احقاف: صحراى ناهموار با تپّههاى شنى، سرزمين قوم عاد
واژه احقاف از ريشه «حقف» بهمعناى برآمدگى و انحنا است[1] كه تپّههاى منحنى شن،[2] خميدگى پشت شتر و ديگر حيوانات[3] و خميدگى هلال ماه،[4] از كاربردهاى مشهور آن بهشمار مىرود. احقاف در نقش صيغه جمع، به مجموعه تپّههاى شنى در بيابانهاى كويرى اطلاق شده، براى ديگر گونههاى برآمدگى زمين بهكار نمىرود;[5] گرچه از برخى مفسّران نخستين، اطلاق آن بر كوهها نيز گزارش شده است.[6]قرآن فقط يك بار اين واژه را در آيه21 احقاف/46 بهصورت محلّ سكونت قوم عاد* و پيامبرى هود(عليه السلام)بهكار برده و سوره مذكور به همين مناسبت به اين نام شهرت يافته است; البتّه ماجراى قوم عاد، در 17 سوره ديگر نيز بازگو شده كه گاه از خلال آن به برخى نكات درباره محلّ سكونت اين قوم دست مىيابيم. با اين حال، محلّ دقيق اين منطقه در قرآن تعيين نشده و وجود بيابانهاى شنى فراوان در مناطق گوناگون جزيرةالعرب نيز بيشتر بر اين ابهام افزوده است. در تورات و تواريخ پيش از اسلام نيز بهطور صريح از عاد و احقاف، يادى بهميان نيامده است، جز آن كه در آثار اقليم نگاران يونانى از قوم
كاوشهاى باستانشناسى در مناطق گوناگون جزيرةالعرب نيز اطّلاعات بسيارى از اقوام گذشته اين سرزمين در اختيار گذاشته كه البتّه همه آنها بىشباهت با وضعيّت قوم عاد نيستند; امّا تاكنون آثار مشخّصى از عاديان ساكن احقاف بهگونهاى كه از تطابق گزارش قرآن بر آن اطمينان حاصل شود، بهدست نيامده است.[18]شايد از همين روى برخى معاصران، عاديان را ازاقوام ما قبل تاريخ شمردهاند.[19] برخى ضربالمثلهاى رايج ميان عرب جاهلى نيز از قدمت عاد و فاصله بسيار آن مردم از عصر نزول قرآن حكايت دارد.[20] قرآن در غالب يادكردهاى خويش از عاديان، آنان را پس از قوم نوح مىشمرد و همچنين گرچه تعبير «عاداً الاولى: عاد نخستين» از نظر برخى مفسّران نشاندهنده وجود عاد ديگرى است، مىتواند بر قدمت بسيار اين قوم كهن دلالت كند (=>عاد). بااين همه، دست نخورده ماندن مناطق بسيارى از جزيرةالعرب در اثر وضعيّت سخت آب و هوايى، اميد به يافتن آثارى از سرزمين عاد را از ميان نبرده است. به هر روى، سرزمين اين قوم، بنا به گزارش قرآن در جزيرةالعرب يا منطقهاى نزديك به آن قرار داشته است: «ولَقَد اَهلَكنا ما حَولَكُم مِنَالقُرى». (احقاف/46،27) از برخى آيات قرآن نيز آشنايى عرب با ماجراى قوم عاد برمىآيد: «اَلَميَأتِكُم نَبَأُ الَّذينَ مِن قَبلِكُم قَومِ نوح و عاد و ثمود...» (ابراهيم/14،9) كه در كنار سفارش خداوند به كافران عرب جهت مسافرت براى عبرتگيرى ازعاقبت شوم برخى اقوام گذشته: «واِن يُكَذِّبوكَ فَقَد كَذَّبَت قَبلَهُم قَومُ نوح وعادٌ وثَمود... اَفَلَم يَسيروا فِى الاَرضِ فَتَكونَ لَهُم قُلوبٌ...» (حج/22، 42ـ46) احتمالا نشان دهنده نزديكى اين منطقه به جزيرةالعرب است پارهاى از گزارشهاى برخى مورّخان اسلامى نيز از آن حكايت مىكند كه محلّ سكونت قوم عاد، بهطور كامل نزد عرب شناخته شده بود و در مسير گذرگاههاى آنان قرار داشت.