اِقرار: اخبار قطعى به نفى حقى از خود يا ثبوت حقى براى غير
اقرار از ماده «ق ـ ر ـ ر» و در لغت و عرف به معناى قرار دادن، ثابت كردن و اعتراف كردن است[1] و در اصطلاح فقه به معناىِ اخبار قطعى به وجود حقى به زيان خود[2] يا ثبوت حقى براى ديگران[3] آمده است. به نظر برخى ديگر اقرار عبارت است از اِخبار قطعى به وجود حقى لازم به زيان خود يا نفى حق لازمى از خود يا به امرى ديگر كه اين اخبار، حق يا حكمى را به ضرر خبر دهنده در پى دارد.[4] اعتراف نيز به معناى اقرار است، با اين تفاوت كه در مفهوم اعتراف، معرفت و آگاهى نسبت به آنچه بدان اقرار مىكند نهفته است؛ اما در اقرار نيست. برخى ديگر گفتهاند: اعتراف همواره با زبان است؛ اما اقرار گاهى با زبان است و گاهى با غير زبان.[5] مفهوم اقرار در قرآن با واژهها و تعبيرات گوناگونى ذكر شده؛ از جمله: 1. «اقرار» و مشتقات آن؛ مانند: «ءَاَقرَرتُم ... قالوا اَقرَرنا» (آلعمران /3، 81 ؛ بقره/2،84 .) 2. «اعتراف» و مشتقات آن؛ مانند: «اعتَرَفوا بِذُنوبِهِم» (توبه/9،102 و نيز غافر/40،11؛ ملك/67 ،11). 3. شهادت دادن به زيان خود؛ مانند:«شُهَداء عَلى اَنفُسِهم» (نساء/4،135؛ انعام/6 ،130). 4. كلمه «بَلى» در پاسخ استفهام تقريرى؛ مانند: «اَلَستُ بِرَبِّكُم قالوا بَلى» (اعراف/7،172؛ ملك/67 ، 8 ـ 9) 5 . كلمه «عَلَىَّ» در برخى آيات؛ مانند: «و لَهُم عَلَىَّ ذَنبٌ» (شعراء/26،14) در اين آيات و مانند آن قرآن به برخى از مواردى كه خداوند از بندگان خويش اقرار گرفته اشاره كرده است؛ مانند: اقرار گرفتن از آنها درباره ربوبيت خويش (اعراف/7،172) و نيز اقرار گرفتن انسانها از يكديگر؛ مانند: اقرار گرفتن از ابراهيم(عليه السلام)در مورد شكستن بتها (انبياء/21،62) و اعتراف آنان به حقوق غير؛ مانند اقرار زليخا به بىگناهى يوسف (يوسف/12،51)؛ همچنين در آياتى پرشمار از اعتراف و اقرار گناهكاران به خطاى خويش درآخرت سخن به ميان آمده (توبه/9،102) و در آياتى ديگر برخى مباحث فقهى اقرار و احكام و آثار آن يادآورى شده است.پيشينه و موارد اقرار:
اقرار گرفتن و اعتراف كردن از جمله شيوههاى اثبات حقوق يا ديگر امور است كه در همه جوامع بشرى كاربرد فراوان داشته و همه انسانها در تمام اعصار از آن بهره مىجستهاند، ازاينرو پيشينه اين امر را بايد به آغاز خلقت انسان بازگرداند. قرآن كريم در آياتى متعدد به برخى از موارد اقرار گرفتن از انسانها يا اقرار و اعتراف كردن آنان در اعصار پيشين و نيز قيامت اشاره كرده است؛ از جمله:1. اقرار كردن همه انسانها به ربوبيت خداوند:
«و اِذ اَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنى ءادَمَ مِن ظُهورِهِم ذُرِّيَّتَهُم واَشهَدَهُم عَلى اَنفُسِهِم اَلَستُ بِرَبِّكُم قالوا بَلى شَهِدنا.» (اعراف/7،172) قرآن به فلسفه اين اقرار گرفتن اشاره كرده، مىگويد: اين امر بدان جهت بود كه مبادا در قيامت بگويند ما نسبت به اين امر غافل بوديم يا بگويند: چون پدران ما مشرك بودند ما نيز مشرك شديم: «اَن تَقولوا يَومَ القِيـمَةِ اِنّا كُنّا عَن هـذا غـفِلِين * اَو تَقولوا اِنَّما اَشرَكَ ءاباؤُنا مِن قَبلُ وكُنّا ذُرِّيَّةً مِن بَعدِهِم» (اعراف/7،172 ـ 173) درباره چگونگى اين اقرارگيرى از فرزندان آدم برخى گفتهاند: خداوند از همه فرزندان آينده آدم در عالم* ذر درباره ربوبيت خود اقرار گرفت.[6] نظر ديگر اين است كه مراد از اقرار گرفتن قرار دادن استعداد خداشناسى و توحيد در عقول و فطرت انسانها و پذيرش آن از سوى بشر است، بنابراين، اقرار گرفتن از بشر به زبان تكوين و آفرينش بوده است.[7]2. اقرار پيامبران و پيروان آنان به نبوت پيامبر بعدى:
خداوند با همه پيامبران و پيروان آنان درباره پذيرش پيامبران بعدى پيمان بسته و از آنان در اينباره اقرار گرفته و آنان نيز به اين امر اقرار كردهاند: «و اِذ اَخَذَ اللّهُ ميثـقَ النَّبِيّينَ لَما ءَاتَيتُكُم مِن كِتـب وحِكمَة ثُمَّ جاءَكُم رَسولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُم لَتُؤمِنُنَّ بِهِ ولَتَنصُرُنَّهُ قالَ ءَاَقرَرتُم واَخَذتُم عَلى ذلِكُم اِصرى قالوا اَقرَرنا قالَ فَاشهَدوا و اَنَا مَعَكُم مِنَ الشّـهِدين» (آلعمران/3، 81) سپس تأكيد كرده كه هركس از اين اقرار روى گرداند از فاسقان خواهد بود: «فَمَن تَوَلّى بَعدَ ذلِكَ فَاُولـئِكَ هُمُ الفـسِقون» (آل عمران/3،82) برخى مفسران اين پيمان و اعتراف را عام و مربوط به همه پيامبران و پيروان آنان دانستهاند كه خداوند از آنان نسبت به پذيرش پيامبر بعدى و ايمان به او اقرار گرفته است[8]؛ ولى عدهاى ديگر معتقدند اين اقرار خاص و صرفاً در مورد تصديق و ايمان پيامبران و امتهاى پيشين به پيامبر اسلام بوده است.[9] نظر ديگر اين است كه خداوند از امت هر پيامبرى درباره ايمان آوردن و تصديق او پيمان گرفت و آنان بدين امر اعتراف كردند[10]، به هرحال، مخاطبان آيه اهل كتاب هستند تا با يادآورى اين پيمانها به پيامبر اسلام ايمان آورند.[11]3. اقرار بنىاسرائيل به پيمان الهى:
از ديگر موارد اقرار در امتهاى پيشين اقرار گرفتن خداوند از بنىاسرائيل در موارد متعدد، مانند يكتاپرستى، نيكو سخن گفتن با مردم، احسان به والدين و خويشاوندان، يتيمان و مساكين، بر پاى داشتن نماز، پرداخت زكات، پرهيز از كشتن و بيرون راندن يكديگر از وطن خود است. آنان نيز اين پيمان را پذيرفتند: «واِذ اَخَذنا ميثـقَ بَنىاِسرءيلَ لا تَعبُدونَ اِلاَّاللّهَ وبِالولِدَينِ اِحسانـًا وذِى القُربى واليَتـمى والمَسـكينِ وقولوا لِلنّاسِ حُسنـًا واَقيموا الصَّلوةَ وءاتوا الزَّكوةَ ... * لاتَسفِكونَ دِماءَكُم ولا تُخرِجونَ اَنفُسَكُم مِن دِيـرِكُم ثُمَّ اَقرَرتُم واَنتُم تَشهَدون» (بقره/2،83 ـ 84) مراد از «ميثاق» در اين آيات، پيمانهايى است كه به واسطه عقل و شرع و پيامبران الهى[12] و كتب آسمانى از جمله تورات[13] از بنىاسرائيل گرفته شده است و آنان به انجام دادن اين امور تعهد و اقرار كردهاند.4. اقرار به بىگناهى يوسف(عليه السلام):
برادران يوسف، در مواردى به آن حضرت ستم روا داشته و حق او را تضييع كردند؛ اما پس از مدتى نزد پدر به گناه و خطاى خويش اعتراف و از آن حضرت براى خود درخواست استغفار كردند: «قالوا يـاَبانَا استَغفِر لَنا ذُنوبَنا اِنّا كُنّا خـطِـين» (يوسف/12،97)؛ همچنين هنگامى كه پس از سالها دورى از حضرت يوسف وى را يافتند نزد او نيز به خطاى خويش اعتراف كردند: «قالوا تاللّهِ لَقَد ءاثَرَكَ اللّهُ عَلَينا واِن كُنّا لَخـطِـين» (يوسف/12،91) زليخا نيز پس از افترا زدن به يوسف و به زندان افكندن او به