كلمه را از سريانى حنيفو مىداند (4) .
اين كلمه در آرامى (كنعانى) حنيف بوده و معناى منافق و كافر داشته و مسيحيان نيز آن را به همين معنا به كار مىبردند; به گونهاى كه حتى پادشاه عيسوى اسپانيا در حدود سال 590 در نامهاى كه به سلطان المهاد مىنويسد، همين اصطلاح را به كاربرده است (5) .
يعقوبى در كتاب تاريخ خود نيز در داستان شاؤل (طالوت) و داود فلسطينى را از حنفاء ستارهپرست مىخواند (6) . ابن العبرى (م 685 ه) حنفة سريانى را در مورد صائبين به كار مىبرد .
در ميان مستشرقان آقاى هرشفلد معتقد است كه تحنتبه معناى نماز خدا و عبرانى است . ليال و داچ هم آن را مشتق از عبرى دانستهاند و لهاوزن آن را به معناى يك عيسوى زاهد دخويه به معناى كافر، مارگليوث به معناى يك مسلمان و نولدكه بوهل آن را مشتق از تحنث دانسته و ريشه عبرى آنرا به كلى رد مىكنند (7) .
از علماى اسلامى طبرى آن را به معناى تبرر (فرمان بردارى كردن) مىداند . به گفته ابن اثير در نهايه و طريحى در تفسير غريبالقران و نيز لسان العرب، حج، ختان، مخلص، و استقامتبر دين ابراهيم حنيف گفته مىشود .
همچنين در تاريخ طبرى و لسان العرب به كسى كه از دين باطل به اسلام تمايل كند، حنيف گفته شده است (8) .
راغب اصفهانى مىگويد: «حنيف كسى است كه از ضلالتبه استقامت، استوارى و هدايت ميل كند» (9) .
ابنهشام تحنث را از تحنف مىگيرد و او در اينباره استدلال ظريفى به كار مىبرد و مىگويد:
در تلفظ عربى زياد اتفاق مىافتد كه حرف (ث) به (ف) تبديلشود; همچنانكه به جدث به معنى قبر جرف هم گفته مىشود و يا اينكه گاهى عرب به جاى ثم مىگويد: فم; بنابراين تحنث همان تحنف به معناى حنيف شدن و از حنفاء قرار گرفتن است (10) .
اما «ابوذر خشنى» كه سيره ابنهشام را شرح كرده، اين نظر را رد مىكند و مىگويد:
«اثم» گناه و «تاثم» به معناى خروج از گناه است (; زيرا گاهى باب تفعل براى خروج از معناى فعل مىآيد) ; از اين رو حنث هم كه به معناى گناه است، وقتى به باب تفعل برود، به معناى از گناه بيرون شدن است و نيازى به ابدال نيست . ابناثير نيز همين نظر را دارد و آن را تاييد مىكند (11) .
در ادبيات قبل از اسلام حنيف داراى معناى مثبتبودهاست; بنابراين مىتوان گفت: اين يك كلمه اصيل عربى است; زيرا در فرهنگهاى ديگر گاهى كافر و منافق معنا مىدهد .
براى مثال «ابوقيس بن الاسلت» انصارى و رئيس قبيله اوس در شعرى چنين مىسرايد:
اقيموا لنا دينا حنيفا فانتم
لنا غاية قد يهتدى بالذوائب (12) امية بن ابى صلتيكى از شاعران دوره جاهليت، دين حنيف را تنها دين رستگار روز رستاخيز معرفى مىكنند (13) .
كل دين يوم القيامة عندالله
الا دين الحنيفية زور
و عامربن حارث شاعر كافر قبيله هوازن در نجد (كه اسلام را درك كرده بود) در شعرش از عابدى متحنف سخن مىگويد كه نماز مىخواند: «اقام الصلوة العابد المتحنف (14) »
در شعر صخر نيز از عيسويانى كه شراب مىنوشند و در اطراف يك حنيف جنجال به پا مىكنند، سخن رفته است . هر چند بوهل در مقاله حنيف «مختصر دائرةالمعارف اسلام» اصرار دارد كه عبادت را مناسب زاهدى بداند كه از نوشيدن شراب خوددارى مىكند; اما شارح در شعر خويش حنيف را مسلم معنا مىكند و در بررسىها خود چنين نتيجهگيرى مىكند كه حنيف به طور كلى مسلمان معنا مىدهد (15) .
آنچه كه از لا به لاى سرگذشت تاريخى جزيرةالعرب به دست مىآيد، اين است كه قبل از اسلام گروهى مشخص، با تشكيلات، عالمان روحانى، كتاب و پيشينه تاريخى به نام حنفاء شكل نگرفته بود . حتى ابنمنظور مىنويسد: «بتپرستان عرب جاهلى خود را حنيف يعنى پيرو دين ابراهيم مىدانستند (16) » .