[21] در برخى روايات و اخبار تفسيرى نيز از وجود آثارى از اين قوم در محلّ سكونتشان خبر داده شده است.[22] وراى اين گزارشها و روايات چه بسا غير مطمئن، قرآن در دو آيه ديگر به صراحت از ماندن آثار محلّ سكونت عاد تا برههاى از زمان «فَاَصبَحوا لايُرى اِلاّ مَسـكِنُهُم» (احقاف/46،25) و شناخته شدن آن مكان نزد عرب «وعادًا وثَمودَا وقَد تَبَيَّنَ لَكُم مِن مَسـكِنِهِم» (عنكبوت/29،38) يادكرده است. از سوى ديگر، اشاره به ماجراى قوم عاد در سخنان مؤمن آل فرعون آشنايى مصريان با آنان و احتمالا نزديكى منطقهشان به مصر را نشانمىدهد: «اِنّى اَخافُ عَلَيكُم مِثلَ يَومِ الاَحزاب * مِثلَ دَأبِ قَومِ نوح وعاد وثَمودَ...». (غافر/40، 30ـ31)
گرچه از نام احقاف برمىآيد كه سرزمين عاديان، منطقهاى بيابانى و خشك بوده است، در آياتى ديگر از باغها و چشمهسارهاى محلّ سكونتشان يادشده است (شعراء/26،134); همچنين وعده هود به نزول باران درصورت توبه و استغفار ايشان (هود/11،52) و انتظار آنان براى نزول باران (احقاف/46،24) نشان مىدهد كه آنان در سرزمين خشك يا در حال گذراندن دورهاى از خشكسالى بودهاند.[23] برخى روايات تفسيرى و اخبار جاهلى نيز از اين حادثه خبر دادهاند.[24] اين دو گزارشِ در ظاهر متناقض،[25] به دو گونه قابل جمعاست: اين دو سرى آيات به دو مرحله گوناگون از تاريخ قوم عاد و احتمالا دو منطقه مختلف اشاره دارند; همانگونه كه برخى مفسّران از تعبير «عاداً الاولى» اين را استفاده كردهاند[26] و در برخى روايات نيز تأييدى بر آن ذكر شده است.[27]از سوى ديگر، مطالعات زمينشناسى و باستانشناسى نشان مىدهد كه بيابانهاى جزيرةالعرب در دورههاى پيشين، از سرسبزى و اعتدال آب و هوايى برخوردار بوده و در دورهاى خاص در اثر تغيير وضعيّت جوّى، اين منطقه به شكل بيابان درآمده كه در اثر آن، مهاجرتهاى متعدّدى از اين سرزمين رخ داده است.[28] در برخى روايات تفسيرى نيز به تغيير و تحوّل زيست محيطى محلّ سكونت عاديان در اثر خشم خداوند اشاره شده است;[29] بنابراين، شايد آن دو گزارش، به دو دوره از پيامبرى هود مربوط بوده يا آن كه نام احقاف، نه از آغاز، بلكه در دورههاى متأخّر پس از وقوع عذاب بر ساكنانش بر آن نهاده شده باشد. از توضيحات برخى مفسّران[30]و كاربردهاى گوناگون اين كلمه[31] نيز برمى آيد كه احقاف بيش از آن كه نامى براى سرزمين خاصّى باشد، بر عموم بيابانهاى داراى تپّههاى شنى اطلاق مىشود. تقسيم عاد به دو گروه باديهنشين و شهرنشين در برخى روايات،[32] راه حلّ سومى را پيش روى ما مىنهد. بر اين اساس، گزارشهاى متفاوت از محلّ سكونت عاد، در واقع هر يك خطاب به گروه خاصّى از آنان بوده است.
