به نظر شما مهم ترين و بايسته ترين موضوع قرآنى كه نيازمند پژوهش مى باشد،كدام موضوع است؟
استاد شبسترى: مبانى فهم و تفسير قرآن، فكر مرا بسيار مشغول مى
كند. با اين كه مسايل مربوط به مبانى فهم قرآن به صورت جسته و گريخته
درتأملات ومباحثات قرآنى ودينى آمده است، اما بازهم ما امروز به شدت
نيازمند گفت وگو و تحقيق درباره آن هستيم.
درنخستين گام ما بايد مشخص كنيم كه زبان قرآن، چه نوع زبانى است وگرنه طرح هر سؤال ديگرى از قرآن، بى مفهوم خواهد بود؟
پس نخستين سؤال اين است كه قرآن چگونه كتابى است و اصلاً قرآن چيست؟
اگر قرآن يك كتاب عادى بود، مثل كتاب فلسفه، كتاب اخلاق، يا كتاب فقه، مى
توانستيم با همان ملاكهايى كه در ذهن، نسبت به اين موضوعات داريم، اهداف،
موضوعات و زبان آنها را مشخص كنيم. زيرا موضوعات و نوشته هاى انسان بود و
ما هم با معيارهاى انسانى درباره آنها سخن مى گفتيم، هرچند قابل نقد هم مى
توانست باشد. امـا اين نقد، باز هم دربـاره كار و فعل خود ما بود; چيزى كه
ما آن را مى شناسيم
مهم ترين مسأله اين است كه اصلاً قرآن چه نوع پديده اى است؟ نمى خواهم بحث
اعجاز را مطرح كنم، ولى به آن مسائل هم خواه ناخواه منتهى مى شود.
درگذشته ها به شكلى اين مباحث مطرح بوده است، مانند مباحث كلام نفسى و
كلام لفظى و كوششهايى كه معتزله كردند تا بگويند اصلاً كلام خداوند يعنى
چه؟
كوششهاى معتزله و اشاعره درحدّ زمان خودشان بود، (شهرستانى) مجموعه ى
ازآنها را در (نهاية الاقدام) آورده است و بخشى ازاين حرفها را (اشعرى) در
(مقالات الاسلاميين) ياد كرده است. (قاضى عبدالجبار) هم يك جلد از (مغنى)
را به اين مسأله اختصاص داده است كه اصلاً كلام يعنى چه؟ و نسبت آن به
خداوند چه معنايى دارد؟
مباحث آنها متناسب با زمان خود آنها بوده است، الآن درعصر ما مسأله به شكل ديگرى مطرح است وآن اين كه قرآن اصلاً چيست؟
ما مسلمانها معتقديم كه پيامبر قرآن را ننوشته است، بلكه آيات آن حتى با
الفاظش براى او آمده است وايشان هم بازخوانده ونويسندگان وحى ـ كتّاب وحى
ـ هم آنها را ثبت كرده ند. بايد ديد اصلاً تفسيرِ چيزى كه هويّتش اين است،
چه معنايى دارد؟ پديده اى كه سنخش سنخ كلام است، با توجه به مسايلى كه
درفهم ومباحث مربوط به فهم وجود دارد، چگونه قابل فهم است؟ بايد ديد سخن
از نظر ما و درعصر ما چيست؟ آيا مانند معتزله سخن را تركيب چند صوت مى
دانيم كه نظمى يافته است، يا بايد ازمغزى تراويده باشد، از سلسله اعصابى،
مفاهيمى كه از قبل توافق شده و با خطاب مأنوسى بيان گردد و بدون اين
مقدمات، سخن، سخن نمى شود. نمى خواهم دراين جا نظر بدهم، بلكه تنها مشكل
اصلى را مى خواهم بگويم.
سخنى كه آمده و به گوش پيامبر رسيده و خود او دعوى دارد، يا تجربه او اين
است كه مخاطب الوهيت قرار گرفته است، واين سخن كه ازخدا آمده به دست كتّاب
وحى برسد و سپس از طريق آنها به دست ديگران، اين پديده براى بشر عادى
نامأنوس است.
اين آيات درطول بيست و سه سال آمده است و ما براى آن نوعى مضمون واحد قائل
هستيم، اين مضمون واحد ازكجا به دست آمده است و زمانى كه مى گوييم بايد
بعضى از آيات را با بعضى ديگر تفسير كرد، يعنى چه؟
ما اين پرسشها را با توجه به مباحث زبان شناسى، فلسفه زبان و هرمنوتيك،
درباره قرآن پاسخ نداده ايم، درحالى كه مسيحيان درعرض دويست سال گذشته به
شدّت روى متون دينى كار كرده اند و تكليف كتاب مقدّس را روشن ساخته اند.
من نمى خواهم بگويم كه اگر ما همان مطالعات را درباره قرآن انجام دهيم، به
همان نتايج و پاسخهايى مى رسيم كه مسيحيان درباره انجيل رسيده اند. آنها
تكليف را روشن كرده اند و به اين نتيجه رسيده اند كه مى شود جنبه هاى
غيرعادى كتاب مقدّس را كنار بگذارند و آن را براى خود مفهوم كنند و
درنهايت به اينجا رسيده اند كه اينها يك سرى گزارشهايى است كه يك عده
گزارش دهندگان انجيلهاى چهارگانه ـ داده اند. اين ها از ايمان خود گزارشى
مى دهند و گزارش آنها شهادت ايمان است، گزارش از وضعيتى است كه با آن
روبرو شده اند.
