آقاي طباطبايي تعبير خيلي خوبي دارند، مي گويند در قرآن آنجا كه صحبت حق و باطل مي شود حق را «از خدا» مي داند ولي باطل را «به اذن خدا» مي داند. نمي گويد باطل از خداست، مي گويد به اذن خداست. «به اذن خداست» يعني چه؟ اذن يعني رفع مانع كردن، اجازه دادن يعني مانع را برداشتن. معني «باطل به اذن خداست» اين است كه خداوند مانع براي پيدايش باطل ايجاد نمي كند. باطل از او نيست، البته «از او نيست» به اين دليل كه باطل از آن جهت كه باطل است هستي نيست كه از او باشد. شر به اذن خداست ولي از خدا نيست. در عين حال ثنويت هم نيست، نه اينكه از كانون ديگري است.
آنچه كه در قرآن راجع به جنگ حق و باطل آمده يكي از زيباترين صحنه هايي است كه قرآن مجسم مي كند. قرآن كوشش مي كند كه عكس همين منطقي را كه الان گفتيم بيان كند، بگويد كه باطل، هستي طفيلي و تبعي دارد، وجود موقت دارد، آنچه كه استمرار و اصالت داردحق است (با نكاتي كه در اينجا هست، كه نكاتش را هم عرض مي كنم) و هر وقت جامعه بشري در مجموع خودش به باطل گراييده محكوم به فنا بوده؛ يعني به باطل گراييدن به طور كامل و از حق بريدن همان و فاني شدن همان. البته اشتباه نشود؛ نه مقصود اين است كه آناً فاني مي شود. اگر مي گويند يك باطل محكوم به فناست نه معنايش اين است كه همين قدر كه ]جامعه[ به باطل گرايش پيدا كرد فوراً از بين مي رود، بلكه يعني يك شيء مردني است، محكوم به مرگ است، از درون خودش دارد مي ميرد. نظير اينكه امروز حكم مي كنند، مي گويند فلان تمدن محكوم به مرگ است يعني اكنون از درون خودش دارد مي ميرد، الان در حال مردن است، يعني همين تمدني كه شما الان آن را سرپا داريد مي بينيد او الان دارد مي ميرد. چون مرگ ها و حيات ها تدريجي است. ضرورتي ندارد كه مرگ به صورت دفعي باشد، به صورت تدريجي هم باشد بالاخره مرگ مرگ است.
قرآن اين صحنه ها را به شكل عجيبي مجسم كرده است. اولين آيه اي كه خوب است در اينجا خوانده شود آيه 17 سوره رعد است:
انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبداً رابياً و مما يوقدون عليه في النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق والباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث في الارض كذلك يضرب الله الامثال.
به صورت يك مثل مي فرمايد كه خدا از آسمان، از سماء (سماء يعني جهت علو سمو يعني علو)، از بالا آبي را فرستاد، نمي گويد «الماء» ]آب[، مي گويد «آبي». بعضي مفسرين مثل ]صاحب[ الميزان گفته اند يعني آب صافي (وقتي كه نكره مي آيد اشاره به يك نوعيت خاص است): آب صاف پاكي فرستاد. مقصود اين است كه باران شديد آمد. باران ريخت در كوه ها و بعد سرازير شد در وادي ها و دره ها، و هر دره اي، هر واديي، هر رودخانه اي به اندازه خود از اين آب گرفت و سيلي جريان پيدا كرد: فسالت اوديه بقدرها واديهايي به سيلان آمد هركدام به اندازه خود.
بعد در ضمن اين مثل يك مثل ديگر يا متمم براي اين مثل ذكر مي فرمايد: فاحتمل السيل زبداً رابياً سيل كه راه افتاد، بعد اين سيل حمل مي كند با خود كف بالارونده اي را، يعني كفي كه روي آب را فراگرفته است.
پس آب آمد، بعد اين آب تبديل شد به سيلها در رودخانه ها و بعد اين سيلي كه در رودخانه ها جريان دارد كفي به وجود آورد آنهم نه كفي كه در لابلاي سيل باشد، بلكه كفي كه رويش را بگيرد.