گناه خود اعتراف كرد و يوسف را بىگناه شمرد: «قالَتِ امرَاَتُ العَزيزِ الــنَ حَصحَصَ الحَقُّ اَنَا رودتُهُ عَن نَفسِهِ و اِنَّهُ لَمِنَ الصّـدِقين * ذلِكَ لِيَعلَمَ اَنّى لَم اَخُنهُ بِالغَيبِ ... * و ما اُبَرِّئُ نَفسِى اِنَّ النَّفسَ لاََمّارَةٌ بِالسّوءِ» (يوسف/12، 51 ، 53 و نيز 32)، چنانكه زنان دربار نيز پس از سوءظن به وى به پاكى آن حضرت اعتراف كردند: «قالَ ما خَطبُكُنَّ اِذ رودتُنَّ يوسُفَ عَن نَفسِهِ قُلنَ حـشَ لِلّهِ ما عَلِمنا عَلَيهِ مِن سوء» (يوسف/12،51)5 . اقرار مشركان به توحيد و ربوبيت خداوند:
مشركان عصر بعثت با وجود اينكه منكر معاد بودند خداوند درباره آنان خطاب به پيامبر مىفرمايد: اگر از اينان بپرسى كه مالك زمين و آنچه در آن است چه كسى است، پروردگار آسمانهاى هفتگانه و عرش كيست و حكومت همه موجودات به دست چه كسى است؟ اعتراف خواهند كرد كه مالك و پروردگار همه اينها خداست و همه امور به دست اوست: «قُل لِمَنِ الاَرضُ ومَن فيها ... * سَيَقولونَ لِلّهِ ... * قُل مَن رَبُّ السَّمـوتِ السَّبعِ ورَبُّ العَرشِ العَظيم * سَيَقولونَ لِلّهِ ... * قُل مَن بِيَدِهِ مَلَكوتُ كُلِّ شَىء وهُوَ يُجيرُ ولا يُجارُ عَلَيهِ * سَيَقولونَ لِلّهِ» (مؤمنون/23، 84 ـ 89) و نيز مىگويد: اگر از آنان بپرسى كه روزى دهنده شما از آسمان و زمين و مالك گوش و چشمها و تدبير كننده امور كيست اعتراف خواهند كرد كه خداوند است: «قُل مَن يَرزُقُكُم مِنَ السَّماءِ والاَرضِ اَمَّن يَملِكُ السَّمعَ والاَبصـرَ ... ومَن يُدَبِّرُ الاَمرَ فَسَيَقولونَ اللّهُ» (يونس/10،31) سپس خداوند در ادامه اين آيات آنان را توبيخ كرده و مىگويد: شما كه به اين حقايق اعتراف داريد چرا متذكر نمىشويد: «اَفَلا تَذَكَّرون» (مؤمنون/23،85) و چرا تقوا پيشه نمىكنيد: «اَفَلا تَتَّقون» (مؤمنون/23،87 و نيز يونس/10،31)؛ يعنى شما كه اعتراف به توحيد و رازقيّت و مدبريّت خداوند داريد چرا از خشم او نمىهراسيد و معاد را انكار مىكنيد، قرآن را اسطوره مىدانيد و انبياى الهى را به سخره مىگيريد؟[14]6 . اقرار سركشان و گناهكاران به گناه خود:
از جمله مواقعى كه انسانها زبان به اقرار و اعتراف مىگشايند هنگام قبض روح و نيز هنگام مشاهده عذاب الهى است. بنابر آيه 37 اعراف/7 بتپرستان هنگام قبض روح و آنگاه كه فرشتگان الهى از آنان سراغ بتهايشان را مىگيرند، به كفر خويش اعتراف مىكنند: «حَتّى اِذا جاءَتهُم رُسُلُنا يَتَوَفَّونَهُم قالوا اَينَ ما كُنتُم تَدعونَ مِن دونِ اللّهِ قالوا ضَلّوا عَنّا وشَهِدوا عَلى اَنفُسِهِم اَنَّهُم كانوا كـفِرين» همچنين در آيهاى ديگر از اقرار گرفتن از جن و انس در محشر در مورد آمدن پيامبران الهى و بازگو كردن آيات خدا و بيم دادن آنان از آخرت سخن به ميان آمده است كه در پى اين اقرار، آنان همگى به اين امر اعتراف كرده و به كفر خود شهادت مىدهند: «يـمَعشَرَ الجِنِّ والاِنسِ اَلَم يَأتِكُم رُسُلٌ مِنكُم يَقُصّونَ عَلَيكُم ءايـتى ويُنذِرونَكُم لِقاءَ يَومِكُم هـذا قالوا شَهِدنا عَلى اَنفُسِنا وغَرَّتهُمُ الحَيوةُ الدُّنيا وشَهِدوا عَلى اَنفُسِهِم اَنَّهُم كانوا كـفِرين» (انعام/6 ،130) هنگام ورود كافران به جهنم نيز نگهبانان جهنم از آنان نسبت به آمدن انبياى الهى و تعاليم