ابوطالب: عبدمناف[1]بن عبدالمطّلببن هاشم، عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و از بزرگان مكه
گفته شده كه نام وى عمران بوده و 35 سال پيش از عامالفيل متولد شده است. مادرش، فاطمه دختر عمروبنعائذ بنعمرانبن مخزوم بود[2] كه بهسبب داشتن پسرانى چون عبداللّه (پدر پيامبر) زبير و ابوطالب (از داوران قريش)، زنى «مُنجِبَه» (زاينده فرزندانى نجيب) شناخته مىشد.[3] پدرش عبد*المطّلب، رئيس مكه و قريش، در سال هشتم عامالفيل به هنگام مرگ، داورى و توليت امور كعبه را به زبير و كفالت محمد(صلى الله عليه وآله) و توليت سقايت* (آب دادن به حاجيان) را به ابوطالب سپرد;[4] هرچند ابوطالب بعدها بهسبب تنگدستى، منصب سقايت را به عباس وانهاد.[5]با مرگ عبدالمطّلب، رياست در قريش* اندكى دگرگون شد و كسانى چون ابنجدعان و وليدبن ربيعه نيز مدّعى رياست شدند.[6] خشكسالىهاى پياپى كه از عهد عبدالمطّلب پيدا شد[7] و نيز جود و بخشش فراوان ابوطالب كه گفتهاند: در آن روز كه او اطعام مىكرد، كسى ديگر از قريش اطعام نمىكرد[8] و سرانجام رونق تجارت و ظهور صاحبان ثروت، موجب تنگدستى ابوطالب شد تا آنجا كه محمد(صلى الله عليه وآله) و عباس براى كمك به او، سرپرستى 2 تن از فرزندانش را پذيرفتند.[9] موقعيت ابوطالب براى جانشينى عبدالمطّلب به تدريج دچار تزلزل شد; امّا سيادت معنوى وى كه ميراث خاندان او بود، همچنان تا هنگام مرگش باقى ماند. ابوطالب در عين تنگدستى، سيّدى بزرگوار و فرمانروايى پرهيبت بود. امام على(عليه السلام)درباره رياست او مىگويد: پدرم در عين تهيدستى، سرور قريش بود; درحالىكه پيش از اوهرگز [شخص] تهىدستى بر قريش رياست نكردهبود.[10]
ابوطالب، وقار و حكمت حكما، و هيبت ملوك را داشت و به گفته اكثمبن صيفى، حكيم عرب: حكمت، رياست و حلم در ابوطالب گرد آمده بود.[11] منصب داورى او در قريش[12] نيز بدو جاىگاهى ويژه بخشيده بود; چنانكه در يكى از محاكمهها، سنّتِ سوگند در شهادت (قسامه) را بنيان نهاد و بعدها پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) نيز آن را همانگونه پذيرفت.[13]
بهسبب ارتباط خويشاوندى نزديك ابوطالب با پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و حمايتهاى بىدريغ او از حضرت، بخشهايى از زندگىاش كه با زندگى پيامبر ارتباط مستقيم دارد، بيشتر مورد توجّه تاريخنويسان مسلمان قرار گرفته است. ابوطالب پس از مرگ عبدالمطّلب و بنابه وصيّت او، برادرزاده 8 سالهاش را به خانه خويش برد و فراتر از فرزندان خود به او محبّت كرد. شبانگاه بستر او را در كنار بستر خود مىگسترد و غذايى ويژه براى او فراهم مىآورد[14] و به حكم پيشه خود كه بازرگانى بود[15] گاه عطر و گندم به شام مىبرد،[16] و با اينكه فرزندانش به همسفرى با او تمايل داشتند، فقط پيامبر را با خود مىبرد و گويا هيچ سفرى بى او نرفته است.[17] در يكى از همين سفرها بود كه در شهر «بُصرى»، داستان بَحيرا*ى راهب و خبر او درباره آينده حضرت، رخ داد; چون بَحيرا از نسبت ابوطالب با حضرت پرسيد، ابوطالب در ابتدا، او را پسر خود خواند كه اين خود اوج محبت وى را به پيامبر نشان مىدهد.[18]
ابوطالب كه سرپرستى محمد*(صلى الله عليه وآله) را بر عهده گرفته بود، حتى در دوران جوانى نيز به وى عنايت و توجّه داشت و به پيشنهاد همو بود كه حضرت براى تجارت از سوى خديجه راهى شام شد[19] و سرانجام او كه بزرگ خانواده بود، از سوى پيامبر به خواستگارى خديجه رفت و با كلماتى بليغ و كوتاه به وصف او پرداخت.[20]
ابوطالب هنگام بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) 75 سال داشت و از همان ابتداى بعثت، همراهى خويش با پيامبر را نشان داد. در نخستين مرحله دعوت كه حضرت مخفيانه به آن مىپرداخت، بر پايه روايتى، روزى او را با على(عليه السلام)در اطراف مكّه در حال نماز ديد و از آنان درباره آنچه بدان مشغولاند، پرسيد. رسول خدا، آن را دين خدا، فرشتگان و پيامبران خواند و او را بدان دعوت كرد; امّا وى نپذيرفت; ولى سوگند يادكرد كه از آنچه پيامبر(صلى الله عليه وآله)كراهت داشته باشد، خوددارى كند. بر پايه روايتى ديگر، او با شنيدن اعتقادات پسرش على(عليه السلام)، درباره پيامبر گفت: او [=پيامبر]تو را جز به خير دعوت نمىكند.[21] ابوطالب در يوم*الانذار، جزو دعوتشدگان از خويشاوندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود و برخى او را در همان مجلس كه فرزند نوجوانش، على*(عليه السلام)، از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله)به جانشينى برگزيده شد، از آنرو كه به اطاعت فرزندش فراخوانده شده، مسخره كردند[22] و هنگامى كه دعوت، گسترش يافت و پيامبر آشكارا به نكوهش از بتپرستى پرداخت، ابوطالب رسماً به حمايت از ايشان برپا خاست، و چون گروهى از مشركان نزد وى رفته، تا او را از حمايت رسول اكرم بازدارند، با سخنانى ملايم، آنان را آرام كرد و بازگرداند و پيامبر(صلى الله عليه وآله) به راه خويش ادامه داد.[23]
در دومين گفت و گوى سران قريش با ابوطالب كه به روايتهاى گوناگون نقل شده، پس از شنيدن سخنان آنان به پيامبر گفت: پسر برادر! بهگونهاى رفتار كن كه من تاب تحمّل آن را داشته باشم; ولى چون پاىدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ديد، بدو گفت: هرگونه كه مىپسندى رفتار كن. به خدا سوگند تو را تسليم نخواهم كرد.[24]براى بار سوم، چون پيشنهاد مشركان، را درباره مبادله عمارةبن وليد ـكه از زيباترين و قوىترين جوانان قريش بودـ با پيامبر شنيد، آنان را سرزنش كرد و مطعمبنعدى را كه پيشنهاد قريش را منصفانه خوانده بود، به طرفدارى از آنان متهم و در شعرى هجو[25] و به روايتى ديگر به قتل تهديد كرد.[26] گويا در شب همين واقعه، پيامبر براى مدتى ناپديد شد و ابوطالب از بنىهاشم و بنىمطّلب خواست تا زمان پيدا شدن پيامبر، با شمشيرهاى به كمر بسته، سران مشرك را زير نظر بگيرند و وقتى پيامبر آمد، ابوطالب رسماً اعلام كرد: به خدا سوگند اگر او [=محمد(صلى الله عليه وآله)] را مىكشتيد، يكى از شما را زنده نمىگذاشتم. اين رفتار، قريش را درهم شكست و ابوجهل* را بيش از همه سرافكنده كرد;[27] به روايتى ديگر، اين واقعه در شب «اسراء» يا معراج* پيامبر كه مدتى كوتاه ناپديد شده بود، رخداد.[28]