بعد مي فرمايد در آنجا كه چيزهايي را در آتش مي گدازيد براي اينكه كالايي يا زيوري به دست بياوريد نيز همين طورر است، يعني فلزاتي مثل طلا را كه در كوره ها قرار مي دهند و مي گدازند، زائده هايي - كه عرب به آنها زبد(كف) مي گويد- از اينها بيرون مي آيد كه روي آن فلز را مي گيرد. اين هم عيناً مثل آن است.
بعد، قبل از اينكه نتيجه بگيرد مي فرمايد: كذلك يضرب الله الحق والباطل اينچنين خدا مي زند حق و باطل را. بعضي مفسرين گفته اند يعني اينچنين خدا مثل حق و باطل را مي زند. ولي چنين نيست، چون- همين طوري كه برخي مفسرين گفته اند- «كذلك يضرب الله الامثال» بعدش مي آيد.
«يضرب» اينجا به معناي «يثبت» است، يعني همان نحوه وجودي كه آب و كف و يا فلز و كف دارد حق و باطل هم اين گونه وجود دارد، يعني خدا اينچنين نمود مي بخشد. خدا اينچنين به حق و باطل تحقق مي بخشد، يعني همان تحققي كه به سيل و كف بخشيد و به فلز و كف آن بخشيد، به حق و باطل هم اينچنين نمود مي بخشد.
بعد وارد نتيجه گيري مي شود :فاما الزبد فيذهب جفاء اما آن كف از بين مي رود و نابود مي شود. و اما ما ينفع الناس فيمكث في الارض اما آنچه كه نافع به حال مردم است باقي مي ماند و در زمين مكث مي كند. بعد مي فرمايد: كذلك يضرب الله الامثال اينچنين خداوند مثل ها را بيان مي كند، يعني اينچنين حقايق را به صورت اين مثال ها و امر محسوس و ديدني براي بشر متمثل مي كند. هيچ مفسري شك ندارد كه اين مثل، مثل حق و باطل است.
در اين مثل سه نكته خيلي خوب و واضح و روشن وجود دارد. يكي اينكه باطل به طفيل حق پيدا مي شود و نيز با نيروي حق حركت مي كند يعني نيرو مال خودش نيست، آن نيرو اصالتاً مال حق است. كف كه روي آب هست، اين نيروي كف نيست كه دارد او را حركت مي دهد، نيروي آب است كه دارد او را حركت مي كند. اگر معاويه در عالم پيدا مي شود و آن همه كارهاي باطل مي كند، آن نيروي اجتماعي را معاويه به وجود نياورده بود. الان هم ماهيت واقعي نيرويي كه دارد كار مي كند نيروي معاويه اي نيست.
يعني در بطن جامعه و در آنچه كه ستون فقرات جامعه را تشكيل مي دهد ماهيت معاويه اي نيست، باز هم خدا و پيغمبر و ايمان و قرآن و معنويت است ولي معاويه بر روي اين نيرو سوار شده. همچنين خود يزيد كه امام حسين را مي كشد. آن آدمي كه گفت: قتل الحسين بسيف جده، حالا او به هر منظوري گفته، اين جمله به يك معني ديگر درست است، يعني از نيروي جدش استفاده كردند و او را كشتند، چون عمر سعد هم وقتي مي خواست مردم را تحريك كند مي گفت: يا خيل الله اركبي و بالجنه ابشري. امام باقر عليه السلام فرمود: سي هزار نفر جمع شده بودند براي اينكه جد ما را بكشند و كل يتقرب الي الله بدمه همه اينها با كشتن او قصد قربت مي كردند؛ يعني سرانشان آن گونه بودند والا آن بدبختهايي كه به اعتبار اينكه شيخ قبيله دستور داده به جنگ امام حسين عليه السلام مي رفتند و هرچه آنها مي گفتند باور مي كردند كه حسين بن علي بر خليفه پيغمبر خروج كرده، آنها با همان «يا خيل الله اركبي و بالجنه البشري» حركت مي كردند. پس آن جمله به اين معنا- نه به آن معنايي كه آن شخص گفته- درست است، به اين معنا كه باطل حق را با شمشير خود حق مي زند، يعني خود شمشير حق را كه بايد به باطل زده شود برمي گرداند و با همان شمشير حق به صورت حق مي زند.
نكته دوم زايل شدني بودن و نيست و نابود شدن باطل و دوام و استمرار و بقاي حق است: اما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث في الارض. بي فايده ها، تا چه رسد به مضرها، از بين مي روند (همان بي فايده ها هم هستند كه مضر مي شوند) ولي حق، جريان و ادامه و بقا دارد.
