ابوبكر: عبدالله ابنابىقحافه،
عثمان بنعامر بنعمرو، از تيره بنىتيم بنمرّه[1]
درباره
نام او در جاهليّت، اختلاف است. در برخى روايات، «عبدالكعبه» و در پارهاى ديگر،
«عتيق» ذكر شده كه پيامبر يا اهل وى، او را عبدالله خواندهاند. براساس اخبار
ديگرى، عتيق لقب داشت[2]
در كتابهاى اهلسنّت، وى به «صِدّيق» نيز معروف است. برخى گفتهاند: وى از آن رو
چنين لقب يافت كه گفتههاى پيامبر(صلى الله عليه وآله)را بىهيچ تأمّلى تصديق مىكرد؛[3]
امّا براساس روايات معتبر صِدّيق از القاب امام على(عليه السلام)بود[4]
كه در ماجراهاى بعدى به ابوبكر نسبت داده شد.مادر ابوبكر، امالخير، سلمى دختر صخربنعامر بنكعب بنسعد بود؛[5]
جزئيات زندگى پيش از اسلامِ ابوبكر چندان روشن نيست. بر اساس اخبارى كه درباره سال وفات و نيز طول عمر وى ذكر شده،[6] بايستى سه سال پس از عامالفيل[7] و سى و هشت سال پيش از بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله)زاده شده باشد. ابناثير وى را از رؤساى قريش و برگزيدگان مكّه برشمرده است كه تعيين اشناق (ديات) مكّه به او محوّل مىشد و هرچه را او به صورت ديه تعيين مىكرد، مىپذيرفتند؛[8] البتّه در ديگر منابع تاريخى چنين جاىگاهى براى او ذكر نشده است.
ابوبكر به تجارت اشتغال داشت[9] و از اين راه ثروتى اندوخته بود و چون پيامبر مبعوث شد، با بخشى از چهارهزار يا چهل هزار درهم دارايىاش، بردگان را آزاد كرد.[10] اين اقدام ابوبكر، در باور اهل سنّت بسيار بزرگ جلوه كرده و افرادى را به ارزيابى كشانده است؛ از اين رو، ابنشهر آشوب، اين مقدار سرمايه را (معادل چهار هزار دينار) در مقابل ثروت خديجه كه موجب تقويت پيامبر(صلى الله عليه وآله)شد، چندان چشمگير نمىشمارد.[11]
ابوبكر گويا با علم انساب[12] و تعبير خواب نيز آشنايى داشت[13] و در جاهليّت، چون ديگران بتپرست بود. از او نقل است كه چون در ماجراى افك، به تنگنا افتاد، گفت: من خاندانى از عرب را نمىشناسم كه بر آنان، آنچه بر آل ابىبكر رفته است، روا شده باشد. به خدا قسم! در جاهليّت كه خدا را نمىپرستيديم و چيزى را به نام او نمىخوانديم، در حق ما چنين چيزى گفته نمىشد.[14] وى در اين سخن، با صراحت به خداناپرستىاش در آن دوره اشاره كرده است.
اسلام ابوبكر:
درباره زمان اسلام ابوبكر، در طول تاريخ اسلام، بحثهاى بسيارى در گرفته است. وى در برخى منابع اهل سنّت، نخستين مسلمان دانسته شده است. علاّمه امينى از منابع معتبر اهلسنّت، بيش از صد حديث آورده كه امام على*(عليه السلام)را نخستين مسلمان و اوّل نمازگزار مىشناساند.[15]محمدبنسعد، از پدر خود نقل مىكند كه پيشاز ابوبكر، گروهى (بيش از پنجاه نفر) مسلمان شده بودند.[16] يعقوبى، اسلامِ ابوبكر را پس از على، خديجه، زيدبنحارثه و احتمالا ابوذر مىداند.[17] در مجادله مأمون درباره اسلام آوردن او پس از على، مباحث خواندنى و قابل تأمّلى در تاريخ آمده است.[18] با دقّت و تأمّل در دادههاى تاريخى، قول به اسلام ابوبكر پس از چند نفر، استوارى بيشترى مىيابد؛[19] به هر روى، ابوبكر پس از اسلام، چون ديگر مسلمانان زيست. داستان زندگى او در اين دوره، مانند پيش از آن، با همه آنچه درباره اعمال مسلمانى وى در منابع آوردهاند، عظمت و برجستگى ويژهاى ندارد.
ابوبكر پس از هجرت:
ماجراى هجرت* ابوبكر و همراهى او با پيامبر[20] و مصاحبت سه روزه با حضرت در غار ثور*[21]، مباحثى را در تاريخ و در كلام برانگيخته و بيشترين مباحثِ مربوط به زندگى او را شكل داده است. آغاز هجرت، به صورت پنهانى و با تعقيب و گريز همراه بود؛ از اينرو به ناچار سه روز در غار «ثور» توقّف كردند. آنچه در اين نهانگاه بر آنان گذشت، مايه چند و چون بسيارى شده؛ بهويژه آنگاه كه سپاه دشمن در جست و جوى پيامبر، تا نزديك غار آمدند؛ به گونهاى كه به گفته ابوبكر، «اگر يكى از آنان جلو پايش را مىنگريست، ما را زير پايش مىديد». اين امر، موجب وحشت ابوبكر شد و پيامبر(صلى الله عليه وآله)به او دلدارى داد.اين مصاحبت چند روزه در كتابهاى شيعه و سنّى به گونههاى مختلفى تحليل شده است[22]. ابوبكر با ورود به مدينه، بنا به نقلى از محمدبنعمر، بر حبيب بنيساف فرود آمد و بنابه روايتى ديگر از او، به خانه خارجةبنزيد بنابىزهير وارد شد و با دختر او ازدواج كرد و تا زمان رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)در همان ديار، يعنى سُنح (محلى در يك ميلى مدينه)[23] نزد بنىالحارث بنخزرج زيست.[24] او، همچنين خانهاى در كوچهبقيع، روبه روى خانه عثمان و خانه ديگرى نزديك مسجد برگزيد.[25] همسرش، اسماء* بنت عميس در اين خانه زندگى مىكرد.[26] در ماجراى مؤاخات، رسول خدا، ميان او و عمر*، عقد برادرى بست و بر اساس نقلى، درباره آنان گفت: اين دو سروران كهنسالان بهشت (جز پيامبران و رسولان) هستند.[27] اين سخن، در مآخذ شيعى از حيث سند و دلالت نقد شده و آن را كوششى از طرف بنىاميّه در تقابل با سخن رسولخدا درباره حسن و حسين(عليهما السلام)كه آن دو را سرور جوانان اهل بهشت خوانده دانستهاند.[28] حضور ابوبكر، پس از اين، در جنگها گزارش شده[29] امّا در هيچيك از آنها، شگفتىآفرينى و شجاعت خاصّى از او ديده نمىشود. در غزوه بدر، جز مشاوره پيامبر(صلى الله عليه وآله)با مسلمانان و از جمله او، ونيز ساختن سجدهگاهى براى حضرت نقل ديگرى وجود ندارد. پس از جنگ، او درمشاوره پيامبر(صلى الله عليه وآله)با تنى چند درباره اسيران، با طرح خويشاوندى آنان با مسلمانان، أخذ فديه و آزادى را پيشنهاد كرد.[30] به نقل واقدى، اسيران مشرك او را به وساطت گرفتند و وى به بخشودن آنان اصرار كرد؛ هر چند عمر بر خلاف او، به كشتن آنان نظر داشت.[31] در اين جنگ، داستانهايى افسانهگونه نيز درباره ابوبكر نقل شده است.[32] اين كه چنين كاركردى در جنگ، وى را در رديف مجاهدان قرار مىدهد يا خير، محل بحث است. بنابراين، نقش وى در بدر، چندان چشمگير و قوى نبوده است.[33] واقدى، او را در جنگ اُحد، يكى از چهارده پاىمرد به شمار مىآورد؛ ولى وقتى هشت نفر (سه تن از مهاجران و پنج تن از انصار) را نام مىبرد كه تا پاى جان بيعت و ايستادگى كردند، نام او در بين نيست.[34] در بعضى منابع، نام او حتّى در ميان گروه نخست نيز ديده نمىشود.[35] از شجاعتاو در اين جنگ فقط همين را گفتهاند كه وقتى فرزندش عبدالرّحمن (از افراد سپاه مشركان) بر اسبى ظاهر شد، در حالىكه تمام صورتش را پوشانده بود و مبارز مىطلبيد، ابوبكر شمشيرش را بر كشيد؛ امّا پيامبر(صلى الله عليه وآله)به او فرمود: شمشيرت را در نيام كن.[36] در جنگ مريسيع (بنى المصطلق)، در سال 5 هجرى، او يكى از سوارهها بود كه گفتهاند: پرچم مهاجران را در دست داشت؛ ولى بعضى، عمّاربن ياسر را پرچمدار مهاجران در آن جنگ دانستهاند.[37]
در كندن خندق، حضور ابوبكر نيز گزارش شده است.[38]
ابوبكر در سال ششم هجرى، با ده سوار به جست و جوى قريش تا غميم رفت و بىهيچ زد و خوردى بازگشت (سريه بنى لحيان).[39] در واقعه حديبيّه نيز حضور داشت و در مخالفت عمر با پيمان حديبيّه، او را به همراهى با آن پيمان سفارش مىكرد. او از گواهانِ پيمان ياد شده نيز هست.[40] در سال هفتم هجرى، در جنگ خيبر، از فتح قلعه غموص ناتوان ماند؛ هرچند از درآمد خيبر، صد بار خرما سهم برد.[41] در سال هشتم براى كمك به سپاه عمروعاص، تحت فرماندهى ابوعبيده جراح، به سوى قضاعه حركت كرد[42] و پس از نقض عهد مكّيان، ابوسفيان براى وساطت نزد او آمد؛ امّا وى وساطت آنان را نپذيرفت، وچون پيامبر به قصد تنبيه مكّيان، در تب و تاب بود، ابوبكر چند بار نزد عايشه* آمد و در پى كشف عزمِ حضرت، به پرس و جو پرداخت؛ امّا عايشه نيز از آن اطلاعى نداشت.[43] در واقعه فتح مكّه، فقط نقش او در آوردن پدرش، ابوقحافه نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)(براى مسلمانشدن) ذكر شده است.[44] در جنگ حنين، نام او در ميان برجستگان و پاىمردان سپاه اسلام ديده نمىشود.[45] وى در تبوك، پرچمى را بهدست داشت؛ ولى طبق روايتى از حذيفةبنيمان، هنگام بازگشت، از او و تنى چند از مسلمانان، عمل ناپسندى گزارش شدهاست.[46]
پيامبر(صلى الله عليه وآله)در سال نهم هجرى، ابوبكر را در نخستين حجّ اسلام، به رياست آن گمارد؛[47] ولى پس از نزول سوره برائت ابوبكر را عزل و على(عليه السلام)را به جاى او نصب كرد و قرائت آيات نخستين سوره برائت را بر مشركان، به على(عليه السلام)سپرده[48] كه منشأ مجادلههاى كلامى بسيارى شده است.[49] گفتهاند: چون آيات آغازين سوره برائت نازل شد، پيامبر آن را به ابوبكر سپرد و فرمان داد تا به مكّه رفته، در روز قربانى در «منى» بر مردم بخواند. وقتى ابوبكر خارج شد، جبرئيل پيام آورد كه اى محمد! آن را جز مردى از تو، نبايد از طرف تو ادا كند؛ بدين جهت، پيامبر(صلى الله عليه وآله)على(عليه السلام)را به دنبال ابوبكر فرستاد كه در «روحا» به وى رسيد و آيات را از او گرفت. ابوبكر نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)آمد و پرسيد: آيا خداوند چيزى درباره من بر تو نازل كرد؟ فرمود: نه، خداوند فرمانم داد تا جز من يا مردى از من آن را ادا نكند.[50]
مسألهاى كه بيش از همه، مجادلههايى را در پى داشته، خوددارى ابوبكر از شركت در سپاه اسامة*بنزيد است.[51] پيامبر در واپسين روزهاى زندگىاش، مسلمانان را براى نبرد با روم، فراخواند و پرچمى براى اسامه بست و گفت به محل كشته شدن پدرت (موته در فلسطين) برو و فرمان داد تا همگان در اين لشكر حضور يابند؛[52] امّا با تعلّل و سستى عدّهاى، به بهانه جوان بودن فرمانده[53] و در نهايت بازگشت چند تن از سران، از جمله ابوبكر از اردوگاه جُرْف، اين خواسته پيامبر تحقّقنيافت.[54] چون پيامبر(صلى الله عليه وآله)متوجّه سرپيچى آنان شد، با تأكيد خواست تا به سپاه پيوسته، اسامهرا همراهى كنند؛ امّا اصرار حضرت بىنتيجهماند.[55] به اعتقاد شيعه، اين نافرمانى، گناهى بزرگ بهشمار مىآيد؛[56] چرا كه پيامبر درنهايت، تأخيركنندگان از حضور در سپاه اسامه را لعن كرد.[57]