در آياتى ديگر، از بناى آثار تمدّنى بزرگى در منطقه سكونت عاديان يادشده است. آنان بر اماكنى مرتفع در سرزمين خويش بناهايى بدون سود مىساختند كه گويا اماكنى براى عيش و نوش و سرگرمى و تفاخر* بوده است:[33]«اَتَبنونَ بِكُلِّ ريع ءايَةً تَعبَثون». (شعراء/26، 128) اين درحالى است كه تعبير «اوديه» جمع وادى در آيه24 احقاف/46 نشان مىدهد كه آنان در دشتهاى مسطّحى مىزيستند. احتمالا آنان همانند قوم ثمود* (بهويژه با توجّه به تقارن ياد آنها در قرآن) در دشتهايى نزديك كوهستان زندگى مىكرده (فجر/89، 6ـ9)، اين بناها را بر قلّه تپهها و كوههاى اطراف مىساختند. سرزمين يمن در جنوب و منطقه حسمى در شمال عربستان كه تركيبى از دشت و كوه است[34] و همچنين منطقه «وادىالقرى» در حجاز با توجّه به اكتشاف آثارى دست نوشته و بقاياى يك معبد بر فراز كوهى در آن،[35] با گزارش اين آيات مطابقت دارند. همچنين آنان بناهاى بزرگ ديگرى نيز مىساختند: «وتَتَّخِذونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُم تَخلُدون» (شعراء/26،129) كه گويا نوعى قلعه و كاخ بوده است.[36] همچنين از تهاجم و حملههاى سخت و شديد اين قوم به سرزمينهاى اطراف يادشده: «واِذا بَطَشتُم بَطَشتُم جَبّارين» (شعراء/26،130) كه نشان دهنده اقتدار آنان در منطقهاى به نسبت گسترده است.[37] انتشار آنان در چنين منطقهاى كه از يمن تا شام دانسته شده،[38] و در برخى اخبار حكايت شده است.[39] چه بسا گزارش متفاوت از محل سكونت آنها كه گاه خشك و كويرى و گاه آباد و سرسبز يا گاه مسطّح و گاه كوهستانى معرّفى شده، نشاندهنده تنوّع زيست محيطى مناطق تحت نفوذ آنها باشد.
در گزارشى ديگر از شيوه و محلّ زندگى اين قوم، آيات «اَلَم تَرَ كَيفَ فعلَ رَبُّكَ بِعاد * اِرَمَ ذاتِ العِماد * الَّتى لَم يُخلَق مِثلُها فِى البِلد» (فجر/89،6ـ8) ازنظر بسيارى مفسّران به وجود بناهايى عظيم با ستونهاى بزرگ در شهر ارم* كه مركز تجمع آنان بوده و همانند آن شهر در جهان پديد نيامده است، اشاره دارد[40] كه البتّه تعبير «ارم ذات العماد» در ديدگاهى مخالف از سوى گروهى ديگر از مفسّرانِ نخستين و متأخّر، به قبيله ارم در نقش تيرهاى ازعاد كه در خيمههاى ستون دار مىزيستند، تفسير، و دليلى بر كوچ نشينى آنها دانسته شده و بىهمتايى مورد اشاره در آيه مزبور، به قدرت بدنى و هيكل بزرگ و نيرومند آنها و نه شهر و تمدّنشان ارتباط داده شده است.[41] اين تفسير نيز با توجّه به طبيعت زندگى كوچنشينى كه دامنه متنوّعى از مناطق داراى ويژگىهاى زيست محيطى گوناگون را در بر مىگيرد، راه حلى براى رفع تناقض ظاهرى گزارشهاى قرآن از محل سكونت عاديان پيشروى مىگذارد. برخى مفسّرانِ نخستين، تحت تأثير تفسير اوّل از آيات مزبور، شهر دمشق يا اسكندريّه را همان ارم محلّ سكونت عاد شمردهاند[42] ابنبطوطه نيز از قبرى منسوب به هود(عليه السلام) در مسجد دمشق يادكرده[43]كه احتمال دارد از آنِ يكى از قدّيسان مسيحى بوده يا ناشى از فضيلت سازىهاى دوره بنىاميّه باشد.[44] برخى معاصران نيز با توجّه به وجود قلعهها و ستونهاى سنگى بزرگ در مناطقى از سوريه و لبنان كه ظاهراً بازمانده از تمدّن رومى است، اين احتمال را مطرح ساختهاند كه عاديان در آن منطقه مىزيستند.[45] به هر روى، پژوهشهاى باستانشناسى و تاريخى، تصوّر روشنترى از ارم در مقايسه با احقاف بهدست داده كه صرف نظر از آراى تمايز دهنده ارم و احقاف مىتوانند در روشنتر شدن محلّ سكونت عاد يارى رسانند.(=>ارم)