هجرت ابراهيم عليهالسلام به مكه و پايهگذارى خانه كعبه به همراه اسماعيل عليه السلام مراسم حج، قربانى شدن اسماعيل و پس از آن نجات از جانب پروردگار، خاطراتى بودند كه ذهن عرب در جزيرة العرب با آنها آشنا بود .
از سوى ديگر بت پرستى، خرافه پرستى، زنده به گور كردن دختران و رسوم و آداب بسيار و غير انسانى و غير عقلائى نيز در جزيرة العرب ريشه دوانيده بود . گروهى، البته بدون سازمان مشخص در بخش اول خود را سهيم مىدانستند; ولى در بخش دوم با جماعت هم داستان و هم رنگ نبودند . اينان همان حنفاء هستند .
ابنهشام در بحث از اين عرب جاهلى بعد از برشمردن شرك و بتپرستى به وجود مسيحيان و يهوديان در شبه جزيره تصريح مىكند . البته يهوديان در مدينه و شمال جزيرةالعرب و جدا از عربها زندگى مىكردند و مسيحيان نيز در يمن و نجران (جنوب و جنوب غربى شبه جزيره) بودند . در ادامه مىنويسد:
ورقة بن نوفل، عبيداللهبن جحش، عثمان بن حويرث و زيدبن عمروبن نفيل (در مكه) از پرسش بتان دورى جسته و در طلب دين حنيف و فطرى بودند و در مناطق مختلف متفرق شدند و جستجو كردند تا دين حق را بيابند و . . . . اينان را حنفاء گفتهاند (17) .
احتمالا نامگذارى اين افراد به «حنفاء» توسط تاريخنگاران مسلمان و بعد از اسلام انجام شدهاست . مونت گمرى وات، اسلام شناس اسكاتلندى مىنويسد: «حنيف ناميدن «حنفاء» كار متكلمان و مدافعه گران مسلمان بعدى است (18) » ; اما با توجه به وجود اين كلمه در آثار شعراى قبل از اسلام و متون تاريخى اين احتمال بعيد به نظر مىرسد . به هر صورت آنان را هالهاى از افسانه و حقيقت فرا گرفتهاست; به طورى كه تشخيص مرز ميان اين دو را مشكل كرده است .
شايد بتوان گفت: بيشتر اينان در نزديكى زمان ظهور اسلام زندگى مىكردند و يا دوره اسلام را نيز درك كردند . در ميان آنها افراد مختلفى از قبيل شاعر، خطيب، عامى و آگاه به كتب مذهبى نيز يافتشدند .
البته نمىتوان وجود يك جنبش مخالف با مراسم و سنتهاى جاهلى عرب را انكار كرد; ولى اينكه آيا اينان همان حنفاءبودهاند، به درستى و اطمينان نمىتوان چنين ادعا كرد; به خصوص اينكه در متون تاريخى نيامدهاست كه آنان خود را حنفاء بدانند . چه بسا ديگران آنها را چنين معرفى كرده باشند .
مشهور اين است كه نبى گرامى اسلام صلى الله عليه و آله بر دين حنيف، دين فطرت و دين ابراهيم و اسماعيل بودهاست; اما اينكه آيا پيامبر صلى الله عليه و آله نيز با حنفاء قبل از اسلام هم نوا و هم فكر بودهاست، قابل اثبات نيست; چون تفاوتهايى بين حركت پيامبر صلى الله عليه و آله و حنفا به اين شرح به چشم مىخورد:
1 . حنفاء مردمى بودند كه رسوم زمانه را قبول نداشتند، ولى قيام و اقدامى بر ضد آن نمىكردند . آنان در ميان مردم و با آنها زندگى مىكردند و گهگاه در جوى مساعد انتقادى ملايم از مشركان انجام مىدادند . در تاريخ كمتر تصادمى از ناحيه ايشان با مشركان گزارش شده است . مردم با اينان مشورت مىكردند و برايشان احترام قائل بودند; اما پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تنها به آگاهى از درستى راه خود و فساد اجتماع اكتفا نكرد . چنانكه مامور بود، پرستش بتها را نكوهش كرد و مردم را به سوى دين حق، توحيد و آيين فطرت، راه و روش ابراهيم عليه السلام فرا خواند . هر آنچه كه در توان داشت، در اين نهضت مصروف داشت . بدخواهان و دگرانديشان نيز از هيچ آزار و اذيتى در حق وى كوتاهى نكردند .