نكته سوم- كه اين نكته هم خيلي جالب است- اين است كه فاحتمل السيل زبدا رابيا اين كف، روي آب را مي گيرد و مي پوشاند به طوري كه اگر آدم جاهل بيايد نگاه كند و از ماهيت قضيه خبر نداشته باشد ]خيال مي كند[ كه فقط كف وجود دارد. معمولا مردم مي دانند ماهيت سيل چيست، و مي دانند كه زير كف آب است، و آب است كه دارد چنين خروشان مي رود نه كف. ولي چشم ظاهربين كه به اعماق واقعيات نفوذ نداشته باشد مي گويد جز كف چيزي نيست، آبي وجود ندارد، فقط كف وجود دارد. باطلها هميشه اين گونه اند. همان طوري كه نيروي حق را عليه خود حق به كار مي برند و از خود نيرو ندارند، همين طور هم رو را گرفته اند به طوري كه اگر كسي اعماق جامعه را نظر نيندازد بلكه همان قله هاي شامخ را، آنهايي كه از رو ديده مي شوند ببيند، مي گويد كه هرچه هست باطل است.
مثلا اگر ما به قرن سيزدهم هجري ايران برويم اولين كسي كه چشممان به او مي افتد ناصرالدين شاه يا اتابك است. زندگي او را مي خوانيم. مي گوييم بله، متاسفانه اين جور بوده. در صورتي كه اگر همه مردم ناصرالدين شاه مي بودند اصلا ايران وجود نداشت. اگر همه مردم هارون الرشيد بودند و ماهيت هارون الرشيدي مي داشتند محال بود كه جامعه اسلامي باقي بماند. يك هارون الرشيد را ما مي بينيم. در كنار اين يك هارون الرشيد هزارها افراد صالح هستند. هارون الرشيد يعني مجسمه ظلم و تجاوز به حقوق ديگران، مجسمه دروغ و حقه بازي و خدعه، مجسمه شهوتراني و بي عفتي و ناپاكي. آيا اگر همان وقت ما به تمام شهرها و روستاهاي كشورهاي اسلامي مي رفتيم و به همه خانه ها پا مي گذاشتيم هرچه كه مي ديديم هارون الرشيد مي ديديم؟ يعني همه مردم را با روحيه هارون الرشيدي مي ديديم؟ هرچه كشتي سازي و هر بازرگاني يك هارون الرشيد بود و ما فقط شخصيتها را بايد ملاك تاريخ قرار بدهيم؟ چون هارون الرشيد بوده پس همه مردم هم هارون الرشيدهاي كوچك و هارون الرشيد در معيارهاي كوچك بودند؟ همه به همديگر دروغ مي گفتند، همه به همديگر خيانت مي كردند، همه بي عفتي مي كردند، همه بي تقوا بودند؟ يا واقعا اين طور نبوده. هارون الرشيد از صدقه سر آن اشخاص مي توانسته چنين باشد؛ از صداقت، امانت، درستي و حقيقت ميليونها انسان زندگي مي كرده است. ده هزار نفر هم هارون الرشيد بود و كس و كارهايش، ولي اين امر نبايد معيار اين باشد كه بنابراين شر بر خير غلبه داشته و هرچه بوده شر بوده است. اگر اين چنين مي بود واقعا همه انسانها از انسانيت خود بدر رفته بودند، او به دليل ظالم بودنش و اين به دليل مظلوم بودنش، و محال بود جامعه باقي بماند.
