در تفكر اسلامى هر كسى حق حاكميتبر مردم را ندارد و بنابراين پرسش ازاينكه چه كسى حق حاكميت دارد، پرسش بسيار مهمى است. اگر در ادلهنقلى كه براى اثبات "ولايت فقيه" ذكر شده است، تامل گردد، پاسخ اينسؤال سرنوشتساز روشن خواهد شد: اينك از جمله آن ادله كه دلائل عمدهاىبر مدعى مىباشند، به سه مورد ذيل توجه كنيم: 1- توقيع اسحاق بن يعقوب: «اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الى رواة احاديثنا.» «در اتفاقات جديدى كه در طول زمان پيش آيد به راويان ديدگاه ما رجوعكنيد.» 2- روايت احمد بن اسحق در مقام و منزلت عثمان بن سعيد عمرى و فرزندش،كه متضمن فرمان امام«ع» به مومنين در باب لزوم اطاعت از چنانكسانى به خاطر امانت و وثاقتشان مىباشد. 3- آيه كريمه: «اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم» با فرض آنكه عنوان «ولى امر» (در صورت نبودن شخص صاحب اختيار ديگرىمانند امام«ع») بر "فقيه"، اطلاق مىگردد; زيرا او داراى منصب فتوا،قضاوت و ولايت در محدودهاى بسيار وسيع مىباشد. بر اساس اين سه دليل، از مهمترين شرائط براى ولايت چنان فقيهى،مىتوان به چهار شرط اشاره كرد:
اولين شرط ولايت، فقاهت مىباشد; زيرا: اگر دليل اول را درنظر بگيريم، فهم عرف از عبارت «رواة حديث» به مقام فقاهت متوجهمىشود. اصولا وقتى امام به «مراجعه به راويان حديث» امر مىكند،جنبه "فهم روايت" و "استنباط احكام" را در نظر دارد; نه آنكه فقطرواياتى حفظ شده و الفاظش نقل گردد. "حمل اسفار"، غير از "روايتحديث" است. در دليل دوم يعنى روايت احمد ابن اسحق نيز سه مطلب به دست مىآيد(همچنانكه از توقيع نيز اين سه مطلب فهميده مىشود) كه عبارتند از: الف- حجيت نقل روايات. ب- حجيت فتوى. ج- منصب ولايت و صدور حكم. امام، اين سه نكته را به امانت و وثاقت آن دو تن، ارجاع مىفرمايند وروشن است كه مورد وثوق بودن در هر مساله به ويژگىهاى همان مسالهبستگى دارد. مثلا براى حجيت روايت، كافى است كه راوى از نظرنقل، موردوثوق باشد، اگر چه فقيه نبوده و قدرت استنباط احكام را از رواياتنداشته باشد. اما شرط در حجيت فتوا، آن است كه شخص مفتى از نظرفقاهت و قدرت بر استنباط احكام شرعى، مورد وثوق باشد. لازمه وثاقت درصدور حكم و اعمال ولايت نيز، بصيرت و آگاهى حاكم و ولى امر است; كهبر موضوعات مختلف و مصالح امت و نيز بر حكم شرعى هر موضوعى، اشرافداشته باشد تا حكمى غيرقابل خدشه صادر شود، زيرا اگر از فاقد يكى ازاين دو پايه اساسى گردد، نمىداند كه در هر موضوعى، چه حكمى را بايدبيان كرد. اين «بصيرت به احكام شرعى»، همان شرط اول است كه«فقاهت» مىنامند. اطلاق آيه «اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولىالامر منكم» نيز با شرط فقاهتبراى "ولى امر" منافات ندارد; زيرا«ولى امر» در اين آيه، موضوع است، ولى چه كسى مصداق آن مىباشد؟ درآيه به آن اشارهاى نرفته است. (1) از طرفى فرض ما اين بود كه چونمنصب قضاوت، منصب افتاء و منصب ولايت در محدودهاى گسترده البته ازغيرطريق اين آيه براى فقيه ثابتشده است; پس مىتوان او را مصداق«اولى الامر» در زمان غيبت امام عصر عليه السلام دانست و ولايت عامه رابراى وى اثبات كرد. اما براى شخص غير فقيه هيچگاه مناصب فوق الذكرثابت نشدهاند، تا بتواند مصداق ولى امر در زمان غيبتباشد. (2)
هر انسان، با ذهن عرفى خود از اطلاقات ادله ولايتچه ولايت فقيه و چه ولايت پدر بر كودكان خردسال و چه غير آن درمىيابد كه هدف از ولايت، آنست كه شخص «ولى»، كمبودها و نيازهاىحوزه تحت ولايتخود را در چهارچوب حفظ مصالح آنها، برطرف كند. اينوظيفه تنها در صورتى انجام مىپذيرد كه «ولى» در دايره فعاليت وولايتخود از كاردانى و شايستگى برخوردار باشد. بنابراين اگر پدرىلايق رسيدگى به امور فرزندان خردسال خويش نباشد، ولايت از نسبتبهآنها فعليت نمىيابد; و هر كس تصور كند كه اين پدر نسبتبه فرزندانخود داراى ولايت است، در حقيقت پنداشته است كه پدر براى زيان رساندنبه كودكان نورس خود، ولايت و قدرت يافته است، بدون آنكه توجهى بهمصالح آنان داشته باشد!! اين مساله عينا در مورد ولايتبر امورمسلمانان صدق مىكند. اگر فقيهى از كاردانى لازم براى اجراى اين رسالتسنگين و گسترده، بىبهرهاست، عقلا و شرعا نمىتواند عهدهدار چنينمسئوليتى شود. بنابراين ضرورت دارد كه در ثبوت لايتبراى فقيه، بهكاردانى او توجه كنيم و عناصر مؤثر در اين زمينه از قبيل آگاهى،نكته سنجى، تيزهوشى، زيركى، قاطعيت در تصميمگيرى و امثال آنرا در وىباز شناسيم.به علاوه ما از روايت احمدبن اسحق يافتيم كه موردوثوق بودن، يكى از شروط ولايت است. بديهى است كه چنين وثوقى نسبتبهصدور احكام بر تخصص و كاردانى مبتنى خواهد بود. (3) در تاييد اينشرط مىتوانيم به روايتى كه سدير از امام ابوجعفرالباقر عليهماالسلامروايت مىكند، استناد كنيم. امام فرمودند: «قال رسول الله صلى اللهعليه و آله: لا تصلح الامامة الا لرجل فيه ثلاث خصال: ورع يحجزه عنمعاصى الله، و حلم يملك به غضبه و حسن الولاية على من يلى حتى يكونلهم كالوالد الرحيم.» (4) پيامبر گرامى مىفرمايند: امامتشايسته كسىنيست، مگر آنكه سه خصلت در او وجود داشته باشد: پرهيزگارى، تا او رااز گناه دور كند; بردبارى، تا خشم خود را فرونشاند; نيكو سرپرستىكردن، تا بر افراد تحت ولايتخود بسان پدرى مهربان بنگرد.