2 . حنفاء آيينى داشتند كه تنها براى خود برگزيده بودند و تكليف به ابلاغ در كار نبود و اگر هم از طرف آنان دعوتى انجام شده باشد، بسيار محدود، آرام و بدون درگيرى فيزيكى بودهاست; اما پيامبر صلى الله عليه و آله داراى دعوتى جهانى و مكلف به ابلاغ رسالتبراى جهانيان بود و از هيچ تهديدى نهراسيد و به هيچ تطميعى تن در ندارد .
كلمه حنيف در قرآن ده بار و كلمه حنفاء دو بار آمده است . در آيات قرآن حنيف به عنوان دين ابراهيم عليهالسلام معرفى شده است (19) و يا حال استبراى مخاطب كه پيامبر و يا مسلمانان هستند (20) .
قرآن دين حنيف را غير از يهوديت و مسيحيت مىداند . حنيف در پرستش خداى يكتا مخلص و يك روست (21) . در كاربرد قرآنى كلمه حنيف به معناى مشرك، منافق وكافر نيست . حنيف مقابل بتپرستى و حتى مذاهب مشهور زمانه كه دچار تحريف شدهاند، مىباشد (22) .
آيه 30 سوره روم كه در حدود سال نهم بعثت و چهار سال پيش از هجرت نازل شدهاست، نشان مىدهد كه كلمه حنيف و بر دين حنيف بودن ابراهيم عليهالسلام قبل از هجرت مطرح شدهاست; بنابراين مطلب فوق پس از نااميدى نبى گرامى صلى الله عليه و آله از ايمان و هدايتيهود نازل نشدهاست . آيات ديگرى نيز مؤيد اين واقعيت هستند (23) .
در كنار هم قرار گرفتن حنيف و مسلم (24) نشان مىدهد كه اين كلمه، خاص دسته مذهبى معينى نبوده است و اينان يك سازمان متشكلى، پيش از اسلام نداشتند . در اصول كافى، از امام صادق عليهالسلام روايتشده است كه «حنيفا مسلما» يعنى «خالصا مخلصا» به اين معنا كه چيزى از بتپرستى در آن مخلوط نيست (25) .
در متون اسلامى حنيف گاهى معادل كلمه مسلم به كار رفتهاست، گر چه براى دين ابراهيم رواج بيشترى دارد (26) ; چنانكه در احاديث نيز آمدهاست كه پيامبر فرمود:
بعثتبالحنيفية السمحة (27) ; من به دين ابراهيم حنيف برانگيخته شدم .
احب الدين الى الله الحنيفية السمحة (28) ; محبوبترين دينها نزد خداوند تعالى دين حنيف آسان است .
همواره در طول تاريخ زاهدان و عابدان و متنسكان دين را چنان سختگيرانه بر مؤمنين عرضه مىكردند كه بسيارى از آن گريزان مىشدند . در احاديث مذكور حنيفيت معادل اسلام به كار رفته است .
نكتهاى كه در توضيح مطلب بالا حائز اهميت و قابل توجه است، اين است كه همه اديان داراى جوهره واحدند و اصول معارف در آنها يكسان است . اصول مشترك ذيل معمولا در اديان ديده مىشود: 1- توحيد، 2- نبوت، 3- معاد، 4- عبادت، 5- دعا، 6- عدالت، 7- احسان و نيكوكارى و . . . . ; بنابراين اگر گاهى كلمه حنيف و گاهى اسلام و زمانى پيروى از ابراهيم عليهالسلام و يا ديگر انبياء مطرح مىشود، بين آنها تنافى نيست .
در قرآن كريم دين ابراهيم عليهالسلام، دين حنيف ناميده شده است (29) . درباره اينكه چرا دين ابراهيم عليه السلام حنيف ناميده شدهاست، نظرهاى گوناگونى به اين قرار ديده مىشود:
1 . ابن عباس و مجاهد مىگويند: «اين نامگذارى به جهت اشتمال آن بر اعمال حج است» .
2 . مجاهد در قول ديگرى مىگويد: «علت اينكه آن دين حنيف است و پيروى از آن لازم است، به اين جهت است كه پيروى از آن پيروى از حق است» .
3 . اين موضوع به اين مناسبت است كه پيروى از آن متابعتشريعتى است كه ابراهيم عليهالسلام بواسطه آوردن احكام آن از قبيل «لزوم حج، ختنه و جز اينها، امام مردم گرديده است» .
4 . دين ابراهيم عليه السلام حنيف خوانده شدهاست; زيرا حنيف يعنى اخلاص در زمينه اقرار بر ربوبيتخداوند و بندگى انسان در برابر او (30) .
خداوند با اين سخن خود كه «و ما كان من المشركين; ابراهيم از مشركان نبود» ، شرك را از ساحت او دور مىشمارد; اما به طور ضمنى گرايشهاى شرك آلود در مسيحيت و يهوديت را بيان مىكند (31) .