حضور ابوطالب، جلو آسيبرسانى مشركان به پيامبر را مىگرفت;[29] ازاينرو در هشتادمين سال زندگى خود، همه بنىهاشم و بنىمطّلب را دعوت كرد تا به حمايت از رسولخدا برخيزند كه جز ابولهب*، همگى پذيرفتند. ابوطالب چون يكپارچگى بنىهاشم را در حمايت از رسولخدا(صلى الله عليه وآله) ديد، فضيلتهاى پيامبر را براى آنان بازگفت و جاىگاهش را نشان داد تا بر استوارى رأيشان بيفزايد.[30]
ابوطالب پس از هجرت مسلمانان به حبشه (پنجم بعثت) در شعرى، نجاشى* را بهسبب پذيرش مسلمانان ستود[31] و در سال هفتم بعثت، چون قريشيان كمر به قتل پيامبر بستند، با سرودهاى به دفاع از حضرت برخاست. در بيتى از اين قصيده آمده است: «واللّهِ لن يَصِلوا إليك بجمعهم/حتّى أغيّبَ في التّراب دفيناً»; سوگند به خدا! قريش نمىتواند به تو دست يابد; مگر اينكه من در خاك دفن شوم.[32]
حمايتهاى بىدريغ ابوطالب از پيامبر(صلى الله عليه وآله)ونااميدى قريش از بازدارى وى، آنان را به انعقاد عهدنامهاى بر ضدّ بنىعبدالمطّلب كشاند; ولى اين پيمان، نهتنها ابوطالب را به عقبنشينى وانداشت، بلكه موجب شد تا وى با تحريك و تحريض ديگران، از رسولخدا پشتيبانى كند[33] و پس از آن كه پيامبر از طريق وحى، از نابودى عهدنامه آگاه شد، ابوطالب به اتفاق ايشان بهسوى مكه آمد و در جمع قريشيانى كه از وى مىخواستند تا پسر برادرش را رها كند و بهسوى آنان بازگردد، در كنار كعبه گفت: مردم! به سراغ عهدنامه خود برويد كه شايد در آن گشايش و وسيله صله رحم براى ما باشد. چون عهدنامه را آوردند، ابوطالب گفت: آيا اين عهدنامه شما است؟ همگى تصديق كردند; سپس آنان را از خبر غيبى پيامبر(صلى الله عليه وآله)آگاه كرد و گفت: اگر او دروغ گفته باشد، او را به شما تحويل مىدهم تا او را بكشيد. قريش گفتند: اين انصاف است; امّا چون معجزه الهى را ديدند، گفتند: اين سحر است.[34] به هر روى، به دنبال آن، عهدنامه نقض شد و ابوطالب نقضكنندگان آن را در شعرى ستود.[35]ابوطالب با اين كوششها، تا حدّ پدرى پيامبر بالا رفت و همسرش چونان مادر حضرت بود.[36]
وى سرانجام در سال دهم بعثت و در 85 سالگى از دنيا رفت[37] و در بستر مرگ، بنىعبدالمطّلب را فراخواند و گفت: شما هرگز بهتر از آنچه از محمد مىشنويد و او بدان امر مىكند، نمىيابيد; پس از او پيروى و او را يارى كنيد تا رشد يابيد.[38] جملات برجاى مانده از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)كه هنگام ديدن جنازه ابوطالب بر زبان راند، مىتواند تصويرى كامل و دقيق را از ابوطالب در نگاه ايشان ترسيم كند: عمو! كودكبودم مرا پروراندى. يتيم بودم مرا سرپرستى كردى و در بزرگى مرا يارى نمودى. خداوند به جهت من تو را سزاى نيكو دهد[39] و نيز فرمود: در اين ايام دو مصيبت [=مرگ خديجه و ابوطالب] بر اين امّت نازل شد. بر كدام يك بيشتر گريه كنم؟[40] حزن و اندوه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر خديجه و ابوطالب، موجب شد كه اين سال را «عامالحزن» بنامند.[41]
پيكر ابوطالب در منطقه حجون مكه به خاك سپرده شد.[42] از او پسرانى چون عقيل، جعفر و على(عليه السلام) و دخترانى چون امّهانى، جمانه، و ريطه، باقى ماندند.[43] در منابع تاريخى، بدون هيچ اختلافى، مرگ ابوطالب را آغاز مرحلهاى دانستهاند كه قريش بر آزار و اذيت پيامبر جسارتيافت.[44]
شعر ابوطالب:
ابوطالب شاعرى نامآور بود و ابياتِ فراوانى به او منسوب است; البتّه همه آنها متواتر نيست; امّا مجموعهاى از اشعار بهگونهاى متواتر نقل شده كه انتساب آنها را به او نمىتوان انكار كرد. اين اشعار در چهار ديوان، به نام اشعار ابوطالب جمع شده[45] و از نخستين سدههاى اسلامى تا دورههاى بعد، همواره مورد توجّه اديبان و شاعران جهان اسلام بوده است. در بين همه آنها قصيده «لاميه» او شهرت به سزايى دارد. خاورشناسان نيز بهرغم چند و چونى كه در درستى انتساب اين اشعار به ابوطالب كردهاند، به انكار مطلق آنها نپرداختهاند.[46] برپايه دو روايت تاريخى، پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)در دو واقعه به اين اشعار در مدينه استناد و ابياتى از آنها را قرائت كرده است: يكى ماجراى دعاى پيامبر براى نزول باران[47] و ديگرى هنگام مشاهده كشتگان بدر[48] كه ابوطالب در آن، پيروزى بنىهاشم و مسلمانان را پيشبينى كرده بود. بخشى از ابيات منسوب به ابوطالب، حاكى از عقايد او و بخشى داراى ارزش تاريخى است; بهطورى كه محققان در ماجراهاى عربستان و نخستين سالهاى بعثتنبوى(صلى الله عليه وآله)به آنها استناد مىكنند. پارهاى از خاورشناسان نيز به آنها توجّه كردهاند.[49]ايمان ابوطالب:
ايمان و اسلام ابوطالب از ديرباز ميان شيعه و سنى، محل بحث و نزاع بوده; امّا سمت و سوى مباحث از نگاه تاريخى، به مسأله كلامى تغيير مسير داده است. در عرصه مجادلات حديثى، هر دو فرقه، ابوابى را در مجامع حديثى به موضوع ايمان ابوطالب اختصاص دادهاند كه در كتاب «الحجّة» از اصولكافى، روايتهايى در اينباره و جاىگاه اودرمراحل گوناگون زندگى حضرت رسول(صلى الله عليه وآله)نقل شده است.[50] در ديگر كتابها نيز روايات بسيارى هست[51] كه شيعه براساس آنها، مدعى اجماع اهلبيت(عليه السلام) بر ايمان وى است.[52]منابع تاريخى و حديثى اهلسنت بر چند نكته متّفقاند: سرپرستى ابوطالب از پيامبر(صلى الله عليه وآله)، حمايت او از آن حضرت در برابر مشركان و از بين رفتن امنيت با مرگ ابوطالب; ولى در باب سكوتِ وى هنگامِ احتضار و بر زبان نياوردن شهادتين، اختلاف دارند; هرچند روايتهايى كه نشان مىدهد كلمه شهادتين را بر زبان آورده، از ديد آنان پنهان نمانده است.[53] بر اساس روايتهاى تاريخى، نهتنها ابوطالب را نمىتوان در زمره افراد بىاعتنا به دعوت نبوى شمرده، بلكه به گواهى تاريخ، خلق و خو و رفتار فردى ـ اجتماعى پيامبر(صلى الله عليه وآله)در سالهاى پيش از بعثت، اثر تربيت خاندانى است كه به پاىبندى به آيين حنيف، شرافت، پاكدامنى و سخاوت شهره بودند و ابوطالب، رئيس چنين خاندان بزرگوارى بوده است. توفيق نسبى دعوت اسلامى در مكه، بدون ياورى ابوطالب ممكن نبود.[54] خدمت و هنر ابوطالب آن بود كه نزاع پيامبر با قريش را به نزاعى ميان دو طايفه مهم و معتبر تبديل ساخت و از اين رهگذر، پيامبر را در آماج نزاعها و مخالفتها تنها رها نكرد;[55] بنابراين، موارد تاريخى با نقل سكوت ابوطالب در بستر مرگ، هرگز نمىتواند مبناى داورى درباره ايمان يا كفر او قرار گيرد; هرچند در نمايه رفتار تاريخى او ـ بهويژه در دهه نخستين بعثت كه همواره بر محور حمايت از پيامبر مىچرخيد ـ او را در شمار مؤمنانى قرار مىدهد كه در راه حمايت از پيامبر(صلى الله عليه وآله)دچار آسيبهاى جدّى و فراوان شدند.[56]