از فضيلبنعمرو فُقيمى نقل است كه ابوبكر، سه بار امامت نماز جماعت را به عهده گرفت و به گفته عايشه، يك بار آن، با حضور خود حضرت رسول(صلى الله عليه وآله)بود.[58] عايشه، اين قضيه را به گونههايى باز مىگويد كه شائبه توجيه اعمال انجاميافته بعدى را دارد؛ بهويژه كه مدّعى است، وقتى پيامبر پدرم را براى اقامه نماز جماعتفرمان داد، من به جهت رقّت قلب و رأفت ابوبكر، از حفصه خواستم تا پدرش (عمر) را براى نماز بخواند؛ امّا پيامبر بر نمازِ ابوبكر تأكيد ورزيد.[59] در همين واقعه او ادّعا مىكند: پيامبر، برادرم را فراخواند و از او خواست استخوانِ شانهاى بياورد كه در آن چيزى بنويسد تا مردم در خلافت ابوبكر اختلاف نكنند.[60] از عايشه، سخنانى شگفتانگيزتر از اين نيز ذكر شده است. وقتى از او پرسيدند: اىامالمؤمنين! پيامبر(صلى الله عليه وآله)چه كسىرا جانشين خود كرد؟ گفت: ابوبكر. پرسيدند: پس از او چه كسى را؟ گفت: عمر. پرسيدند: و پس از او؟ گفت: ابوعبيده جراح.[61] ... ساختگىبودن ايناخبار، با توجّه به ماجراهايى كه پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)در گزينش جانشين پيش آمد، چنان آشكار است كه نيازى به تفصيل بيشتر ندارد. بر اساس روايات شيعى، ابوبكر فقط يك بار بىاجازه پيامبر و به تشويق عايشه به امامت جماعت ايستاد كه پيامبر با حضور خود در مسجد، در عين مريضى، او را كنار زد و خود به امامت ايستاد.[62]
خلافت ابوبكر:
ابوبكر، نخستين خليفه است كه چگونگى انتخاب او در تاريخ يكسان گزارش نشده است. گفتهاند: وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله)درگذشت، عدّهاى از انصار در «سقيفه بنىساعده»جمع شدند تا درباره جانشينى رسول خدا گفتوگو كنند. عمر با طرح زنده بودن پيامبر و ادّعاى اينكه او چون موسى غايب شده و چهل روز ديگر برمىگردد،[63] به اتّفاق ابوعبيده جراح وارد سقيفه شده و فضاى مجلس را دگرگون كرد و در اين فاصله، ابوبكر كه گويا در «سُنح» بود، به صحنه آمد. عمر، به خواست و اشاره ابوبكر، با يادآورى آيه «إنّك ميّت و إنّهم ميّتون» (زمر/39،30) و بيان آيه 144 آلعمران كه در آن، محمد(صلى الله عليه وآله)پيامبرى چون ديگر پيامبران و مرگ او امرى طبيعى شناسانده شده، دست از ادّعاى خود برداشت.[64] ابوبكر در مقابل مطالبات انصار كه مىگفتند: از ما اميرى و از شما اميرى، گفت: اميران از ما و وزيران از شما، وبا ذكر خطبهاى، مردم را از تفرقه بازداشت و گفت: پيامبر از ما است و ما به مقام او سزاوارتريم[65] و نيز با استناد به سخنى از پيامبر (الائمة من قريش)[66] كه بىترديد مصداق مشخّص آن اهل بيت عصمت و طهارت(عليهم السلام)هستند.[67] از انصار خواست تا با يكى از دو تن، يعنى ابوعبيده يا عمر بيعت كنند. در اين هنگام، عمر، ابوبكر را براى امر خلافت، سزاوارتر دانست و خود را از اين مسؤوليّت كنار كشيد؛ چرا كه ابوبكر در اسلام با سابقهتر و ثانى اثنين در غار بود؛ سپس برخاست تا با او بيعت كند.[68] مشابه چنين گفتهاى از ابوعبيده نيز ذكر شده است.[69] عبدالرّحمن بنعوف نيز به پيروى از آن دو در خطاب به انصار، از فضلِ على(عليه السلام)، ابوبكر و عمر سخن گفت. پس از آن منذربنارقم گفت: ما فضل كسانى را كه بر شمردى انكار نمىكنيم. بهراستى در ميان آنان كسى است كه اگر براى اين امر پيش آيد، كسى با او نزاع نمىكند. يعقوبى، مرادِ منذر را علىابنابى طالب(عليه السلام)مىداند.[70]داستان خلافت به اين گونه نيز آمده است كه چون پيامبر درگذشت، عمر نزد ابوعبيده آمد و به ادّعاى اين كه او امين امّت است، خواست تا با وى بيعت كند؛ امّا ابوعبيده گفت: از زمانى كه اسلام آوردهاى، تا كنون تو را اين گونه درمانده نديده بودم. آيا با من بيعت مىكنى، در حالى كه دوم دو تن، صدّيق، در ميان شما است؟[71] چند و چون در جزئيات آنچه ذكر شد، در اين مجال نمىگنجد؛ امّا همين مقدار روشن است كه اين سخنها، لزوماً ادّعاى كسانى را نقض مىكند كه خلافت ابوبكر را به انتخاب پيامبر(صلى الله عليه وآله)نسبت مىدهند.
در چگونگى ورود ابوبكر به سقيفه، زمان آن، وگفت و گوى او با انصار اختلاف است.[72] آنچه ابوبكر براى برجاى نشاندن انصار، از پيامبر بدان استناد كرد، به اين معنا نبود و سرعت عمل و تعجيل وى در أخذ مقام خلافت، با اينكه مىدانست على(عليه السلام)از او شايستهتر است،[73] امرى ناباورانه بود تا آن جا كه وقتى «براءبنعازب» خبر انتخاب خليفه را به ميان بنىهاشم آورد، گفتند: ما به محمد سزاوارتريم؛ آنان چنين نمىكنند.[74] همه اينها مقولههايى بحثانگيز است؛ به ويژه كه عمر اين انتخاب و بيعت را فلتهاى (حادثه) دانست كه خداوند مردم را از شرّ آن نگه داشت و دستور داد از اين پس هركس اين گونه عمل كند، او را بكشند.[75]
به هر روى، ابوبكر در سقيفه بنىساعده، بر اساس طرحى به خلافت* رسيد.[76] برخى از انصار نيز مثل بشيربنسعد خزرجى براى جلوگيرى از رياست سعدبنعباده، با او بيعت كردند.[77] فرداى آن روز، ابوبكر در مسجد بر منبر نشست. ابتدا عمر سخن گفت و از مردمخواست تا با او بيعت كنند؛ سپس ابوبكر، پس از حمد و ثناى خدا گفت: اى مردم! من بر شما ولايت يافتهام؛ ولى بهترين شما نيستم؛ پس اگر درست بودم، كمكم كنيد و اگر كجى كردم، راستم كنيد.[78]اين سخن را كه اهل سنّت بر فروتنى وى حمل كردهاند، از سوى شيعه اقرارى به عدم صلاحيّت تلقّى شده كه باخطبه على(عليه السلام)نيز تأييد مىشود: به خدا سوگند! او (ابوبكر) رداى خلافت را بر تن كرد؛ در حالىكه خوب مىدانست من در گردش حكومت اسلامى، چون محور سنگ آسيايم. چشمههاى [علم و فضيلت]از دامن كوهسار وجودم جارى است و مرغان [دور پرواز انديشهها]به افكار بلند من راه نتوانند يافت.[79]
پس از بيعتِ عدّهاى، شمارى از اصحاب رسول خدا، تن به خلافت ابوبكر نداده،[80] حتّى برخى از آنان درصدد بودند تا او را از منبر به زيركشند.[81] برپايه نقلى، هيچيك از بنىهاشم، تا زمانىكه فاطمه(عليها السلام)زنده بود، با او بيعت نكردند.[82] در رأس همه اينان، على(عليه السلام)قرار داشت كه بىترديد صلاحيتش براى احراز خلافت بر همه آشكار بود و پيامبر(صلى الله عليه وآله)نيز بارها آن را بيان فرموده بود.[83] اين خوددارى از بيعت، خشم ابوبكر را برانگيخت و عمر را تا حدّ جنگ با آنان فرمان داد[84] و چون عمر با فاطمه و گروهى از صحابه كه در خانه او جمع شده بودند، مواجه شد، فرمان جمع هيزم داد و او را به آتش زدن خانه تهديد كرد، مگر آنكه در آنچه امّت وارد شدهاند، داخل شوند.[85] آوردهاند كه عمر و همراهانش، درِ خانه فاطمه را كه از پوسته درخت خرما بود، شكسته، وارد خانه شدند و گريبان على را گرفته، از خانه خارج كردند. فاطمه(عليها السلام)پيراهن پيامبر(صلى الله عليه وآله)را بر سر نهاد. دست دو فرزندش را گرفت و نزد ابوبكر آمد و گفت: اى ابوبكر! بين من و تو چه پيش آمده؟ آيا بر آنى كه فرزندانم را يتيم و مرا بيوه كنى؟ به خدا سوگند! اگر دست از او بر نداريد، گيسوانم را پريشان و گريبانم را پاره مىكنم و بر سر قبر پدرم مىروم و به درگاه خدا فرياد مىزنم.[86]
در پارهاى از اخبار، از طرح كشتن على(عليه السلام)نيز سخن به ميان آمده كه البتّه عملى نشد.[87] اين رفتار خشونتآميز با اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله)ديگران را برجاى نشاند. اينكه آيا على نيز بعدها بيعت كرد، بهدرستى روشن نيست. برخى، بيعت آن حضرت را پس از شش ماه و برخى ديگر بعد از چهل روز ذكر كردهاند.[88]گفته شده: عذر حضرتدر خوددارى از بيعت، آن بود كه سوگند ياد كرده بود تا زمانى كه قرآن را جمع نكرده، جز براى نماز از خانه خارج نشود؛[89] امّا اين واقعيّت ندارد. براساس ديگر خبرها، حضرت على(عليه السلام)به كراهت و اجبار، دست بيعت داد؛[90] گرچه خبرى مبنى بر عدم بيعت حضرت تا آخر نيز آمده است؛[91]چرا كه فقط خود را شايسته خلافت مىدانست و براى ديگرى مشروعيّتى قائلنبود.[92]
ابوبكر، در ابتداى خلافت، با سه گروه از معترضان روبهرو شد. «متنبيّان» از يك سو، «اهل ردّه» از سوى ديگر، ومخالفان خلافت، از سومين سو،[93]براى او مشكل آفريدند. دسته اخير، چندان به مقاومت خود ادامه ندادند يا دستكم از ابراز آن دست برداشتند؛ امّا دو گروه ديگر، بهويژه اهل ردّه كه براى عمل خويش توجيهى دينى نيز شايد داشتند، سخت سركوب شدند. نامه تند و آتشين ابوبكر به آنان مبنى بر آن كه هركس دعوتالهى را بپذيرد و تأييد كند و از عمل خود بازگشته، به عمل نيكو روى آورد، از او پذيرفته و كمك خواهد شد و هر كس نپذيرد، فرستاده دستور دارد با او بجنگد و بر هر كس دست يافت، به بدترين شكل بكُشد و او را بسوزاند و زنان و كودكانش را به اسيرى بگيرد، در تاريخ ثبت است.[94] شدّت خشم بر اهل ردّه تا بدانجا بود كه ابوبكر به خالد و ديگر اميرانش فرمان داد آنان را غارت كرده، بكشند و آتش بزنند.[95] اين امر خليفه اجرا شد و خالد، مردان بنىسليم را درون اصطبلهايى آتش زد. اين عمل مورد اعتراض برخى، حتّى عمر واقع شد و به ابوبكر گفت: چرا مردى را وا مىنهى تا انسانها را به عذاب الهى (عذاب مخصوص خداوند) عذاب كند؟ امّا ابوبكر با اين توجيه كه شمشير بركشيده از سوى خدا بر ضدّ دشمن خويش را غلاف نمىكنم تا خود غلاف كند، همچنان دست او را باز گذاشت و حتّى به او فرمان داد تا به جنگ متنبّيان نيز برود.[96] اعتراض عمر، چندان غير واقعى نبود؛ چرا كه خالد به فرمان خليفه، آن گونه تجرّى كرد كه مالك بننويره يربوعى مسلمان[97] را به بهانه ارتداد كشت و همان شب با همسرش همبستر شد و چون عمر اصرار كرد تا او را به جرم قتل و زنا حد زند؛ ابوبكر با بيان اينكه خالد، تأويل و خطا كرده است، وى را بخشود.[98] برخى از همراهيان خالد نيز عمل او را سخت ناشايست يافته، عهد كردند كه هرگز در سپاهى به فرماندهى او حاضر نشوند.[99]
سوزاندن انسانها در آتش كه خشنترين شكل عذاب است، به وسيله خود ابوبكر نيز صورت گرفت؛ وقتى اياسبنفجائه سلمى، ابوبكر را فريفت و به بهانه نبرد با اهل ردّه از او اسلحه گرفت، امّا برخلاف آنچه گفت، به راهزنى پرداخت، ابوبكر طريفةبنحاجره را فرمان داد تا ابنفجائه را دستگير كند. چون تسليم شد، ابوبكر او را به بقيع برده، به آتش كشيد. او مردى از بنىاسد به نام شجاع بنورقاء را نيز به همينسان كشت.[100] اين عمل خشونت بار، آنچه را درباره رقّت قلب[101] و رأفت[102] او آوردهاند، به شدّت مورد سؤال قرار مىدهد.