از رواياتى كه در مورد امام جماعت، عدالت را شرط مىدانند، استفادهمىشود كه "فقيه ولى امر" بايد عادل باشد. راستى اگر شرط امامت درنماز را عدالت مىدانيم، در مورد فقيه ولىامر كه رسيدگى به كارهاىامت، پيشبردن آن در جهت اسلام و تسلط بر مقدرات آنرا بر عهده دارد،چگونه مىتوانيم قضاوت كنيم؟ (5) همچنين از روايتسدير مىتوان درتاييد اين شرط استمداد جست.
مساله اعلميت در موضوع«حكومت و ولايت» غير از اعلميت در باب «اجتهاد و تقليد» است كهفقيه صاحب فتوا بتواند بهتر از ساير مجتهدان، احكام شرعى را از ادلهتفصيلى آن استنباط كند. اما اعلميت در حكومت فقط منحصر به توانائىذهن در استنباط احكام نمىباشد; بلكه فقيه صاحب ولايتبايد از بينشعميق اجتماعى و سياسى برخوردار بوده و آگاهى بر ابعاد حوادث مختلفاجتماعى نيز داشته باشد. البته در ادله ولايت فقيه، تصريحى پيرامونقيد اعلميت ديده نمىشود; اما اثر اعلميت در حكومت هنگام تعارض دوحكم حكومتى (از دو فقيه) بروز مىكند; همچنانكه اثر اعلميت در افتاءموقعى ظاهر مىشود كه دو فقيه داراى دو فتواى متعارض باشند. توضيح اينكه: هر گاه بين دو فتوا يا دو حكم، تعارض و ناسازگارى پيدا شود، اصل، آنست كه هر دو حكم يا هر دو فتوا از حجيت و اعتبار ساقطمىگردند. اما اگر يكى از دو فقيه چه در زمينه صدور فتوا و چه درزمينه صدور حكم نسبتبه فقيه ديگر اعلم بوده از مرتبه برترىبرخوردار باشد، بگونهاى كه ناسازگارى بين دو فتوا يا دو حكم موجبعدم اطمينان به راى فقيه اعلم نگردد، فتواى وى همچنان بر اعتبارخود باقى مىماند. مساله نسبتبه دو فتواى متعارض نيز چنين است،همانگونه كه در بحث اجتهاد و تقليد روشن شده است. اما دو حكم متعارضبه دو صورت قابل طرح هستند. گاهى حكم فقيه جنبه كاشفيت از حكم شرعىدارد، مانند حكم به ثبوت هلال اول ماه (كه آثار شرعى مانند عيد فطريا اثبات عيد قربان دارد) و گاهى در رابطه با تدوين بخش آزاد قانون،مانند تعيين قيمت كالا ئر شرائط خاص اجتماعى مىباشد. در صورت اول،اگر "فقيه اعلم"، برترى قابل ملاحظهاى نسبتبه فقيه ديگر داشته باشد،بايد راى او را مقدم شمرد. چرا كه اين اعلميت موجب مىشود تعارضمزبور به بىاعتبارى راى اعلم و كاشفيت آن از حكم شرعى نيانجامد، درحاليكه راى فقيه غيراعلم، بخاطر همين تعارض از اعتبار و وثوق ساقطمىشود. درصورت دوم، حكم فقيه غالبا (6) مبنا و ملاك شرعى مورد قبولحاكم را متجلى مىسازد و به اصطلاح جنبه كاشفيت دارد. در اينجا نيزاگر تفاوت رتبه فقيه اعلم با فقيه غيراعلم بسيار زياد باشد، حكمفقيه اعلم، مقدم شمرده مىشود; به خلاف حكم فقيه اعلم كه قابل وثوقمىباشد و گفتيم كه از دليل ولايت فقيه، ضرورت «وثوق» و «اطمينان»استفاده مىگردد. (7) بنابراين دلائلى كه از حجيت "حكم فقيه" گفتگومىكنند، تنها شامل راى و نظر فقيه اعلم مىشوند; نه آنكه هر دو حكماز حجيتبرخوردار بوده و در تعارض، هر دو از اعتبار ساقط شوند درنتيجه به هيچ يك از آن دو اعتماد نشود. طبيعى است كه در حكومتاسلامى نبايد بين حاكمان شرعى جامعه، تعارض و ناسازگارى در احكامصادره پيش آيد; بلكه بر فقهاء حاكم، فرض است كه در شرائط عادى براىامت نظر واحدى را كه از طريق مشاوره به دست آوردهاند ابراز كنندو هماهنگ باشند و يا حكم فقيه اعلم را ترجيح دهند. زيرا مصلحت امتدر صورتى رعايت مىگردد كه يك روش و دستور العمل بر او عرضه شود وبديهى است كه ولىامر بايد مصالح جامعه را در نظر بگيرد و چندگانگى وتناقض در اوامر صادره نباشد.