در ميان مجموعههاى حديثى ـ كلامى ـ تاريخى، موضع ابنابىالحديد معتزلى در شرحنهجالبلاغه در اينباره جالب است. وى روايتها و استدلالهاى اهلسنت و شيعه را در كنار هم نقل مىكند تا خواننده، خود به داورى در اين موضوع بپردازد. ابنابىالحديد، نخست به ديدگاه اهلسنت درباره ابوطالب اشاره و از آنان احاديثى را نقل مى كند; ازجمله: 1.خوددارى ابوطالب از گفتن شهادتين هنگام مرگ; 2. نزول پارهاى آيات درباره او; 3. روايت منسوب به على(عليه السلام)كه پس از مرگ ابوطالب به پيامبر(صلى الله عليه وآله)گفت: عموى گمراه تو از دنيا رفت با او چه كنم؟ 4.نماز نخواندن ابوطالب; 5. ارث نبردن على(عليه السلام)و جعفر از ميراث ابوطالب، به دليل آن كه آنها (برخلاف پدر) مسلمان بودند; 6.روايت پيامبر درباره جاىگاه آخرتى ابوطالب در كنار آتش; 7.عدم استغفار حضرت براى ابوطالب; سپس بدين شرح به نقل ديدگاه شيعه و معتزله مىپردازد: 1. بر زبان آوردن شهادتين بهصورت آهسته; 2.اجازه يافتن پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى شفاعت او بر پايه روايتى از على(عليه السلام); 3. حشر وى در قيامت در سيماى پيامبران و اُبهَّت پادشاهان; 4. سزاوارى آتش براى كسى كه ايمان ابوطالب را منكر است; 5. سنگينتر بودن ايمان ابوطالب نسبت به ايمان همه مردم و اينكه امامعلى(عليه السلام) به نيابت از او حج انجام مىداد; 6.تصديق پيامبر به راستگويى در نبوت; 7.سخنى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه ابوطالب سرپرست يتيم در بهشت است; 8. اظهار محبت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عقيل به جهت ابوطالب; 9. تشبيه وى به اصحاب كهف كه ايمانشان را مخفى كردند; 10.اعلام درگذشت ابوطالب از سوى جبرئيل به پيامبر و اينكه مكه را ترك كند; 11. اعلام رضايت پيامبر(صلى الله عليه وآله) از او; 12. غسل ابوطالب به فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و وعده استغفار*; 13. يادكردن پيامبر از او; 14.سخن ابوبكر مبنى براينكه اسلام ابوطالب، مايه روشنى چشم پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود; 15. بقاى فاطمه بنتاسد كه مسلمان بود، در قباله همسرى ابوطالب; 16. محبت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او; 17.مخدوش بودن روايتى كه وى را جهنّمى مىخواند; 18.آگاهى از فضايل پيامبر كه در وقت ازدواجِ آن حضرت با خديجه بر زبان راند; 19.مضمون اشعار او; 20. تقيه كردنابوطالب.
ابنابىالحديد در پايان، درباره ايمان ابوطالب براساس قاعده عقلى در تعارض دو بيّنه نزد حاكم، به توقف حكم مىكند; هرچند راه جدال را براى اصحاب حديث بازمىگذارد و در نهايت با اشاره به ديدگاه شيعه مىنويسد:
به نظر شيعيان، روايتهايى كه از اسلام ابوطالب حكايت مىكند، اَرجح است; زيرا ما حكمى ايجابى را ادّعا مىكنيم و براى اثبات آن نيز گواهى مىآوريم; درحالىكه مخالفان ما بر نفى، دليل مىآورند و هنگامى كه مدّعا، نفى حكم باشد، شهادت، معنا ندارد; زيرا شهادتى كه در هر دو سوى قضيه با هم قرار گرفته، هنگامى است كه مدّعاى طرفين اثباتى باشد.[57]
درباره ايمان ابوطالب، در ميان شيعيان، كتابهايى تأليف شده كه عناوين آنها در كتاب الذريعة نوشته آقابزرگ تهرانى گرد آمده است كه به نُه عنوان مىرسد.[58] در ميان اهلسنت نيز كتابى با نام اَسنىالمطالب فىنجاةابىطالب نوشته شده است.[59]
به نظر بعضى از پژوهشگران معاصر، رواياتى كه درباره عدم ايمان ابوطالب نقل مىشود، نمىتواند درست باشد; بلكه ساخته و پرداخته قضايايى است كه در آن، رقابت و تفاخر ميان خاندانهاى بنىاميه و بنىهاشم در يك دوره، و بنىعباس و علويان در دوره ديگر به اوج خود رسيده بود. طرفداران بنىاميّه كه در منابر و مساجد به على(عليه السلام) ناسزا مىگفتند و روايات و احاديثى در ذمّ او جعل مىكردند، آزادانه به تبليغات بر ضدّ على و خاندان او مىپرداختند و طرفداران خاندان على جرأت ردّ و انكار نداشتند. اين احاديث به دو دليل براى پايين آوردن مقام على(عليه السلام) و زدودن افتخارات خاندان او جعل و وضع شده است: الف. انكار افتخار على(عليه السلام)كه پدرش در شكوفايى اسلام نقش آفريده بود; در مواجهه با معاويه كه پدرش از دشمنان سرسخت پيامبر بود و در فتح مكه به ناچار مسلمان شده بود; ب. تلاش بنىعباس كه سر سلسله آنان نيز در مكه هنوز مسلمان نشده بود; در مقابله با علويانِ مدّعى خلافت كه به ابوطالب نسب مىبردند.[60]
از زاويه كلامى، احمد زينى دحلان بر اين باور است كه ايمان، تصديقِ قلبى و اسلام، اداى تكاليف ظاهرى شرعى است; بنابراين، اسلام و ايمان، هر دو در كسى پيدا مىشود كه شهادتين را بر زبان جارى سازد و آن را در قلب نيز تصديق كند. اسلام آنگاه از ايمان جدا مىشود كه شخصى فقط به تكاليف ظاهرى تن دهد; مانند منافقان. جدايى ايمان نيز از اسلام، زمانى است كه كسى فقط تصديقِ قلبى داشته باشد. اگر ايمان باطنى وجود داشته و تكذيب ظاهرى نيز از روى كينه و دشمنى باشد، ايمانِ باطنى سودى ندارد; ولى اگر عدمِ اطاعت ظاهرى و عدم اقرار زبانى، به سببِ عذرى باشد، ايمانِ باطنى سودمند است، و يكى از عذرهاى عدم اطاعت ظاهرى از اسلام، ترس از ستمگر است; مانند ماجراى ابوطالب.[61]
به نظر يكى ديگر از پژوهشگران، اگر ابوطالب را با ابولهب بسنجيم، درمىيابيم كه انسان هيچگاه نمىتواند عقيده باطنى خود را در رفتار نشان ندهد; درحالىكه ابوطالب هرگز تا پايان عمر رفتار كافرانهاى نداشت.[62]
محمد باغستانى، سيد عليرضا واسعى
ابوطالب در شأن نزول:
بنا به رواياتى چند، نزول آياتى از قرآن كريم در شأن ابوطالب است.1. آيه 26 انعام/6: «وهُم يَنهَونَ عَنهُ و يَنـَونَ عَنهُ و اِن يُهلِكونَ اِلاَّ اَنفُسَهُم ومايَشعُرون= و ايشان [مردم را] از او بازمىدارند و خود نيز از او فاصله مىگيرند و جز خود را به نابودى نمىاندازند و[لى] نمىدانند.»