آنچه بيش از همه از دوران خلافت ابوبكر، مايه مجادلههاى شيعه و سنّى شده، رفتار او با فاطمه(عليها السلام)است. وى بر خلاف كتاب خدا و سنّت رسول، حقّ ذىالقربى را از غنايم و صدقات حذف كرد و چون با اعتراض فاطمه(عليها السلام)مواجه شد، به بهانه اين كه چنين دستور ويژهاى وجود ندارد و از كتاب خدا نيز چنين برنمىآيد، سخن دختر رسولخدا(صلى الله عليه وآله)را نپذيرفت؛ سپس ماجرا را با عمر و ابوعبيده بهمشورت گذاشت و آن دو نيز بر عمل او انگشت تأييد نهادند؛[103] از اين رو به اعتقاد شيعه*، ابوبكر نخستين كسى است كه آل محمد(صلى الله عليه وآله)را از حقشان بازداشت. به آنان ستم و ديگران را بر آنان جسور كرد.[104]
ابوبكر در موضوع فدك نيز با فاطمه(عليها السلام)به جدال برخاست و چون امايمن به گواهى آمد، اندكى ملايم شد؛ امّا عمر، خليفه را به موضع پيشين خود بازگرداند.[105] ابوبكر كه در اين گفت و گو، به حديثى مجعول از پيامبر، مبنى بر عدم ارثبرى از پيامبران استناد كرده بود، سخت مورد اعتراض فاطمه(عليها السلام)قرار گرفت. حضرت بدو گفت: اى ابنابى قحافه! آيا در كتاب خدا آمده كه تو از پدرت ارث ببرى؛ ولى من نبرم؟ آيا كتاب خدا را به عمد ترك كردهاى؟[106] پس از اين ماجرا، فاطمه(عليها السلام)از او دورى گزيد و تا زنده بود، با او سخن نگفت[107] و از او تبرّى جست و على(عليه السلام)نيز جنازه فاطمه را در شب مدفون ساخت تا شركت آنان توجيهى براى اعتذارنباشد.[108]
ابوبكر و جمع قرآن:
يكى از مباحث دوران خلافت ابوبكر، موضوع گردآورى قرآن است. گفتهاند: پس از كشتار قاريان قرآن در يمامه، عمر پيشنهاد جمع قرآن را به ابوبكر ارائه كرد و او به زيد بن ثابت(يا سعيدبن عاص)[109] مأموريّت داد تا قرآن را بنويسد. ابنكثير مىنويسد: قرآن گردآورى شده در زمان حيات ابوبكر نزد او بود و پس از او نزد عمر قرار داشت؛ سپس به حفصه سپرده شد؛[110] از اين رو، نخستين جمعكننده قرآن، ابوبكر دانسته شده است؛[111] هرچند دادههاى ديگر تاريخى جز اين را مىگويند.[112] از ابنسيرين نقل است كه على(عليه السلام)پس از پيامبر، تا پايان گردآورى قرآن، از خانه خارج نشد[113] و مصحف على، پيشتر از همه فراهم شده بود.[114]فرجام ابوبكر:
ابوبكر پس از دو سال و چهار ماه خلافت،[115] در بستر بيمارى افتاد و در حال احتضار و كمهوشى، عمر را به جانشينى خود برگزيد.[116] آوردهاند كه چون ابوبكر، عمر را براى جانشينى خود در نظر گرفت، با برخى از بزرگان از جمله طلحه، زبير، سعدبن ابى وقّاص و ديگران مشورت كرد و آنان وى را از چنين عملى بر حذر داشتند؛ امّا او خشمگين شد و بر تصميم خود پاى فشرد.[117] از زيد بناسلم نقل است كه ابوبكر از عثمان خواست تا پيمان خليفه بعد از او رابنويسد؛ ولى فرمان يافت كه جاى نام جانشين را خالى بگذارد و وى اسم مرد را وانهاد. ابوبكر در اين هنگام بىهوش شد و عثمان خودسرانه نام عمر را در آنجا نوشت. ابوبكر چون به هوش آمد، پيمان را گرفت و نگاه كرد و در آن، نام عمر را ديد. پرسيد: چه كسى اين را نوشته؟ عثمان گفت: من. گفت خدايت رحمت كند و پاداش خير دهد. به خدا اگر خودت را مىنوشتى، براى اين كار اهل بودى.[118] ابوبكر بدينگونه تكليف آينده جامعه اسلامى رامشخّص كردوچون مردم به او اعتراض كردند، گفت: بهترين شما را خليفه كردم.[119]ابوبكر در سال 13 هجرى در 63 سالگى درگذشت؛[120] در حالىكه پدرش، ابوقحافه هنوز زنده بود.[121] همسرش اسماء، وى را غسل داد و عمر بر او نماز خواند و سپس كنار قبر پيامبر دفن شد.[122] برخى مرگش را بر اثر مسموميت[123]و گروهى آن را طبيعى و در اثر مريضى و تب دانستهاند.[124]
از ابوبكر فرزندانى ماند كه نامدارترين آنها، عايشه، همسر رسولخدا است. وى در جريانهاى سياسى زمان خود، به ويژه عصر امامعلى(عليه السلام)و در جنگ جمل نقش آفريد. نام ديگر فرزند نامدار او، محمد است كه از پيروان راستينامامعلى(عليه السلام)در دوران خلافت حضرت بود و ديگرى عبدالرّحمن به شمار مىرود.
ابوبكر از راويان پيامبر(صلى الله عليه وآله)[125] بود. وى ششماه پس از خلافت، همچنان در سنح منزل داشت و با تجارت زندگى مىكرد؛[126] افزون بر اين، براى او فضايل بسيارى را شمردهاند كه با نظر در سند و نقد محتوايى آنها و نيز با توجّه به مجموعه واقعيّتهاى تاريخى، ودر نظر داشتن موقعيّت سياسى و پيامدهاى آن و اين كه راوى بسيارى از آنها، عايشه دختر ابوبكر است، پذيرش آنها مشكل مىنمايد.
علاّمه امينى در نقد روايات فضيلتساز براى ابوبكر به سه نكته اشاره مىكند: 1. اين دسته از روايات در صحاح ستّه و سنن و مسانيد قديم وجود ندارد؛ 2. اگر اين روايات صحيح بود، ابوبكر هرگز ابوعبيده را سزاوارتر از خود براى خلافت نمىدانست و او را بر خويش مقدّم نمىداشت؛ 3. ابوبكر در جريان خلافت، به هيچيك از آنها احتجاج نكرد؛ بلكه فقط به مسنتر بودن و همراهى خود با رسولالله در غار، بسنده كرد.[127]
درپايان اينبخش ازمقاله، ذكر سخنىاز ابوبكر در بستر احتضار به عبدالرحمن بنعوف مناسب است. وى در بيان حال خويش گفت: در دنيا سه كار را انجام دادهام كه كاش انجام نمىدادم و سه كار را ترك گفتهام كه كاش چنين نمىكردم و كاش سه چيز را از پيامبر مىپرسيدم. سه كارى كه نبايد انجام مىدادم: كاش خانه فاطمه(عليها السلام)را نمىگشودم؛ حتّى اگر براى جنگ بسته بودند. كاش ابنفجائه سلمى را نمىسوزاندم و كاش در روز سقيفه كار را بهگردن يكىاز دو مرد (عمر وابوعبيده) مىافكندم تا يكى از آنان امير باشد و من وزير....[128]
ابوبكر در شأن نزول:
كتابهاى تفسيرى اهل سنّت با استناد به رواياتى از صحابه و تابعان، آيات بسيارى را درباره ابوبكر دانستهاند كه بيشتر آنها در مقام اثبات فضايلى براى وى و از باب تطبيق است. نظر برخى دانشوران اهل سنّت در اينباره آن است كه در آنها غلوّ و مبالغه بسيارى صورت گرفته و احاديث جعلى متعدّدى در آنها وارد شده است.[129] سيوطى پس از نقد و ردّ حدود سى حديث در فضيلت ابوبكر، در نهايت، برخى از آنها را به حكم استخاره، درست مىداند.[130] فيروزآبادى و عجلونى، برخى از فضايل ابوبكر را از مشهورترين جعليّات برمىشمرند.[131]محمّد طاهر هندى فتنى، در نقد رواياتى كه در فضايل خلفاى سهگانه، به ترتيب خلافت، جعل شده، معتقد است كه اگر چنين بود، هيچگاه در تعيين خلفاى نخستين، اختلاف نظر و ديدگاه پيش نمىآمد.[132] ابنجوزى ضمن طرح احاديث جعلى، بابى را به فضايل ابوبكر اختصاص داده، چنين سخن آغاز مىكند: تعصّب برخى از مدّعيان پيروى از اهل سنّت، موجب شده تا فضايلى را در شأن ابوبكر جعل كرده، بدين وسيله به معارضه با جعليّات رافضه برخيزند.[133] در اين ميان، بزرگان شيعه به نقد عمده فضايل ابوبكر به شيوه رجالى و با استناد به منابع اهل سنّت و نيز به شيوه كلامى پرداختهاند.[134] علاّمه امينى در جلد هفتم الغدير كه به نقد روايات فضايل ابوبكر اختصاص يافته، پديده فضيلتسازى براى برخى اصحاب را بيش و پيش از همه، به اهل سنّت اسنادمىدهد. وى مىگويد: آنان در حالى كه برخى از فضايل را بدون تحليل سندى و بررسى محتوايى مىپذيرند، بيان همين فضايل را براى اهل بيتپيامبر(صلى الله عليه وآله)از باب مبالغه شمرده، شيعيان را به دروغگويى متّهم مىكنند.[135] برخى شواهد تاريخى نيز اين مدّعا را تأييد مىكند. معاويه در نامهاى به عمّال خويش چنين مىنويسد: همانا روايات بسيارى درباره عثمان نقل و حكايت مىشود؛ پس بر شما است كه مردم را به روايت فضايل صحابه و خلفاى نخستين، بخوانيد و براى ابوتراب هيچ فضيلتى را ننهيد، مگر آن كه همانند آن را براى صحابه بياوريد؛ چرا كه اين گونه روايات براى من محبوبتر و دلنشينتر است.[136] شباهت بسيار برخى از اين روايات شأن نزول با فضايلى چون آيه مباهله،[137] سوره دهر[138] و... كه به صورت قطعى يا مشهور در شأن على(عليه السلام)و اهل بيت گفته شده، اين واقعيّت را تأكيد مىكند؛ افزون بر اين، بررسى روايات فضايل ابوبكر نشان مىدهد كه جز برخى شخصيتهاى مشهور به جعل حديث يا متّهم به آن، چون سمرة بنجندب، ابوهريره، حسن بصرى و...، عمده راويان، از وابستگان خانوادگى خليفه اوّل چون عايشه و آلزبير يا از همفكران وى بودهاند. اين نكته از نظر خاورشناسان نيز دور نمانده است. «لامنس» مىگويد: از آن جا كه ابوبكر بايد بهترين و كاملترين مسلمان معرّفى شود، مكتب نيرومند مدينه و به ويژه زبيريان كه از بستگان ابوبكر به شمار مىروند، بر اين كار اقدام كرده، سرانجام توانستند نام ابوبكر را با فضايل و خصايص بسيار همراه سازند.[139]
