احتجاج: اقامه حجّت و دليل براى اثبات حقّ
احتجاج از باب افتعال بهمعناى اقامه حجّت بر مدّعا است. «احتجّ بالشّىء أى اتّخذه حجّةً = به چيزى احتجاج كرد يعنى آن را حجّت قرار داد».[1] حجّت در لغت بهمعناى دليل و برهان است و علّت نامگذارى آن به حجّت، اين است كه از ريشه «حجّ» بهمعناى قصد گرفته شده و دليلى كه با آن مدّعا اثبات مىشود، مقصود شخص احتجاجكننده است[2] يا به واسطه دليل، اثبات مدّعا قصد مىشود[3] يا آنكه دليل، خود قصد اثبات مدّعا را دارد[4] به گفته برخى، حجّت، دلالت روشن براى اثبات مقصد حق و درست است.[5] و براساس نقل برخى ديگر، حجّت، چيزى است كه بر صحّت ادّعا دلالت مىكند.[6]حجّت در منطق، تصديقات معلومى است كه باعث نيل به شناخت تصديق مجهول مىشود[7] و آن بر سه قسم است: قياس، استقرا و تمثيل. قياس نيز از جهت مادّه، به صناعات خمس (برهان، جدل، خطابه، شعر و مغالطه) تقسيم مىشود[8] و در اصول فقه، دليلى است كه واسطه اثبات احكام شرعى براى متعلّق خود باشد.[9]
موضوع احتجاج در قرآن كريم از واژه حجّت كه در 7 آيه آمده است، استفاده مىشود. (بقره/2،150; نساء/4،165; انعام/6،83، 149; شورى/42، 15ـ16; جاثيه/45،25) اين مفهوم، از آيات ديگرى نيز قابل انتزاع است كه در آنها به موارد ذيل پرداخته شده: 1. اعجاز قرآن و تحدّى بر آن و ديگر معجزات كه نوعى احتجاج عملى است (بقره/2،23; آلعمران/3،49; مائده/5،110; اعراف/7، 117; هود/11،64); 2.احتجاج از راه مباهله (آلعمران/3،61); 3.احتجاج از راه مَثَل زدن و تشبيه (رعد/13،16; نحل/16،76; حج/22،73; آلعمران/3، 59); 4.سفارش به استفاده از حكمت، موعظه حسنه و جدال أحسن براى دعوت به حقّ (نحل/16،125) و بهكارگيرى روشهاى مذكور. (طه/20،50; سبأ/34،46; جمعه/62، 6) آيات ديگرى نيز كه در آنها بر ربوبيّت عام خداوند و معاد استدلال شده، با موضوع احتجاج در ارتباط است. (انعام/6،76; يوسف/12،39ـ40; طه/20،50; انبياء/21،63; يس/36، 79ـ81).
حقيقت احتجاج:
در قرآن، كلمه حجّت در همه موارد درباره اثبات حقّ بهكار رفته است; ازاينرو در برخى آيات به بالغه وصف شده كه بهمعناى دليل روشنى است كه در اثبات مدّعا به نهايت متانت و قوّت[10] و صحّت[11] رسيده است; چنانكه در آيه148 انعام/6، پس از نقل ادّعاى مشركان مبنى بر اينكه اگر خداوند مىخواست ما مشرك نمىشديم، مىفرمايد: اين جز پيروى از گمان نيست; يعنى در واقع حجّت نداريد; به قرينه آيه149 انعام/6 كه مىفرمايد: خداوند حجّت بالغه دارد; زيرا اگر مىخواست ـ از روى اجبارـ هدايتمىشديد; درحالىكه سنّت الهى اين است كه هر كس با اختيار خود پس از اقامه حجّت ازطرف خداوند ايمان بياورد: «فَلِلّهِ الحُجَّةُ البــلِغَةُ فَلَو شاءَ لَهَدكُم». در آيه83 انعام/6 پس از نقل احتجاجات حضرت ابراهيم(عليه السلام)مىفرمايد: ما آن را براى احتجاج ابراهيم با قوم خود به او داديم: «تِلكَ حُجَّتُنا ءاتَينـها اِبرهيمَ عَلى قَومِهِ». در آيه ديگرى، حكمت ارسال رسولان از اساس، اين دانسته شده است كه مردم در برابر مؤاخذه و بازخواست خداوند حجّتى نداشته باشند: «لِئَلاَّيَكونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعدَ الرُّسُلِ» (نساء/4،165).بررسى كاربردهاى قرآنى، مفيد اين نكته است كه هر جا از روى خصومت در برابر دليل حقّ، مقاومتى صورت گرفته، به محاجّه كه بهمعناى اقامه حجّت در برابر حجّت ديگر است،[12] تعبير شده است. برخى مفسّران به اين نكته توجّه كرده و گفتهاند: حجّت، تصديقكننده ادّعاى حقّى است و محاجّه در جايى است كه مخاصمه و منازعه در كار باشد.[13]