اقليمنگاران مسلمان[46] و مفسّران قرآن[47] در شناسايى محل سكونت عاديان با تكيه بر مفهوم واژه احقاف و گزارشهاى شبه تاريخى و روايى، بيشتر، مناطقى ميان عمان و يمن و عربستان در جنوب ربعالخالى را ذكر كردهاند. عمده اين اقوال به بخشهاى گوناگون يا تمام منطقه به نسبت گستردهاى از شمال حضرموت تا شهر ساحلى شحر[48] به سمت شرق در امتداد خليج عدن[49] تا شهر مهره در ساحل خليج قمر و در نهايت سرزمين عمان[50] تا شهر ظفار[51] اشاره دارند. برخى نيز با توسعه بيشتر دامنه اين سرزمين، تا عمق صحراى مركزى و شمال شرقى عربستان پيش رفته و از «دهناء» نيز در زمره منطقه نفوذ عاد يادكردهاند[52] كه در اين صورت، وجه جمعى ميان فرضيّههاى وقوع احقاف در جنوب و شمال جزيرةالعرب برقرار شده و افزون بر اين، قولى كه احقاف را نام كوهى در باديه شام در اطراف تبوك مىداند نيز با توجّه به وقوع منطقه مورد نظر در شمال غربى عربستان به موازات دهناء چندان نامعقول و خلاف نظر مشهور نمىنمايد يا آن كه منطقه «جبل الشّام» در شمال عمان مورد نظر بوده كه به اشتباه، كوهى در شام قلمداد شده است. با اين همه، احتمالاً عذاب الهى در محدوده خاصّى از اين منطقه گسترده كه شايد محلّ اصلى گردهمايى و تمركز آنان بوده، رخ داده است. در اين ميان، سرزمين يمن با توجّه به وجود منطقهاى كوهستانى در شمال آن و منطقهاى سرسبز و آباد در امتداد ساحل درياى سرخ در غرب آن و بيابانى خشك و كويرى در جنوب آن، ادّعاى وجود احقافِ محلّ عذاب عاد (در مقايسه با كاربرد گسترده واژه احقاف كه بخشهاى بيابانى گوناگونى از جزيرةالعرب را شامل مىشود) در آن، با مجموع گزارشهاى تاريخى و كاوشهاى باستانشناسى و تحقيقات زمينشناسى بيشتر سازگار است. در اين سرزمين، هنوز آثار نه چندان كمى از تمدنهاى پيشين[53] و شهرها و روستاهاى كهن ويران شده، بر جاى مانده است و آثارى از فعّاليّتهاى آتشفشانى در برههاى نه چندان دور نيز در برخى مناطق آن بهدست آمده[54] كه با نوع عذاب مردم عاد كه صاعقهوار به هر چه دست مىيافت، خاكستر و نابود مىساخت (فصلت/41، 13; احقاف/46، 25; ذاريات/51، 42) قابل تطبيق است. برخى گزارشها نيز از وجود قبرى منسوب به هود(عليه السلام)در اين منطقه حكايت دارند[55] كه ابنبطوطه آن را در سفرنامه خويش وصف كرده[56] و گويا از دوره جاهليّت تاكنون، محلّ زيارت مردم آن سرزمين بودهاست.[57]
در روايات و اخبار اسلامى، همانند بسيارى ديگر از داستانها به رد پاى افسانه پردازانى مانند وهببن منبه برمىخوريم[58] كه اعتماد پژوهشگران را به پارهاى از آنها از ميان برده است.[59] در رواياتى ديگر، از احقاف بهصورت بدترين وادى[60] و دورترين منطقه جهان[61] يادشده كه شايد به وضعيّت بسيار سخت آب و هوايى و فقدان هرگونه آثار حيات و آبادانى در آن اشاره دارد. همچنين سرزمين مزبور با چاه برهوت كه محل استقرار جانهاى كافران است، در ارتباط دانسته شده[62] كه احتمالاً نوعى تأويل و تمثيل بهشمار مىرود. در همين جهت، برخى نيز احقاف را كوهى از زبرجد سبز با برخى ويژگىهاى غير طبيعى دانسته[63] و آن را همان كوه قاف شمردهاند.[64]