منقول است كه احبار يهود و نصاراى نجران نزد رسول گرامى اسلام جمع شدند و درباره ابراهيم به نزاع پرداختند . يهود گفتند: ابراهيم جز يهودى نبود و نصارى گفتند: او جز نصرانى نبود . در اين زمينه، اين آيه نازل شد:
يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم و . . . ; اى اهل كتاب چرا درباره ابراهيم عليه السلام با همديگر مجادله مىكنند . . .
و ما انزلت التورية و الانجيل الا من بعده افلا تعقلون . . . ; حال آنكه تورات و انجيل جز بعد از ابراهيم نازل نشده است آيا تعقل نمىكنيد (32) .
اگر گفته شود كه درباره اسلام نيز مطلب همينگونه است و قرآن پس از ابراهيم عليه السلام نازل شدهاست، مرحوم طبرسى به اين پرسش چنين پاسخ مىدهد:
همگى حتى مخالفان قبول دارند كه حضرت ابراهيم عليه السلام خود را مسلم ناميدهاست; جز اينكه يهود مىگويند: آن اسلام همان يهوديت است و نصرانيها مىگويند: اسلام همان نصرانيت است و تورات و انجيل پس از وى آمده و در آن دو نيز اسم ابراهيم به اسلام برده شده و هرگز ذكر نشدهاست كه وى بر دين يهود و نصارى بود; اما قرآن اگر چه پس از وى آمدهاست، ولى ابراهيم عليه السلام را به دين اسلام توصيف كرده و يهوديت و نصرانيت را از وى نفى كرده است و در اين امر بزرگترين حجت است، به اينكه وى مسلم بوده و محمد صلى الله عليه و آله و امت او كه اسم اسلام دارند، به وى اولى از ديگرانند (33) .
در تفسير عياشى در ذيل اين آيه «قل بل ملة ابراهيم حنيفا; بگو بلكه دين حنيف ابراهيم است» (34) ، از امام صادق عليه السلام روايتشدهاست كه فرمود: «حنيفيت ابراهيم در اسلام است (35) » .
همچنين از امام باقر عليه السلام روايتشدهاست كه فرمود:
حنيف كلمه جامعى است كه هيچ چيز را باقى نمىگذارد، حتى كوتاه كردن شارب و ناخن گرفتن و ختنه كردن از حنيفيت است (36) .
نيز در تفسير قمى آمدهاست:
خدا حنيفيت را بر ابراهيم نازل كرد كه آن عبارت است از ده حكم در پاكيزگى، پنجحكم آن از گردن به بالا كه شامل «زدن شارب، نتراشيدن ريش، حلق مو يا اصلاح سر و صورت، مسواك و خلال است» و پنجحكم ديگر از گردن به پايين كه شامل گرفتن موى بدن، ختنه كردن، ناخن گرفتن، غسل از جنابت، طهارت گرفتن با آب و اين استحنيفيت طاهرهاى كه ابراهيم آورد و تا كنون نسخ نشده و تا قيامت نسخ نخواهد شد (37) .
خداوند تعالى، دين حق را كه اولاد ابراهيم (اسماعيل، اسحاق، يعقوب و فرزندان وى) بر آن بودند، اسلام مىداند (38) . از اين مىتوان نتيجه گرفت كه دين حق يكى است و اختلافات و انشعابهايى كه در بشر پيدا شده، دستهاى خود را يهودى و دستهاى ديگر مسيحى خواندند، همه ساختههاى هوى و هوس خود بشر است و بازنگريهايى است كه خود در دين ابراهيم كردهاند و دشمنىهايى را كه با هم داشتند، به نام خدا و دين او نوشتند و در نتيجه طايفهها مختلف و احزاب دينى متفرق گشتند (39) .
براى اينكه بدانيم منظور از ملت ابراهيم چيست، بايد ببينيم كلمه ملتبه چه معناست؟ معناى آن چه نسبتى با شريعت و دين دارد؟
ملت عبارت است از سنت زندگى يك قوم . گويى در اين ماده اشارهاى به املاء و املال وجود دارد كه در اين صورت ملت عبارت مىشود از: طريقهاى كه از غير گرفته شدهباشد .
البته اصل معناى اين كلمه به خوبى روشن نيست . ممكن است مرادف با كلمه شريعتباشد; به اين معنا كه ملت هم مثل شريعت عبارت است از: طريقهاى خاص، بر خلاف كلمه دين .