آنها اقرار مىگيرند و آنان به اين امر اعتراف مىكنند: «وسيقَ الَّذينَ كَفَروا اِلى جَهَنَّمَ زُمَرًا حَتّى اِذا جاءُوها فُتِحَت اَبوبُها وقالَ لَهُم خَزَنَتُها اَلَم يَأتِكُم رُسُلٌ مِنكُم يَتلونَ عَلَيكُم ءايـتِ رَبِّكُم ويُنذِرونَكُم لِقاءَ يَومِكُم هـذا قالوا بَلى ولـكِن حَقَّت كَلِمَةُ العَذابِ عَلَى الكـفِرين» (زمر/39،71) در آيات متعدد ديگر از جمله 27 ـ 30 انعام/6 ؛ 44 اعراف/7؛ 34 احقاف/46 و 6 ـ 9 ملك/67 نيز از اقرار كردن كافران و گناهكاران به حقانيت توحيد، معاد و عصيان و خطاكار بودن خود سخن به ميان آمده است.فقه و اقرار:
اقرار به حق غير يا نفى حقى از خود، در فقه اسلامى مطرح است و به آن «قاعده اقرار» نيز اطلاق مىگردد.[15]فقيهان اسلامى مباحث متعددى در رابطه با اين موضوع مطرح كردهاند كه برخى از اين مباحث به شرح ذيل است:1. اركان اقرار:
اقرار داراى 4 ركن است كه هريك از اين اركان داراى شرايطى است:الف. «مُقِرّ»؛
يعنى كسى كه به زيان خود يا نفع ديگرى اقرار مىكند. شرايط مقر عبارت است از: بلوغ*، عقل*، اختيار*، حريّت، قصد و قدرت بر تصرف شرعى در آنچه بدان اقرار كرده است[16]، بنابراين، اقرار طفل، مجنون*، مُكْرَه، مفلس، محجور و سفيه در تمام يا برخى موارد نافذ نيست[17]، ازاينرو قرآن در كتابت حق طلبكار كه نوعى اقرار به شمار مىرود[18] به ولىّ افراد سفيه و ضعيف فرمان داده است كه از طرف آنان بدهيشان را ثبت كنند: «فَاِن كَانَ الَّذى عَلَيهِ الحَقُّ سَفيهـًا اَوضَعيفـًا اَو لايَستَطيعُ اَن يُمِلَّ هُوَ فَليُملِل ولِيُّهُ» (بقره/2، 282) از جمله مصاديق سفيه و ضعيف و ناتوان از املا در اين آيه طفل و مجنوناند.[19]ب. «مُقَرٌّله»
و او كسى است كه اقرار به نفع او انجام مىگيرد. در مَقرّله نيز شرط است كه اهليت تملك داشته باشد[20]، مُقِرّ را تكذيب نكند و معيّن باشد.[21]ج. «مُقَرٌّ به»؛
يعنى موضوع اقرار كه يا مال* است يا نسب يا حق، و حق نيز يا حق الله است يا حقالناس.[22] در مقرٌّبه اگر از اموال باشد شرط است كه قابل تملك باشد و مملوك مقر نباشد.[23]د. آنچه اقرار با آن تحقق پيدا مىكند؛
اقرارْ لفظ يا عبارت خاصى نداشته و به هر لفظى كه بر آن دلالت كند صحيح است[24]؛ همچنين اقرار به نوشتن نيز معتبر است.[25] برخى اقرار را به اشارهاى كه مقصود را بفهماند نيز جايز دانستهاند.[26] قرآن به برخى از الفاظ و روشهاى اقرار اشاره كرده است؛ از جمله واژه اقرار: «قالوا اَقرَرنا» (آلعمران/3، 81)، كلمه «بَلى»: «قالوا بَلى» (اعراف/7،172) و شهادت دادن به زيان خود: «قالوا شَهِدنا عَلى اَنفُسِنا» (انعام/6 ،130) و املاى حق ديگران: «الذى عليه الحقّ ... فليملل» (بقره/2، 282)[27]2. احكام اقرار:
الف. حكم تكليفى:
با توجه به تفاوت مقرٌّبه كه حق الناس است يا حق الله و نيز حق مالى است يا غير مالى، اقرار داراى احكام متفاوتى است؛ از جمله:يك. وجوب:
اقرار در مورد حق الناس اعم از حق مالى يا غيرمالى، واجب است.[28] برخى فقيهان وجوب اين امر را از آيه 135 نساء/4 استفاده كردهاند[29] كه در آن مؤمنان به اقامه قسط و عدالت هرچند مستلزم شهادت دادن به زيان خود باشد مأمور گشتهاند: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا كونوا قَوّامينَ بِالقِسطِ شُهَداءَ لِلّهِ ولَو عَلى اَنفُسِكُم» همچنين از كلمات برخى فقيهان استفاده مىشود كه اگر خمس و زكات از سوى فردى كه اطاعت او شرعاً واجب است مطالبه شود اقرار به آن واجب خواهد بود.[30]دو. حرمت:
اقرار برخلاف واقع حرام است[31]؛ مانند اينكه فردى به دروغ اقرار كند كه با زن محصنهاى زنا كرده كه به نظر برخى، چنين اقرارى براساس آيه «اِنَّ الَّذينَ يَرمونَ المُحصَنـتِ الغـفِلـتِ المُؤمِنـتِ لُعِنوا فِى الدُّنيا والأخِرَةِ ولَهُم عَذابٌ عَظيم» (نور/24،23) حرام است.[32]سه. استحباب ترك اقرار:
اقرار اگر مربوط به حق الله و غير مالى باشد مستحب است شخص اقرار نكرده و تنها در پيشگاه خداوند توبه كند.[33]ب. حكم وضعى:
به موجب فقه اسلامى اقرار شخص عاقل به زيان خود يا به نفع ديگرى نافذ است.[34] درباره حجيت اين اقرار به ادلّه متعددى از جمله آيات قرآن استناد شده است؛ مانند:يك. آياتى كه در آن ماده اقرار بهكار رفته و خداوند از انسان طلب اقرار كرده است.[35] طبق يك نظر، اين آيات دلالت ضمنى بر حجيت اقرار دارد[36]، زيرا اگر اقرار حجّت نبود خداوند از آنان طلب اقرار نمىكرد[37]: «... قالَ ءَاَقرَرتُم واَخَذتُم عَلى ذلِكُم اِصرى قالوا اَقرَرنا ...» (آلعمران/3،81) اقرار مذكور در آيه اطلاق دارد و اقرار كننده در همه موارد متعهد به مفاد آن است.[38] بر پايه قولى ديگر، آيه ارتباطى با حجيت اقرار ندارد، زيرا اقرار در آن به معناى پذيرش بيانهاى خداوند از مردم است مبنى بر اينكه ايمان بياورند و پيامبرانش را يارى كنند. سپس خداوند بر اين پذيرش آنها شاهد مىگيرد، در نتيجه، اين آيه به قاعده اقرار ارتباطى ندارد.[39] آيه 84 بقره/2 نيز همين مضمون را دارد.
دو. آياتى كه در آنها لفظ اعتراف آمده است.[40] به نظر برخى فقها و مفسران، اين آيات بر حجيت اقرار دلالت مىكند، زيرا مثلا در آيه «فَاعتَرَفوا بِذَنبِهِم فَسُحقـًا لاَِصحـبِ السَّعير» ملك/67 ،11) دور بودن كافران از رحمت خدا بر اعتراف كردن و اقرار آنان به گناه مترتب شده است[41]؛ ولى به نظر شمارى ديگر هرچند آيه 102 توبه/9، ـ كه مضمونى مشابه همين آيه دارد ـ به نوعى دربردارنده اعتراف گناهكاران به زيان خود است؛ ولى بر نافذ بودن اقرار فرد عاقل به زيان خود، دلالتى ندارد.[42] آيه 11 غافر/40 نيز همين مضمون را دارد.
سه. آياتى كه در آنها گواهى دادن به زيان خود مطرح شده است[43]؛ از جمله: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا كونوا قَوّامينَ بِالقِسطِ شُهَداءَ لِلّهِ ولَو عَلى اَنفُسِكُم ...» (نساء/4،135) برخى گفتهاند كه اين آيه صريحترين آيه درباره حجيت اقرار است[44]؛ نيز گفتهاند: در اين آيه فقيهان گواهى دادن به زيان خويش را اجماعاً اقرار دانستهاند[45]، زيرا امر وجوبى خداوند به اداى شهادت براى خدا و به زيان خود، با وجوب پذيرش اين شهادت و در نتيجه نفوذ اقرار به زيان خود ملازمه دارد. در پاسخ به اين استدلال گفتهاند كه مراد آيه ظاهراً وجوب اداى شهادت و حرمت كتمان ـ هرچند بر ضد خود ـ رساتر است و پذيرش شهادت مؤمنان به زيان خودشان منوط به وجود شرايط قبول شهادت (مانند عدالت و ...) است، پس آيه با قاعده نفوذ اقرار (كه منوط به وجود اين شرايط نيست) ارتباطى ندارد.[46] آيات 130 انعام/6 ، 37 اعراف/7 نيز چنين مضمونى دارد.