مساله "بيعت" را در اين بحثبهدو طريق مىتوان مطرح كرد: الف- بيعتبه عنوان عقدى شرعى دانسته شودكه بوسيله آن، فرد بيعتشونده برفرد بيعت كننده، ولايت و حق تصرفپيدا كند; به طورى كه اگر اين بيعت صورت نپذيرد، فرد مزبور ولايتنمىيابد. قبلا دانستيم كه اساس حكومت را " ولايت" تشكيل مىدهد،بنابراين بيعت پايه حكومت و بر پائى دولتباشد.بهترين دليلى كه مىتواند نفوذ بيعت را به اين صورت خاص ثابت كند،آيه شريفه قرآن است كه مىفرمايد: «يا ايها الذين امنوا اوفوا بالعقود.» «اى مؤمنان! به قراردادها وفا كنيد.»
همچنين رواياتى كه شروط بين مسلمانان را نافذو لازم الاجرا مىدانند. از قبيل روايت عبد الله بن سنان از ابو عبد اللهالصادق عليه السلام: «المسلمون عند شروطهم، كل شرط خالف كتاب اللهعز و جل فلا يجوز.» (8) مسلمانان بايد به شروط خود پايبند باشند.هر شرطى كه با كتاب خدا مخالف باشد، روا نيست.
فشرده بررسى ما در اين زمينه شامل مطالب زير مىشود: 1- عقد يا شرط، به هيچ روى حرام را حلال نمىكند و اختيارات بىحد وحصر به كسى نمىبخشد. مثلا اگر فردى از نظر شرع، شايستگى اقامه حدودرا ندارد، بر اساس "قرارداد" نمىتوان اين اختيار را به او عطا كرد.ولى ولايتى كه براى بنيانگذارى حكومت اسلامى لازم است، ولايت گستردهايستكه شامل اختيارات بسيار و گاهى موقتا حلالكردن بعضى از كارهائى كه ازاصل، حرام مىباشد، در رابطه با آن ضرورت مىيابد. (9) بدين ترتيبمىبينيم كه از نظر فقه اسلامى، "عقد و شرط"، تنها درمحدوده، احكاماوليه اسلام، قابل قبول و اعتبار هستند حال آنكه ولايت دامنهاىگستردهتر از اين محدوده دارد. پس «عقد» غير از «ولايت» است. 2- اين عقد يا شرط را در مورد اقليتى كه با آن موافقت نكرده و ازبيعتسر باز زدهاند چگونه مىتوان لازم الاجرا دانست؟! 3- درباره كسانى كه هنگام بسته شدن قرارداد (بيعتبا حاكم شرع)حضور نداشته و سپس در جامعه حاضر شدهاند، چه بايد گفت تا اين عقدشرعى در حق آنان يا وليشان، تمام و قابل اجرا باشد؟ 4- در كتاب الهى و سنتبه دهها سؤالى كه ممكن است در رابطه با كم وكيف حدود و شرائط "بيعت" مطرح گردد، يافت نمىشود. مثلا چند نفر ازمردم بايد بيعت كنند؟ و اگر بين كميت و كيفيت، ناسازگارى پيش آيد،كداميك ترجيح خواهند يافت؟ و سؤالا تى از اين قبيل. بعضى از نظريهپردازان اسلامى براى اثبات اين مدعا كه: «بيعت، منشاولايتبر مسلمين مىگردد و بايد به آن پايبند بود و نافرمانى آن جايزنيست»; به روايات چيزى تمسك جستهاند. اين روايات، اگر از نظر سند ودلالت، صحت داشتهباشد، با توجه به اشكال چهارم باز هم نمىتواند دليلبر تشكيل حكومتبر "پايه بيعت" باشد. روايات را با هم مىخوانيم:
1- حديث از امام جعفر بن محمد عليه السلام از امام محمد باقرعليه السلام: «فى الخصال ان النبى (ص)، قال: ثلاث موبقات: نكث الصفقة وترك السنة و فراق الجماعة، و ثلاث منجيات، تكف لسانك و تبكى علىخطيئتك و تلزم بيتك.» (10)
سه خصلت موجب هلاك و نيستى مىشود: شكستنبيعت، ترك سنت و جدائى از جماعت; و سه خصلت موجب رستگارى هستند:زبان خود را نگاهدارى، بر خطاهايت گريه كنى و در خانه سكنى گزينى.
2- روايت از امام موسى كاظم عليه السلام:«فى البحار علي بن جعفر عن اخيه موسى عليه السلام. قال: ثلاثموبقات: نكث الصفقة و ترك السنة و فراق الجماعة.» (11) سه چيز انسانرا هلاك مىكند: شكستن بيعت، ترك سنت و جدائى از جماعت. اين دو روايت هر دو از نظر سند ضعيفند.