در ميان آياتى كه در شأن ابوبكر نقل شده، آيه 40 توبه/ 9 بدون هيچگونه اختلافى، درباره او دانسته شده است: خداوند در اين آيه به داستان هجرت پرداخته، خطاب به مردم مدينه مىگويد: اگر پيامبر را يارى نكنيد، بدانيد كه خدا او را پيش از اين يارى داده است. هنگامى كه كافرانى آوارهاش ساختند، در حالى كه يكى از آن دو تن بود، هنگامى كه در غار بودند و او به همراهش مىگفت: نگران مباش خدا با ما است، آن هنگام خدا آرامش خويش را بر پيامبر فرو فرستاد و با سپاهيانى كه مشاهده نمىكرديد، يارىاش داد: «إلاَّ تَنصُروهُ فَقد نَصرهُاللّهُ إذ أَخرجَهُ الَّذينَ كَفروا ثانِىَ اثنَينِ إذ هُما فِىالغارِ إذ يقولُ لِصـحبِهِ لاَتَحزَن إِنَّ اللّهَ مَعنا فَأَنزلَ اللّهُ سَكينَتَهُ عَليهِ و أَيّدُه بِجُنود لَم تَرَوها...». اين آيه كه به آيه غار شهرت دارد، مهمترين فضيلت ابوبكر دانسته شده است و بارها وى و اطرافيانش از آن ياد كردهاند. در سقيفه بنىساعده نيز از اين آيه براى به قدرت رساندن ابوبكر استفاده شد؛[140] امّا در اين كه از آيه مذكور، فضيلتى براى ابوبكر بتوان اثبات كرد، اختلاف است. فخر رازى فضايل متعدّدى را بدين شرح از آيه برداشت كرده است: پيامبر از بيم كافران به غار پناه برد و يقين داشت كه ابوبكر از مؤمنانِ صادق است؛ لذا او را با خود برد. هجرت به اذن خدا بود و خداوند ابوبكر را براى همراهى با پيامبر برگزيده بود. همه صحابه از پيامبر جدا شده و هجرت كرده بودند؛ امّا ابوبكر صبر كرد تا در خدمت حضرت باشد. پروردگار، او را ثانى اثنين خواند و او نه تنها در غار، بلكه در موقعيّتهاى ديگرى چون اسلام آوردن، دعوت به اسلام، جنگ، زمامدارى، امامت نماز، ومدفن نيز دوم محمّد بود. خداوند او را صاحب (همراه) پيامبر ذكر كرده است. پيامبر او را به خطاب «لاَتَحزَن إِنّ اللّهَ مَعنا» مفتخر ساخته كه نشان از همراهى خدا با آنان دارد. خداوند آرامش خويش را بر او فرود آورد.[141] قرطبى نيز اين آيه را دليلى بر اثبات خلافت ابوبكر شمرده است.[142] شيعه استفاده اينگونه فضايل از آيه را نپذيرفته و شيخ مفيد در آثار كلامى خود و به ويژه در رساله شرحالمنام كه به همين منظور تأليف شده، فضايل برداشت شده از آيه غار را نقد كرده و اجتماع ابوبكر را با پيامبر، فقط به معناى همراهى در شمارش و حضور در آن مكان دانسته، تعبير «مصاحبت» را كه در قرآن به معناى مطلق همراهى به كار رفته است (و مَا صاحِبُكُم بِمَجنون) (تكوير/81،22) دليلى بر فضيلت وى نمىشمرد؛ به ويژه كه در معناى لغوى و كار بردهاى گوناگون آن نيز بار ارزشى خاصّى مشاهده نمىشود. تعبير«إِنّ اللّهَ مَعنا» نيز به معناى حقّانيّت پيامبر و دين اسلام است و در مقام بيان فضيلتى براى اشخاص نيست.[143] شيخ مفيد در پايان مىگويد: در هر حال، مجرّد مصاحبت با پيامبران، فضيلتى براى اشخاص به شمار نرفته، موجب مصونيت آنان از خطا نيست؛[144] افزون بر اين كه درباره چگونگى همراهى ابوبكر با پيامبر در منابع تاريخى و روايى، نقلهاى ديگرى نيز وجود دارد. در بسيارى از روايات و گزارشها اشاره شده كه او خود از پيامبر تقاضاى همراهى كرده بود[145] يا در جستوجوى پيامبر به خانهشان آمد كه على(عليه السلام)را در بستر حضرت ديد و از او مسير حركت پيامبر را جويا شد[146] يا خود به جستوجوى پيامبر(صلى الله عليه وآله)رفته، در ميان راه به طور اتّفاقى به هم رسيدند.[147]
درباره نزول آرامش نيز گفته شده: سياق ضماير مفرد مذكر در آيه كه همگى به پيامبر باز مىگردند:«إِلاَّ تَنصروهُ فَقد نَصرهُاللّهُ إِذ أَخرجَهُ» (توبه/9، 40) و تعبير «أَنزلَ اللّهُ سَكينتَهُ عَلى رَسولِهِ» (فتح/48، 26) در آيات ديگر، مؤيّد اين نظريّه است كه خداوند، از نزول سكينه بر پيامبر خبر مىدهد نه ابوبكر؛[148] از اين رو عالمان شيعه اين آيه را دليلى بر منقصت ابوبكر شمردهاند؛ زيرا در آيات ديگر در كنار نام پيامبر از مؤمنان نيز ياد شده: «أَنزلَ اللّهُ سَكينتَهُ عَلى رَسولهِ و عَلى المُؤمِنين» (توبه9/26) امّا در اين آيه، سكينه فقط بر پيامبر فرود آمده است.[149] رشيد رضا بر واژه مصاحبت تكيه كرده و انكار فضيلت بودن آن را مستلزم انكار فضايل همه صحابه شمرده است؛[150] البتّه در پاسخ اين اشكال گفته شده كه مصاحبت در قرآن، به معناى لغوى به كار رفته كه بر هرگونه مصاحبتى اطلاق مىشود و اين غير از صحابه اصطلاحى است.[151] فخر رازى تعبير «لاَتَحزَن» را به مفهوم «لاتحزن مطلقاً» شمرده، مىگويد: مقتضى نهى، دوام و تكرار است و وى هنگام مرگ و پيش و پس از آن، محزون نخواهد شد[152] كه اين معنا نيز با برخى گزارشهاى تاريخى كه ابوبكر هنگام مرگ، افسوس و اندوههايى را اظهار داشته، ناسازگار است.[153]
تقارن اين واقعه با خوابيدن امام على(عليه السلام)در بستر پيامبر براى حفظ جان ايشان و وكالت از پيامبر براى اداى ديون و امانت و به همراه آوردن خانواده پيامبر، بر مجادلههاى كلامى شيعه و سنّى افزوده است. مجاهد نقل مىكند كه روزى عايشه به جاىگاه پدرش نزد پيامبر در واقعه غار فخر ورزيد كه يكى از فقيهان تابعان به نام عبداللّه بنشداد بنهاد در پاسخش گفت: چرا از على ياد نمىكنى كه بهرغم آگاهى از احتمالقتل و آزار، با جان و دل در بستر پيامبر آرميد؟[154] هشامبنحكم در حضور هارونالرشيد در پاسخ به كسى كه ابوبكر را به استناد آيه غار، از على برتر دانست، او را به دليل اندوه در محضر پيامبر كه مورد نهى حضرت قرار گرفت: «لاَتَحزَن» و عدم تعلّق آرامش الهى به او كه در آيات ديگر، بر پيامبر و مؤمنان در كنار يكديگر نازل شده و در اين آيه فقط به پيامبر اختصاص يافته، مورد انتقاد قرار داد.[155] از مأمون نيز مباحثهاى با يكى از عالمان اهل سنّت نقل شده كه در آن با مقايسه مصاحبت در غار با ليلة المبيت، اندوه ابوبكر را خلاف رضايت خدا و پيامبر شمرده و وى را به دليل عدم برخوردارى از لطف الهى در آيه مزبور، در مقابل آيه 26 توبه نكوهيده است.[156] اين ادّعاى هشام و مأمون، با گزارشهاى تاريخى نيز سازگار است كه ابوبكر از احتمال دستيابى كافران به آنهاترس و دلهره داشت؛[157] گرچه برخى بدون ذكر سند و دليل، حزن ابوبكر را بر جان پيامبر دانستهاند.[158] از جاحظ نيز برترى مصاحبت ابوبكر در غار بر خوابيدن على در بستر پيامبر نقل شده و وجوه گوناگونى نيز براى آن شمرده است كه يكى از دانشمندان اهل سنّت به نام ابوجعفر اسكافى در مقام پاسخ به وى نه تنها عمل على(عليه السلام)را غير قابل مقايسه با فضايل ديگر اصحاب دانسته، بلكه از آيه غار، فضيلت روشنى را براى ابوبكر برداشت نكرده است.[159] به جز آيه 40 توبه/ 9 كه به اتّفاق فريقين مربوط به ابوبكر است، در برخى منابع اهل سنّت، آيات ديگرى بر اساس رواياتى درباره ابوبكر دانسته شده كه بيشتر آنها در مقام ستايش ابوبكر بوده، مورد تأييد شيعه نيست.
1. «ولاَ تَجعلوا اللّهَ عُرضةً لاَِيمـنِكُم.» (بقره/2،224) بر اساس اين آيه، خداوند، مؤمنان را از سوگند بر نيكى نكردن و آشتى ندادن ميان مردم نهى كرده است. براساس يكى از شأن نزولهاى آيه، ابوبكر سوگند ياد كرده كه از اين پس به يكى از بستگان مادرىاش به نام مسطحبن اثاثه كه به صورت يتيم از او نگهدارى مىكرد، به دليل شركت در قضيّه افك انفاق نكند و به نقل ديگرى قسم خورد با پسرش عبدالرّحمن رفت و آمد نداشته باشد[160] يا از غذاى وى، نخورد؛[161] آنگاه آيه نازل شد و ابوبكر را از عمل به اين سوگند برحذر داشت.
2. «وشاوِرهُم فِىالأَمر.» (آلعمران/3، 159) اين آيه درباره مشورت پيامبر با اصحاب در غزوه اُحد نازل شده است؛[162] بنابراين، ضمير «هم» به عموم اصحاب پيامبر باز مىگردد. براساس روايت كلبى از ابنعبّاس، اين آيه درباره ابوبكر و عمر نازل شده است.[163] به نظر فخررازى از آنجا كه مخاطبان «شاورهم» همان مخاطبان «فَاعْفُ عَنهُم واستَغفِرلَهُم» هستند، ودر اين صورت ابوبكر و عمر نيز جزو فراريان از اُحد شناخته خواهند شد؛ روايت مذكور غير قابلپذيرش است.[164]
3. «لَقد سَمعَ اللّهُ قولَ الَّذينَ قالوا إِنَّ اللّهَ فَقيرٌ و نَحنُ اَغنِياءُ.» (آلعمران/3، 181) طىّ اين آيه، خداوند يهود را به دليل فقير خواندن خدا و قتل انبيا سرزنش مىكند و طىّ آيه 186 به مسلمانان يادآور مىشود كه شما از سخنان يهود رنجهاى فراوان را متحمّل خواهيد شد. بنابه روايتى، ابوبكر، فنحاص يهودى را به اسلام دعوتكرد و از وى خواست تا مالش را در راه خدا انفاقكند. فنحاص گفت: خداوندى كه از بندگانش قرض بگيرد، به ناچار فقير است. ابوبكر ناراحت شد و او را مضروب ساخت و چون فنحاص، نزد پيامبر شكايت برد، سخنان خود را انكار كرد؛ آنگاه آيه 181 آلعمران از دروغ فنحاص پرده برداشت و گفته ابوبكر را تأييد كرد.[165] در روايتى ديگر، ابوبكر با شنيدن سخنان فنحاص، خويشتندارى كرد و رنج سخنان فنحاص را متحمّل شد؛ آنگاه آيه 186 فرود آمد.[166] فخر رازى افزون بر تعارض اين نقلها مىگويد: از آنجا كه سياق آيه جمع است، به طور قطع در شأن عدّهاى نازل شده است.[167] رشيد رضا نيز ارتباط آيه 186 را با فنحاص بىمناسبت دانسته است.[168] بنابر ديگر روايات، آيه 181 در شأن يهوديان فرود آمده كه با شنيدنِ «مَن ذا الَّذِى يُقرضُ اللّهَ قَرضاً حَسناً...» (بقره/2،245) گفتند: خداوند فقير است.[169]
4. «يـأَيُها الَّذينَ ءَامنوا لاتُحرِّموا طَيّبـتِ ما أَحلَّ اللّهُ لكُم.» (مائده/5،87) بنا به روايتى، هنگامى كه پيامبر درباره معاد و لزوم بندگى و اطاعت از خدا، سخن گفت، گروهى از جمله ابوبكر تصميم گرفتند برخود سخت گرفته، به روزهدارى روزها يا به احياى شبها بپردازند يا از زنان كناره بگيرند[170] كه پيامبر آنان را از اين اقدام منع كرد؛ سپس آيه پيشگفته نازل شد[171]و از آنان خواستكه آنچه را خداوند بر آنان حلال كرده، حرام نكنند.
5. «ولاَ يَأتَلِ أُولوا الفَضلِ مِنكُم والسَّعةِ أَن يُؤتوا أُولِى القُربى والمَسـكينَ والمُهـجرينَ فِى سَبيلِ اللّه.» (نور/24،22) آيه درباره مسلمانانى است كه سوگند ياد كردهاند به نزديكان خود، مسكينان يا مهاجران كمك مالى نكنند و خداوند آنان را از اين موضوع نهى كرد. بنا به نقل مجاهد، ابوبكر سوگند ياد كرد كه هيچ يتيمى را در پناه خود نگيرد.[172] بنابر رواياتى از عايشه و ضحّاك و ابن عبّاس، يتيمى كه ابوبكر درباره او قسم خورد، از نزديكان مادرى او بود و مسطح نام داشت. براساس روايات، او در جريان افك و اتّهام بر همسر پيامبر عايشه، نقش مؤثّرى داشت و سوگند ابوبكر به اين جهت بوده است. پس از رفع اتّهام از همسر پيامبر، بر مسطح حدّ قذف جارى؛ سپس اين آيه نازل شد و ابوبكر را از محروم ساختن مسطح منع كرد.[173] اين در حالى است كه ارتباط جريان افك به عايشه محلّ ترديد بوده، داستان مسطح نيز در هالهاى از ابهام قرار دارد؛[174] افزون بر اين كه تعبير «أُولوا الفَضلِ مِنكم والسَّعه» به قرينه موضوع نهى در اين آيه، بهمعناى صاحبان ثروت بوده، دلالتى بر برترىندارد.