در آيه139 بقره/2 پس از دعوت اهلكتاب به ايمان به خدا، به پيامبر فرمان داده است كه بگويد: چرا بدون دليل با ما درباره خداوند محاجّه (مخاصمه[14]) مىكنيد; درحالىكه او پروردگار همه ما است: «قُل اَتُحاجُّونَنا فِى اللّهِ و هُوَ رَبُّنا و رَبُّكُم» و در آيه258 بقره/2 در جريان روبهرو شدن حضرت ابراهيم با نمرود و احتجاج حضرت با وى براى اثبات ربوبيّت خداوند مىفرمايد: آيا ننگريستى به آن كس كه با ابراهيم درباره پروردگارش گفتگو و ستيزه مىكرد: «اَلَم تَرَ اِلَى الَّذى حاجَّ اِبرهيمَ فى رَبِّهِ» همچنين تعبير «حاجّه» درباره دشمنى و برخورد خصمانه قوم ابراهيم در برابر استدلالهاى وى و اصرار آنها به گرويدن ابراهيم(عليه السلام)به دين ايشان بهكار رفته است:[15]«قالَ اَتُحـجّونّى فِى اللّهِ و قَد هَدنِ ولااَخافُ ما تُشرِكونَ». (انعام/6،80)
بنابراين، چنانچه در قرآن، كلمه حجّت در مورد مدّعاى باطل بهكار رفته، به اعتبار عقيده صاحب ادّعا و طرف مقابل و از باب مماشات با وى بوده است و در واقع حجّت نيست; ازاينرو بىدرنگ پس از آن، قيدى ذكر شده كه مبيّن اين مطلب است; چنانكه در مورد كسانىكه درباره خداوند محاجّه مىكنند، گفته شده: حجّت آنان باطل است: «والَّذينَ يُحاجّونَ فِى اللّهِ مِن بَعدِ مَااستُجيبَ لَهُ حُجَّتُهُم داحِضَةٌ» (شورى/42،16); البتّه در برخى موارد، بطلان حجّت چنان روشن بوده كه به تصريح نيازى نداشته و به تعبير ديگر، استدلال، خود گوياى عدم دليل است;[16] چنانكه منكران آيات روشن الهى، زنده شدن پدران خويش را خواستار شده، به آن استدلال مىكردند: «ماكانَ حُجَّتَهُم اِلاّ اَن قالوا ائتوا بِـابائِنا...». (جاثيه/45،25) شايان ذكر است همانگونه كه حجّت عام است و شامل انواع حجّتها از قبيل استدلال برهانى و جدلى و غير آن و نيز معجزه و تحدّى* و... مىشود، احتجاج نيز در قرآن مفهوم عامى دارد و شامل انواع احتجاجات مىشود. مفسّران در تفسير آيات تحدّى* مانند آيه23 بقره/2، آن را نوعى احتجاج براى اثبات اعجاز قرآن و نبوّت پيامبر دانستهاند.[17]
در تفسير آيه «فَلِلّهِ الحُجَّةُ البــلِغَةُ» (انعام/6،149) روايات، وجود انبيا و امامان را نيز حجّت ظاهرى خداوند معرّفى كرده و بر اين اساس خداوند با ارسال رسولان، در قيامت بر مردم احتجاج مىكند; چنانكه عقل را نيز حجّت باطنى خداوند دانستهاند;[18] بنابراين، احتجاج، به استدلال منطقى اختصاص ندارد.
اقسام احتجاج:
احتجاج اختصاصى به شيوه قولى و اقامه دليل لفظى در قالب كلمات و جملات ندارد; بلكه مىتوان متناسب با موقعيّتهاى خاص و به مقتضاى آن،گاه با استدلال لفظى و دليل قولى مطلبى را ثابت كرد و گاه نيز با عمل خاصّى حقّانيّت مسألهاى را روشنساخت.احتجاجات قرآن كريم نيز متناسب با موقعيّت زمانى و مكانى متفاوت است. گاهى جنبه قولى دارد و با استدلال قولى مطلب را ثابت مىكند و گاهى جنبه عملى.
1. احتجاج قولى
الف. ارجاع به فطرت:
احتجاجات ابراهيم با آزر و قوم خود درباره عبادت بتها و ستارگان، از احتجاجات قولى قرآن بهشمار مىآيد كه در آنها متناسب با زبان و فهم آنان سخن رفته است. ابراهيم*(عليه السلام)وقتى با بتپرستان سخن مىگويد، با ارجاع آنان به وجدان و فطرت خويش، آنها را محكوم مىكند:[19]«قالوا ءَاَنتَ فَعَلتَ هـذا بِـالِهَتِنا يـاِبرهيم * قالَ بَل فَعَلَهُ كَبيرُهُم هـذا فَسـَلوهُم اِن كانوا يَنطِقون * فَرَجَعوا اِلى اَنفُسِهِم...» (انبياء/21، 62ـ64); ولى وقتى با نمرود روبهرو مىشود، از طلوع و غروب خورشيد سخن بهميان مىآورد: «قالَ اِبرهيمُ فَاِنَّ اللّهَ يَأتى بِالشَّمسِ مِنَ المَشرِقِ فَأتِ بِها مِنَ المَغرِبِ فَبُهِتَ الَّذى كَفَرَ» (بقره/2، 258). نمرود كسى است كه فطرت و وجدان خود را از ياد برده است و با منطق عموم نمىتوان با او سخن گفت; بلكه با استدلال از راه نشان دادن عجز وى[20] بايد او را محكوم كرد.ب. برهان:
برهان، قياسى منطقى است كه از مقدّمات يقينى تشكيل شده و غرض از آن اثبات حقّ است.[21] احتجاج حضرت موسى با فرعون، جنبه برهان به خود مىگيرد. موسى با اين برهان كه خلق و هدايت و راهبرى همه نظام هستى در دست قدرت خداوندى است، حقّ را براى فرعون آشكار مىسازد: «رَبُّنَا الَّذى اَعطى كُلَّ شَىء خَلقَهُ ثُمَّ هَدى» (طه/20،50). استدلال مذكور، بر ربوبيّت خداوند، بر موجودات و هدايت تكوينى آنها متّكى است.[22]خداوند، روش احتجاج برهانى را در آيه125 نحل/16[23] به رسول گرامى سفارش كرده و به وى دستور مىدهد كه در دعوت خويش و استدلال خود از سخنان حقّ[24] سود جويد و سخن ناروا و باطل را بهكار نبرد: «اُدعُ اِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالحِكمَةِ...» ; ازاينرو، رسول خدا در احتجاجات خود در مباحث عقلى، هرگز از مقدّمات وهمى و خيالى استمداد نمىجست و در بحثهاى كلامى از متشابهات كتابهاى آسمانى انبياى گذشته يارى نمىگرفت و در استدلالهاى منقول از ملل و نحل از محكمات وحى تجاوز نمىكرد.[25]ج. موعظه (خطابه):
خطابه قياسى است كه مفيد تصديق ظنى باشد.[26] برخى از احتجاجات قولى قرآن به روش موعظه* يا خطابه است. در آيه46 سبأ/34 براى ترغيب به قيام در راه خدا، به روش مذكور تصريح شده است: «قُل اِنَّما اَعِظُكُم بِوحِدَة اَن تَقوموا لِلّهِ مَثنى و فُردى». اين روش احتجاج نيز مورد سفارش آيه125 نحل/16 واقع شده است: «اُدعُ اِلى سَبيلِ رَبِّكَ ... والمَوعِظَةِ الحَسَنَةِ».د. جدل:
از ديگر احتجاجات قولى قرآن، استفاده از جدل براى اثبات حقّ است. در جدل، از اصولى استفاده مىشود كه طرف مقابل، آنها را قبول دارد و لازم نيست اين اصول، مورد قبول طرف حقّ هم باشد;[27] چنانكه در احتجاجات خداى سبحان با يهود و ديگران آمده است: اگر تصوّر شما اين است كه اولياى خداوند هستيد، آرزوى مرگ كنيد; درحالىكه اين كار را انجام نمىدهيد: «قُل يـاَيُّهَا الَّذينَ هادوا اِن زَعَمتُم اَنَّكُم اَولِياءُ لِلّهِ مِن دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا المَوتَ اِن كُنتُم صـدِقين» (جمعه/62، 6).رسولخدا(صلى الله عليه وآله) در احتجاج خود با نصاراى نجران كه به دنيا آمدن بدون پدر عيسى* را دليل فرزند خدا بودن وى مىدانستند، از اصل مورد قبول آنها كه مخلوق بودن حضرت آدم است، استفاده و بدين وسيله، استدلال آنها را باطل كرده است. خداوند در اين باره فرموده است: اگر پدر نداشتن سبب مىشود كه انسانى مخلوق خدا نباشد، پس آدم هم نبايد مخلوق خداوند باشد; چون بدون واسطه پدر و مادر به دنيا آمده است: «اِنَّ مَثَلَ عيسى عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ ءادَمَ خَلَقَهُ مِن تُراب ثُمَّ قالَ لَهُ كُن فَيَكون» (آلعمران/3، 59). براساس روايتى[28] در آيات78ـ79 يس/36 نيز از همين روش براى اثبات معاد* استفاده شده است; زيرا با استفاده از اذعان منكران معاد به خلقت اوّليّه از سوى خداوند، به آنان گفته است: همان خداوند قادر است دوباره انسانها را زنده كند: «وضَرَبَ لَنا مَثَلاً و نَسِىَ خَلقَهُ قَالَ مَن يُحىِ العِظـمَ و هِىَ رَميم * قُل يُحييهَا الَّذى اَنشَاَها اَوَّلَ مَرَّة و هُوَ بِكُلِّ خَلق عَليم». درآيه125 نحل/16 پس از دو روش برهان و موعظه حسنه، به جدال احسن سفارش شده است و براساس آن در مقام مباحثه با مخالفان بايد از طريق جدال* احسن مجادله كرد: «...و جـدِلهُم بِالَّتى هِىَ اَحسَنُ» ، و انبيا نيز به مقتضاى ادب خويش در احتجاجاتى كه قرآن از آنها نقل كرده، از همين روش بهره گرفته و از مطالبى كه سبب مراء و لجاجت* و درگيرى مىشود، پرهيز مىكردند.[29]
هـ. تمثيل:
در بسيارى از احتجاجات قرآن، از مَثَل استفاده شده است; زيرا نوع مردم، از محسوسات، بيشتر متأثّر مىشوند تا از برهان و استدلالات ديگر. بر اين اساس، قرآن كريم از روش يادشده براى اثبات مطلب و تفهيم به ديگران بيشترين استفاده را برده و مطالب عالى و بلند را بهويژه در مسائل توحيد با يك مَثَل* بيان كرده است; براى مثال درباره پرستش بتها و معبودان باطل، مىفرمايد: آن معبودها نمىتوانند مگسى را بيافرينند و اگر مگسى چيزى را از آنها بگيرد نمىتوانند آن را از او بازستانند: «يـاَيُّهَا النّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاستَمِعوا لَهُ اِنَّ الَّذينَ تَدعونَ مِن دُونِ اللّهِ لَن يَخلُقوا ذُبابـًا ولَوِ اجتَمَعوا لَهُ واِن يَسلُبهُمُ الذُّبابُ شيــًا لا يَستَنقِذوهُ مِنهُ ضَعُفَ الطّالِبُ والمَطلوب». (حج/22، 73) قرآن با استفاده از اين مَثَل، پرستش موجودات بىعلم و اراده و همرديف قرار دادن آنان با خداوند عالم و قادر را نفى مىكند.[30]در بيان همين مطلب و اينكه عبادت موجودات بىاراده و بىقدرت، جز اسارت و محدوديّت چيزى را عايد انسان نمىكند، مىفرمايد: برده مملوكى كه بر هيچ چيز توانا نيست، با كسى كه امر به عدل مىكند، آيا اين دو مساوىاند: «وضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً رَجُلَينِ اَحَدُهُما اَبكَمُ لايَقدِرُ عَلى شَىء و هُوَ كَلٌّ عَلى مَولـهُ اَينَما يُوَجِّههُ لايَأتِ بِخَير هَل يَستَوى هُوَ و مَن يَأمُرُ بِالعَدلِ...». (نحل/16، 76)
براى اثبات قدرت مطلقه خداوند بر جهان هستى و اينكه معبودان ساخته دست بشر هيچ سلطه و قدرتى بر مقدّرات بشر ندارند و اين خداوند است كه مربّى همه موجودات است و تمام هستى دست نياز بهسوى او دراز كردهاند، قرآن مَثَلى را ذكر كرده و در آن، به نابرابرى انسان نابينا با انسانى كه قدرت بينايى دارد و تاريكى را از نور تشخيص مىدهد، تصريح كرده و فرموده است: «قُل مَن رَبُّ السَّمـوتِ و الاَرضِ قُلِ اللّهُ قُل اَفاتَّخَذتُم مِن دونِهِ اَولِياءَ لايَملِكونَ لاَِنفُسِهِم نَفعـًا و لا ضَرًّا قُل هَل يَستَوِى الاَعمى و البَصيرُ اَم هَل تَستَوِى الظُّـلُمـتُ والنّورُ اَمجَعَلوا لِلّهِ شُرَكاءَ خَلَقوا كَخَلقِهِ فَتَشـبَهَ الخَلقُ عَلَيهِم قُلِ اللّهُ خــلِقُ كُلِّ شَىء و هُوَ الواحِدُ القَهّـر». (رعد/13، 16)
و. تشبيه:
يكى از راههاى اثبات مدّعا در قرآن، تشبيه (تمثيل منطقى) است. در آيه59 آلعمران/3 در بيان مخلوق بودن عيسى(عليه السلام) و اينكه متولّد شدن عيسى بدون واسطه پدر نمىتواند دليلى بر مخلوق نبودن وى باشد، او را در نداشتن پدر[31] به حضرت آدم تشبيه مىكند[32] كه بدون واسطه پدر و مادر، خلق شده است; بنابراين همانطور كه حضرت آدم مخلوق و بنده خدا است، عيسى نيز بنده و آفريده خدا است (آلعمران/3، 59). اين آيه در احتجاج با گروه نصاراى نجران نازل شده است.[33]2. احتجاج عملى
الف. معجزه:
يكى از راههاى اثبات حقّ، ظهور معجزه بهدست پيامبران بوده است كه نوع مردم، نبوّت پيامبران را از اين طريق مىشناختند. همه پيامبران در اينكه از طريق اعجاز رسالت خود را اثبات مىكردند، مشترك بودند; امّا معجزه هر پيغمبرى متناسب با موقعيّت و علوم رايج زمان خود بوده در زمان حضرت موسى سحر رواج داشت;[34] بدين سبب معجزه* اصلى او عصا و يد بيضا بود: «اُسلُك يَدَكَ فى جَيبِكَ تَخرُج بَيضاءَ مِن غَيرِ سوء...» (قصص/28، 32); «واَوحَينا اِلى موسى اَن اَلقِ عَصاكَ فَاِذا هِىَ تَلقَفُ مايَأفِكون». (اعراف/7، 117) در پى ارائه اين معجزه از سوى موسى(عليه السلام)[35]، ساحران به موسى ايمان آوردند: «قالوا ءامَنّا بِرَبِّ العــلَمين» (اعراف/7، 121).در زمان حضرت عيسى علم پزشكى[36] رونق داشت; بر اين اساس، معجزه حضرت شفا دادن امراض صعبالعلاج و بينا كردن كور مادرزاد و زنده كردن مردگان بود: «اَنّى قَد جِئتُكُم بِـايَة مِن رَبِّكُم اَنّى اَخلُقُ لَكُم مِنَ الطّينِ كَهَيـَةِ الطَّيرِ فَاَنفُخُ فيهِ فَيَكونُ طَيرًا بِاِذنِ اللّهِ واُبرِئُ الاَكمَهَ والاَبرَصَ واُحىِ المَوتى بِاِذنِ اللّهِ» (آلعمران/3، 49) و نيز آيه110 مائده/5 قريب به اين مضمون است.