3- روايتى از امام صادق عليه السلام:«فى الكافى عن ابى عبد الله عليه السلام قال من فارق جماعة المسلمينو نكث صفقة الامام جاء الى الله تعالى اجذم.» (12) هر كس از جامعهمسلمين جدا شود و بيعت امام و پيشواى اسلام را بشكند، در پيشگاه خدابا دستان، بريده خواهد آمد. در هر صورت از مفهوم عرفى اين روايات كهدر فضاى سياسى دوران خلفاى آن روز بيان شده است، در مىيابيم كهمنظور امام، عدم جواز جدائى از جماعت مسلمانان يعنى از اكثريتقريب به اتفاق آنان كه پيرو خلفا بودهاند است. از طرفى ما ميدانيمكه امامان شيعه عليهم السلام، خلفاء زمان امام صادق و امام كاظم«ع»را زمامداران ستمگر و جفا پيشه مىدانستند و بيعتشكنى با آنان ومخالفتبا جماعت و پذيرش حاكميت امام معصوم را در زمان حضور وى وامكان انجام گرفتن آن حرام نمىشمردند. بنابراين بايد بگوئيم كهاين روايات اگر از حضرات معصومين صادر شده باشد حتما تحت عنوانتقيه مىشود; حال يا امام خود در شرائط تقيه فرمودهاند. علاوه بر اين،نكته ديگر آنكه در بعضى از روايات ضعيف، مراد امام را از لفظ«جماعت»، خصوص «پيروان حق» تاويل كردهاند. به عنوان نمونه دربحارالانوار آمده است:
1- روايتى از رسول اسلام«ص» بنا بر نقل صدوقدر «امالى»: «سئل رسول الله(ص) عن جماعة من فارق جماعة المسلمينفقد خلع ربقة الاسلام من عنقه قيل يا رسول الله و ما جماعةالمسلمين؟ قال: جماعة اهل الحق و ان قلوا.» (13) امام موسى كاظمعليه السلام از پدرانش نقل مىكند كه پيامبر بزرگوار«ص» فرمودند: هركسى از جماعت مسلمين دورى گزيند، خود را از فرمان اسلام خارج كردهاست. از حضرتش پرسيده شد: اى پيامبر! جماعت مسلمين كيستند؟ فرمود: پيروان حق، گرچه اندك باشند.
2- روايت ديگر از رسول اسلام«ص» در «معانى الاخبار» شيخ صدوق -ره نقل شده است: «قيل يا رسول الله ما جماعة امتك؟ قال: من كان على الحق و انكانوا عشره.» (14) پرسيده شد: جماعت امتشما كيستند؟ فرمودند: آنكسانى كه پيرو حق باشند، اگر چه ده نفر باشند.
3- روايتى را شيخ صدوق در «معانى الاخبار» از پيامبر بزرگوار آوردهاست: «فقال: جماعة امتى اهل الحق و ان قلوا.» (15) امام ششم«ع»فرمودند: از پيامبر«ص» درباره جماعت امت اسلامى سؤال شد. پاسخفرمودند: جماعت امت من پيروان حق هستند، اگرچه اندك باشند
4- باز هم روايت ديگرى در «معانى الاخبار» به صورت ذيل ذكر شدهاست: «جاء رجل الى امير المؤمنين عليه السلام، فقال: اخبرنى عنالسنة و البدعة و عن الجماعة و عن الفرقة. فقال امير المؤمنين صلى الله عليه: السنة ما سن رسول الله صلى اللهعليه و آله; و البدعة ما احدث بعده; و الجماعة اهل الحق و ان كانواقليلا، و الفرقة اهل الباطل و ان كانوا كثيرا.» (16) مردى نزدامير المؤمنين عليه السلام آمد و عرضه داشت: براى من درباره سنت وبدعت و جماعت و فرقه (ل گروه جدا شده از جماعت) توضيح دهيد. امامفرمودند: سنت، آن چيزى است كه رسول الله«ص» بنيان گذاردهاند;بدعت، امورى را گويند كه بعد از رحلتحضرتش بوجود آمده و بر دينافزوده شده باشد; جماعتبه پيروان حق گويند، اگر چه اندك باشند;فرقه به اهل باطل گويند، گرچه بسيار باشند.
ب- فرض مىكنيم: ما انجام بيعت را عامل تحقق ولايتبراى افرادى كهولايت ندارند، نمىدانيم; بلكه مدعى هستيم كه يكى از شروط تحقق دراعمال ولايت در مورد افرداى كه ولايتشرعى آنها ثابتشده است آنمىباشد كه بين امتبا ولى امر بيعت صورت گيرد. مثلا ما ثابت كرديم كهفقيه داراى منصب ولايت است.حال گوئيم: ولايت فقيهى قابل قبول است كه امتبا وى بيعت كرده، ادارهامور خود را به وى سپرده، پيروى از اوامر او را پذيرفته باشند و اينولايت فقط در محدوده بيعت عينيت مىيابد. به عنوان مثال گاهى با يكفقيه در حدود رفع خصومتها و قضاوت در اين امور بيعت مىشود. در اينصورت وى فقط در همين زمينه حق ولايت مىيابد. در اينجا اجراى حكمفقيه، بسته به آنست كه طرفين نزاع سبتبه قضارت او راضى بوده و وىرا براى اين كار برگزيده باشند. اين رضايت در حقيقت همان بيعت است.گاهى نيز با فقيه در چهارچوب حوادث و كارهاى اجتماعى بيعت مىشود كهبدين ترتيب براى وى «ولايت عامه» محقق مىگردد.امام عصر ارواحنا فداه در توقيع شريف فرمودند: «اما الحوادثالواقعة فارجعوا فيها الى رواة احاديثنا.» اين رجوع كه در فرمانامام بدان امر شده است، تعبير ديگرى از همان بيعت مىباشد. اما روايت احمد بن اسحاق، بدين صورت است كه: فرد سؤال كننده ازامام، شخصيتى را جويا مىشود كه در كارهاى خود به وى مراجعه كند ونظرات او را به كار بندد. اين پرسش در حقيقت، جستجو از كسى بوده كهنسبتبه كارها مرجعيت دارد و وظايف او را از پايگاه ولايت امر معيننمايد.آنگاه امام وى را به سوى جناب عثمان بن سعيد عمرى و فرزندش محمدراهنمائى كرده و مىفرمايند: «فاسمع لهما و اطعهما فانهما الثقتان المامونان.»