چهار. آياتى كه در آن، تركيب جمله، معناى اقرار را افاده مىكند؛ مانند[47]:«اَلَستُ بِرَبِّكُم قالوا بَلى شَهِدنا ... .» (اعراف/7،172) برخى اين آيه را اصل و اساس در اقرار دانستهاند.[48] آيه 9 ملك/67 و 50 غافر/40 نيز همين مضمون را دارد.
همچنين به آيه 282 بقره/2 نيز براى حجيت اقرار استدلال شده است.[49] به گفته برخى مفسران[50] اگر اقرار مديون نافذ نباشد، املاى او نسبت به املاى ديگران اولويتى ندارد، پس بر طبق اين آيه، اقرار هر اقرار كنندهاى به زيان خودش نافذ است.
براى اثبات حجيت اقرار، افزون بر آيات قرآن به روايات، عقل و اجماع نيز استدلال شده است.[51]
3. رجوع از اقرار:
بازگشت از اقرار از دو جهت قابل بحث است: جهت نخست آنكه آيا رجوع از اقرار جايز است يا نه؟ از برخى آيات استفاده مىشود كه بازگشت از اقرار جايز نيست؛ از جمله آيات 81 ـ 82 آلعمران/3 كه در آن از اقرار پيامبران و پيروان آنان سخن به ميان آمده و سپس حكم به فاسق بودن كسانى شده است كه از اقرار خود باز گردند: «قالوا اَقرَرنا قالَ فَاشهَدوا واَنَا مَعَكُم مِنَ الشّـهِدين * فَمَن تَوَلّى بَعدَ ذلِكَ فَاُولـئِكَ هُمُ الفـسِقون» همچنين جايز نبودن اين امر از آيه 135 نساء/4 كه در آن مؤمنان از رويگرداندن از حق پس از اقرار كردن بر ضد خود يا خويشاوندانشان برحذر داشته شدهاند، نيز قابل استفاده است: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا كونوا قَوّامينَ بِالقِسطِ شُهَداءَ لِلّهِ ولَو عَلى اَنفُسِكُم اَوِ الولِدَينِ والاَقرَبينَ ... واِن تَلووا اَو تُعرِضوا فَاِنَّ اللّهَ كَانَ بِما تَعمَلونَ خَبيرا»جهت دوم آن است كه آيا سخن اقرار كننده در صورت بازگشت نافذ و پذيرفته است يا نه؟ برخى از فقيهان با استناد به آيه 15 قيامت/75: «ولَو اَلقى مَعاذيرَه» آن را نافذ ندانستهاند.[52] شمارى ديگر از فقها با استناد به روايات، بازگشت از اقرار را در مواردى كه اقرار موجب رجم[53] يا كشته شدن[54] يا اجراى حدّ سرقت[55] مىشود نافذ ندانسته و در ساير موارد آن را نافذ دانستهاند.