در منطق قرآن هر وقت جامعه اي اين طور شده هلاك شده و از بين رفته است. عرض كرديم، جامعه ها ممكن است بيمار باشند يعني سلامت را در حد تعادل نداشته باشند- كه ندارند- ولي فرق است ميان آن كه آن قدر بيماري بر آن مسلط باشد كه قهرا محكوم به مرگ است، و اينكه سلامت را به نحو كامل ندارد. جنگ حق و باطل در جامعه ها براي اعاده سلامت به نحو كامل است؛ يعني آن ظلمها، شرها، دروغ ها، فسادها و فحشاها را بايد از بين برد، نه به دليل بودن اينها ما يك عينك بدبيني به چشم خودمان بزنيم و بگوييم اصلا در زمان نمي تواند خيري وجود داشته باشد. اين يك آيه
در آيه 18 سوره انبياء، اول اصل خلقت آسمان و زمين را در مقياس جهاني طرح مي كند كه عالم و نظام هستي به حق بپاست نه به باطل و پوچي. ابتدا مي فرمايد: و ما خلقنا السماء و الارض و مابينهما لاعبين. لو اردنا آن نتخذ لهواً لاتخذناه من لدنا ان كنا فاعلين8، بعد مي فرمايد: بل نقذف بالحق علي الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق و لكم الويل مما تصفون.9 ناچيزي باطل و قدرت حق را بيان مي كند و توانايي نداشتن باطل براي اينكه براي هميشه در مقابل حق بايستد و اينكه غلبه ظاهري يعني موقت مي كند ولي حق يكدفعه از كمين بيرون مي آيد. تعبير اين است كه «بل نقذف بالحق علي الباطل» («قذف» پرتاب كردن است) مثل اينكه از حق گلوله اي مي سازيم و آن را به شدت به باطل پرتاب مي كنيم كه اصلا دماغش را خرد مي كند، بعد يك وقت مي بينيد اصلا اين از بين رفتني بوده، چيزي نبوده، خيال مي كردند چيزي بوده، اساساً باطن نداشته و زاهق بوده است.
از اين جمله بعضي استفاده اي كرده اند و بد هم نيست و آن اين است كه حق بعد از آنكه به وسيله باطل مدتي رويش پوشانده مي شود و نمودار نيست، وقتي كه به جنگ باطل مي آيد انقلابي وار مي آيد: نقذف بالحق علي الباطل. خدا به وسيله خود بشر اين كار را مي كند. مي بينيد به طور ناگهاني و انقلابي وار مي آيد آن را خرد و خمير مي كند و دور مي ريزد.
ببينيد چقدر قرآن در جنگ حق و باطل خوشبينانه نگاه مي كند! مي گويد خلاصه اين نمود باطل شما را نترساند، آن فراگيري كه رو را گرفته و پوشانده شما را مأيوس نكند، حق پيروز است، حق هميشه پيروز بوده، نه اينكه مي خواهد بگويد كه ]فقط در نهايت پيروز است.[ مسئله وعدالله الذين امنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم في الارض10 كه وعده نهايي پيروزي كامل حق است كه ديگر از باطل هيچ نشانه اي باقي نماند و اين سرنوشت نهايي تاريخ است به جاي خود، در طول تاريخ هم همين طور بوده. البته در طول تاريخ هميشه حق و باطل با يكديگر در حال جنگ بوده اند ولي قرآن مي گويد پيروزي با حق است: ولقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين.11 نه فقط براي آينده، گذشته هم اين گونه است. مي فرمايد كلمه ما، در علم ما چنين گذشته، اراده ما چنين بوده است براي بندگان مرسلمان، همه پيغمبرانمان كه در گذشته بوده اند كه انهم لهم المنصورون.12 قرآن پيامبران را كه نهضتهاي آنها دو روزي بود و بعد از بين رفت شكست خورده نمي داند، بلكه آنها را در بعثتهاي خودشان پيروز و غالب مي داند. برعكس، كيد شيطان را ضعيف مي شمارد. قرآني كه اين همه از شيطان نام مي برد و از كيد و مكر شيطان سخن مي گويد باز مي فرمايد: فقاتلوا اولياء الشيطان ان كيد الشيطان كان ضعيفاً.
الذين امنوا يقاتلون في سبيل الله و الذين كفروا يقاتلون في سبيل الطاغوت فقاتلوا اولياء الشيطان ان كيد الشيطان كان ضعيفاً.13
مكر شيطان ضعيف است، كوچك است، چيزي نيست. نه اينكه براي نقشه ها و خدعه هاي شيطاني اينقدر شاخصيت و اين همه نقش و اهميت و تأثير قائل باشد.
از جمله آياتي كه بر مطلب فوق دلالت دارد آيات اول سوره محمد(ص) است، سوره الذين كفروا از آيه 1 تا آيه .11 اينها را مي خوانيم و ترجمه مي كنيم تا مفادش روشن بشود. قسمتي از آيات جهاد در اين سوره واقع شده است: الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله اضل اعمالهم. آنان كه كفر ورزيدند (يعني به اين دين و به اين اسلام انكار ورزيدند) و از راه خدا منع كردند 14 خدا اعمال آنها را به ضلالت افكنده است يا مي افكند.