اين حديث نيز به هيچ روى دلالتبر آن ندارد كه اوامرفقيه مورد وثوق، در حق هر شخصى لازم الاجراست، حتى اگر اين شخص آنفقيه را براى امور خود برنگزيده و با وى بيعت نكرده باشد. گواه ديگرى كه دلالتبر لزوم بيعتبا ولى امر دارد، روش دائمىمسلمانان از زمان پيامبر عظيم الشان«ص» تا دوران خلفاى چهارگانهو همچنين ساير سلاطين حاكم بر جامعه اسلامى بوده است. مىبينيم كهمسلمانان با رسول الله«ص» و خلفاء وقتبيعت مىكردند. بلى مصاديقاين بيعت در مواردى صحيح و در مواردى غير صحيح بوده است. در مورد بيعتبا پيامبر«ص» اين بيعتها گاهى شامل ابعادى محدود وغير مرتبط با جنگ مىشده و گاهى در رابطه با جنگ صورت مىگرفته است وهر بيعتى در همان محدوده خود اجراء مىشده است. مثلا بيعتى كه زنان باحضرتش نمودند، از نوع اول بود. قرآن مىفرمايد: «يا ايها النبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على ان لا يشركن باللهشيئا و لا يسرقن و لا يزنين و لا يقتلن اولادهن و لا ياتين ببهتانيفترينه بين ايديهن و ارجلهن و لا يعصينك فى معروف فبايعهن و استغفرلهن الله ان الله غفور رحيم» اى پيامبر! آنگاه كه زنان به تو روىمىآوردند تا با تو بيعت كنند كه به پروردگار يكتا شرك نورزند، دزدىنكنند، مرتكب فحشاء نشوند، فرزندان خود را نكشند; بهتان و افتراء بهكسى نزنند و تو را در كارهاى نيك نافرمانى نكنند; در اين صورت باايشان پيمان ببند و از خداوند براى آنان آمرزش بطلب همانا خداآمرزنده و بخشايشگراست. اما بيعت رضوان يا يعتشجره از نوع دومبشمار مىرفت. در قرآن مىخوانيم: «ان الذين يبايعونك انما يبايعونالله، يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفىبما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجرا عظيما. سيقول لك المخلفون منالاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا فاستغفر لنا يقولون بالسنتهم ما ليسفى قلوبهم، قل فمن يملك لكم من الله شيئا ان اراد بكم ضرا او اراد بكمنفعا، بل كان الله بما تعملون خبيرا بل ظننتم ان لن ينقلب الرسول والمؤمنون الى اهليهم ابدا و زين ذلك فى قلوبكم و ظننتم ظن السوء وكنتم قوما بورا و من لم يؤمن بالله و رسوله فانا اعتدنا للكافرينسعيرا و لله ملك السموات و الارض يغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء و كانالله غفورا رحيما سيقول المخلفون اذا انطلقتم الى مغانم لتاخذوهاذرونا نتبعكم يريدون ان يبدلوا كلام الله، قل لن تتبعونا كذلكم قالالله من قبل فسيقولون بل تحسدوننا بل كانوا لا يفقهون الا قليلا قلللمخلفين من الاعراب ستدعون الى قوم اولى باس شديد تقاتلونهم اويسلمون، فان تطيعوا يؤتكم الله اجرا حسنا و ان تتولوا كما توليتم منقبل يعذبكم عذابا اليما ليس على الاعمى حرج و لا على الاعرج حرج و لاعلى المريض حرج و من يطع الله و رسوله يدخله جنات تجرى من تحتهاالانهار و من يتول يعذبه عذابا اليما لقد رضى الله عن المؤمنيناذ يبايعونك تحت الشجرة فعلم ما فى قلوبهم فانزل السكينة عليهم واثابهم فتحا قريبا و مغانم كثيرة ياخذونها و كان الله عزيزاحكيما.» (17) همانا كسانى كه با تو بيعت مىكنند، با خدا بيعتكردهاند و دستخدا بالاى دست ايشانست، پس هر كس پيمان شكنىكند، هماناپيمان خود را شكسته است (و از ثمرات بيعت محروم ماندهاست); و هركسپيمان الهى خود را كاملا به انجام رساند، بزودى خداوند او را پاداشعظيم عطا خواهد كرد. بزودى باديهنشينانى كه از همراهى با كارواناسلام به سوى مكه كوتاهى كردند، به تو (اى پيامبر) خواهند گفت:فرزندان و دارائىهايمان ما را به خود سرگرمكرد، پس از خدا براى ماآمرزش بخواه; آنان با زبان سخنى را مىگويند كه در دلشان نيست. بهآنان بگو: اگر خداوند براى شما زيان يا سودى را اراده كند، چه كسىدر برابر آن يارائى خواهد داشت، بلكه خداى بزرگ بر آنچه شما انجاممىدهيد; آگاه است. (حقيقت اينست كه) شما گمان مىكرديد كه رسول خدا وانسانهاى مومن هرگز بسوى خاندان خود بازنخواهند گشت (و كشته خواهندشد) واين گمان در قلوب شما جلوه كرد، شما گمان بدى كرديد و از افرادفاسد و هلاك شده، بوديد. هركس به خدا و پيامبرش نگرود، هر آينه مابراى كفر پيشگان آتشى گداخته آماده كردهايم. مالكيت آسمانها و زميناز آن خداست، هر كس را بخواهد مىآمرزد و هر كس را بخواهد گرفتارعذاب مىسازد; خداوند آمرزنده و بخشايشگر است. بزودى سستايمانانباديهنشين خواهند گفت كه هر گاه شما براى گردآورى غنائم گام زديد، بهما نيز اجازت دهيد كه همراه شما حركت كنيم. آنان نمىخواهند كرد، اينفرمان الهى است كه از قبل بيان فرموده است. اينان خواهند گفت كهشما بر ما حسادت مىورزيد، ولى آنان از فهم بسيار اندك برخوردارند وبس. به باديهنشيان بگو: بزودى براى نبرد با گروهى قوى فراخواندهخواهيد شد، كه بايد با آنان نبرد كنيد تا تسليم شوند; پس اگر اينفرمان را بپذيريد، خداوند