در زمان پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) در جزيرةالعرب مسأله فصاحت و بلاغت رونق بيشترى داشت; بدينسبب معجزه اصلى و جاويد پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)قرآن كريم است كه در فصاحت و بلاغت* در تمام زمانها سرآمد است.[37] معجزات برخى پيامبران نيز دليل خاصّى داشته است; مانند معجزه پديدارشدن ناقه از دل كوه بهوسيله حضرت صالح كه درپى درخواست قوم وى صورت پذيرفته است:[38]«ويـقَومِ هـذِهِ ناقَةُ اللّهِ لَكُم ءايَةً فَذَروها تَأكُل فى اَرضِ اللّهِ و لاتَمَسّوها بِسوء فَيَأخُذَكُم عَذابٌ قَريب». (هود/11، 64)
ب. تحدّى:
يكى از احتجاجاتى كه در قرآن آمده، تحدّى[39] پيامبران است. ايشان ابتدا براى اثبات رسالت خود، معجزه ارائه مىكردند; آنگاه اگر با مخالفت و انكار روبهرو مىشدند، تحدّى مىكردند به اينكه اگر معجزه ما امرى بشرى است، شما هم مثل آن را ارائه دهيد. در ماجراى برخورد موسى با ساحرانى كه به دستور فرعون جمع شده بودند، تحدّى و مبارزهطلبى از دو طرف بوده است. ابتدا آنها اعجاز موسى را انكار كردند; سپس دستور مقابله آنان با موسى ازطرف فرعون صادر شد و موسى(عليه السلام) هم اين مبارزهطلبى و تحدّى را قبول كرد: «قالوا يـموسى اِمّا اَن تُلقِىَ و اِمّا اَن نَكونَ نَحنُ المُلقين * قالَ اَلقوا فَلَمّا اَلقَوا سَحَروا اَعيُنَ النّاسِ واستَرهَبوهُم وجاءو بِسِحر عَظيم * و اَوحَينا اِلى موسى اَن اَلقِ عَصاكَ فَاِذا هِىَ تَلقَفُ ما يَأفِكون». (اعراف/7، 115ـ117)درباره معجزه اصلى پيامبر اسلام كه جنبه قولى داشته، در آيات بسيارى پيامبر براى اثبات اينكه قرآن از ناحيه خداوند است، به تحدّى مأمور شده است تا مشركان را به مبارزه بطلبد. خدا در اين باره مىفرمايد: اگر در الهى بودن آنچه ما بر بنده خود نازل كرديم، شك داريد، يك سوره مثل قرآن بياوريد: «واِن كُنتُم فى رَيب مِمّا نَزَّلنا عَلى عَبدِنا فَأتوا بِسورَة مِن مِثلِهِ وَادعوا شُهَداءَكُم مِن دونِ اللّهِ اِن كُنتُم صـدِقين». (بقره/2،23) نوع مفسّران اين احتجاج را براى اثبات اعجاز قرآن و به واسطه آن براى اثبات رسالت پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)دانستهاند.[40] همين مضمون در آيه88 اسراء/17، و در آيات ديگرى نيز ذكر شده است. تحدّى بر قرآن، گاهى به فصاحت* و بلاغت آن، مانند آيه13 هود/11 و گاهى به پيراستگى آن از اختلاف و تناقض مربوط مىشود: «ولَو كانَ مِن عِندِ غَيرِ اللّهِ لَوَجَدوا فيهِ اختِلـفـًا كَثيرا». (نساء/4، 82) گاهى به جنبههاى علمى آن «ونَزَّلنا عَلَيكَ الكِتـبَ تِبيـنـًا لِكُلِّ شَىء» (نحل/16،89) و گاهى نيز به اخبار غيبى «تِلكَ مِن اَنباءِ الغَيبِ نوحيها اِلَيكَ ما كُنتَ تَعلَمُها اَنتَ و لا قَومُكَ مِن قَبلِ هـذا». (هود/11، 49)[41]
ج. مباهله:
دعوت به مباهله از راههاى اثبات حقّانيّت و نبوّت پيامبران بوده كه در آيه61 آلعمران/3 به آن اشاره شده است:[42]«فَقُل تَعالَوا نَدعُ اَبناءَنا و اَبناءَكُم و نِساءَنا و نِساءَكُم و اَنفُسَنا و اَنفُسَكُم ثُمَّ نَبتَهِل فَنَجعَل لَعنَتَ اللّهِ عَلَى الكـذِبين». وقتى در برابر استدلالها و معجزات پيامبران يا هر مدّعى حقّى در مسائل مربوط به اعتقادات دينى به جاى تسليم شدن، لجاجت صورت مىگيرد، واپسين راهحلّ براى اثبات دعوى، مباهله يعنى نفرين كردن يك ديگر است تا هركس كه بر حقّ نيست، عذابى مهلك ازطرف خداوند بر او نازل شود. مباهله* مخصوص رسول خدا نيست; بلكه هر فرد با ايمانى كه تقوا و خداپرستى كامل داشته باشد، هنگامى كه استدلالهاى او در برابر دشمن بر اثر لجاجت به جايى نرسيد مىتواند براى اثبات مدّعاى خود به مباهله دعوت كند.[43] از كلمه «حاجّك» كه در ابتداى آيه مذكور آمده، روشن مىشود كه مباهله در مقام احتجاج بوده و هنگامى كه بنىنجران در مقابل ادلّه پيامبر تسليم نشدند به پيامبر دستور داده شد تا حجّت ديگرى كه همان مباهله است، براى اثبات مدّعا اقامه كند.[44]شايان ذكر است كه بهطور كلّى از قرآن بهكارگيرى لحن آرام و كلمات دلپسند در احتجاجات قابل استفاده است; زيرا بهكار بردن كلمات خشن و الفاظ ركيك و لحن تند سبب فرار و تنفّر ديگران مىشود; چنانكه برخى نسبت دادن هدايت يا ضلالت به مؤمنان يا مشركان را در آيه24 سبأ/34 بهدليل مدارا با خصم و جلب توجّه وى براى شنيدن كلام حق دانستهاند.[45] حالت لينت و نرمخويى در مقام دعوت و برخورد با دوستان و مخالفان، نعمتى است كه بهسبب آن خداوند بر پيامبر خود منّت گذاشته و آن را باعث جلب قلوب مردم و اسلام آوردن آنها به پيامبر مىداند: «فَبِما رَحمَة مِنَ اللّهِ لِنتَ لَهُم و لَو كُنتَ فَظـًّا غَليظَ القَلبِ لاَنفَضّوا مِن حَولِكَ» (آلعمران/3، 159)، و به حضرت موسى و هارون دستور مىدهد كه وقتى با فرعون سخن مىگويند و او را بهسوى خدا دعوت مىكنند، با نرمى و آرامش و با كلمات خوب با او سخن بگويند: «اِذهَبا اِلى فِرعَونَ اِنَّهُ طَغى * فَقولا لَهُ قَولاً لَيِّنـًا». (طه/20، 43ـ44) مبادا چون فرعون متكبّر و طغيانگر است و با مخالفان خود با خشونت برخورد مىكند، با او مقابله به مثل كنند.