6. «وَعَدَ اللّهُ الَّذينَ ءَامنوا مِنكُم و عَمِلوا الصـَّلِحتِ لَيستخلِفَنّهُم فِىالأَرضِ كَما استَخلفَ الَّذينَ مِن قَبلهِم و لَيُمكِّنَنّ لَهم دينَهمُ الَّذِى ارتَضى لَهُم و لَيُبدِّلنّهُم مِن بَعد خوفِهم أَمناً.» (نور/24،55) در شأن نزول اين آيه گفته شده كه مسلمانان مكه يا مدينه (بنا به اختلاف روايات) از وضعيّت خود اظهار ناامنى مىكردند؛ آنگاه اين آيه نازل شد و مسلمانان را به آيندهاى با قدرت، امنيّت و معنويّت بشارت داد.[175] از اين آيه، براى اثبات مشروعيّت حكومت خلفا استفاده شده است. بنابر روايتى از ضحّاك، آيه درباره خلافت ابوبكر، عمر، عثمان و على است.[176] برخى نيز اين مطلب را با روايتى از پيامبر كه دوره خلافت را سى سال مىداند، تأييد كردهاند.[177]در نقل ديگرى از مالك، شأن نزول آيه، ابوبكر و عمر دانسته شده؛[178] اين در حالى است كه بر اساس روايات فراوانى در منابع اهل سنّت، خلفاى پس از پيامبر، دوازده نفر تعيين شدهاند[179] و اختصاص بشارتهاى موجود در آيه به چهار يا دو نفر، با مفاد عامّ آيه سازگار نيست؛ به ويژه كه خبر قابل قبولى نيز در اين زمينه (تخصيص خلفا به چند نفر) وجود ندارد؛[180] چنانكه برخى از عالمان اهل سنّت اين برداشت را ناصواب دانستهاند.[181] روايات ديگرى در ذيل اينآيه بيان شده كه هنگام تحقّق اين بشارتها، خانههاى سراسر كره خاكى، تحت حاكميّت اسلام خواهند بود[182] كه در اين صورت فقط بر آخرالزمان صدق خواهد كرد.
7. «واتَّبِع سَبيلَ مَنأَنابَ إِلَىّ.» (لقمان/31، 15) در اين آيه، خداوند در ادامه سفارشهاى لقمان به فرزندش از انسان مىخواهد كه از پناه آوردگان به خدا پيروى كند. واحدى در روايتى مرسل از ابن عبّاس نقل مىكند كه اين آيه در شأن ابوبكر است كه سعدبن ابى وقّاص را به اسلام خوانده بود. سعد با مخالفت جدّى مادرش روبهرو شد؛ آنگاه اين آيه فرود آمد و سعد به پيروى از راه ابوبكر بر اسلام خود باقى ماند.[183] قرطبى نيز همين مضمون را در روايتى به نقل از نقّاش آورده كه[184] سيوطى به جدّ وى را تضعيف كرده است.[185] علاّمه طباطبايى ارتباط آيه باحوادث صدراسلام رابه دليل سياق آيات گذشته كه به وصاياى لقمان مربوط است، بعيد مىداند.[186]
8. «أَمّن هُو قـنِتٌ ءَاناءَ الَّيلِ ساجِداً.» (زمر/39،9) شأن نزول اين آيه در باره هريك از پيامبر، ابوبكر، عثمان، على، وعمّار ياسر به صورت جداگانه روايت شده است.[187] عمده روايات مزبور، از جمله روايت ذكر شده درباره ابوبكر، مرسل و فاقد اعتبارند؛ لذا مفسّرانى چون طبرى،[188] فخر رازى،[189] ابن ابى حاتم[190] و سيوطى[191] در شأن نزول اين آيه به ابوبكر اشاره نكردهاند. براساس روايات شيعه، شأن نزول اين آيه على(عليه السلام)است.[192]
9. «والّذينَ يَجتَنبونَ كَبـئِرالإِثمِ والفَوحشَ و إِذا ما غَضِبوا هُم يَغفِرون.» (شورى/42،37) اين آيه مؤمنانى را كه خشم خود را فرو مىخورند و از گناهان دورى مىجويند، ستوده است. قرطبى در يكى از شأن نزولهاى خود، به ابوبكر اشاره مىكند كه در برابر دشنام يكى از مشركان يا سرزنش مردم به سبب انفاق اموالش، از خود بردبارى نشان داد.[193] عمده مفسّران اهل سنّت چون طبرى، واحدى، سيوطى، ابنكثير، فخررازى، آلوسى، وماوردى، به اين شأن نزول اشارهاى نكردهاند.
10. «ووَصَّينَا الإِنســَن بِولديهِ ... حَملهُ و فِصـلُهُ ثَلـثونَ شَهراً حَتّى إِذا بَلغَ أَشُدّهُ و بَلغَ أَربَعينَ سَنةً قالَ رَبِّ أَوزِعنِى أَن أَشكُرَ نِعمتَكَ الّتِى أَنعمتَ عَلىّ و عَلى ولِدَىّ....» (احقاف/46، 15) در اين آيه از انسان خواسته شده به پدر و مادرش نيكى كند و از سى ماه كوشش مادر ياد كرده است و از آدميانى ستايش شده كه در چهل سالگى، شگرگزار نعمتهاى خداوند بر خويش و والدينشان هستند. طبق روايتى از ابن عبّاس اين آيه در شأن ابوبكر نازل شده است؛[194] زيرا به نظر برخى، فقط او دوران حمل و شيرخوارگىاش سى ماه بوده و او بوده كه در چهل سالگى بر نعمت ايمان خود و پدر و مادرش خداى را شكر كرده است.[195] از آن جا كه ابوقحافه در سال فتح مكّه (هشتم هجرى) اسلام آورده[196] و ابوبكر در آن زمان 58 سال داشته است، آيه نمىتواند درباره وى باشد. از طرفى سى ماهه بودن حمل و فصال ابوبكر جاى بررسى بيشتر دارد؛ لذا بسيارى از مفسّران، آيه را عام دانستهاند.[197]
11. «لاَ تَرفَعوا أَصوتَكُم فوقَ صوتِ النَّبىِّ و لاَ تَجهروا لهُ بِالقولِ كَجَهرِ بَعضِكُم لِبعض أَنتَحبَطَ أَعملكُم و أَنتُم لاتَشعرُون.» (حجرات/49،2) مسلمانان در اين آيه، از داد و فرياد در محضر پيامبر نهى شدهاند و نتيجه اين عمل، حبط (نابودى) اعمال شمرده شده است. بر اساس برخى روايات، اين آيه در باره ابوبكر و عمر دانسته شده كه نزد پيامبر اختلاف نظر يافتند و بر سر يكديگر فرياد زدند.[198] بخارى مىگويد: اين دو با اين اقدام خود، در آستانه نابودى قرار گرفتند.[199] علاّمه طباطبايى مىگويد: فرياد زدن در محضر پيامبر اگر به منظور توهين به پيامبر باشد، موجب كفر خواهد بود و در غير اينصورت كارى ناشايست و بىادبانه است.[200] مجلسى با استناد به رواياتى، شأن نزول مذكور را تأييد كرده است.[201] به نقل ميبدى و زمخشرى، ابوبكر پس از نزول اين آيه سوگند ياد كرد كه از اين پس به شكل نجوا با پيامبر سخن بگويد.[202]
12. «...ولاَيَغتَب بَعضُكُم بَعضاً....» (حجرات/49،12) در اين آيه، از غيبت ديگراننهى شده است. شأن نزول اين آيه، ابوبكر و عمر دانسته شده كه در يكى از سفرها به غيبت سلمان يا مردى ديگر از صحابه پرداختند.[203] از انس نيز نقل شده كه ابوبكر و عمر در سفرى، برضدّ خدمتگزار خويش به گفتوگوى پنهانى پرداختند و چون نزدپيامبر آمدند، ازآنها خواست تا از خادم خويش بخواهند براى ايشان آمرزش بطلبد.[204]
13. «ولِمَن خافَ مَقام رَبِّهِ جَنَّتان.» (رحمن/ 55، 46) بنابه روايتى مرسل از عطا و ابن شوذب، روزى ابوبكر از قيامت و حساب ياد كرد و گفت: دوست داشتم يكى از اين سبزهها بودم و جانوران مرا مىخوردند و به دنيا نمىآمدم؛ آنگاه اين آيه در شأن خوف و خشيت او نازل شد؛[205] همچنين ابن كثير پس از نقل شأن نزول ديگرى از اين آيه مىگويد: نظر درست همانگونه كه ابنعبّاس گفته، آن است كه اين آيه عام بوده، شأن نزولىندارد.[206]
14. «لا تَجِدُ قوماً يُؤمِنونَ بِاللّهِ واليومِ الأَخِرِ يُوادّونَ مَن حادَّاللّهَ و رَسولَهُ و لوكَانوا ءَاباءَهُم أو أَبناءَهُم أو إِخونَهُم أو عَشيرَتَهُم....» (مجادله/58،22) اين آيه از ناسازگارى دوستى با دشمنان خدا و پيامبرـ هر چند از ميان پدران، پسران و خويشاوندان باشند ـ و ايمان به خدا وآخرت خبر مىدهد. براى آن، شأن نزولهاى متعدّدى نقل شده است كه بنابر يكى از آنها، روزى ابوبكر به صورت پدرش كه به پيامبر دشنام داده بود، نواخت و او نقش بر زمين شد. پيامبر ضمن آگاهى از اين امر، وى را از تكرار اين امر بازداشت. ابوبكر گفت: به خدا قسم! اگر شمشيرى در كنارم بود، او را مىكشتم و بدين مناسبت، آيه پيشگفته نازل شد.[207] آلوسى با بيان اين امر كه آيه به ظاهر در باره دوستى منافقان با يهود است،[208] شأن نزولهاى خارج از اين فضا را نمىپذيرد؛ هم چنين نزول اين سوره (مجادله) در مدينه نيز با شأن نزول مذكور كه به دوران مكّه مربوط مىشود، سازگار نيست.[209]
15. «... فَأمّا مَن أَعطى و اتَّقى * و صَدَّقَ بِالحُسنى * فَسنُيَسِّرهُ لِليُسرى *فَأنذَرتُكُم نَاراً تَلظّى * سَيُجنَّبُهَا الأَتقى». (ليل/92، 5ـ 7، 14،17) مفاد سوره ليل، ستودن بخشندگان، نكوهش بخيلان و مقايسه آن دو است. براى اين سوره، چند شأن نزول نقل شده[210] كه بنابر يكى از آنها، آيات 5 تا 7 و 17 و 19 و 20 در شأن ابوبكر دانسته شده است كه به دليل آزاد كردن بلال يا برخى بردگان ضعيف ديگر ستايش شده و اميّة بنخلف (مالك بلال) كه بلال را مىآزرده، نكوهش، وبخيل دانسته شده است.[211] برخى با پذيرش شأن نزولهاى ديگر سوره گفتهاند: ادّعاى نزول اين آيات و انحصار آن بر ابوبكر، نادرست است و نمىتوان كسى را كه برده خود را مىآزارد، بخيل ناميد.[212] بههرحال از آنجا كه سوره ليل به تقابل بخيل و بخشنده پرداخته است و اين تقابل، در شأن نزول ابوبكر مشاهده نمىشود، با مفاد سوره سازگار نيست.
افزون بر آيات پيشين، برخى مفسّران اهل سنّت باتوجّه به باور و نوع نگاه خود به شخصيّت ابوبكر، در ذيل آيات ديگرى نيز از وى نام برده و اين آيات را بر ابوبكر تطبيق كردهاند:
1. «اِهدِنَاالصِّرطَ المُستَقيم.» (فاتحةالكتاب /1،6) صراط مستقيم به موارد متعدّدى چون اسلام،[213] قرآن،[214] صراط انبيا،[215] دينى كه خداوند از بندگان مىپذيرد،[216] على بنابىطالب،(عليه السلام)[217]محمّد(صلى الله عليه وآله)و اهل بيتش[218] و حبّ آنان[219] تفسير شده است. در اين ميان، روايتى شاذ نيز از ابوالعاليه، مبنى بر تطبيق صراط بر پيامبر و دو صحابىاش ابوبكر و عمر[220] نقل شده است. روايت مزبور مرسل شمرده مىشود و افزون بر اين، شافعى[221] و ابن سيرين[222] روايات ابوالعاليه را فاقد اعتبار دانستهاند.