حبيببن ابىثابت (از فردى كه از ابنعباس شنيده) روايت كرده كه اين آيه در شأن ابوطالب نازل شده است; زيرا مردم را از آزار رساندن به پيامبر بازمىداشت، و خود نيز از ايمان آوردن به پيامبر دورى مىكرد.[1]روايتى ديگر در اين زمينه از عطاءبن دينار[2] و روايت سوم از قاسمبن مخيمره است;[3] امّا وجود ضعفها و اشكالات متعدد در اين روايات، موجب ترديد در صحت آنها شده است. نخست آن كه روايت حبيببنابىثابت كه مهمترين روايت درباره اينشأن نزول است و از طرق متعدد نقل شده، مرسلاست و مشخص نيست كه چه كسى آن را ازابنعباس شنيده و روايت كرده است. اشكالديگر، تعارض اين چند روايت با رواياتى بيشتر و صحيحتر است كه نزول آيه را درباره مشركان قريش دانسته است; زيرا آنان مردم را از پيروى و ايمان به محمّد(صلى الله عليه وآله) يا قرآن بازمىداشتند و خود نيز از آن فاصله مىگرفتند. آنچه مفسران متقدّم و متأخّر در تفسير آيه پيشين بيان كردهاند نيز با همين روايات موافق است. بهطور كلّى در تفسير اين آيه، سه احتمال بيان شدهاست:
1. برخى از مفسّران با استناد به سياق اين آيه و آيات قبل، مرجع ضمير در دو كلمه «عنه» را قرآن كريم دانستهاند.[4] از قتاده و مجاهد نيز نقلشده است كه مشركان قريش، مردم را از شنيدن قرآن نهى و خود نيز از شنيدن آن دورىمىكردند.[5] بنابراين احتمال، نزول آيه نمىتواند در شأن ابوطالب باشد; زيرا او، مردم را از آزار رساندن به پيامبر بازمىداشت، نه از شنيدن قرآن.
2. هر دو ضمير به پيامبر بازمىگردد و مراد آيه اين است كه آنان مردم را از ايمان و پيروى از پيامبر نهى مىكردند وخود نيز از پيامبر فاصله مىگرفتند. در تأييد اين احتمال، روايات صحيح متعدّدى از ابنحنفيه، سدّى و ابنعباس ازطريق علىبن ابىطلحه كه صحيحترين طريق به ابنعباس است،[6] نقل شده كه مشركان، مردم را از ايمان آوردن به پيامبر بازمىداشتند و خود نيز دعوت پيامبر را اجابت نمىكردند.[7] بنابراين احتمال كه با سياق آيه هم مخالف نيست، نزول آيه در شأن مشركان است، نه ابوطالب.
3. مرجعِ دو ضمير، پيامبر، و معناى آيه اين است كه آنان مردم را از آزار رساندن به پيامبر نهى، و خود از ايمان آوردن امتناع مىكردند. بنابراين احتمال، نزول آيه مىتواند درشأن ابوطالب باشد; امّا به دليل مخالفت باسياق آيه، ضعف سند اين روايات و نيز تعارض با روايات فراوان و صحيحى كه دو احتمال اوّل را گزارش كرده، بىاعتبار است; به همين دليل، طبرى و ابنكثير، روايات دو احتمال اوّل را ترجيح دادهاند.[8]
اشكال سوم روايات پيشين، ناسازگارى با سياق آيات است; زيرا سياق اين آيه با آيات قبل و بعد يكنواخت است و بر مذمّت و توبيخ افراد مورد اشاره آيه دلالت دارد و اين سياق تفكيكبردار نيست; درحالىكه اين روايات مستلزم آن است كه يك بخش از آيه (يَنهَونَ عَنهُ) در مدح ابوطالب و بخش ديگر در مذمّت وى باشد. قرطبى نيز روايتى را نقل كرده كه به روشنى بر نزول بخشى از آيه در مدح ابوطالب دلالت دارد. وى نقل مىكند كه روزى پيامبر، در كنار كعبه نمازمىخواند. ابوجهل گفت: چه كسى حاضر است نماز اين مرد را بشكند؟ ابنزِبَعْرى* برخاست و صورت پيامبر را آلوده كرد و پيامبر را از نماز بازداشت. رسول خدا به ابوطالب شكايت برد. ابوطالب به كنار كعبه، نزد قوم آمد و با ابنزبعرى و ساير مشركان حاضر، همان كرد كه با پيامبر انجام داده بودند; آنگاه آيه پيش گفته نازل شد. پيامبر به ابوطالب گفت: اى عمو! آيهاى در شأن تو نازلشد. ابوطالب گفت: آن چيست؟ پيامبر فرمود: تو قريش را از آزار من بازمىدارى و خود از ايمان به من امتناع مىورزى. در اين هنگام، ابوطالب درپاسخ پيامبر اشعارى سرود كه در آن، ضمن حمايت قاطع از حضرت، ايشان را به ادامه دادن راه سفارش كرد.[9] بر پايه اين روايت، بخشى از آيه (يَنهَونَ عَنهُ) بايد در مدح ابىطالب باشد; درحالىكه لحن و سياق آيه و نيز ارتباط آن با آيات قبل بر سرزنش افراد مورد اشاره آيه دلالتدارد.