اهداف احتجاج:
اصولا هر حجّتى هدف خاصّى را تعقيب مىكند. اهداف اصلى و كلّى احتجاجات در قرآن چند مطلب اساسى و عمده است كه به آنها اشاره مىشود; گرچه ممكن است اهداف جنبى و فرعى نيز وجود داشته باشد.1. اثبات ربوبيّت خداوند:
يكى از اصلىترين مباحث مورد اختلاف پيامبران با مخالفان خود، بحث توحيد در عبادت و پرستش خداوند بوده است. در اين احتجاجات چه آنجا كه خداوند بهطور مستقيم خود احتجاج كرده است و چه آنجا كه احتجاجات پيامبران را نقل مىكند، بر اين مطلب تأكيد شده است كه ديگران شأنيّت معبود بودن را ندارند و بايد فقط خداوند را عبادت كرد. عبادت اصنام يا موجودات ديگر از سوى مشركان، ناشى از اين توهّم آنان بوده كه تدبير امر جهان و تنظيم روابط بندگان با خداوند خالق به اصنام و امثال آنها واگذار شده است; ازاينرو براى تقرّب به خداوند آنها را مىپرستيدهاند (زمر/39، 3).يكى از موارد يادشده، احتجاجهاى حضرت ابراهيم با قوم خويش است كه در بيشتر آنها بر ربوبيّت خداوند و تدبير امر جهان از سوى وى تكيه، و نقش مستقل دخالت موجودات ديگر در عالم هستى نفى شده است. محور احتجاج ابراهيم، اثبات ربوبيّت براى خداوند بوده است، نه اثبات ذات وى; زيرا اعتقاد به ربوبيّت موجودات ديگر ازجمله عللى بوده كه انسانها را بر پرستش غير خدا وامىداشته است.[46] ابراهيم(عليه السلام) در احتجاج خود، با ريشه پرستش كواكب و موجودات ديگرى كه مورد پرستش مشركان بوده مبارزه كرده و از راه افول، به نفى ربوبيّت آنها پرداخته و در نتيجه شايستگى غير خدا را براى عبادت، باطل دانسته است:[47]«فَلَمّا اَفَلَ قالَ لا اُحِبُّ الاَفِلين» (انعام/6، 76). حضرت ابراهيم در پاسخ به محاجّه قوم خود نيز بر ربوبيّت خداوند تكيه كرده است: «وحاجَّهُ قَومُهُ قالَ اَتُحـجّونّى فِى اللّهِ و قَد هَدنِ و لا اَخافُ ما تُشرِكونَ بِهِ اِلاّ اَن يَشاءَ رَبّى شيــًا وسِعَ رَبّى كُلَّ شَىء عِلمـًا اَفَلا تَتَذَكَّرون» (انعام/6، 80); زيرا قوم وى با اعتقاد به ربوبيّت برخى موجودات، آنها را مىپرستيدند; چنانكه از آيه بعد استفاده مىشود كه آنان او را از غضب كواكب و خورشيد و ديگر موجوداتى كه مورد پرستش آنها بوده است، مىترساندند[48] و انكار وى را سبب نزول بلا و غضب آنها بر بندگان مىدانستند: «كَيفَ اَخافُ ما اَشرَكتُم» (انعام/6،81) و اين مطلب با اعتقاد به ربوبيّت موجودات مورد پرستش سازگارى دارد.[49]
در احتجاج ابراهيم(عليه السلام) در برابر نمرود هم تكيه بر ربوبيّت خداوند است و از احيا و اماته و آوردن خورشيد از مشرق سخن رفته است: «اَلَم تَرَ اِلَى الَّذى حاجَّ اِبرهيمَ فى رَبِّهِ اَن ءاتـهُ اللّهُ المُلكَ اِذ قالَ اِبرهيمُ رَبِّىَ الَّذى يُحيى و يُميتُ قالَ اَنَا اُحيى و اُميتُ قالَ اِبرهيمُ فَاِنَّ اللّهَ يَأتى بِالشَّمسِ مِنَ المَشرِقِ فَأتِ بِها مِنَ المَغرِبِ فَبُهِتَ الَّذى كَفَرَ واللّهُ لايَهدِى القَومَ الظّــلِمين». (بقره/2، 258)
در احتجاج موسى با فرعون نيز بر ربوبيّت خداوند تأكيد شده است و از اينجا روشن مىشود كه فرعون چون نمرود، خود را مدبّر و ربّ مردم مىدانسته است: «قالَ فَمَن رَبُّكُما يـموسى * قالَ رَبُّنَا الَّذى اَعطى كُلَّ شَىء خَلقَهُ ثُمَّ هَدى». (طه/20،49ـ50)
در گفتوگوى يوسف با همزندانىهاى خود، بازسخن از توحيد در ربوبيّت است: «يـصـحِبَىِ السِّجنِ ءَاَربابٌ مُتَفَرِّقونَ خَيرٌ اَمِ اللّهُ الواحِدُ القَهّار * ما تَعبُدونَ مِن دونِهِ اِلاّ اَسماءً سَمَّيتُموها اَنتُم و ءاباؤُكُم». (يوسف/12، 39ـ40)