2. «وإِذا قِيلَ لَهُم ءَامِنوا كَمَا ءَامَن النّاسُ.» (بقره/2،13) در اين آيه از منافقان ياد شده كه چون به آنان گفته مىشود مانند مردم ايمان بياوريد، پاسخ مىدهند: آيا مثل سفيهان ايمان بياوريم؟ عموم مفسّران، ناس را مؤمنان به پيامبر، اعمّ از مهاجر و انصار شناسانده و اغلب، روايت ابنعبّاس را نقل كردهاند.[223] بنابه روايت ديگرى، سيوطى به سند ابنعساكر از ابنعبّاس نقل كرده كه مقصود از ناس، ابوبكر، عمر، عثمان و على است؛ سپس خود وى در اعتبار سند اين روايت خدشه كرده است؛[224] بنابراين با توجّه به مدنى بودن آيه، ونيز سياق عامّ آيه، اين تخصيص به ادلّه بيشترى نياز دارد.
3. «ومَن يَنقلِب عَلى عَقِبيهِ فَلن يَضُرَّ اللّهَ شَيئاً و سَيَجزِى اللّهُ الشَّـكِرين.» (آلعمران/3، 144) اين آيه و آيات پيش و پس از آن درباره جنگ اُحد است كه در آن، عدّهاى گريختند و مورد سرزنش الهى قرار گرفتند. «شاكرين» در اين آيه، به ثابت قدمانِ عرصه اُحد تفسير شده است.[225] در اين ميان، برخى مفسّران با استناد به روايتى آيهمزبور را بر ثبات ابوبكر در جنگهاى ردّه تطبيق كردهاند.[226] البتّه در سلسله سند اين روايت سيفبن عُمر كه مشهور به جَعل حديث است قراردارد.[227]
4. «أَطِيعوُا اللّهَ و أَطيِعوا الرَّسولَ و أُولِى الأَمرِ مِنكُم.» (نساء/4، 59) بر اساس اين آيه، خداوند از مسلمانان خواسته كه از او، پيامبر و اولىالامر اطاعت كنند. اولى الامر بر خلفاى اربعه يا خصوص ابوبكر و عمر يا اهل علم و حاكمان تفسير شده است.[228] فخر رازى بدون توجّه به روايات، مصونيّت از خطا را يكى از شرايط اولىالامر معرّفى مىكند.[229] شيخ طوسى در اينباره مىگويد: اطاعت هيچ كس به صورت مطلق واجب نيست، جز آن كه معصوم و از سهو و اشتباه در امان باشد و اين امر در اميران و عالمان حاصل نيست. وى امامانى را كه عصمت و طهارت آنان با ادلّه، قابل اثبات است، سزاوار اين امر مىداند؛[230] چنانكه برخى از عالمان اهل سنّت آيه را در شأن امامان دوازدهگانه شيعه دانستهاند.[231]
5. «مَن يُطِعِ اللّهَ والرَّسولَ فَأُولـئِكَ مَع الَّذينَ أَنعمَ اللّهُ عَليهِم مِنَ النَّبِيّينَ و الصِّدّيقينَ والشُّهداءِ والصَّـلِحين....» (نساء/4،69) خداوند در اين آيه، فرمانبردارى از خدا و رسول را موجب همراهى با پيامبران، صدّيقان، شهيدان و صالحان دانسته است. ميبدى و فخر رازى، صديقان را دراين آيه بدون استناد به روايت يا دليلى، بر ابوبكر تطبيق دادهاند؛[232] اين در حالى است كه عمده مفسّران اهلسنّت چون طبرى، سيوطى، واحدى، حاكم، ماوردى، از اين تطبيق ذكرى به ميان نياوردهاند. بنابر رواياتى در منابعا هلسنّت، على(عليه السلام)يگانه صدّيق امّت پيامبر[233] يا صدّيق اكبر[234]معرّفى شده است.
6. «يـأيُّهـَاالَّذينَ ءَامَنوا مَن يَرتدَّ مِنكُم عَن دينِهِ فَسوفَ يَأتِى اللّهُ بِقوم يُحِبُّهم و يُحِبّونَه....» (مائده/5،54) بر اساس اين آيه، مؤمنانى كه مرتد شوند، خداوند گروه ديگرى را خواهد آورد كه او را دوست دارند و خدا نيز آنان را دوست دارد. در ذيل اين آيه، تطبيقات متعدّدى وجود دارد كه از جمله بر ابوبكر و جنگهاى ردّه تطبيق شده است.[235] فخر رازى آيه را مختص نبرد با مرتدان به وسيله ابوبكر مىداند.[236] رشيدرضا درباره تطبيقات بيان شده ذيل اين آيه مىگويد: در تاريخ اسلام، بسيارى مرتد شدند و بسيارى نيز با آنان جنگيدند و هر مفسّرى بنابه مرجّحاتى، آيه را بر قومى خاص تطبيق مىدهد.[237] علاّمه طباطبايى با استفاده از سياق آيه، ارتداد را به معناى موالات يهود و نصارا و نه به معناى اصطلاحى آن مىداند؛ همچنين از نظر وى، مفهوم آيه عام بوده، به قوم خاصّى اختصاص ندارد. او حضور ستمگرانى چون خالدبنوليد، مغيرة بنشعبه، بسربنابى ارطاة و سمرة بنجندب در سپاه ابوبكر در جنگهاى ردّه را مانع تطبيق آيه بر ابوبكر و سپاهش دانسته؛ زيرا در اين آيه، از تعلّق محبّت الهى به آن قوم سخن به ميان آمده است.[238] برخى ازمفسّران شيعه، اين آيه را بر جنگ جمل، صفّين و نهروان تطبيق داده و رواياتى را در تأييد آن آوردهاند.[239] طبرسى نيز از ثعلبى نقل مىكند كه اين آيهدر شأن على(عليه السلام)نازل شده است.[240] امامعلى(عليه السلام)در روايتى، خود را نخستين كسى مىداند كه با مرتدان مذكور در آيهجنگيد.[241]
7. «ونَزَعنا ما فِى صُدورِهم مِن غلّ إخوناً على سُرُر مُتقـبِليِن.» (حجر/ 15، 47) مفاد آيه، به شرح وضعيّت بهشتيان مىپردازد كه از هر بغض و كينهاى به يكديگر مبرّا هستند. روايات متعدّد و گاه متعارضى در ذيل اين آيه آمده است و برخى از اصحاب پيامبر را كه در اين دنيا با يكديگر اختلاف داشتند، در آن جهان در كنار يكديگر در بهشت مىشمرد.[242] از ابوبكر و على نيز در برخى از اين روايات نام برده شده است.[243] طبرسى، شأن نزول مذكور را با سياق آيه سازگارنمىداند.[244]
8. «إِنّ الَّذينَ سَبقت لَهُم مِنّا الحُسنى أُولـئِكَ عَنها مُبعَدون» (انبياء/21، 101) اين آيه، درباره دور ماندن نيكوكاران از جهنّم است. شأن نزولها و تطبيقهاى متعدّدى در ذيل آيه مطرح شده كه على و شيعيانش،[245]عيسى و عزير و ملائكه[246] از آن جملهاند. حاكم نيز در روايتى به نقل از امام على(عليه السلام)ابوبكر را در زمره مجموعهاى از اصحاب، يكى از مصداقهاى اين آيه مىداند.[247] ابن يزيد همدانى و ليث بن ابى سليم، در سلسله سند اين روايات، غيرقابل اعتماد معرّفى شدهاند.[248]
9. «لاَ يَستوِى مِنكُم مَن أَنفق مِن قَبلِالفَتحِ و قَـتلَ أُولـئِكَ أَعظمُ دَرجةً مِنالَّذينَ أَنفقوا مِن بَعدُ و قتَلوا....» (حديد/57،10) اين آيه بيان مىداردكه انفاق و جهادِ پيش از فتح مكّه، بر انفاق و جهاد پس از آن برترى دارد. كلبى در روايتى، اين آيه را در شأن ابوبكر مىشمرد و وجه اين تطبيق را چنين بيان مىدارد: ابوبكر نخستين كسى بود كه دارايىاش را در راه رسول خدا انفاق كرد.[249] شيخ طوسى در اين باره مىنويسد: خداوند در اين آيه، درصدد بيان برترى انفاق پيش از فتح به شرط همراهى با جهاد در راه او است؛ افزون بر اين كه لحن آيه عام بوده، اختصاص به فرد خاصّى را برنمىتابد.[250] ابهامهاى و تناقضهايى نيز درروايات و گزارشهاى تاريخى مربوط به ثروت و انفاقهاى ابوبكر وجود دارد.[251]
10. «واِن تَظـهَرا عَليهِ فإنّ اللّهَ هو مَولـهُ و جِبريلُ و صلِحُ المُؤمِنينَ.» (تحريم/66،4) آيه خطاب به عايشه و حفصه است كه اگر پيامبر را بيازاريد، خداوند و جبرئيل و صالح مؤمنان، او را يارى خواهند كرد. بنابر روايات فراوان و مشهورى، كه در منابع فريقين آمده است پيامبر دست امام على(عليه السلام)را بلند كرده، گفت: على صالح مؤمنان است.[252] در كنار اقوالى كه صالحمؤمنان را على[253] يا انبيا[254] مىدانند، در برخى از تفاسير اهل سنّت از ابوبكر و عمر ياد شده است.[255]
11. «ثُمّ رَددنـهُأَسفلَ سـفِلين * إِلاّ الّذينَ ءَامَنوا و عَمِلوا الصّـلِحـت فَلهُم أَجرٌ غَيرُ مَمنون.» (تين/ 95، 5و 6) براساس روايتى از انس، اين آيهبر ابوبكر، عمر، عثمان و على(عليه السلام)تطبيق شدهاست[256] كه سيوطى در سند آن اشكال كرده[257] و خطيب بغدادى، اين حديث را مردود دانسته و محمدبن بيان از راويان، آن را دروغپردازى بزرگ شمرده است.[258]
در منابع شيعه نيز آيات چندى درباره ابوبكر دانسته شده كه به طور عمده، به زمينهسازىهاى پيش از سقيفه ارتباط مىيابد؛ البتّه برخى روايات ديگر نيز در غير مقام قدح وى آمده و گاه درباره برخى از آيات منقول در تفاسير اهل سنّت، ميان آنها با شيعيان، اتّفاق نظر وجود دارد. مفسّران و محدّثان شيعه به رغم پذيرش بسيارى از آيات و روايات منقول در قدح ابوبكر، گاه برخى از آنروايات را از حيث سند مخدوش دانسته ونپذيرفتهاند.
ابوالفتوح رازى نقل مىكند كه هنگام نزول آيه «إِن تُخفُوا ما فِى صُدورِكُم أو تُبدوهُ يَعلَمهُ اللّهُ» (آلعمران/ 3، 29) برخى، از جمله ابوبكر نزد پيامبر آمده، از سختى اين تكليف (محاسبه بر مافىالضمير) به وى شكايت بردند. پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: آيا درست است كه به رغم شنيدن اين فرمان از آن سربپيچيد؟ آنان گفتند: خير، بلكه آن را شنيده، پيروى خواهيم كرد؛ آنگاهآيه «لاَ يُكَلِّفُ اللّهُ نَفساً إِلاّ وُسعَها» (بقره/2،286) نازل شد و آيه پيشين را نسخ كرد.[259]
در ذيل آيه تحريم غيبت نيز روايت شده كه روزى ابوبكر و عمر، سلمان را براى تهيه غذا نزد پيامبر فرستادند. حضرت نيز او را نزد خزانهدارش «اسامه» فرستاد. اسامه از خالى بودن خزانه خبر داد و سلمان با دست تهى بازگشت. آن دو پنهانى به يكديگر گفتند: اسامه بر ما بخل ورزيد و اگر سلمان را براى آب به چاهى بر طلب آب بفرستيم، آن چاه درجا خشك خواهد شد؛ سپس نزد پيامبر آمدند و حضرت به آنها فرمود: چرا گوشت سلمان و اسامه را به دهنگرفتهايد. در اين هنگامآيه نازل شد:«لاَيَغتب بَعضكُم بَعضاً أَيُحبُّ أحدُكم أَن يَأكُلَ لَحمِ أَخيهِمَيتاً.» (حجرات/49،12)[260]
دررواياتى از امام باقر و امام كاظم(عليهما السلام)آيه 108 نساء/ 4 (إِذ يُبيّـتونَ ما لاَ يَرضى مِنالقولِ) در شأن ابوبكر و عمر و ابوعبيده دانسته شده كه در مجالس خصوصى خود، سخنانى بر خلاف رضايت خدابر زبان مىآوردند.[261] آيه 7 مجادله/58 (ما يَكونُ مِن نَجوى ثَلـثة) نيز درباره جلسههاىپنهانى آنها دانسته شده است.[262] بنابر روايتى ديگر از امام صادق(عليه السلام)ذيل آيات «أَم أَبرموا أَمراً فَإِنّا مُبرِمون * أَم يَحسبُونَ أَنّا لاَ نَسمَعُ سِرَّهُم و نَجوهُم» (79 و 80 زخرف/ 43) اين گروه به توطئهچينىهايى مشغول بوده و اسرار و رازهايى در ميان خود داشتهاند[263] كه آيات 25 و 26 سوره محمّد/47 اين اعمال و اسرار آنها را بازگشت به دوره پيش از اسلام ياد مىكند.[264] از بريده اسلمى و ابنعبّاس نيز رواياتى به همين مضمون در شأن نزول آيه 79 و 80 زخرف/ 43 نقل شده؛ امّا از كسى نام برده نشده است.[265] برپايه روايتى، امام صادق(عليه السلام)ابوبكر را (با عنوان كنايى) از آن گروه مىشمرد كه خداوند درباره آنها به پيامبرش فرمود: خدا از راز دل آنها آگاه است؛ پس از آنها كناره بگير و موعظهشان نما. (نساء/4، 63)[266] در برخى روايات، ذيل آيه 74 توبه/ 9 از شركت ابوبكر در ماجراى كشتن عقبه هنگام بازگشت پيامبر از جنگ تبوك ياد شده[267] كه زيادبنمنذر در سند يكى از آن روايات، غير قابل اعتماد معرّفى شده و بلكه رواياتى از امامان(عليهم السلام)در نكوهش وى وارد شده است.[268] انتقاد ابوبكر و ديگر يارانش از خلافت على(عليه السلام)[269] و سوگند خوردن آنها در كنار كعبه مبنى بر جلوگيرى از به خلافت رسيدن على(عليه السلام)[270] نيز در روايات شيعه گزارش شدهاست. بنابراين روايات، خداوند اين قضايا را در آيه «يَحلِفونَ بِاللّهِ ما قالوا وَ لَقَد قالوا كَلِمَةَ الكُفرِ وَ كَفرُوا بعدَ إسلـمهِم و هَمّوا بِما لَم يَنالُوا» (توبه/9،74) براى پيامبر آشكار ساخت.