فرق بين كلمه «ملت» و «شريعت» اين است كه شريعت طريقهاى است كه از ناحيه خداوند تعالى و به منظور سلوك مردم به سوى او تهيه و تنظيم شدهاست; ولى كلمه ملت طريقهاى است كه آن را از غير گرفته و خود را ملزم به پيروى از آن مىدانند و عملا از آن پيروى مىكنند .
چه بسا همين تفاوت باعثشده گاهى دين خدا و گاهى شريعتخدا گفته شود; ولى «ملتخدا» گفته نشود . ملت را تنها به پيامبران نسبت مىدهند كه نشان دهنده سيره و راه و روش آنان است; همچنين به مردم و امتها نسبت مىدهند و مىگويند: ملت مردمانى با ايمان يا بىايمانند; زيرا ملت از سيره و سنت عملى آن مردم خبر مىدهند; بنابراين ملت ابراهيم همان سيره و سنت توحيدى، خالص، حق پرست، معتدل و فطرى است كه يوسف عليه السلام نيز خود را پيرو آن مىداند (40) .
پس از ابراهيم، دو شريعت مهم يهوديت و مسيحيت توسط خداوند تبارك و تعالى براى هدايتبشر فرستاده شد . اكنون پرسيده مىشود: چرا با وجود اين دو شريعت از دين حنيف ابراهيمى و اسلام به عنوان ملتى كه بايد تبعيتشود، ياد مىگردد؟
پاسخهاى ذيل مىتواند، به تبيين اين موضوع كمك كند:
1 . از قرآن و همچنين انجيل و تورات استفاده مىشود كه موسى عليهالسلام و همچنين عيسى عليهالسلام به سوى قوم بنىاسرائيل فرستاده شدند; به عبارت ديگر ماموريت آن دو داراى محدوديت زمانى، مكانى و . . . بودهاست; بنابراين نمىتوان گفت: دين اين دو پيامبر جهانى بوده است . در آيات قرآن بر هادى بودن موسى براى قوم بنىاسرائيل (هدى لبنى اسرائيل) تاكيد شده است (41) .
خداوند يكى از نعمتهاى خود را بر بنىاسرائيل، رسالتحضرت موسى عليه السلام خوانده و حكمت اين رسالت را دايتبنىاسرائيل مىشمارد (42) و حتى حكم قصاص را با عبارت «كتبنا على بنىاسرائيل» (43) ذكر مىكند كه محدوديتخطابهاى تورات را نشان مىدهد .
و در آيه ديگر بنىاسرائيل را وارثان كتاب موسى و شريعت او معرفى مىكند . تورات در سفر خروج باب سوم در بيان سخن گفتن خدا با موسى عليه السلام از ميان آتش بر شاخه درخت در آيات 9- 13 سخن مىگويد:
و الان اينك استغاثه بنىاسرائيل نزد من رسيده است و ظلمى را نيز كه مصريان بر ايشان مىكنند ديدهام(9); پس اكنون بيا، تو را نزد فرعون بفرستيم و قوم من بنىاسرائيل را از مصر بيرون آورى (10) . . . و گفت: البته با تو خواهم بود و علامتى كه من تو را فرستادهام، اين باشد كه چون قوم را از مصر بيرون آورى، خدا را بر اين كوه عبادت خواهيد كرد(11). موسى به خدا گفت: اينك چون من نزد بنىاسرائيل برسم و به ايشان گويم، خداى پدرانشان مرا نزد شما فرستاده است و از من بپرسند كه نام او چيست، بديشان چه گويم؟
در اين عبارت، علت رسالت موسى عليه السلام نجات بنىاسرائيل و غايت آن عبادت بنىاسرائيل دانستهشده و خطاب آن به بنىاسرائيل است .
و در سفر خروج باب ششم مىگويد:
بنابراين بنىاسرائيل را بگو من يهوه هستم و شما را از زير مشقت مصريان بيرون خواهم آورد و . . . شما را خواهم گرفت تا براى من قوم شويد و شما را خدا خواهم بود و شما را خواهم رسانيد به زمينى كه درباره آن قسم خوردم كه آن را به ابراهيم و اسحق و يعقوب بخشم . . . .
در اين عبارات سخن از قوم برگزيده است كه يهوه خداى آنان است و آنان را از ظلم نجات داده و به وعدهاش به پدران آنها وفا مىكند .