اشكال چهارم بر اين دسته از روايات اين است كه طبق روايات صحيح از پيامبر و صحابه، سوره انعام بهطور دفعى و يكباره بر پيامبر نازل شده است. عبداللّه بنعمر در روايتى از پيامبر نقل مىكند كه فرمود: سوره انعام يكباره بر من نازل شد; درحالى كه 70 هزار ملك با حمد و تسبيح خداوند، آن را مشايعت مىكردند.[10] بنابراين روايات، آيات سوره انعام، سبب نزول خاصّى نخواهد داشت و شأن نزول هر بخش از آيات اين سوره، با توجّه به قراين موجود در آيات و سياق آيات بهدست مىآيد. طبرى در مورد روايت قاسمبنمخيمره نيز نقلى دارد كه نشان از اجتهاد وى در اين روايت دارد. ابنمخيمره در اين روايت مىگويد: آيه در شأن ابوطالب نازل شده است; زيرا ابنوكيع از بشر نقل كرده كه ابوطالب مردم را از ايذاى پيامبر بازمىداشت و خود نيز آن حضرت را تصديق نمىكرد.[11]
2. آيه 113 توبه/9: «ما كانَ لِلنَّبىِّ والَّذينَ ءامَنوا اَن يَستَغفِروا لِلمُشرِكينَ و لَو كانوا اولى قُربى مِن بَعدِ ما تَبَيَّنَ لَهُم اَنَّهُم اَصحـبُالجَحيم.»
زهرى از سعيد بنمسيب و او از پدرش نقل كرده كه پيامبر هنگام وفات ابوطالب نزد وى آمد و ابوجهل و عبداللّه ابناميه را بر بالين او حاضر ديد. پيامبر از عموى خود خواست كلمه «لا إله الاّ اللّه» را به زبان آورد تا نزد خداوند، بر ايمان وى شهادت دهد; امّا ابوجهل و عبداللّه از ابوطالب خواستند كه از دين عبدالمطّلب روى برنگرداند. رسول خدا پيوسته كلمه توحيد را بر ابوطالب عرضه مىداشت; ولى آخرين سخنابوطالب اين بود كه بر دين عبدالمطلب باقى خواهد ماند و از گفتن «لاإله الاّ اللّه» امتناع ورزيد. در اين هنگام، پيامبر سوگند يادكرد كه تا از جانب خداوند نهى نشدهام، براى تو استغفار خواهم كرد و در پى سوگند پيامبر، آيه پيشين و آيه56 قصص/28 نازل شد.[12] طبرى روايت ديگرى را به همين مضمون از معمر نقلكرده[13] كه طبق گفته بخارى، معمر از زهرى و او از سعيدبنمسيب نقل كرده است;[14] بنابراين، سند اين روايت فقط به سعيدبنمسيب مىرسد. از ظاهر روايت برمىآيد كه دو آيهپيشين، پس از سوگند رسول خدا و پيش از وفات ابوطالب نازلشده; چنانكه ميبدى نيز به آن تصريح كردهاست.[15] بهرغم وجود اين روايت در صحيحمسلم و بخارى، بيشتر مفسّران اهلسنت، آن را به ادلّه مختلف صحيح ندانسته و رد كردهاند. در نقد سند اين روايت گفتهاند: سعيدبنمسيب كه به «راويه عمر» مشهور بود،[16] بهانحراف و دشمنى با على(عليه السلام)متّهم است و يكى از فرزندان على(عليه السلام)در گفتوگويى او را منافق شمرده[17] و شيخ مفيد نيز در الاركان او را ناصبى دانسته است.[18]روايت پدر سعيد نيز مرسل است; زيرا بنا به نقل ابنحجر از واقدى، مسيب در روز فتح مكه اسلام آورده است و در زمان نزول آيه، نه مسلمان بوده و نه شاهد نزول آيه. ابنحجر نيز از ازدى و غير او نقل مىكند كهمسيب از كسانى است كه جز پسرش سعيد، كسى از او روايت نكرده است.[19] اشكال مهمتر درباره روايتِ پيش گفته، راجع به متن و نيز ناسازگارى آن با زمان نزول آيه است. مفسران متّفقاند كه سوره توبه، از واپسين سورههايى است كه پس از فتح مكه بر پيامبر نازلشد.[20] ابنعاشور درباره اين خبر و روايتى كه نزول آيه را درباره پدر و مادر پيامبر دانسته، مىگويد: اين دو خبر، واهى است; زيرا نزول آيه113 توبه/9 در سالهاى پايانى رسالت پيامبر، در مدينه بودهاست.[21]
اشكال ديگر، تعارض اين روايت با روايات صحيح ديگرى است كه نزول آيه را در شأن غير ابوطالب دانسته است. آنطور كه برزنجى بررسىكرده،[22] درباره سبب نزول آيهپيشين، 3دسته روايت وجود دارد: يك دسته، نزول آيه را در شأن مادر پيامبر (آمنه*) دانسته كه از سوى مفسّران شيعه و محقّقان اهلسنّت، رد شده است[23] دسته دوم، درشأن ابوطالب و دسته سوم كه شامل روايات صحيح زيادى است، نزول آن را در شأن پدران مشرك مسلمانان دانسته است. از مجاهد نقل شده: هنگامى كه مؤمنان گفتند: آيا براى پدرانمان استغفار نكنيم; حال آن كه ابراهيم براى پدر مشركش استغفار كرد؟ آيه مورد نظر نازلشد.[24] در روايت صحيح ديگرى كه بيشتر محدّثان اهلسنت چون امام احمد بنحنبل، ترمذى، طيالسى، نسائى، ابنجرير، ابنابىحاتم، ابنمردويه و ديگران از على(عليه السلام) نقل كردهاند، آمدهاست كه امام على(عليه السلام) شنيد مردى براى پدر و مادر مشركش استغفار مىكند. به او گفت: آيا براى آن دو كه مشركند استغفار مىكنى؟ مرد پاسخ داد: آيا ابراهيم براى پدر مشركش استغفار نكرد؟ حضرتعلى(عليه السلام)قضيه را براى پيامبر گزارش كرد و درپى آن، آيهپيشين نازل شد.[25] طبرى و ابنابىحاتم روايت ديگرى را نيز نقل كردهاند كه مىگويد: مؤمنان براى پدران مشركشان استغفار مىكردند تا آيه نازل شد و آنها را نهى كرد، و از آن پس، ديگر براى پدران مشركشان كه از دنيا رفته بودند، استغفار نمىكردند; امّا از استغفار براى زندههايشان منع نشده بودند.[26] روايت اخير را علىبنابىطلحه از ابنعباس نقل كرده است; بنابراين، با وجود اين روايات متعدّد و صحيح در سبب نزول آيه، وجهى براى صحت روايت پيش گفته نمىماند. برخى مفسّران براى جمع بين روايات، قائل به تكرار نزول آيه شدهاند;[27] امّا بيشتر مفسّران، تكرار نزول را برخلاف اصل دانسته، آن را نمىپذيرند. بُروسَوى، افزون بر اين مىگويد: وقتى پيامبر، يك بار از استغفار براى مشركان (ابوطالب، آمنه يا ساير مشركان) منع شده باشد، درست نيست كه اين نهى را ناديده بگيرد و براى مشرك ديگرى استغفار كند تا سبب نزول دوباره آيه شود.[28]
ابوالفتوح رازى با طرح معناى ديگرى از آيه، ناسازگارى روايت با آيه را بهگونه ديگرى طرح كرده است. او بر آن است كه بخش اوّل آيه، استغفار پيامبر و مؤمنان را براى مشركان نفى مىكند; نظير آيه «ما كانَ لَكُم اَن تُنبِتوا شَجَرَها» (نمل/27،60) نه اينكه پيامبر و مؤمنان را از استغفار نهى كند; بنابراين، استغفار پيامبر براى ابوطالب، نشانه ايمان او بوده است.[29] بههر حال، مجموع نقدهايى كه بر روايت پيشين وارد شده، اين گمان را تقويت مىكند كه آن بخش از روايت (راوىِ روايت، سعيد بنمسيب باشد يا ديگرى) كه نزول آيه 113 توبه را در شأن ابوطالب مىداند، نادرست است و گويا اين بخش از روايت، اجتهاد و تطبيق برخى راويان بوده كه به روايت مورد نظر، افزوده شده است.