تطبيقهاى متعدّدى نيز در روايات شيعه آمده است. آيه «وَمَن لَميَحكُم بِما أَنزَلَ اللّه» (مائده/5،44) بر غصب حقّ آلمحمّد به وسيله ابوبكر[271] و «لاتَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفرّقَ بِكم عَن سَبيلِه» (انعام/ 6، 153) بر پيروى از ولايت خليفه اوّل و دوم در برابر ولايت على(عليه السلام)[272] و «الّذينَ يُؤذونَ اللّهَ و رَسُولَه» (احزاب/33، 57) بر آزارهايشان به على و فاطمه(عليهما السلام)[273] و «لَو أنّهُم إِذ ظَلمُوا أَنفُسهُم جاءوكَ فَاستَغفَروا اللّه» (نساء/6،64) بر عدم توبه آنها از نافرمانى و ظلمشان به پيامبر و على(عليه السلام)[274] تطبيق شده است.
منابع:
الاتقان فى علوم القرآن؛ الاحتجاج؛ الاختصاص؛ الارشاد؛ اسباب النزول، سيوطى؛ اسباب النزول، واحدى؛ اسد الغابة فى معرفة الصحابه؛ الاصابه فى تمييز الصحابه؛ الافصاح؛ الامالى، طوسى؛ الامامة و السياسه؛ انساب الاشراف؛ بحار الانوار؛ بحر العلوم، سمرقندى؛ البدء و التاريخ؛ البداية و النهايه؛ البرهان فى تفسير القرآن؛ تأويلالآيات الظاهره؛ تاريخ الامم و الملوك، طبرى؛ تاريخ البغداد؛ تاريخ خليفة بنخياط؛ تاريخ الخميس؛ تاريخ العرب؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تذكرة الموضوعات؛ تفسير ابنابىحاتم؛ تفسير جوامع الجامع؛ تفسير العيّاشى؛ تفسير القرآن العظيم، ابنكثير؛ تفسير القمى؛ التفسيرالكبير؛ تفسير المنار؛ تفسير نمونه؛ تهذيب التهذيب؛ تهذيب الكمال فى اسماء الرجال؛ جامعالبيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الجمل؛ جمهرة انساب العرب؛ حديقة الشيعه؛ خصائص امير المؤمنين(عليه السلام)؛ الدرّالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ رسالة شرح المنام؛ روحالمعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ روض الجنان و روح الجنان؛ الرياض النضره؛ سنن ابنماجه؛ سنن ابىداود؛ سير اعلام النبلاء؛ السيرة النبويّه، ابنهشام؛ شرح نهجالبلاغه، ابنابىالحديد؛ شواهد التنزيل؛ صحيح بخارى؛ صحيح ترمذى؛ صحيح مسلم؛ الصحيح من سيرة النبىّ الاعظم؛ الصوارم المهرقه؛ الطبقات الكبرى؛ طبقات المفسّرين، سيوطى؛ العجاب؛ العقدالفريد؛ عيون اخبار الرضا(عليه السلام)؛ الغدير؛ فضائلالصحابه؛ قاموسالرجال؛ الكافى؛الكشّاف؛ كشفالاسرار و عدّة الابرار؛ اللآلى المصنوعه فى الاحاديث الموضوعه؛ مجمعالبيان فى تفسيرالقرآن؛ المجموع؛ المحررالوجيز؛ مروجالذهب؛ مستدرك الصحيحين؛ مسنداحمدبنحنبل؛ المعارف؛ معالم التنزيل فىالتفسير والتأويل، بغوى؛ معجمالبلدان؛ المغازى؛ مغنى المحتاج؛ مفحمات الاقران فى مبهمات القرآن؛ موسوعة الامام على ابنابىطالب؛ الموضوعات فىالآثار و الاخبار؛ مناقب آلابىطالب، شهرآشوب؛ الميزان فى تفسيرالقرآن؛ ميزان الاعتدال؛ النكتوالعيون، ماوردى؛ الوسيط، واحدى؛ نهج البلاغه؛ ينابيع المودة.مهران اسماعيلى
سيد عليرضا واسعى
[1] الطبقات، ج3، ص125 و 126؛ جمهرةانسابالعرب، ص137.
[2] مروج الذهب، ج2، ص326؛ اسدالغابه، ج3، ص310.
[3] سيره ابن هشام، ج1، ص399؛ الطبقات، ج3، ص127.
[4] سنن ابن ماجه، ج1، ص44.
[5] الطبقات، ج3، ص126.
[6] تاريخ طبرى، ج2، ص348؛ تاريخ المدينه، ج1، ص673.
[7] مروجالذهب، ج2، ص325.
[8] اسدالغابه، ج3، ص311.
[9] الطبقات، ج3، ص128و172.
[10] الطبقات، ج3، ص128؛ انسابالاشراف، ج10، ص4146.
[11] مناقب ابنشهر آشوب، ج2، ص84.
[12] سيره ابن هشام، ج1، ص12؛ تاريخ طبرى، ج2، ص317.
[13] الطبقات، ج3، ص132.
[14] المغازى، ج2، ص433.
[15] الغدير، ج3، ص219ـ238.
[16] تاريخ طبرى، ج1، ص540.
[17] يعقوبى، ج2، ص23.
[18] العقدالفريد، ج5، ص92 و 93.
[19] يعقوبى، ج2، ص23؛ البدء والتاريخ، ج4، ص145.
[20] يعقوبى ج2، ص39؛ الطبقات، ج3، ص129.
[21] مسند احمد، ج7، ص283.
[22] الغدير، ج8، ص41 ـ 46.
[23] معجمالبلدان، ج3، ص265.
[24] الطبقات، ج3، ص130؛ سيره ابنهشام، ج2، ص493.
[25] تاريخ المدينة، ج1، ص242.
[26] يعقوبى ج2، ص127.
[27] الطبقات، ج3، ص130.
[28] الاحتجاج، ج2، ص478؛ عيون اخبارالرضا، ج2، ص442؛ بحارالانوار، ج50، ص80 و 81.
[29] الطبقات، ج3، ص131.
[30] همان، ص46.
[31] المغازى، ج1، ص107ـ110.
[32] همان، ص57.
[33] بحارالانوار، ج69، ص141.
[34] المغازى، ج1، ص240.
[35] شرح نهجالبلاغه، ج15، ص17.
[36] المغازى، ج1، ص257.
[37] المغازى، ج1، ص405 و 407.
[38] المغازى، ج2، ص448 و 449.
[39] همان، ص536.
[40] المغازى، ص606 و 612.
[41] همان، ص694.
[42] المغازى، ج2، ص770؛ تاريخ طبرى، ج2، ص147.
[43] المغازى، ج2، ص793 و 796.
[44] المستدرك، ج3، ص272.
[45] يعقوبى، ج2، ص62.
[46] بحارالانوار، ج21، ص223.
[47] الطبقات، ج3، ص132؛ المغازى، ج3، ص1077.
[48] مسند احمد، ج1، ص7؛ سيره ابن هشام، ج4، ص545؛ حديقةالشيعة، ج1، ص133.
[49] التفسيرالكبير، ج15، ص218؛ التبيان، ج5، ص169؛ الارشاد، ص 65.
[50] يعقوبى، ج2، ص76؛ قمى، ج1، ص309؛ روضالجنان، ج9، ص170.
[51] المغازى، ج3، ص1117 ـ 1121.
[52] سيره ابنهشام، ج4، ص606؛ بحارالانوار، ج30، ص428 تا 430.
[53] يعقوبى، ج2، ص113.
[54] المغازى، ج3، ص 1120؛ يعقوبى، ج 2، ص 113.
[55] بحارالانوار، ج22، ص468.
[56] الارشاد، مفيد، ج1، ص183 و184؛ بحارالانوار، ج30، ص427و428.
[57] بحارالانوار، ج27، ص323 و 324.
[58] الطبقات، ج3، ص134.
[59] همان، ص133 و 134.
[60] همان، ص134.
[61] الطبقات، ج3، ص135.
[62] شرح نهجالبلاغه، ج10، ص340.
[63] يعقوبى، ج2، ص114.
[64] همان؛ تاريخ طبرى، ج2، ص232 و 233.
[65] يعقوبى، ج2، ص123.
[66] تاريخ الخميس، ج2، ص199 و 200؛ المجموع، ج1، ص7؛ مغنى المحتاج، ج4، ص130.
[67] نهج البلاغه، ص262، خ144.
[68] الامامه والسياسه، ج1، ص26.
[69] الطبقات، ج 3، ص 135.
[70] يعقوبى، ج2، ص123.
[71] الطبقات، ج3، ص135.
[72] تاريخ طبرى، ج2، ص232 و 233؛ تاريخ ابن خياط، ص63.
[73] نهجالبلاغه، ص26، خطبه 3؛ بحارالانوار، ج28، ص185.
[74] يعقوبى، ج2، ص124.
[75] همان، ص158؛ تاريخ طبرى، ج2، ص235.
[76] الكافى، ج8، ص180؛ تاريخ عرب، ص123.
[77] يعقوبى، ج2، ص124.
[78] همان، ص127؛ تاريخ طبرى، ج2، ص237 و 238.
[79] نهجالبلاغه، ص26، خطبه 3.
[80] يعقوبى، ج2، ص124.
[81] الاحتجاج، ج1، ص186.
[82] مروج الذهب، ج 2، ص 329.
[83] مروج الذهب، ج2، ص329.
[84] همان، ص 126.
[85] العقدالفريد، ج4، ص242؛ الامامة والسياسة، ص30.
[86] عيّاشى، ج2، ص67؛ الاختصاص، ص185 و 186.
[87] الاحتجاج، ج1، ص230 و 231.
[88] يعقوبى، ج2، ص126.
[89] شواهد التنزيل، ج1، ص36.
[90] يعقوبى، ج2، ص126.
[91] بحارالانوار، ج28، ص185.
[92] الاحتجاج، ج1، ص182؛ الامامة والسياسة، ص28.
[93] يعقوبى، ج2، ص124،128،129.
[94] تاريخ طبرى، ج2، ص258.
[95] تاريخ ابن خياط، ص67.
[96] الرياض النضره، ج1، ص100؛ تاريخ ابن خياط، ص67.
[97] بحارالانوار، ج30، ص343.
[98] البداية والنهايه، ج6، ص242؛ تاريخ الخميس، ج2، ص233؛ تاريخ ابن خياط، ص68.
[99] بحارالانوار، ج30، ص485.
[100] يعقوبى، ج2، ص134.
[101] سيره ابن هشام، ج1، ص373.
[102] انساب الاشراف، ج10، ص4143.
[103] تاريخ المدينه، ج1، ص209 و 210.
[104] عيّاشى، ج1، ص325.
[105] الاحتجاج، ج1، ص236؛ الاختصاص، ص183 و 184.
[106] يعقوبى، ج2، ص127؛ الميزان، ج14، ص22.
[107] تاريخ طبرى، ج2، ص236.
[108] بحارالانوار، ج29، ص202.
[109] يعقوبى، ج2، ص135.
[110] البداية و النهايه، ج7، ص174.
[111] سيراعلام النبلاء (سير خلفاء الراشدون)، ص15.
[112] يعقوبى، ج2، ص135؛ التاريخ الصغير، ج1، ص66.