4. اقرار كردن بر ضد غير:
اقرار كردن بر ضد غير به طور عادى نافذ نيست[56]؛ اما در پارهاى موارد اين اقرار نافذ و حتى واجب است. در آيه 282 بقره/2 ولىّ طفل و مجنون و كسانى كه توانايى كتابت ديون خود را ندارند مأمور شدهاند كه از طرف آنان بدهيشان را املا كنند: «فَاِن كَانَ الَّذى عَلَيهِ الحَقُّ سَفيهـًا اَوضَعيفـًا اَو لايَستَطيعُ اَن يُمِلَّ هُوَ فَليُملِل ولِيُّهُ بِالعَدلِ» واژه «ولىّ» در آيه افزون بر ولىّ شرعى، قيم، وكيل و مترجم را نيز شامل مىشود.[57] به نظر برخى فقها آيه بر نفوذ اقرار وصى به زيان يتيم نيز دلالت دارد[58]؛ همچنين خداوند در آيه 135 نساء/4 مؤمنان را به اقامه قسط و گواهى دادن به حق، هرچند بر ضد خود يا والدين يا خويشاوندانشان باشد فرمان داده است: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا كونوا قَوّامينَ بِالقِسطِ شُهَداءَ لِلّهِ ولَو عَلى اَنفُسِكُم اَوِ الولِدَينِ والاَقرَبينَ»منابع
احكامالقرآن، ابن عربى؛ احكام القرآن، جصاص؛ احكام قرآن؛ ارشاد الاذهان الى احكام الايمان؛ تبصرة المتعلمين فى احكام الدين؛ البيان فى تفسير القرآن؛ تحريرالاحكام الشرعية على مذهب الاماميه؛ تحريرالوسيله؛ تفسير البصائر؛ التفسير الكبير؛ تفسير نمونه؛ جامعالبيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جواهرالكلام فى شرح شرايع الاسلام؛ دانشنامه حقوقى؛ دانشنامه قرآن و قرآن پژوهى؛ الدروس الشرعية فى فقه الاماميه؛ روحالمعانى فى تفسيرالقرآن العظيم؛ زبدة البيان فى براهين احكام القرآن؛ العناوين الفقهيه؛ عوائد الايام؛ الفقه الاسلامى و ادلته؛ فقه السنه؛ فقه الصادق(عليه السلام)؛ فقه القرآن، راوندى؛ قلائد الدرر فى بيان آيات الاحكام بالاثر؛ القواعد الفقهيه، بجنوردى؛ القواعد الفقهيه، مكارم؛ كشاف اصطلاحات الفنون؛ الكشاف؛ كنزالعرفان فى فقه القرآن؛ لسان العرب؛ لغت نامه؛ المبسوط فى فقه الاماميه؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ مجمع الفائدة والبرهان؛ مختلف الشيعة فى احكام الشريعه؛ مدارك الاحكام فى شرح شرايع الاسلام؛ مستدرك الوسائل؛ معجم الفروق اللغويه؛ مغنى المحتاج الى معرفة معانى الفاظ المنهاج؛ مفردات الفاظ القرآن؛ منهاج الصالحين، خويى؛ الموسوعة الفقهية الميسره؛ الميزان فى تفسيرالقرآن؛ نهاية الافكار فى مباحث الالفاظ؛ النهاية فى مجرد الفقه والفتاوى؛ وسائل الشيعه؛ الوسيلة الى نيل الفضيله.حميده عبداللهى و بخش فقه و حقوق
[1]. مفردات، ص 662 ؛ لسان العرب، ج 11، ص 102، «قَرّ»؛ لغت نامه، ج 2، ص 2671، «اقرار».
[2]. الوسيله، ص 283؛ منهاج الصالحين، خوئى، ج 2، ص 196؛ مغنى المحتاج، ج 2، ص 238.
[3]. الفقهالاسلامى، ج 8 ، ص6089 ؛ كشاف اصطلاحات الفنون، ج 1، ص 246.
[4]. تحرير الوسيلـه، ج 2، ص 43.
[5]. الفروق اللغويه، ص 64 ـ 65 .
[6]. مجمع البيان، ج 4، ص 765.
[7]. همان، ص 766؛ التبيان، ج 5 ، ص 27؛ نمونه، ج7، ص 6 .
[8]. مجمع البيان، ج 2، ص 784.
[9]. جامع البيان، مج 3، ج 3، ص 451؛ روحالمعانى، مج 3، ج 3، ص 334 ـ 335.
[10]. جامعالبيان، مج 3، ج 3، ص 450.
[11]. التفسير الكبير، ج 8 ، ص 122؛ مجمع البيان، ج 2، ص 784.
[12]. مجمع البيان، ج 1، ص 298؛ روح المعانى، مج 1، ج 1، ص 485.
[13]. روح المعانى، مج 1، ج 1، ص 485.
[14]. الميزان، ج 15، ص 59 .
[15]. القواعد الفقهيه، بجنوردى، ج3، ص45؛ القواعد الفقهيه، مكارم، ج2، ص401.
[16]. جواهرالكلام، ج 35، ص 103؛ الموسوعة الفقهيه، ج 4، ص 351 ، 355.
[17]. ارشاد الاذهان، ج 2، ص 214؛ جواهرالكلام، ج 35، ص 103، 120.
[18]. فقه القرآن،، ج 1، ص 321.
[19]. مجمعالبيان، ج 2، ص 682 ؛ التفسير الكبير، ج 7، ص 120؛ تفسير قرطبى، ج 3، ص 249.
[20]. تحريرالاحكام، ص 403؛ جواهر الكلام، ج 35، ص 120.
[21]. تحريرالاحكام، ص 403؛ الموسوعة الفقهيه، ج 4، ص 364.