منابع
الاحتجاج; احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم; الاعلام; بحارالانوار; البداية والنهايه; بصائرالدرجات; تاريخابنخلدون; تاريخ مدينة دمشق; التبيان فى تفسير القرآن; ترتيب كتاب العين; تفسير عاملى; تفسير عبدالرزاق; تفسير غريب القرآن الكريم; تفسير القرآن العظيم، ابنكثير; تفسير مجاهد; تفسير المنار; تفسير نمونه; تنوير الحوالك; جامعالبيان عن تأويل آى القرآن; الجامع لاحكام القرآن، قرطبى; الجواهر فى تفسير القرآن الكريم; حجةالتفاسير و بلاغ الاكسير; دراسات تاريخيه فى القرآن الكريم; الدرالمنثور فىالتفسير بالمأثور; دلائلالامامه; رحلة ابنبطوطه; شرح نهجالبلاغه، ابنابىالحديد; صبح الاعشى فى صناعة الانشاء; الصحاح تاج اللغة و صحاحالعربيه; الفائق فى غريب الحديث; فتحالبارى شرح صحيحالبخارى; فتحالقدير; الفرقان فى تفسير القرآن; القاموس المحيط; قاموس الكتاب المقدس; قصص الانبياء، ابنكثير; قصصالانبياء، راوندى; قصصالانبياء، نجار; الكتاب المقدس; الكشف والبيان، ثعلبى; كنزالعمال فى سننالاقوال و الافعال; لسانالعرب; مؤلفات جرجى زيدان الكامله; مجمعالبيان فى تفسيرالقرآن; مدينةالمعاجز; المسالك والممالك; المستدرك علىالصحيحين; المصنف; معانى القرآن، نحاس; معجمالبلدان; معجم ما استعجم من اسماء البلاد والمواضع; مفردات الفاظ القرآن; المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام; ميزانالحكمه; الميزان فى تفسير القرآن; نزهة المشتاق فى احتراق الآفاق; النور السافر عن اخبار القرن العاشر.Encyclopedia of
the quran.
على معمورى[1]. ترتيبالعين، ص190، «حقف»; غريب القرآن، ص388.
[2]. معانىالقرآن، ج6، ص452; الصحاح، ج4، ص1345ـ1346; مجمعالبيان، ج9، ص135.
[3]. الفائق، ج1، ص261; القاموس المحيط، ج3، ص129; تنويرالحوالك، ص329.
[4]. مفردات، ص248; لسانالعرب، ج9، ص53.
[5]. جامعالبيان، مج13، ج26، ص32 و مج15، ج30، ص223.
[6]. تفسير قرطبى، ج16، ص135; تفسيرابن كثير، ج4، ص173.
[7]. المفصل، ج1، ص301ـ305; دراسات تاريخيه، ج1، ص246ـ249.
[8]. مؤلفات جرجى زيدان، ج10، ص131.
[9]. معجمالبلدان، ج1، ص115.
[10]. تفسير مجاهد، ص603; معجم ما استعجم، ج 1، ص110.
[11]. المفصل، ج1، ص168.
[12]. قاموس الكتاب المقدس، ص337.
[13]. كتاب مقدس، تكوين، 10: 7 و 26ـ30 و اخبار اوّل، 1: 9 و 20ـ23.
[14]. المفصل، ج1، ص313ـ314; تاريخ دمشق، ج62، ص414; تاريخ ابنخلدون، ج2، ص20.
[15]. كتاب مقدس، تكوين، 2: 11ـ12.
[16]. كتاب مقدس، اعداد، 13: 28ـ33.
[17]. شرح نهجالبلاغه، ج10، ص280ـ281; مؤلفات جرجى زيدان، ج10، ص86ـ87; حجةالتفاسير، ج6، ص145.
[18]. مؤلفات جرجى زيدان، ج10، ص90; الجواهر، ج11، ص200; تفسير عاملى، ج7. ص531.
[19]. الميزان، ج10، ص307; ميزانالحكمه، ج4، ص3048.