و در همان سفر باب هشتم مىگويد:
و او را بگو خداوند چنين مىگويد: قوم مرا رها كن تا مرا عبادت كنند (20); زيرا اگر قوم مرا رها كنى، همانا بر تو و بندگانت و قومت و خانههايت انواع مگسها فرستم و خانههاى مصريان و زمينى كه برآنند، از انواع مگسها پر خواهد شد (21) و در آن روز زمين جوشان را كه در آن مقيمند، جدا سازم كه در آنجا مگسى نباشد تا بدانى كه من در ميان اين زمين يهوه هستم (22) و فرقى در ميان قوم خود و قوم تو گذارم . . . (23) و فرعون، موسى و هارون را خوانده، گفت: برويد و براى خداى خود قربانى در اين زمين بگذاريد . موسى گفت: چنين كردن نشايد; زيرا آنچه كه مكروه مصريان است، براى يهوه خداى خود ذبح مىكنيم [. مصريان گاو را خدا مىدانستند و آن را تقديس و عبادت مىكردند .] اينك چون مكروه مصريان را پيش روى ايشان ذبح نماييم، آيا ما را سنگسار نمىكنند (26)؟
اين عبارت تورات، قوم بنىاسرائيل را قوم خدا، در مقابل فرعون خوانده است و نشاندهنده مخاطب بودن آنان در تورات است .
در باب دوازدهم همان سفر مىگويد:
. . . اين همان شب خداوند است (فصح) كه بر جميع بنىاسرائيل نسلا بعد نسل واجب است كه آن رانگاه دارند (42) و خداوند به موسى و هارون گفت: اين است فريضهاى كه هيچ بيگانهاى از آن نخورد (43) و اما هر غلام زرخريد او را ختنه كن و پس آن را بخورد (44) نزيل و مزدور آن را نخورند .
در اين عبارت خطاب تشريع صريحا به بنىاسرائيل است و عيد را يهوديان و مسيحيان (دو دين بنىاسرائيل) اجراء مىكنند .
در بابهاى بيستم و بيستويكم تا بيست و سوم و سىوپنجم از سفر خروج، احكام شريعت كه همگى خطاب به بنىاسرائيل و به مناسبتها و شرايط آنهاست، بيان شدهاست . در سفر لاويان نيز متعدد به بنىاسرائيل خطاب كرده، احكام و دستورهاى مذهبى و اجتماعى بنىاسرائيل را بيان مىكند . در اين سفر هارون و فرزندانش به منصب كهانتبنىاسرائيل نصب شدهاند .
در سفر اعداد كه قسمت اعظمى از آن به شمارش طايفههاى بنىاسرائيل و شجرههايشان اختصاص دارد، در باب دوازدهم اعتراض هارون و مريم به موسى به سبب ازدواج با زن حبشى ذكر شده و قومى بودن دين را بيشتر مىرساند .
در سفر تثنيه باب پنجم مىگويد:
و موسى تمامى بنىاسرائيل را خوانده به ايشان گفت: اى اسرائيل، احكامى را من امروز به گوش شما مىگويم، بشنويد; تا آنها را ياد گرفته، متوجه باشيد كه آنها را به جا آوريد (1).
و در همان سفر باب دهم مىگويد:
شما پسران يهوه خداى خود هستيد; پس براى مردگان، خويشتن را مجروح منماييد و مابين چشمان خود را متراشيد . براى يهوه خدايت قوم مقدس هستى و خداوند تو را براى خود برگزيده است تا از جميع امتهايى كه بر روى زميناند به جهت او قوم خاص باشى .
اين عبارات از قسمتهاى مختلف تورات نشان مىدهند كه خطاب دين يهود مربوط به قوم خاصى است .
در آيه 6 صف، رسالتحضرت عيسى به بنىاسرائيل تصريح شده است و آيات50- 48 آل عمران اختصاص رسالتحضرت عيسىبن مريم را به قوم بنىاسرائيل با صراحت و به زبان خداوند ذكر كرده و در تبيين آن يكى از ماموريتهاى وى را تحليل بعضى از محرمات تورات (كه كتاب اختصاصى بنىاسرائيل بود) دانسته است و آيه 72 مائده خطاب به بنىاسرائيل از جانب حضرت عيسى عليه السلام سخن مىگويد . آيات 59- 57 زحرف او را مثل براى بنىاسرائيل آورده و راهنما و الگو و هادى آنان معرفى كردهاست .
در آيات ياد شده خطاب عيسى عليهالسلام به بنىاسرائيل است و اختصاص اين شريعتبه آنان دانستهشدهاست و به عبارت ديگر محدوديت زمانى، مكانى و قومى براى اين دين بزرگ الهى لحاظ شده است كه البته منافاتى ندارد با اينكه پيامهاى اصلى اين دين مانند توحيد، نبوت، معاد، عدالت، احسان و نيكوكارى، عفت، جوانمردى و . . . جهانى، فرازمانى و فرامكانى باشند .