3. قصص/28، 56: «اِنَّكَ لاتَهدى مَن اَحبَبتَ و لـكِنَّ اللّهَ يَهدى مَن يَشاءُ و هُوَ اَعلَمُ بِالمُهتَدين.»
زجّاج گفته است: اجماع مسلمانان يا مفسّران بر نزول اين آيه در شأن ابوطالب است.[30] اين ادّعاى زجّاج نادرست است; به همين دليل، قرطبى با ردّ سخن زجّاج آن را چنين تصحيح كرده كه بيشتر مفسّران درباره شأن نزول پيشين اتفاقنظر دارند;[31] امّا اين ادّعاى قرطبى نيز درست نيست. درباره اين شأن نزول، جز روايت پيش گفته از سعيدبنمسيب، روايتى نيز از ابوهريره، عبداللّهبنعمر و نيز ابنعباس از طريق ابىصالح كه به تصريح سيوطى، ضعيفترين طريق به ابنعباس است[32] نقل شده است.[33] از ابوهريره نقل شده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)هنگام مرگ ابوطالب به وى گفت: اى عمو! بگو: «لا إلـه إلاّ اللّه» تا در روز قيامت به نفع تو شهادت دهم. ابوطالب گفت: اگر سرزنش قريش نبود، با گفتن لا إله إلاّ اللّه چشم تورا روشن مىكردم.[34]
اين شأن نزول كه از قتاده و مجاهد نيز نقل شده، مفسّران بعدى اعمّ از شيعه و سنى را واداشته تا در برابر آن مواضع مختلفى را اتخاذ كنند. از يك سو بسيارى از مفسران اهلسنت با استناد به آن، درصدد اثبات كفر ابوطالببرآمدهاند، و برخى تا آنجا پيش رفتهاند كه در توضيح اين روايت گفتهاند: پيامبر، اسلام آوردن ابوطالب را دوست مىداشت; ولى خداوند با نزول اين آيه، خواسته پيامبر را رد كرد، پيامبر مايل به اسلامآوردن وحشى (قاتل حمزه) نبود; امّا خداوند با نزول آيه 53 زمر/39 اسلام او را اراده كرد و وحشى مسلمان شد.[35]
همه مفسران شيعه، و نيز گروهى از مفسران اهلسنت به ردّ اين نظريه پرداختهاند; امّا از گفتههاى آنان در نقد روايت پيشين، انكار اصل آن برنمىآيد; حتى احاديثى از امامان(عليهم السلام)اصل آن واقعه را تأييد مىكند. در حديثى از امام صادق(عليه السلام)آمده است كه مَثَل ابوطالب، مَثَل اصحاب كهف است كه ايمان خود را مخفى و اظهار شرك مىكردند.[36] آنچه از سوى اين مفسّران انكار شده، يكى از دو چيز است:
1. برخى ذيل روايت، يعنى نزول آيه در شأن ابىطالب را نمىپذيرند. طبرسى در ردّ اين شأننزول گفته است: همانطور كه امكان ندارد پيامبر با اوامر و نواهى الهى مخالفت كند، امكان ندارد خواسته و ارادهاش نيز مخالفخواست و اراده الهى باشد و گرنه از مخالفت با اوامر و نواهى الهى نيز مصون نخواهد بود.[37] كسانى نيز در مقام خدشه در سند روايت برآمده و همه روايات پيشين را مرسل دانستهاند; به اين دليل كه هيچ يك از راويان آن، شاهد نزول آيه و وفات ابوطالب نبودهاند، و ابوهريره نيز كه صحيحترين اين روايات از او است، به جعل حديث بر ضدّ على(عليه السلام) و به نفع معاويه متهم است.[38] وى با اينكه فقط سه سال آخر عمر پيامبر را درك كرد، بيش از همه صحابه از حضرت روايت نقل كرده است و همين مسأله موجب شد تا على(عليه السلام)، عمر، عايشه و عثمان، او را به كذب متهم و رواياتش را انكار كنند. ابوهريره را نخستين راوى متهم به كذب بهشمارآوردهاند.[39]
2. بسيارى از مفسّران نيز با پذيرش ذيل روايت برآناند كه بر كفر ابوطالب دلالتى ندارد. قمى در ذيل اين آيه مىگويد: آيه در شأن ابوطالب نازل شد; زيرا رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عمويش مىگفت: «لا إلـه إلاّ اللّه» را بلند بگو تا در روز قيامت به تو نفع رساند; امّا ابوطالب گفت: اى پسر برادرم! من به نفس خويش داناترم. هنگامى كه از دنيا رفت، عباس شهادت داد كه او «لاإلـه إلاّ اللّه» را به زبان آورده است; ولى پيامبر فرمود: من آن را نشنيدم; امّا اميدوارم روز قيامت به او نفع برساند و اگر من در مقام محمود بايستم، پدر، مادر و عمويم و برادرى را كه در جاهليت با او پيمان برادرى بستم، شفاعت خواهم كرد.[40]
ابوالفتوح رازى اينگونه پاسخ داده است كه اگر به فرض، آيه در شأن ابوطالب نازل شده باشد، نهتنها بر كفر او دلالتى ندارد، بلكه ايمان او را ثابت مىكند; زيرا آيه نمىگويد: ما ابوطالب را هدايت نكرديم; بلكه تنها مىگويد: اين نوع هدايت به خدا اختصاص دارد و تو توان اينگونه هدايت را ندارى.[41] وى با استناد به كلمه «احببت» كه از محبت رسول به ابوطالب خبر مىدهد، مىخواهد بگويد: كسى را كه رسول خدا دوستبدارد، خداوند هدايتش مىكند. فخررازى برهمين نكته تأكيد كرده، مىگويد: ظاهر اين آيه، هيچ دلالتى بر كفر ابوطالب ندارد. وى در ادامه، روايتى را نقل مىكند! كه مىتواند نشانه ايمان ابوطالب باشد و آن اينكه ابوطالب، هنگام مرگ، به فرزندان عبدمناف خطاب كرد: از محمّد پيروى و او را تصديق كنيد تا رستگار شويد. پيامبر به او فرمود: آيا آنان را به خير دعوت مىكنى و خود را وا مىنهى؟ گفت: از من چه مىخواهى؟ پيامبر گفت: از تو مىخواهم در واپسين روز زندگىات «لا إلـه إلاّ اللّه» را بر زبانآورى تا من آن را نزد خداوند شهادت دهم.ابوطالب گفت: من به يقين دريافتم كه تو راستگويى; ولى خوش ندارم دربارهام گفتهشود كه هنگام مرگ ترسيد و اگر تو و نزديكانت پس از من مورد دشنام قرار نمىگرفتيد و ذليل نمىشديد، با به زبان آوردن آن، چشم تو را روشن مىكردم; ولى من به زودى بر دين پدرانم عبدالمطلب، هاشم و عبدمناف از دنيا خواهم رفت.[42] در اين روايت، ابوطالب دليل عدم اظهار اسلام خود را بيان مىدارد; با اين حال تأكيد مىكند كه بر دين پدرانش مىميرد.