اصولا براى امثال نمرود و فرعون، نيازى به انكار ذات خداوند به عنوان موجودى كه هيچ دخل و تصرفى در امور عالم ندارد نبوده است; زيرا موجود هيچ كاره در امور عالم چه ضررى براى آنها كه مدّعى در اختيار داشتن تدبير امور افراد و جوامع بشرى بودهاند، داشته است تا او را انكار كنند. آنچه مورد نظر و توجّه آنها بوده، سلطه بر ديگران و حكومت بر مردم بوده و اين هدف با ربوبيّت خداوند سازگارى نداشته است; بدين سبب منكر ربوبيّت خداوند بودند و خود را صاحب اختيار مردم مىشمردند و تدبير و رزق و خير و شرّ آنها را در اختيار خود مىدانستند و آنان را به عبادت خود يا اصنام يا هر موجود ديگرى كه با سلطه آنها منافات نداشت، وامىداشتند و پيامبران هم بر اين نكته پاى مىفشردند كه اين موجودات، هيچ قدرتى از خود درباره اداره عالم ندارند و مخلوقات خدا هستند و نبايد آنها را عبادت كرد; بلكه خلق و نيز اداره عالم در اختيار خداوند است; بنابراين فقط بايد او را عبادت كرد.
2. اثبات جهان آخرت و نفى استبعاد منكران معاد:
بيشترين درگيرى پيامبران با مخالفان، در زمينه اعتقاد به معاد و روز جزا و رسيدگى به حساب انسانها بوده است و مخالفان پيامبران كسانى بودند كه بر مقدّرات جامعه خود تسلّط داشتند و بر آنها به دلخواه، حكومت مىكردند و با اين اعتقاد كه جهان ديگرى باشد و همه انسانها در آن جهان زنده شوند و به نيك و بد اعمال آنان رسيدگى شود و هركس جزاى عمل خوب و بد خود را ببيند، به شدّت مخالفت مىكردند و چون عقيده به جهان آخرت با اعمال و رفتار آنها با افراد جامعه خود منافات داشت، وجود جهان ديگر و زنده شدن دوباره را امرى محال مىپنداشتند و پيامبران كه مناديان ايمان به عالم آخرت بودند، با استبعاد و مخالفت منكران معاد روبهرو مىشدند:[50]«اَءِذا كُنّا عِظـمـًا و رُفـتـًا اَءِنّا لَمَبعوثونَ خَلقـًا جَديدا». (اسراء/17،49)در آيه79 يس/36 پس از نقل كلام مشركان درباره انكار معاد مىفرمايد: همان خدايى كه ابتدا انسانها را آفريده، نادانى و ناتوانى بر او عارض نشده[51] و مىتواند دوباره آنها را زنده كند و به ايشان حيات مجدّد ببخشد:«قُل يُحييهَا الَّذى اَنشَاَها اَوَّلَ مَرَّة و هُوَ بِكُلِّ خَلق عَليم» و براى تثبيت اين مطلب، در آيات بعدى، خلق آتش از درخت سبز و خلق آسمان و زمين را يادآور شده و نتيجه گرفته است: خدايى كه قدرت داشته است آنها را بيافريند مىتواند[52] مثل انسانها را دوباره زنده كند: «اَلَّذى جَعَلَ لَكُم مِنَ الشَّجَرِ الاَخضَرِ نارًا فَاِذا اَنتُم مِنهُ توقِدون * اَوَ لَيسَ الَّذى خَلَقَ السَّمـوتِ والاَرضَ بِقـدِر عَلى اَن يَخلُقَ مِثلَهُم بَلى وهُوَ الخَلّـقُ العَليم». (يس/36، 80ـ81) همين مضمون، يعنى زنده كردن دوباره مردگان در آيات بسيارى ازجمله 49 و 98 اسراء/17 و 16، 35 و 82 مؤمنون/23 و 53 صافات/37، و 47 واقعه/56 و 10 نازعات/79، بهگونهاى مطرح شدهاست.
3. اثبات رسالت پيامبران:
برخى از احتجاجات پيامبران در جهت اثبات رسالت آنان بوده است. هر كدام از انبيا معجزاتى خاص داشته كه هدف اصلى از آن معجزات، اثبات اين مطلب بوده است كه آنان ازطرف خدا رسالت دارند تا فرمانهاى الهى را به انسانها برسانند و ايشان را هدايت كنند. معجزه اصلى و ابدى پيامبر اسلام يعنى قرآن كريم از سنخ كلام بوده و هميشه مورد اعتراض مشركان قرار مىگرفته است و آنان با انواع و اقسام ترفندها، معجزه بودن قرآن و رسالت پيامبر را انكار، و گاهى او را مجنون (حجر/15،6)، گاهى ساحر (ذاريات/51،39) و گاهى افترا زننده به خدا معرّفى مىكردهاند: «اَفتَرى عَلَى اللّهِ كَذِبـًا اَم بِهِ جِنَّةُ». (سبأ/34،8)خداوند با فرمان تحدّى[53] به پيامبر اسلام، رسالت* وى را ثابت كرده است: «اَم يَقولونَ افتَرهُ قُل فَأتوا بِسورَة مِثلِهِ وادعوا مَنِ استَطَعتُم مِن دونِ اللّهِ اِن كُنتُم صـدِقين». (يونس/10، 38) همين مضمون در آيات ديگرى ازجمله آيات 23 بقره/2 و 38 يونس/10 و 13 هود/11 نيز آمده و در آنها از مشركان خواسته شده است تا مانند قرآن يا مانند يك سوره از قرآن يا 10 سوره از آن را بياورند. با اين تحدّى، بهانه مشركان را براى ايمان آوردن به پيامبر و قرآن از بين برده است.