[20]. المفصل، ج1، ص299ـ308; حجةالتفاسير، ج6، ص145.
[21]. تفسير ابنكثير، ج3، ص423; المفصل، ج1، ص307ـ308; EQ,Vol.1,P.21-22.
[22]. الاحتجاج، ج2، ص333ـ334; كنزالعمال، ج12، ص479ـ480; بحارالانوار، ج11، ص353، 356 و 360.
[23]. الميزان، ج10، ص30; EQ,Vol.1,P 21-22
[24]. جامعالبيان، مج5، ج8، ص280ـ284; البداية والنهايه، ج1، ص145; بحارالانوار، ج11، ص353.
[25]. نمونه، ج21، ص351.
[26]. قصص الانبياء، ابنكثير، ص113.
[27]. البداية والنهايه، ج1، ص126; فتح البارى، ج8، ص444.
[28]. المفصل، ج1، ص240ـ246.
[29]. فتح البارى، ج6، ص267.
[30]. التبيان، ج9، ص280; مجمع البيان، ج9، ص135ـ136.
[31]. مستدرك، ج2، ص488; الاحتجاج، ج2، ص334; بحارالانوار، ج6، ص292.
[32]. فتح البارى، ج6، ص268.
[33]. تفسير ابنكثير، ج3، ص354; الميزان، ج15، ص300.
[34]. تفسير قرطبى، ج16، ص135.
[35]. المفصل، ج1، ص169.
[36]. تفسير ابنكثير، ج3، ص354; الميزان، ج15، ص300.
[37]. مجمعالبيان، ج7، ص310.
[38]. المنار، ج8، ص496.
[39]. جامعالبيان، مج5، ج8، ص284; تفسير قرطبى، ج16، ص135; فتحالقدير، ج5، ص22.
[40]. جامعالبيان، مج15، ج30، ص220ـ222; تفسير ثعلبى، ج10، ص196; معجم البلدان، ج1، ص155.
[41]. جامعالبيان، مج15، ج30، ص220ـ222; تفسير ابنكثير، ج3، ص355; البدايةوالنهايه، ج1، ص119; فتح البارى، ج8، ص539.
[42]. جامع البيان، مج15، ج30، ص222.
[43]. رحلة ابنبطوطه، ج1، ص105 و 288.
[44]. المفصل، ج1،ص 313.
[45]. الفرقان، ج26، ص50ـ53.
[46]. احسنالتقاسيم، ج1، ص74 و88; المسالك، ص26.
[47]. جامع البيان، مج13، ج26، ص32; التبيان، ج9، ص279ـ280; مجمع البيان، ج9، ص136.
[48]. تفسير عبدالرزاق، ج3، ص199; البداية و النهايه، ج1، ص119.
[49]. تاريخ ابنخلدون، ج1، ص57.
[50]. معجم البلدان، ج1، ص115 و ج5، ص442; معجم ما استعجم، ج1، ص110ـ111.
[51]. رحلة ابنبطوطه، ج1، ص288; صبح الاعشى، ج5، ص12.
[52]. فتح البارى، ج6، ص267.
[53]. قصصالانبياء، نجار، ص51.
[54]. المفصل، ج1، ص172.
[55]. نزهةالمشتاق، ج1، ص56; النورالسافر، ج1، ص62.
[56]. رحلة ابنبطوطه، ج1، ص105 و 288.
[57]. المفصل، ج1، ص313; الاعلام، ج8، ص102.
[58]. قصصالانبياء، راوندى، ص88ـ89; بحارالانوار، ج11، ص357 و 361ـ362.
[59]. مؤلفات جرجى زيدان، ج10، ص17.
[60]. المصنف، ج5، ص116; الدرالمنثور، ج7، ص448.
[61]. دلائل الامامه، ص228; مدينة المعاجز، ج5، ص54ـ55.
[62]. المصنف، ج5، ص116; بصائرالدرجات، ص528; بحارالانوار، ج6، ص291، ج11، ص232، ج46، ص243 و ج61، ص331.
[63]. ترتيبالعين، ص150 «حقف»; لسانالعرب، ج9، ص53.
[64]. معجم البلدان، ج1، ص115.