اينجا نكته جالبي هست و آن نكته اين است كه معمولا هدايت و ضلالت را به انسان نسبت مي دهند. اگر انسان مقصد واقعي خودش را بيابد و راه به آن مقصد را هم پيدا كند او را «مهتدي» مي گوييم. و اگر مقصد خودش را گم كند يا راه مقصد خودش را گم كند او را گمراه مي گوييم. اما اينكه يك عمل گمراه باشد يعني چه؟ هر عملي يك جهتي دارد. اگر عمل انسان در آن جهت و سويي كه بايد، قرار بگيرد يك عمل هدايت يافته است، و اگر عمل انسان در جهت ديگري قرار بگيرد اين همان عملي است كه انسان برايش نيرو و انرژي زياد مصرف مي كند ولي بعد همه آن هدر مي رود. اينجا وقتي كه مي فرمايد: اضل اعمالهم خدا اعمال آنها را گمراه كرده يا گمراه مي كند، يعني بيخود تلاش مي كنند، عمل هايشان هدر رفته است.
والذين امنوا و عملوا الصالحات و امنوا بما نزل علي محمد و هو الحق من ربهم كفر عنهم سيئاتهم و اصلح بالهم. برعكس، آنان كه ايمان آوردند، عمل شايسته انجام دادند و به آنچه كه برمحمد(ص) نازل شده است ايمان آورده اند، كه آنچه براو نازل شده است حق و از جانب پروردگارشان است، خداي متعال گناهان و سيئات آنها را جبران مي كند(يعني گذشته هاي آنها را هم محو مي كند) و حال آنها را اصلاح مي كند.
اينجا درجهت عكس است، چون عملي كه انسان را به سعادت برساند همان عملي است كه در جهت واقعي اش قرار مي گيرد. عملي كه درجهت واقعي قرارنگيرد درسعادت انسان هيچ ] نقشي ندارد،[ همان عمل هدر رفته است؛«هدر رفته» انسان را به جايي نمي رساند. دراين نقطه مقابل، نتيجه عمل را ذكر مي كند كه نتيجه عمل اين است كه كارهاي بدگذشته آنها را محو مي كند و حال آنها را اصلاح مي كند و درواقع گويي به آنها نيرو مي بخشد. يك عمل، عمل هدر رفته است كه فقط از انسان نيرو مي گيرد و انسان انرژي مصرف مي كند، و يك عمل، عمل مفيد است كه به حال او بهبودي مي بخشد.
چرا اين گونه است؟ چرا كافران آنچنان اند و مؤمنين اين چنين؟ مي فرمايد ملاك، حق و باطل است؛ براي اينكه آنها راه باطل را درپيش گرفتند، اينها راه حق را. خاصيت حق اين است و خاصيت باطل آن: ذلك بان الذين كفروا اتبعوا الباطل و ان الذين امنوا اتبعوا الحق من ربهم كذلك يضرب الله للناس امثالهم. علت هدر رفتن آن عملها و مفيد واقع شدن و سعادت بخش و نيروبخش بودن اين عملها اين است كه آن در مسير باطل قرارگرفته اين در مسير حق. خاصيت حق و باطل چنين است.
بعد آيه اي است كه فرماني درمورد جهاد مي دهد يا بگوييم فرمان جهاد مي دهد. دوگونه از اين آيه مي شود برداشت كرد. يكي اينكه بگوييم فرماني درمورد جهاد مي دهد، ديگر اينكه بگوييم فرمان جهاد مي دهد؛ دراين صورت معني آيه فرق مي كند. آيه اين است: فاذا لقيتم الذين كفروا فضرب الرقاب آنگاه كه با كافران ملاقات كرديد گردنهايشان را بزنيد، يعني آنها را بكشيد.فرمان كشتن است. حتي اذا اثخنتموهم تا آنگاه كه آنها را از تحرك بيندازيد، سنگين كنيد، از پا دربياوريد. اثخان، سنگين كردن و از پا درآوردن است يعني حالتي كه ديگر نيروي آنها بكلي از آنها گرفته شود، چنانكه درجنگها -چه قديم و چه جديد -گاهي يك طرف بيشتر مي زند و كمتر مي خورد و ديگري بيشتر مي خورد و كمتر مي زند ولي آن طرف هنوز از تحرك نيفتاده؛ يك وقت مي رسد به مرحله اي كه ديگر از تحرك مي افتد. وقتي كه در زبان عربي بگويند:«اثخنه المرض» يا بگويند:«اثخنه الجراح» مقصود اين است كه بيماري، او را از تحرك انداخته، سنگينش كرده و ازپا درآورده،يا جراحت او را از پا درآورده است.