در انجيل نيز مؤيداتى براى گمانه فوق وجود دارد . در انجيل متى باب دوم آيات يكم تا هفتم مىگويد:
و چون عيسى در ايام هيروديس پادشاه در بيت لحم يهوديه تولد يافت، ناگاه مجوسى چند از مشرق به اورشليم آمده، گفتند: كجاست آن مولود كه پادشاه يهود است؟ زيرا كه ستاره او را در مشرق ديدهايم و براى پرستش او آمدهايم; اما هيروديس پادشاه چون اين را شنيد، مضطرب شد و تمام اورشليم با وى . پس همه رؤساى كهنه و كاتبان قوم را جمع كرده از ايشان پرسيد كه مسيح كجا بايد متولد شود؟ بدو گفتند: در بيت لحم يهوديه; زيرا كه از نبى چنين مكتوب است و تو اى بيت لحم در زمين يهودا از ساير سرداران يهودا، هرگز كوچكتر نيستى; زيرا كه از تو پيشوايى به ظهور خواهد آمد كه قوم من اسرائيل را رعايتخواهد نمود .
در اينجا عبارت «قوم من اسرائيل» محدوديت پيام مسيح عليه السلام به بنىاسرائيل را مؤكد و مؤيد است .
در انجيل متى، باب 15، آيات 21 تا 27 مىگويد:
پس عيسى از آنجا بيرون شده به ديار صور و صيدون رفت، ناگاه زن كنعانيه (غير اسرائيلى) از آن حدود بيرون آمده، فرياد كنان وى را گفت: خداوندا، پسر داودا، بر من رحم كن; زيرا دختر من سخت ديوانه است .
ليكن هيچ جوابش نداد، تا شاگردان او پيش آمده خواهش نمودند كه او را مرخص فرماى; زيرا در عقب ما شورش مىكند . او در جواب گفت: فرستاده نشدهام مگر به جهت گوسفندان گم شده خاندان بنىاسرائيل .
در اين عبارت حضرت عيسى عليه السلام صريحا رسالتخويش را به جهت گوسفندان گم شده خاندان اسرائيل مىداند و حتى از شفا دادن به غير بنىاسرائيل امتناع مىكند .
انجيل متى در باب 27 آيه 11 مىگويد:
اما عيسى در حضور والى ايستادهبود; پس والى از او پرسيده، گفت: آيا تو پادشاه يهود هستى؟ پاسخ داد: آرى چنين است كه تو مىگويى .
البته منظور از پادشاهى ظاهرى نيست; اما محدود كردن آن به يهود مىتواند مؤيد نظريه مطرح شده در اين پژوهش باشد .
در انجيل لوقا آيه 31 تا 32 از باب اول مىگويد:
فرشته بدو گفت: اى مريم ترسان مباش; زيرا كه نزد خدا نعمتيافته و اينك حاملهشده، پسرى خواهى زاييد و او را عيسى خواهى ناميد . او بزرگ خواهد بود و به پسر حضرت اعلى مسمى شود و خداوند تخت پدرش داود را بدو عطا خواهد فرمود و او بر خاندان يعقوب تا ابد پادشاهى خواهد كرد و سلطنت او را نهايت نخواهد بود .
در اينجا، عبارت «خاندان يعقوب (بنىاسرائيل)» محدوديت ماموريت را مشخص مىكند .
در انجيل يوحنا باب 19 آيه يكم تا سوم مىگويد:
پس پيلاطس عيسى را گرفته تازيانه زد و لشكريان تاجى از خار بافته بر سرش گذاردند و جامه ارغوانى بدو پوشانيدند و مىگفتند: سلام اى پادشاه يهود و طپانچه بدو مىزدند .
البته ما در اينجا درباره مسيحيت و يهوديت معتقديم كه اين اديان الهى ابتدا به قوم خاصى تعلق نداشتند; اما به تدريج اين اديان مخصوصا يهوديت قومى گرديدند .
حنيف يك كلمه اصيل عربى است كه به معناى پاك دين و متمايل به دين حق است . گروهى در مكه و اطراف آن بدون تشكيلات و سازمان منظم تحت اين عنوان شناخته شدهبودند .
قرآن كريم دين ابراهيم عليه السلام و اسماعيل عليه السلام و حضرت محمد صلى الله عليه و آله را حنيف و مسلم مىداند و در بعضى از متون دينى كلمه حنيف و اسلام به يك معنا به كار رفتهاند; اما اينكه چرا نبى گرامى اسلام و كسانى كه به عنوان حنيف در سرزمين حجاز شناخته شدهبودند، دين مسيحيت آخرين شريعت الهى قبل از اسلام را دين خود نمىشمردند، علتهاى مختلفى دارد كه ذيلا به بعضى از آنها اشارت مىرود:
1 . اديان الهى داراى گوهر واحد و اصول مشتركى هستند . تاكيد بر دين ابراهيم و دين حنيف تاكيد بر آن اصول مشترك (توحيد، نبوت، معاد، نيكوكارى، عبادت، جوانمردى و عدالت و) . . . است كه به صورت ناب ودستنخورده در تعليمات ابراهيم عليه السلام يافت مىشدند .