شهادتى كه ممكن است ديگر انسانها را تحت تأثير قرار دهد، به طورى كه احساس
كنيم مخاطب خداوند قرار گرفته ايم. واين يك چيز مفهومى است. مفهوم بودنش
به اين معنى نيست كه بشود برايش استدلال فلسفى كرد، بلكه بدان معنى است كه
انسان در همان حدى كه طرف مقابل حرفش را مى زند، مى فهمد كه محصل آن چيست.
مااين تحقيق واين مطالعه رادرباره زبان قرآن نداشته ايم.
شايد درميان حرفهاى گذشتگان، نظريه هايى داشته باشيم كه امروز خيلى به كار
ما بيايد. امّا در لابه لاى كتابها است. من شخصاً فكر مى كنم كه ابن عربى
حرفهايى دارد كه من بخشى ازآنها را دركتاب هرمنوتيك آورده ام كه وحى را به
معناى خاصى گرفته است; معنايى كه در ذهن ديگران و متكلمان مطرح نبوده است.
سخن ابن عربى، خيلى شبيه نظريه مسيحيان درمورد كلام خداست، او كلام خدا را
به اثر كلام، مترتب مى كند، نه به سنخ غيرعادى بودن كلام. و اثر كلام،
همان اثرتكان دهنده اى است كه در انسان برجاى مى نهد.
دركلام مسيحى، آنها مشكل را اين طور حل كرده اند كه بلى درانجيل تناقضى
هست، زيرا آنچه به عنوان انجيل هاى چهارگانه به ما رسيده، فهمهاى انسانى
است وانسان گرفتار تناقض مى شود. ولى بايد ديد در پشت اين سخنان چه پيامى
نهفته بوده است. وبايد آن پيام هماهنگ مشترك را دريافت كرد.
درميان كلاميان اسلامى هم موضوع بررسى شده است، ولى با انگيزه هاى ديگر و
از زاويه اى ديگر. دغدغه اين دو با هم فرق مى كند. قدماى علم كلام اسلامى
انگيزه شان با متكلمين مسيحيت فرق داشته است. هركدام درهمان زمينه اى
بيشتر كاركرده اند كه مورد سؤال واعتراض بوده اند. كلام اسلامى در زمينه
نبوت، بيش تر كاركرده است، زيرا منكران نبوت را دربرابر خود مى ديده است.
نبوت محور اساسى و اصلى شروع كلام اسلامى بوده و بعد به توحيد رسيده و
گسترش يافته است. مسأله اصلى ما در دنياى امروز اين است كه تكليف اين
موضوع روشن شود.
مشكل ديگر قضيه اين است كه كسى بگويد پيامبر، پيامبريش به اين معنا است كه
آثار وجودى او مانند ساير پيامبران است واز تيپ انبيا است و فرض كنيم كه
به جاى شناخت پيامبر از روى مواعظ و عملكرد، درصدد بيان اين نكته باشيم كه
انسانها به تيپهاى مختلف تقسيم مى شوند، يك تيپ، تيپ نبوى است. آنها داراى
ويژگيهايى هستند كه ما به آنها مى گوييم، نبى. او يك تجربه تاريخى دارد،
يعنى در اولين وحى، احساس كرد كه پيام الهى زمين و آسمان را پركرده است،
بعد هراسان آمد و گفت مرا بپوشانيد. اين يك تجربه است وبعدهم اين تجربه را
براى ديگران باز خواند و مى گفت آيات خداوند است، اينها واقعيات است.
اما ازاين به بعد نسبت به ديگران، گزاره هاى ايشان چگونه خواهد بود. آيا
مى تواند همان تأثير و توان يك تجربه را داشته باشد، يا يك داورى تاريخى
خواهد بود؟ ما هيچ راهى براى اثبات صحت دعوى او نداريم، هيچ راهى! كه
بفهميم تجربه او چه بوده است; يعنى راه استدلال نمى تواند تجربه شخصى را
براى ما مشهود سازد. اين تجربه شخصى مخصوص شخص پيامبر است. حال اين پيامبر
است كه در گزاره هاى خود مى تواند آن گونه عمل كند كه من هم خودم را مخاطب
كلام الهى احساس كنم. اگراين احساس درمن به وجود آمد، مى توانم ازآيات،
برداشتى داشته باشم و نكته هايى رادرك كنم كه ديگران نمى توانند آن پاسخ
را به من بدهند.
نتيجه اين مى شود كه اگر آن سخنان ـ آيات خواننده شده توسط پيامبر ـ براى
ديگران به صورت وحى بالفعل درآيند، وحى هستند و آنها احساس مى كنند كه اين
سخنان، همان وحى است و ديگر سخنان وحى نيست، اين مطلوب همه هست، منتها
ديگران نمى فهمند كه وحى است، براى آن كه در كشان نمى رسد. براى آنها اين
خط دراين مجموعه با هر خطى درهر مجموعه ديگر فرق نمى كند.
درك آيه بودن يك چيز، يا پيامبر بودن يك شخص، امرى تجربى است. اگر كسى
بخواهد آيه خدا را درك كند و به آن برسد، اين گونه اى تجربه است.