منابع
الاحتجاج; الاشارات والتنبيهات; اصولالفقه، مظفر; تاجالعروس من جواهرالقاموس; التبيان فى تفسير القرآن; التعريفات; تفسير آسان (منتخبى از تفاسير معتبر); تفسير التحريروالتنوير; تفسير المراغى; تفسير المنار; تفسير منهجالصادقين; تفسير موضوعى قرآن كريم; تفسير نمونه; تفسير نورالثقلين; جامعالبيان عن تأويل آى القرآن; روحالمعانى فى تفسير القرآن العظيم; شرح المنظومة السبزوارى; فرائدالاصول; الكشاف; لسانالعرب; مجمعالبيان فى تفسير القرآن; مفردات الفاظ القرآن; المنطق; الميزان فى تفسير القرآن.فتّاح آقازاده و بخش فلسفه و كلام
[1]. لسانالعرب، ج3، ص54، «حجج».
[2]. همان، ص52، تاجالعروس، ج3، ص314، «حجج».
[3]. تفسير آسان، ج5، ص116.
[4]. منهج الصادقين، ج3، ص465.
[5]. مفردات، ص219، «حجّ»; مجمعالبيان، ج2، ص768.
[6]. التعريفات، ص112; التحريروالتنوير، ج8، ص151.
[7]. الاشارات والتنبيهات، ج1، ص26; المنطق، ص232; شرحالمنظومه، ج1، ص57ـ60.
[8].الاشارات والتنبيهات، ج1، ص287ـ297.
[9]. فرائدالاصول، ج1، ص51; اصولالفقه، ج2، ص12.
[10]. روحالمعانى، مج5، ج8، ص76.
[11]. مجمعالبيان، ج4، ص587.
[12]. الميزان، ج2، ص348.
[13]. التحريروالتنوير، ج3، ص32.
[14]. مجمعالبيان، ج1، ص408; جامعالبيان، مج1، ج1، ص795.
[15]. التحريروالتنوير، ج3، ص32.
[16]. الميزان، ج18، ص175.
[17]. التبيان، ج1، ص103; مجمعالبيان، ج1، ص157; الكشاف، ج1، ص96; جامعالبيان، ج1، ص239.
[18]. نورالثقلين، ج1، ص776.
[19]. الميزان، ج14، ص301; مجمعالبيان، ج7، ص86.
[20]. الميزان، ج2، ص351; التحريروالتنوير، ج3، ص33.
[21]. شرح المنظومه، ج1، ص322ـ323.
[22]. الميزان، ج14، ص167; التحريروالتنوير، ج16، ص233; تفسيرمراغى، مج6، ج16، ص118.
[23]. الميزان، ج12، ص372.
[24]. التحريروالتنوير، ج14، ص327; الميزان، ج12، ص371.
[25]. تفسير موضوعى، ج9، ص139.
[26]. شرح المنظومه، ج1، ص322.
[27]. همان، ص343.
[28]. نورالثقلين، ج4، ص395; الاحتجاج، ج1، ص25.
[29]. الميزان، ج6، ص297.
[30]. همان، ج14، ص408.
[31]. المنار، ج3، ص319; التحريروالتنوير، ج3، ص263.
[32]. جامعالبيان، مج3، ج3، ص401.
[33]. الميزان، ج3، ص212; مجمعالبيان، ج2، ص762.
[34]. روحالمعانى، ج3، ص269.
[35]. تفسير مراغى، مج3، ج9، ص31.
[36]. روحالمعانى، ج3، ص269; مجمعالبيان، ج2، ص753.
[37]. روحالمعانى، مج، ج3، ص269.
[38]. الميزان، ج10، ص313.
[39]. مجمعالبيان، ج5، ص167; الميزان، ج10، ص64.
[40]. التبيان، ج1، ص103; مجمعالبيان، ج1، ص157; الكشاف، ج1، ص96.
[41]. الميزان، ج1، ص60ـ70.
[42]. التحريروالتنوير، ج3، ص265.
[43]. نمونه، ج2، ص447.
[44]. مجمعالبيان، ج2، ص763; التحريروالتنوير، ج3، ص264; تفسيرمراغى، مج1، ج3، ص174.
[45]. مجمعالبيان، ج8، ص610.
[46]. المنار، ج7، ص569; روحالمعانى، مج5، ج7، ص286; الميزان، ج3، ص342.
[47]. المنار، ج7، ص564.
[48]. جامعالبيان، مج5، ج7، ص328ـ329.
[49]. نمونه، ج5، ص315.
[50]. مجمعالبيان، ج6، ص648; الميزان، ج13، ص115.
[51]. الميزان، ج17، ص113; مجمعالبيان، ج8، ص678.
[52]. الميزان، ج17، ص113; التحريروالتنوير، ج23، ص78; مجمعالبيان، ج8، ص679; تفسير مراغى، مج8، ج23، ص36.
[53]. مجمعالبيان، ج5، ص167; الميزان، ج10، ص64.