مفسران با استناد به آيه219 شعراء/26 (وتَقَلُّبَكَ فِىالسّـجِدين) بر اين باورند كه پدران پيامبر همه موحّد بودهاند.[43] بنابراين، اگر ابوطالب بر دين پدرانش كه اجداد پيامبر هستند ازدنيا رفته باشد، موحّد بوده و دليلى بر كفر او نيست. در روايات چندى از امامباقر و صادق(عليهما السلام)[44] و نيز ابنعباس و مجاهد،[45] آيهاخير به انتقال پيامبر از اصلاب انبيا به انبياى ديگر تا پدر ومادرش كه نشانه ايمان همه پدران و مادران پيامبر است، تفسير شده است. قرطبى نيز در تأييد روايتى از عايشه مبنى بر اينكه خداوند، پدر و مادر پيامبر را پس از بعثت وى زنده كرد و آنها به وى ايمان آوردند،[46] مىگويد: احياى آن دو عقلا و شرعاً ممتنع نيست و من شنيدهام كه عمويش ابوطالب را نيز زنده كرد و او به پيامبر ايمان آورد.[47]
احمد زينى دحلان بر آن است كه بسيارى از دانشمندان محقق، عارفان و ارباب كشف و شهود ازجمله قرطبى، سبكى و شعراوى به نجات ابوطالب معتقدند.[48] وى در پاسخ به اين پرسش كه چرا پيامبر ابوطالب را با صراحت مسلمان معرفى نكرد، مىگويد: شايد خداوند به جهت بهدست آوردن دل مؤمنان امر ابوطالب را مبهم گذاشت; زيرا پدران آنها كافر بودند و ابوطالب را نيز كافر مىپنداشتند و چنانچه پيامبر به ايمان او تصريح مىكرد، پذيرش آن بر اصحاب سنگين بود كه ابوطالب اهل نجات باشد; ولى پدران آنها معذبباشند.[49]
4. آيه 67 مائده/5: «يـاَيُّهَا الرَّسولُ بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَيكَ مِن ربِّكَ و اِن لَمتَفعَل فَما بَلَّغتَ رِسالَتَهُ و اللّهُ يَعصِمُكَ مِنَ النّاسِ= اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده ابلاغ كن و اگر نكنى، پيامش را نرساندهاى و خدا تو را از [گزند] مردم نگاه مىدارد.» عكرمه از ابنعباس نقل كرده است كه پيوسته از رسول خدا محافظت مىشد و ابوطالب هر روز مردانى از بنىهاشم را براى اين امر با حضرت همراه مىكرد تا آيه پيشين نازل شد. پس از آن، چون ابوطالب خواست كسانى را با پيامبر همراه كند، فرمود: اى عمو! خداوند مرا از جن و انس مصون داشته است.[50] به درستى روشن نيست كه از چه رو برخىدرصدد برآمدهاند اين روايت را كه از رخدادى تاريخى خبر مىدهد، با نزول آيهپيش گفته مرتبط كنند. به هر جهت اينكه حادثه مورد نظر سبب نزول آيه 67 مائده/5 باشد، به شدت مورد ترديد و انكار قرار گرفته است; به اين دليل كه همه سوره مائده، مدنى و از آخرين آيات نازل شده بر پيامبر است.[51] گو اينكه آيه، در سبب خاصّ ديگرى نازل شده كه تبليغ آن براى پيامبر سنگين بوده است; ازاينرو پيامبر نيازمند ثبات جديدى بوده كه خداوند با نزول آيه پيشين آن را به پيامبر بخشيده است.[52] مفسران شيعه، همگى اين سبب خاص را واقعه غدير* خم و انتصاب على(عليه السلام)به ولايت و خلافت از سوى پيامبر دانستهاند.[53] فخر رازى در اين باره مىگويد: آيه در فضيلت على نازل شد و پس از نزول آن، پيامبر دست او را گرفت و به مردم گفت: «مَن كُنتُ مَولاه فَعليّ مولاه اللّهم والِ من والاه و عادِ من عاداه». پس از آن، عمر، على را ملاقات كرد و گفت: اى پسر ابوطالب! بر تو گوارا باد كه مولاى من و مولاىهر زن و مرد مؤمن شدى.[54]
5. آيات 1ـ3 طارق/86: «والسَّماءِ والطّارِق * وما اَدركَ مَا الطّارِق * اَلنَّجمُ الثّاقِب= سوگند به آسمان و آن اختر شبگرد و تو چه دانى كه اختر شبگرد چيست؟ ستاره* درخشان است.» واحدى گفته است كه اين آيات، در شأن ابوطالب نازل شد هنگامى كه براى پيامبر نان و شير آورد. درحالىكه پيامبر نشسته بود و غذا مىخورد، ناگهان ستارهاى به زمين فرود آمد و پر از آب و سپس آتش شد. ابوطالب از آن ترسيد و پرسيد: چيست؟ پيامبر پاسخ داد: اين ستارهاى است كه به زمين افكنده شد و نشانهاى از نشانههاى خداست. ابوطالب از آن شگفت زده و اين آيات نازل شد.[55] اين سخن افزون بر اينكه نامعقول است، اساساً با آيه، خطاب و سياق آن سازگارى ندارد و انگيزه طرح و ذكر آن نيز به درستى روشن نيست.
سيد محمود دشتى
منابع
ابوطالب عملاق الاسلام الخالد; الاتقان فى علوم القرآن; اسباب النزول، حجتى; اسباب النزول، واحدى; اسنى المطالب فى نجاة ابىطالب; الاصابة فى تمييز الصحابه; انساب الاشراف; بحارالانوار; البدء و التاريخ; البداية و النهايه; البرهان فى تفسير القرآن; بزمآورد; تاريخالآداب العربيه; تاريخ الامم و الملوك، طبرى; تاريخاليعقوبى; تفسيرالتحرير والتنوير; تفسير روحالبيان; تفسيرالقرآن العظيم، ابنابىحاتم; تفسير القرآن العظيم، ابنكثير; التفسيرالكبير; تفسيرالمنار; تهذيب التهذيب; جامعالبيان عن تأويل آى القرآن; الجامع لأحكام القرآن، قرطبى; خطوات على طريق الاسلام; دائرة المعارف بزرگ اسلامى; الدرالمنثور فىالتفسير بالمأثور; الذريعة الى تصانيف الشيعه; الروض الانف; روضالجنان و روحالجنان; السير والمغازى; السيرة النبويه، ابنهشام; شرحنهجالبلاغه، ابنابىالحديد; شعر ابىطالب و اخباره; صحيح البخارى; صحيح مسلم با شرح سنوسى; صفةالصفوه; الطبقات الكبرى; الغدير فى الكتاب والسنة والادب; الكافى; الكامل فى التاريخ; الكشّاف; كشفالاسرار و عدةالابرار; كمالالدين و تمام النعمه; الكنىوالالقاب; مجمعالبيان فى تفسير القرآن; المحبر; المعارف; معانىالاخبار; المنتظم فى تاريخ الملوك والامم; الميزان فى تفسير القرآن.محمدباغستانى، سيد محمود دشتى، سيد عليرضا واسعى
[1]. السير و المغازى، ج1، ص69.
[2]. الاصابه، ج7، ص196.
[3]. بزمآورد، ص163.
[4]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص13; تاريخ طبرى، ج1، ص519.
[5]. بزمآورد، ص164.
[6]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص13ـ14.
[7]. همان، ص12.
[8]. انسابالاشراف، ج2، ص288.
[9]. تاريخ طبرى، ج1، ص538.
[10]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص14.