[22]. مغنى المحتاج، ج 2، ص 241؛ الموسوعة الفقهيه، ج 4، ص 365؛ كنزالعرفان، ج 2، ص 85.
[23]. الدروس، ج 3، ص 133؛ مجمع الفائده، ج 9، ص 419 ـ 420؛ مغنى المحتاج، ج 2، ص 245.
[24]. تبصرة المتعلمين، ص 156؛ الموسوعة الفقهيه، ج 4، ص 374.
[25]. فقه السنه، ج 2، ص 39؛ عوائد الايام، ص 488.
[26]. تبصرة المتعلمين، ص 156؛ فقهالصادق(عليه السلام)، ج 20، ص 207.
[27]. فقه القرآن، ج 1، ص 321 ـ 322؛ كنزالعرفان، ج 2، ص 87 .
[28]. الموسوعة الفقهيه، ج 4، ص 34؛ كنزالعرفان، ج 2، ص 89؛ احكام القرآن، جصاص، ج 2، ص 401.
[29]. احكام القرآن، جصاص، ج 2، ص 400 ـ 401؛ قلائدالدرر، ج 2، ص 319؛ ج 3، ص 440 ، 443.
[30]. جواهر الكلام، ج 15، ص 421 ، 423؛ ج 16، ص 177 ، 179؛ الموسوعة الفقهيه، ج 4، ص 346.
[31]. العناوين الفقهيه، ج 2، ص 632 .
[32]. القواعد الفقهيه، بجنوردى، ج 3، ص 51 .
[33]. وسائل الشيعه، ج 28، ص 36؛ مستدرك الوسائل، ج 18، ص 20؛ احكام القرآن، ابن عربى، ج 1، ص 506 .
[34]. جواهرالكلام، ج35، ص3؛ القواعدالفقهيه، بجنوردى، ج 3، ص 45؛ عوائدالايام، ص 487 ـ 488.
[35]. احكامالقرآن، ابنعربى، ج4، ص 1890؛ زبدةالبيان، ص 592 ؛ جواهرالكلام، ج 35، ص 3.
[36]. احكام قرآن، ص 668 .
[37]. الفقه الاسلامى، ج 8 ، ص 6090 .
[38]. دانشنامه قرآن وقرآنپژوهى، ج1، ص272؛ كنزالعرفان، ج 2، ص 86 .
[39]. القواعد الفقهيه، بجنوردى، ج 3، ص 49.
[40]. احكام قرآن، ص 669 ؛ كنزالعرفان، ج 2، ص 86 ؛ جواهرالكلام، ج 35، ص 3.
[41]. قلائدالدرر، ج2، ص319؛ كنزالعرفان، ج2، ص86 ؛ فقه القرآن، ج 1، ص 322.
[42]. القواعد الفقهيه، بجنوردى، ج 3، ص 49.
[43]. احكام القرآن، جصاص، ج 2، ص 401؛ فقه القرآن، ج 2، ص 322؛ المبسوط، ج 3، ص 2.
[44]. احكام قرآن، ص 670 .
[45]. دانشنامه حقوقى، ج 1، ص 541 .
[46]. الكشاف، ج1، ص 575 ؛ القواعدالفقهيه، بجنوردى، ج 3، ص 50 .
[47]. فقه القرآن، ج 1، ص 322؛ كنزالعرفان، ج 2، ص 87 ؛ جواهرالكلام، ج 35، ص 3.
[48]. روح المعانى، مج 6 ، ج 9، ص 148.
[49]. فقهالقرآن، ج 1، ص 321؛ احكام القرآن، ابن عربى، ج 1، ص 249.
[50]. احكام القرآن، جصاص، ج 1، ص 663 .
[51]. جواهرالكلام، ج 35، ص 3؛ عوائدالايام، ص 487؛ القواعد الفقهيه، بجنوردى، ج 3، ص 45 ، 48.
[52]. احكامالقرآن، ابن عربى، ج 4، ص 1892؛ البصائر، ج 50 ، ص 577 .
[53]. الدروس، ج 3، ص 131؛ النهايه، ص 703.
[54]. جواهر الكلام، ج 41، ص 292؛ تحرير الوسيله، ج 2، ص 414.
[55]. النهايه، طوسى، ص 718؛ مختلفالشيعه، ج 9، ص 224؛ تحرير الوسيله، ج 2، ص 440.
[56]. مداركالاحكام، ج4، ص334؛ مغنىالمحتاج، ج 2، ص 239؛ نهاية الافكار، ج 4، ص 172.
[57]. روح المعانى، مج 3، ج 3، ص 93.
[58]. احكامالقرآن، ابن عربى، ج 1، ص 251.