2 . يهوديت و مسيحيت توجه ويژه در خطابات خود به بنىاسرائيل داشتند و اگر نگوييم با توجه به مباحثبالا كه اين اديان اختصاص به اين قوم داشتند، مىتوان گفت: تبليغات اوليه و فراگير آنها خطاب به بنىاسرائيل بود، هر چند پولس دعوت به دين مسيح را به ميان غير بنىاسرائيل نيز برد . البته عيساى روحا . . . و موساى كليما . . . عليهماالسلام سخنشان همان سخنان ابراهيم عليهالسلام و دين حنيف بود و نمىتوان بر اختصاصى بودن پيام آنان تاكيد كرد .
3 . يهوديت و مسيحيت موجود در جزيرة العرب در دوره اسلامى و پيش از آن مطالب ديگرى غير از پيامهاى اصلى و گوهرى اديان بر آن افزودهبودند كه پيروى از آنها براى بسيارى از مردم عادى ميسور نبود; لذا در حنفى بودن عدهاى از مردم در جزيرةالعرب پيش از بعثت اشكالى به نظر نمىرسد .
4 . آنچه تفاوت دارد، شرايع هستند و اما شرايع نيز هميشه ناسخ يكديگر نيستند; بلكه گاهى شريعتبعدى فقط مكمل است; مثلا شريعتحضرت عيسى عليهالسلام چنين به نظر مىآيد كه مكمل شريعت موسى عليهالسلام است و آداب و رسوم و احكام ابراهيمى عليهالسلام در شرايع ديگر نسخ نشده است تا عمل به آن صحيح نباشد .
امروز نيز مىتوان با توجه به بحث گفتگوى تمدنها جهانيان را به سوى دين حنيف و ناب دعوت كرد . دينى كه در آن دعوت به توحيد، حقيقت، عبادت، عدالت و احسان، و رعايتحقوق انسانها به ويژه مظلومان مورد نظر باشد .
1) راغب اصفهانى، مفردات، ص282، مجمعالبحرين، ج1، ص589، هارون، عبدالسلام، مقاييس اللغه، ج2، ص11 .
2) طبرسى، مجمعالبيان/71 .
3) عبدالسلام، هارون، مقاييس اللغة، ج2، ص11; طريحى، مجمعالبحرين، ج1 ص589; حسين يوسف موسى، الافصاح، ج2، ص638; راغب اصفهانى، مفردات، ص282 .
4) دايرة المعارف اسلام، ص 133 .
5) مقاله حنيف پروفسور وات در دايرة المعارف اسلام .
6) يعقوبى، تاريخ، ج1، 51 .
7) مختصر دائرة المعارف اسلام، ص133 .
8) طبرى، تاريخ، ج1، ص1149 . ابن منظور، لسان العرب، ج1، ص404 .
9) راغب اصفهانى، مفردات، ص 382 .
10) ابنهشام، ج1، ص251 .
11) همان، ص251 .
12) همان، ص304 .
13) اغانى، دارالكتب المصريه 4/122 .
14) ابن منطور، ج 12/206 .
15) مختصر دايرة المعارف اسلام، مقاله حنيف بوهل .
16) ابن منطور، همان .
17) ابن هشام/ج1/ص238 .
18) دايرةالمعارف تشيع، ج6، ص539 .
19) آل عمران/67، نحل/120، بقره 135، آل عمران/95، نساء/125، انعام/161 .
20) محمود صافى، الجدول فى اعراب القران، ج1، ص232 .
21) آل عمران/67 .
22) بقره/135، نساء/125 .
23) انعام/79، يونس/150 .
24) آل عمران/67 .
25) كلينى، اصول كافى، ج4، ص15 .
26) آل عمران/67; دايرةالمعارف اسلام/مقاله حنيف .
27) احمدبن حنبل، المسند، 5/266 .
28) بخارى، الصحيح، ايمان/29 .
29) آل عمران/67، نحل/120، بقره/135 و . . . .
30) طبرسى، مجمعالبيان، ج2، ص71 .
31) همان .
32) همان .
33) همان .
34) عياشى، ج1، ص61 .
35) همان .
36) همان .
37) قمى، ج1، ص3914 .
38) يوسف/38 .
39) محمد حسين طباطبايى، الميزان ج1، ص468 .
40) همان .
41) اسراء/2، سجده/23، بقره/53، مائده/32، اعراف/105، طه/94، سوره غافر/آيه 53 .
42) بقره/53 .
43) مائده/32 .