وقتي كه به اين مرحله رسيد، از كشتن دست برداريد: فشدوا الوثاق پس بندها را محكم كنيد يعني آنوقت ديگر اينها را زنده به اسارت بگيريد. فاما منا بعد و اما فداء بعد كه به اسارت گرفتيد يكي از دوكار را خواهيد كرد: يا بر آنها منت مي گذاريد و بدون اينكه نقدي يا نفسي از آنها بگيريد (يعني مبادله) آزادشان مي كنيد و يا درمقابل آزاد شدن، فديه اي مي گيريد، پولي يا اگر اسيري در دست آنها داريد مي گيريد. يا منت خواهيد گذاشت و يا اينكه فدا از آنها خواهيد گرفت. حتي تضع الحرب اوزارها تا اينكه جنگ، سنگيني خودش را به زمين نهد. اين گونه كه معمولاً مفسرين مي گويند سنگيني جنگ يعني سلاحهاي جنگ. مقصود اين است: تا وقتي كه مردان جنگي اسلحه را به زمين بگذارند و كار جنگ بكلي خاتمه يابد. ذلك مطلب اين است. و لو يشاء الله لانتصرمنهم خدا كه فرمان مي دهد، اگر بخواهد، خود مي تواند بدون دخالت انسانها از كافران انتقام بگيرد ولي اينجا مطلب چيز ديگري است و آن اين است كه انسانها بايد بعضي به بعض ديگر آزمايش شوند. به دست شما بايد چنين كاري بشود. ولكن ليبلوا بعضكم ببعض براي اين است كه بعض شما را به بعض ديگر مورد امتحان و آزمايش قرار بدهد، يعني كافر را به مؤمن و مؤمن را به كافر، هر دو.
حال تكليف آن كساني كه درجنگ كشته مي شوند چه مي شود؟ كأنه اينجا جاي يك سؤال هست و آن سؤال اين است كه درست است، كافران اعمالشان همه تباه و هدر رفته است؛ مؤمنين، كساني از آنها كه درجنگ پيروز مي شوند هدررفته نيستند، به نتيجه رسيده اند؛ ولي درميان مؤمنين يك عده هم هستند كه درخلال جنگ كشته مي شوند، آيا آنها را ما بايد هدر رفته حساب كنيم؟
مي فرمايد:«و الذين قتلوا في سبيل الله فلن يضل اعمالهم. كساني كه درراه خدا كشته شده اند (شهيد شده اند) خداي متعال اعمال آنها را هرگز هدر نخواهد داد. اين قاعده كلي است و عموميت دارد، چون همين طوري كه مفسرين گفته اند «و الذين قتلوا»اشاره به يك گروه معين نيست، يعني همه كساني كه درراه خدا كشته مي شوند، چه در گذشته، چه درحال وچه درآينده.
سيهديهم و يصلح بالهم. خود آنها را هدايت و حال آنها را اصلاح مي كند (درجهان ديگر). و يدخلهم الجنه عرفها لهم. آنها را وارد بهشت مي كند و بهشت را به آنها مي شناساند. پس اعمال آنها هم از بين نرفته است.
.8 انبياء /16 و .17
.9 انبياء /.18
.10 نور /.55
.11 صافات /.171
.12 صافات /.172
.13 نساء /.76
.14 چون تنها اين نبود كه ايمان نمي آوردند بلكه مبارزه هم مي كردند كه كسي ايمان نياورد. اگر اطلاع پيدا مي كردند كه كسي ايمان آورده، به انواع و اقسام ]روش ها[ مخالفت مي كردند، منصرفش مي كردند يا زجرش مي دادند، آن زجرهاي شديد صدر اسلام.