به شما پاداش نيكو مىدهد و اگر بسانزمانهاى قبل، از انجام آن سر باز زنيد; به عذاب دردناك الهى گرفتارمىشويد. بر نابينايان، افراد لنگ و بيماران باكى نيست (و بخاطر عدمشركت در جهاد گناهكار شمرده نمىشوند); و هر كس از خدا و پيامبرشفرمان برد، او را در باغهائى جاى خواهد داد كه از زير (درختان) آنهانهرها روانند و هر كس به دستور الهى پشت كند، به عذاب دردناك مبتلاخواهد شد. خداوند از مؤمنان خرسند گرديد، آن هنگامى كه زير درختباتو بيعت كردند، پس او بر نيات قلبى ايشان آگاهى داشت و آرامش و ثباتدر دلشان جاى داد و پاداش آنانرا فتحى نزديك مقرر فرمود و غنائمىبسيار كه گردآورى كردند، همانا خداوند توانا و صاحب حكمت است.» البته تفاوتى ميان معصوم و غيرمعصوم است زيرا نوبتبه غيرمعصوم كهمىرسد، همه فقهاء داراى حق ولايت مىباشند، يعنى امت در انتخاب فقيهولى امر، صاحب اختيار است. پس جمع بين دليل ولايت فقيه و دليلى كه بهدخالتبيعت و عينيتيافتن ولايت اشاره دارد، اينست كه امت ولى امرخود را به وسيله بيعتبر مىگزيند; اما بر او فرض است كه در انتخاباين ولى امر، از دائره فقهاء خارج نشود. اما طرح بيعتبر اين اساسنيز نادرست است. زيرا: سؤال احمد بناسحاق درباره كسى است كه كارهاىخود را به او رجوع داده و در برنامههاى خويش از وى دستور بگيرد. اينسؤال بر مطلبى پيش از آن دلالت ندارد كه احمد بن اسحق مايل به شناختشخصى بوده كه به وى تاسى نمايد و راهنمائىها و اوامر او را به كاربندد. از اين مساله هرگز نمىتوان دريافت كه احمد بناسحق مىخواستهشخص مزبور را برگزيند يا با وى بيعت كند، تا بگوئيم جواب امام باآنكهاطلاق دارد در اينجا سودمند نيست. پس عبارت «فاسمع له و اطع»يا عبارت «فاسمع لهما و اطعهما» بطور مطلق بيان مىكند كه بايدافراد نامبرده اطلاعتبشوند; چه با آنها بيعت انجام گيرد و چه بيعتصورت نپذيرد. اما جملهاى كه در مقبوله عمربن حنظله خوانديم: «فليرضوا به حكما» و جملهاى كه در توقيع از نظر گذرانديم: «فارجعوا فيهاالى رواة احاديثنا»; در اين مورد هم مىتوان احتمال داد كه رضايتطرفين نزاع براى تعيين قاضى، و مراجعه مردم به روايت احاديث درحاكميت آنها و حجيت رايشان نقش دارد و هم مىتوان احتمال داد كه چونراى فقيه حجيت و اعتبار دارد، پس بر امت اسلامى فرض است كه به وىرجوع كنند و از قضاوت او راضى باشند. اگر كسى بگويد كه اين دوروايت اجمال دارند پاسخ آن است كه در اين دو روايت، اجمالى مشاهدهنمىكنيم، بلكه هر دو حديث نسبتبه معنى دوم، وضوح و ظهور دارند.زيرا امام عليه السلام در ادامه عبارت «فليرضوا به حكما» استدلالمىكنند كه: «فانى قد جعلته عليكم حاكما» من او را بر شما قاضىقرار دادم.» و در ادامه عبارت «فانى قد جعلته عليكم حاكما» مناو را بر شما قاضى قرار دادم.» و در ادامه عبارت «فارجعوا فيهآالى رواه حديثنا» مىفرمايند: «فانهم حجتى عليكم». اين دو بنيانگواه بر آنست كه حاكميت افراد مورد نظر در روايت و حجيت و اعتبارآراءشان قبلا مسلم و روشن شده است. حال ببينيم سيره و روش دائمىمسلمانان را چگونه مىتوان توجيه كرد؟
اصولا روش مسلمانان در مورد بيعتبر دو گونه بوده است: 1- بيعتبا كسى كه قبل از انجام اين كارايمانى به ولايت از نداشتند و از را به علت نبودن نص صريح داراى مقامولايت نمىدانستند; همچنانكه مساله در مورد تمام خلفاء بعد ازرسول الله بجز امامان شيعه چنين مىباشد. اين بيعت در حقيقتبراىتفويض حق ولايتبه شخص بيعتشونده انجام مىشده و بر اين گمان كه«بيعتبه خودى خود مىتواند فردى را داراى مقام ولايت نمايد»، متكىبوده است. اين مورد چه ما قائل به صحت و چه قائل به فساد باشيمديدگاه اول بيعت روشن است كه ربطى به بحث ما ندارد; بلكه باسازگار است و به هيچ روى گواه بر آن نيست كه ولايت افرادى كه اين حقرا از منشا ديگرى كسب كردهاند، به بيعتبستگى داشته باشد و حالآنكه ديدگاه دوم ما در مورد بيعت چنين بود. (يعنى ما گفتيم كه ولايتيك شخص قبل از انجام بيعت، ثابتشده است). 2- بيعتبا كسى كه قبلاز انجام بيعت، براى وى حق ولايت مىشناختهاند; مانند بيعت مسلمانانبا رسول مكرم اسلام«ص» و بيعتشيعه با امامان خود عليهم السلام.دراين موارد، بر ما معلوم نيست كه چنين بيعتى به عنوان يكى از شروطمحقق شدن ولايت فرد بيعتشونده باشد، تا به وسيله آن دلايل مربوط بهاطاعت از «اولى الامر مانند اطيعوا الرسول را از اطلاق دور كردهآنها را مقيد به «بيعت» بدانيم. بنابراين بعيد نيست كه اين عملمانند پيمان بندى شخص بيعت كننده نسبتبه انجام كارى باشد كه قبلا براو واجب بوده است و در حقيقت، اين تعهد انگيزهاى نو براى وجدانمىباشد كه او را در پايبندى به وظيفه تشويق مىكند. اصلا ما احتمالنمىدهيم كه از نطر اسلام، بيعتبا رسول الله«ص» شرط وجوبفرمانبردارى از حضرتش باشد و يا از نظر شيعه، بيعتبا امام معصومشرط وجوب اطاعت از ايشان باشد.