[113] الاتقان، ج1، ص127.
[114] شواهدالتنزيل، ج1، ص36.
[115] يعقوبى، ج2، ص138؛ مروج الذهب، ج2، ص325.
[116] تاريخ المدينه، ج2، ص667.
[117] الجمل، ص120.
[118] تاريخ المدينه، ج2، ص666.
[119] همان، ج2، ص668.
[120] مروجالذهب، ج2، ص325.
[121] سير اعلام النبلاء (سير الخلفاء الراشدون)، ص19.
[122] مروجالذهب، ج2، ص325؛ يعقوبى، ج2، ص138.
[123] انسابالاشراف، ج10، ص4158.
[124] تاريخ طبرى، ج2، ص348.
[125] الاتقان، ج1، ص157.
[126] سيره ابنهشام، ج1، ص250.
[127] الغدير، ج7، ص90ـ93.
[128] الامامة والسياسه، ج1، ص35 و36؛ مروجالذهب، ج2، ص330.
[129] الموضوعات، ج1، ص302 و 304؛ اللآلى المصنوعه فى الاحاديث الموضوعه، ج1، ص262ـ354.
[130] اللآلى المصنوعه فى الاحاديث الموضوعه، ج1، ص271.
[131] الغدير، ج7، ص87 و 88.
[132] تذكرة الموضوعات، ص92.
[133] الموضوعات فى الاثار و الاخبار، ج1، ص303.
[134] الافصاح، مفيد.
[135] الغدير، ج7، ص73.
[136] شرح نهج البلاغه، ج11ـ12، ص32؛ الغدير، ج11، ص28.
[137] روحالمعانى، مج3، ج3، ص303.
[138] ماوردى، ج6، ص167.
[139]. Lammens, p.h., "Le Triumrirat Aboأ Bark,Omar etAboأ obaida", Melanges de la facultإ orientale, Berut, 1973,Vol.IV.
[140] تاريخ طبرى، ج2، ص237.
[141] التفسير الكبير، ج16، ص64 ـ 67.
[142] قرطبى، ج8، ص94.
[143] رساله شرح المنام، ص25 ـ 30.
[144] الافصاح، ص40 و 41 و 188 و 189.
[145] تاريخ طبرى، ج1، ص568.
[146] همان، ص567 و 568؛ البداية والنهايه، ج3، ص141.
[147] الدرّ المنثور، ج4، ص196.
[148] التبيان، ج5، ص221 و 222؛ الميزان، ج9، ص281.
[149] الميزان، ج9، ص281.
[150] المنار، ج 10، ص 453 و 454.
[151] الميزان، ج9، ص259؛ نمونه، ج7، ص421.
[152] التفسير الكبير، ج8، ص65.
[153] تاريخ طبرى، ج2، ص353؛ الامامة والسياسه، ج1، ص36.
[154] الامالى، طـوسـى، ص 447؛ موسوعة الامام علىبنابىطالب(عليه السلام)، ج1، ص171 و 172؛ المناقب، ج2، ص57.
[155] الاختصاص، ص96 و 97.
[156] العقد الفريد، ج5، ص95ـ96.
[157] جامعالبيان، مج 6، ج 10، ص 175.
[158] قرطبى، ج8، ص94.
[159] شرح نهجالبلاغه، ج13، ص180 ـ 184.
[160] العجاب، ج1، ص576؛ المحرّر الوجيز، ج2، ص185.
[161] المحرّز الوجيز، ج2، ص 185.
[162] جامعالبيان، مج3، ج4، ص203؛ تفسير ابنابىحاتم، ج3، ص802؛ الدرّ المنثور، ج2، ص359.
[163] الدرّالمنثور، ج2، ص359، روحالمعانى، مج3، ج4، ص167.
[164] التفسير الكبير، ج9، ص67.
[165] اسباب النزول، واحدى، ص113؛ جامعالبيان، مج3، ج4، ص258.
[166] جامعالبيان، مج3، ج4، ص266؛ التفسير الكبير، ج9، ص128.
[167] التفسير الكبير، ج 9، ص 118.
[168] المنار، ج4، ص262.
[169] اسباب النزول، واحدى، ص113؛ جامعالبيان، مج3، ج4، ص260.
[170] مجمعالبيان، ج3، ص364؛ بغوى، ج2، ص48؛ قرطبى، ج6، ص168 و 169.
[171] شواهد التنزيل، ج1، ص260؛ جامعالبيان، مج5، ج7، ص14 و 15؛ الدرّالمنثور، ج3، ص140 و 141.
[172] جامعالبيان، مج10، ج18، ص137.
[173] همان، ص136 و 137؛ الدرّالمنثور، ج6، ص162ـ164.
[174] الميزان، ج15، ص101.
[175] جامع البيان، مج10، ج18، ص212؛ الدرّ المنثور، ج6، ص215؛ اسباب النزول، سيوطى، ص274.
[176] ماوردى، ج4، ص119؛ قرطبى، ج12، ص196.
[177] ماوردى، ج4، ص119.
[178] قرطبى، ج12، ص195.
[179] صحيح مسلم، ج6، ص493؛ سنن ابى داوود، ج3، ص109؛ صحيح ترمذى، ج5، ص67.
[180] قرطبى، ج12، ص196 و 197.
[181] روحالمعانى، مج10، ج18، ص297.
[182] قرطبى، ج12، ص196 و 197.
[183] اسباب النزول، واحدى، ص290؛ الدرالمنثور، ج6، ص522.
[184] قرطبى، ج14، ص44 و 45.
[185] طبقات المفسّرين، ص81 و 82.
[186] الميزان، ج16، ص217.
[187] قرطبى، ج15، ص156؛ ماوردى، ج5، ص117؛ البرهان، ج4، ص699.
[188] جامعالبيان، مج 12، ج 23، ص 240.
[189] التفسير الكبير، ج26، ص250.
[190] تفسير ابن ابى حاتم، ج10، ص3248.
[191] الدرّالمنثور، ج7، ص214.
[192] البرهان، ج4، ص699.
[193] قرطبى، ج16، ص24 و 25.
[194] اسباب النزول، واحدى، ص322؛ الدرالمنثور، ج7، ص441؛ روحالمعانى، مج14، ج26، ص26.
[195] التفسير الكبير، ج28، ص19.
[196] الاصابه، ج4، ص375.
[197] ماوردى، ج5، ص278؛ جامعالبيان، مج13، ج26، ص20؛ قرطبى، ج16، ص129.
[198] ابنكثير، ج4، ص220؛ الدرالمنثور، ج7، ص548؛ قرطبى، ج16، ص20.
[199] ابنكثير، ج4، ص220؛ صحيح بخارى، ج8، ص184.
[200] الميزان، ج18، ص308.
[201] بحارالانوار، ج20، ص284.
[202] كشف الاسرار، ج9، ص246؛ الكشّاف، ج4، ص352.
[203] الدرّالمنثور، ج7، ص572؛ جوامع الجامع، ج2، ص510.
[204] الدرّالمنثور، ج7، ص572.
[205] همان، ص706.
[206] ابن كثير، ج4، ص296.
[207] الدرّالمنثور، ج8، ص86؛ قرطبى، ج17، ص199؛ ماوردى، ج5، ص497.
[208] روحالمعانى، مج 15، ج 28، ص 53.
[209] الغدير، ج7، ص329.
[210] اسباب النزول، واحدى، ص391 و 392؛ الدرّالمنثور، ج8، ص532 ـ 538؛ قرطبى، ج20، ص56ـ61.
[211] جامع البيان، مج15، ج30، ص279؛ الدرّالمنثور، ج8، ص535 ـ 538؛ روحالمعانى، مج16، ج30، ص264.
[212] الصوارم المهرقه، ص303.
[213] جامعالبيان، مج 1، ج 1، ص 111؛ بغوى، ج 1، ص 15؛ الدرّالمنثور، ج 1، ص 39.
[214] جامعالبيان، مج، ج1، ص111؛ ابنكثير، ج1، ص29.
[215] الوسيط، واحدى، ج1، ص69.
[216] جامعالبيان، مج1، ج1، ص112؛ ابنكثير، ج1، ص29.
[217] شواهد التنزيل، ج1، ص112.
[218] همان، ص75؛ الميزان، ج1، ص41.
[219] الميزان، ج1، ص41؛ شواهد التنزيل، ج1، ص75.
[220] جامعالبيان، مج 1، ج 1، ص 112؛ بغوى، ج 1، ص15؛ ابنابىحاتم، ج 1، ص 30.
[221] ميزان الاعتدال، ج3، ص81؛ تهذيب التهذيب، ج3، ص255.
[222] تاريخ دمشق، ج 18، ص 187.
[223] الدرّالمنثور، ج1، ص77؛ مبهمات القرآن، ج1، ص123؛ تفسير سمرقندى، ج1، ص96.
[224] الدرّ المنثور، ج1، ص77.
[225] الكشّاف، ج1، ص423.
[226] جامعالبيان، مج3، ج4، ص147؛ الدرّالمنثور، ج2، ص338.
[227] تهذيب الكمال، ج12، ص326؛ قاموس الرجال، ج5، ص376.
[228] ابنكثير، ج1، ص530؛ الدرّالمنثور، ج2، ص573 ـ 576.
[229] التفسير الكبير، ج10، ص144.
[230] التبيان، ج 3، ص 263.
[231] شواهدالتنزيل، ج1، ص189 ـ 191؛ ينابيع الموده، ج1، ص341.
[232] كشفالاسرار، ج2، ص573؛ التفسير الكبير، ج10، ص172.
[233] الدرّ المنثور، ج7، ص53؛ فضائل الصحابه، ج2، ص656.
[234] سنن ابىماجه، ج1، ص44، 120؛ مستدرك على الصحيحين، ج3، ص121، 4584؛ انساب الاشراف، ج2، ص3798؛ خصائص امير المؤمنين، ص46.
[235] جامعالبيان، مج4، ج6، ص382؛ الدرّالمنثور، ج3، ص102.
[236] التفسير الكبير، ج12، ص20.
[237] المنار، ج6، ص437.
[238] الميزان، ج5، ص382 و 389.
[239] مجمعالبيان، ج3، ص321.
[240] البرهان، ج2، ص315.
[241] مجمعالبيان، ج3، ص322.
[242] جامعالبيان، مج8، ج14، ص50 و 51؛ اسباب النزول، واحدى، ص231 و 232؛ الدرّالمنثور، ج5، ص84 و 85.
[243] جامعالبيان، مج 8، ج 14، ص 51؛ اسباب النزول، واحدى، ص231؛ الدرّالمنثور، ج 5، ص 85.
[244] الميزان، ج12، ص177.
[245] البرهان، ج3، ص842 ـ 844.
[246] جامع البيان، مج10، ج17، ص128؛ اسباب النزول، واحدى، ص256؛ الدرّالمنثور، ج5، ص680.
[247] شواهد التنزيل، ج 1، ص 501.
[248] تهذيب التهذيب، ج9، ص102 و ج8، ص405.
[249] التفسير الكبير، ج29، ص219.
[250] التبيان، ج9، ص523.
[251] الصحيح من سيرة النبى، ج4، ص62 و 63.
[252] شواهدالتنزيل، ج2، ص341 ـ 346؛ تاريخ دمشق، ج42، ص362.
[253] شواهد التنزيل، ج2، ص341 ـ 346؛ الدرّالمنثور، ج8، ص224؛ روحالمعانى، مج15، ج28، ص228.
[254] جامعالبيان، مج14، ج28، ص208؛ الدرّالمنثور، ج8، ص223؛ ماوردى، ج6، ص41.
[255] همان؛ ابنكثير، ج4، ص415؛ الدرّالمنثور، ج8، ص223.
[256] الدرّالمنثور، ج8، ص554؛ تاريخ بغداد، ج2، ص96.
[257] الدرّالمنثور، ج8، ص554.
[258] تاريخ بغداد، ج2، ص96.
[259] روض الجنان، ج4، ص145.
[260] جوامع الجامع، ج2، ص510؛ الميزان، ج18، ص333.
[261] الكافى، ج8، ص180؛ عيّاشى، ج1، ص275.
[262] الكافى، ج8، ص179؛ بحارالانوار، ج24، ص365.
[263] البرهان، ج4، ص884.
[264] الكافى، ج1، ص420.
[265] تأويل الآيات الظاهره، ص553.
[266] الكافى، ج8، ص335.
[267] البرهان، ج2، ص819؛ بحار الانوار، ج21، ص223 و ج28، ص98 ـ 100.
[268] بحارالانوار، ج21، پاورقى ص222؛ قاموسالرجال، ج4، ص520ـ524.
[269] البرهان، ج2، ص819؛ بحار الانوار، ج21، ص223 و ج28، ص98.
[270] البرهان، ج2، ص819؛ الاحتجاج، ج1، ص214؛ بحار الانوار، ج28، ص85.
[271] عيّاشى، ج1، ص325.
[272] عيّاشى، ج1، ص384.
[273] قمى، ج2، ص196.
[274] الكافى، ج8، ص334.