[11]. الكنى و الالقاب، ج1، ص108ـ109.
[12]. المحبر، ص132.
[13]. سنن النسائى، ج8، ص3ـ5.
[14]. الطبقات، ج1، ص96.
[15]. السيرة النبويه، ج1، ص180.
[16]. المعارف، ص575.
[17]. الطبقات، ج1، ص96.
[18]. تاريخ طبرى، ج1، ص519.
[19]. البدء و التاريخ، ج4، ص137; صفةالصفوه، مج1، ج1، ص34.
[20]. شرح نهجالبلاغه، ج14، ص265ـ266.
[21]. تاريخ طبرى، ج1، ص539 و 543.
[22]. تاريخ طبرى، ص542ـ543.
[23]. تاريخ طبرى، ج1، ص543.
[24]. السيرة النبويه، ج1، ص266.
[25]. همان، ص267.
[26]. انسابالاشراف، ج2، ص291.
[27]. الطبقات، ج1، ص158ـ159.
[28]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص26.
[29]. البداية و النهايه، ج3، ص98.
[30]. تاريخ طبرى، ج1، ص545.
[31]. مجمعالبيان، ج4، ص446.
[32]. السير و المغازى، ص155; تاريخ يعقوبى، ج2، ص31.
[33]. الكامل، ج2، ص87.
[34]. همان، ص31ـ32.
[35]. السيرة النبويه، ج1، ص378.
[36]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص14.
[37]. انسابالاشراف، ج2، ص289.
[38]. المنتظم، ج2، ص146ـ147.
[39]. شرح نهجالبلاغه، ج14، ص270; تاريخ يعقوبى، ج2، ص35.
[40]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص35.
[41]. بحارالانوار، ج19، ص15 و 25 و ج35، ص82.
[42]. انسابالاشراف، ج2، ص289.
[43]. الطبقات، ج1، ص97ـ98.
[44]. السيرة النبويه، ج2، ص419; تاريخ طبرى، ج1، ص553; البداية والنهايه، ج3، ص98.
[45]. شعر ابىطالب، ص18.
[46]. دائرةالمعارف بزرگ اسلامى، ج5، ص619.
[47]. شرح نهجالبلاغه، ج14، ص274.
[48]. همان، ص273.
[49]. دائرةالمعارف بزرگ اسلامى، ج5، ص619.
[50]. الكافى، ج1، ص440ـ454.
[51]. البرهان، ج2، ص46، 672، 678 و 719 و ج4، ص274ـ275.
[52]. الميزان، ج7، ص57ـ59.
[53]. السير و المغازى، ص238; السيرة النبويه، ج2، ص418.
[54]. تاريخ طبرى، ج1، ص547; تاريخ يعقوبى، ج2، ص31.
[55]. البداية و النهايه، ج3، ص98.
[56]. المنتظم، ج2، ص146ـ147.
[57]. شرح نهجالبلاغه، ج14، ص262ـ276.
[58]. الذريعه، ج2، ص512ـ513.
[59]. بزمآورد، ص166ـ167; الذريعه، ج2، ص511.
[60]. همان.
[61]. اسنىالمطالب، ص1.
[62]. خطوات على طريق الاسلام، ص466.
[1]. جامعالبيان، مج5، ج7، ص228ـ229; اسبابالنزول، واحدى،ص177.
[2]. جامعالبيان، مج5، ج7، ص229.
[3]. اسبابالنزول، واحدى، ص177.
[4]. روحالبيان، ج3، ص20; التحريروالتنوير، ج7، ص182.
[5]. جامعالبيان، مج5، ج7، ص227 ـ 228; الدرالمنثور، ج3،ص261; تفسيرابن كثير، ج 2، ص132.
[6]. الاتقان، ج1، ص245 و ج2، ص415.
[7]. جامعالبيان، مج5، ج7، ص227; تفسير ابنكثير، ج2، ص132; الدرالمنثور، ج3، ص261.
[8]. جامعالبيان، مج5، ج7، ص229; تفسير ابنكثير، ج2، ص132.
[9]. تفسير قرطبى، ج6، ص261.
[10]. تفسير ابنكثير، ج2، ص127; الدرالمنثور، ج3، ص243.
[11]. جامعالبيان، مج5، ج7، ص228ـ229.
[12]. صحيح مسلم، ج1، ص181ـ184; اسبابالنزول، واحدى، ص215ـ216; جامعالبيان، مج7، ج11، ص56ـ57.
[13]. جامعالبيان، مج7، ج11، ص57.
[14]. صحيح البخارى، ج5، ص248.
[15]. كشفالاسرار، ج4، ص221.
[16]. تهذيبالتهذيب، ج4، ص77.
[17]. شرح نهجالبلاغه، ج4، ص309; اسبابالنزول، حجتى، ص209.
[18]. منتهىالمقال، ص147; اسبابالنزول، حجتى، ص209.
[19]. تهذيبالتهذيب، ج10، ص139.
[20]. الكشّاف، ج2، ص315; مجمعالبيان، ج5، ص3; المنار، ج11، ص58 و ج7، ص543.
[21]. التحريروالتنوير، ج11، ص44.
[22]. اسنىالمطالب، ص46.
[23]. اسنىالمطالب، ص46; المنار، ج11، ص58.
[24]. جامعالبيان، مج7، ج11، ص57; تفسير ابنكثير، ج2، ص407.
[25]. اسنىالمطالب، ص45.
[26]. جامعالبيان، مج7، ج11، ص59ـ60; تفسير ابنابىحاتم، ج6، ص1893.
[27]. الاتقان، ج1، ص71.
[28]. روحالبيان، ج3، ص522ـ523.
[29]. روضالجنان، ج10، ص58ـ59.
[30]. التفسير الكبير، ج25، ص2; اسبابالنزول، واحدى، ص284.
[31]. تفسير قرطبى، ج 13، ص198.
[32]. الاتقان، ج2، ص416.
[33]. الدرالمنثور، ج 6، ص428 ـ 429.
[34]. جامعالبيان، مج11، ج20، ص113; تفسير ابنابىحاتم، ج9، ص2994.
[35]. مجمعالبيان، ج7، ص406.
[36]. الكافى،ج1، ص448; معانىالأخبار، ص285 ـ286; كمالالدين،ص172.
[37]. مجمعالبيان، ج7، ص406.
[38]. الغدير، ج8، ص20; ابوطالب عملاق الاسلام الخالد، ص134.
[39]. تاريخ الآداب العربيه، ج1، ص275; ابوطالب عملاق الاسلام الخالد، ص132.
[40]. تفسير قمى، ج2، ص142ـ143.
[41]. روضالجنان، ج15، ص148.
[42]. التفسير الكبير، ج9، ص5.
[43]. اسنىالمطالب، ص59.
[44]. مجمعالبيان، ج7، ص324; نورالثقلين، ج4، ص69.
[45]. الدرالمنثور، ج6، ص331ـ332.
[46]. الروض الانف، ج2، ص187.
[47]. تفسير قرطبى، ج2، ص64; تفسير ابنكثير، ج2، ص408.
[48]. اسنىالمطالب، ص61.
[49]. همان، ص65ـ66.
[50]. اسبابالنزول، واحدى، ص166.
[51]. تفسير قرطبى، ج6، ص158.
[52]. التحريروالتنوير، ج6، ص256.
[53]. مجمعالبيان، ج3، ص344.
[54]. التفسير الكبير، ج12، ص49ـ50.
[55]. اسبابالنزول، واحدى، ص389.