در باره اختياراتفقيه، مساله را بايد از سه بعد بنگريم: الف- موارد ولايت فقيه. ب- علم ما به خطاى فقيه و پيشگيرى از نفوذ ولايت وى. ج- رابطه فقهاء با يكديگر در نفوذ ولايت.
از اطلاق ادله ولايت، بطور عادى با در نظرگرفتن ملاكهاى عرفى مىتوان دريافت كه اين ولايتبه خاطر رفع كاستىهاو كمبودهاى افراد تحت ولايت و جبران نارسائىهاى ايشان، براى شخص ولىقرار داده شده است. پس ادله مزبور فقط در اين چهارچوب، براى فقيهاثبات ولايت مىكنند. (18) اما موارد نارسائى اجتماعى كه فقيه بايد آنها را تكميل كند بسيارند; از آن جمله:
مراد از قاصرين، كسانىاند كه حق دخالتمستقيم و مستقل در اموال خود را ندارند. اين واژه گاهى بر افرادمانند خردسالان، ديوانگان، كمخردان و گاهى بر عناوين عام، صدق مىكند،مانند فقير كه مالك زكوه مىباشد و گاه بر جهات معنوى، مانند منصبولايت و گاه برجهات مادى مانند مسجدى كه داراى اموال وفقى است. از نظر فقه اسلامى هيچكس نمىتواند در مال ديگرى جز با اجازه خود اويا ولى و متصدى امر او دخالت كند. از طرفى شخص قاصر، از توان و لذاحق اجازه دادن برخوردار نيست و به فرض اجازه دادن، اذن او اثرىندارد. بنابراين اگر چنين فردى فاقد ولى شرعى معين نسبتبه اموالخود باشد، چارهاى جز رجوع به مقام «ولايت امر» كه امور وى را دراختيار داشته باشد نداريم و مىبينيم كه ادله ولايت فقيه، به خاطراطلاقى كه دارند، شامل اين مورد مىشوند. (19) بديهى است كه بر ولىشرعى، واجب است مصالح فرد تحت ولايتخود را مراعات كند و بادر نظر گرفتن اين نكته در اموال او تصرف نمايد. (20) حال ببينيم كهخطاى ولى شرعى در بعضى از موارد، نسبتبه تشخيص مصلحت و مفسده چهاثرى به بار مىآورد. اينگونه خطاها مانع نفوذ ولايت وى نبوده و باجبران كمبودهاى وى منافات ندارد; زيرا خطاى در عمل براى شخص قاصربعد از رفع نقص نيز پيش مىآيد. مثلا طفل خردسال چون به سن بلوغمىرسد، در اموال خود حق تصرف مىيابد، و حال آنكه ممكن است گاهى درتصرفات خود خطا كند; ولى ما اين خطاها را نقص نمىدانيم تا براىجبران آن نيازمند به ولى شرعى باشيم، بلكه نقص وى همان خردسالى اوبوده كه با نصب ولى شرعى جبران گرديده است.
اسلامى مجرمانى يافت مىشوند كه بر اساس قوانين، عمل نمىكنند. در اينصورت ولى شرعى جامعه، حق دارد با تشكيل قوه مجريه، متخلفان را تنبيهكند و خطاكاران را با اجراى حدود و تعزيرات شرعى از كارهاى زشتبازدارد. اين حق از اطلاق ادله فقيه، فهميده مىشود. (21)
گاهى در جامعه، نزاع و درگيرى و اختلافهائى پيش مىآيد كه بهناچار بايد به دست ولى امر از ميان برداشته شود و با حكم او نزاعپايان يابد. ادله عمومى ولايت فقيه شامل اين مورد نيز مىشود; گذشتهاز اينكه براين منصب خاص يعنى منصب قضاوت در مقبوله عمر بنحنظله تصريح شده است.
همه جاى جهان پذيرفتهاند كهچنين نيست كه همه مردم، همواره، همه مصالح و مفاسد اجتماعى را تشخيصدهند و سياست صحيح را برگزينند. گاه نمىدانند كه در كدام شرائط بايدبه مبارزه پرداخت و در كدام شرائط بايد سكوت كرد. بنابراين مردمنيازمند رهبرى هستند كه با نظارت او برحركت جامعه، بيشترين مقدارممكن از خير و صلاح نصيب مردم گردد. اين مقام نيز مشمول اطلاق ادلهولايت فقيه مىباشد.
گاه بين مصالح اجتماعى با مصالح فردىيا خواستهها و اميال شخصى مردم ناسازگارى پيش مىآيد.مقتضاى عنوان اوليه احكام شرعى اينست كه نمىتوان هيچ فردى را بر خلافمصالح شخصى يا بر خلاف رغبت و ميل وى مجبور كرد; زيرا فرد از قوانينشرعى سرپيچى نكرده است. پس اگر بخواهيم او را به كارى وادار كنيم كهموافق با مصالح اجتماعى است، احتياج به ولى شرعى دارد تا كارها راسر و سامان دهد. مثلا گاه مصلحت اقتضا مىكند كه قيمت كالاها توسط حكومت تعيين شود; اماصاحب كالا از نظر عناوين اولى فقهى به هيچ روى مجبور نيست كه جنس خودرا به قيمت معين شده بفروشد، لذا مجبور ساختن وى به اين كار نيازمنداعمال ولايتشرعى است كه اطلاق ادله فقيه شامل آن مىشود.
مصلحت اجتماعى اقتضا مىكند كه در بعضى ازموارد، امت اسلامى، نظر واحد داشته باشد; مانند ثبوت هلال اول ماه، تعيين روزهاى حج، تعيين ماه رمضان، ثبوت عيد فطر و ... اينگونه اموراجتماعى نيازمند تعيين وقت واحد در كشور است كه اطلاق ادله ولايتفقيه، اين منصب را نيز براى فقيه اثبات مىكند.
حاكم شرع دو گونه حكم دارد:نوع اول حاكم در حكم خود تنها مىخواهد احكام شرعى را تنفيذ كند،بدون آنكه در آن عمل، كسى را ملزم به كارى كند كه قبلا الزامى نبودهاست. مثلا حاكم با حكم خود از ثبوت هلال خبر مىدهد و از مردم مىخواهدكه به آثار شرعى آن عمل كنند. يا در داورى نسبتبه اختلافات ونزاعها، براساس راى خود شخص صاحب حق را معرفى مىكند. اينگونه احكامرا «حكم كاشف» مىناميم. نوع دوم حكم حاكم شرع، الزام آور است وبر اساس منصب ولايت صورت پذيرفته است; اگر چه ممكن است قبل از صدوراين حكم، هيچگونه الزام شرعى در كار نباشد. اينگونه احكام را «حكمولايتى» مىناميم. (22) عامل اصلى الزام حاكم شرع نسبتبه يك موضوعحتى با فرض آنكه اين موضوع قبلا الزامى نبوده استيكى از دو مسالهزير مىتواند باشد:
1- حاكم شرع نسبتبه حكم خود مصلحتى را تشخيص مىدهد و براى اين كارملاكى را در نظر مىگيرد.البته چه بسا كه فرد قبل از صدور حكم، الزامى نسبتبه آن نداشتهاست; ولى همين صدور حكم در تحقق مصلحت مؤثر بوده و زمينه الزام ووجوب آنرا پديد مىآورد. فرض كنيد حاكم شرع براى ارزشگذارى بعضى ازكالاها حكم صادر مىكند. بديهى است هر عضوى از جامعه مىداند كه تعيينقيمت كالا مصلحت جامعه را دربر دارد، و اگر اين برنامههاى اجبارىانجام نگيرد، اوضاع اقتصادى جامعه اسلامى پريشان و نابسامان خواهد شد;و حال آنكه مىدانيم اسلام از اين پريشانى راضى نيست. اسلام كه بانداى: «من اصبح و لم يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم.» هر كس صبحكند و به امور مسلمانان اهتمام نورزد، مسلمان نيست. پيروان خود رابر محور توحيد فرا خوانده، چگونه مىپذيرد كه جامعه اسلامى، اقتصادىآشفته و درهم ريخته داشته باشد؟! با اينهمه، چنين فردى قبل ازصدور حكم حاكم شرع هيچگونه دليلى بر پايبندى نسبتبه قيمت تعيينشده نمىبيند; زيرا مىداند اگر در جامعه، رهبرى وجود نداشته باشد كهقيمت كالاها را معين كند، التزام به اين قيمت، كمترين اثر خارجىنخواهد داشت; چرا كه ديگرانى هستند كه يا اين مصلحت اقتصادى را دركنمىكنند و يا براى آن اهميتى قائل نبوده و خود را از پايبندى بهچنين برنامه اقتصادى، بىنياز مىبيندد و در اين صورت اقدام فردى وىنقشى در رفع مشكلات نخواهد داشت. نتيجه آنكه دخالت و نظارت رهبرىجامعه از طريق نرخ گذارى براى اجناس، مصلحت اقتصادى مورد بحث رامحقق خواهد ساخت. به ويژه آنكه براى شارع اسلام امكان ندارد كهمصالحى متغير از اين قبيل را در پيكره اصلى احكام شرعى دخالت دهد;اما البته نظارت و سرپرستى پيشواى صالح و شايسته را بر آن ضرورىمىداند، تا وى با در نظر گرفتن حالات و شرائط گوناگون برنامه لازم رابر اساس مصالح جامعه، تدوين نمايد. از همين رو اينگونه دستورات شرعى كه بستگى تام به حالات و شرائط مختلف دارند قسمتى از بخش آزادقانون را تشكيل مىدهند كه به عهده ولى امر امت اسلامى گذارده شدهاست.
2- حاكم شرع مىبيند كه موضعگيرى واحد در بعضى شرائط اجتماعى وسياسى، از مصلحتى اساسى برخوردار بوده و موجب وحدت كلمه امت و بهمپيوستگى صفوف فشرده آنان خواهد بود. به همين دليل با انتخاب روش وديدگاه معينى، نسبتبه آن حكم مىكند و اجتماع را به اجراى اين حكمفرا مىخواند. حتى ممكن است فرض كنيم كه اين روش و برنامه به خودىخود الزامآور نبوده و بر ساير روشهاى قابل تصور چندان برترى نداشتهو قبل از صدور حكم حاكم شرع، انجام آن بر مردم واجب نباشد.
حال ببينيم در صورت علم قطعى بر خطاى حاكم شرع چه بايد كرد؟ حكم كاشف،مانند حكم به ثبوت هلال، در حق كسى كه يقين به خطاى حاكم شرع دارد،جارى نيست; زيرا از مناسبات عرفى برمىآيد كه حكم فقيه در اينگونهموارد، از آنجهتحجيت دارد كه، نشانى از واقع دارد و حقيقت را كشفمىكند. (23) لذا در صورت علم قطعى به خطاى حاكم، حكم مزبور واقعيت رانشان نمىدهد و بالطبع از حجيتساقط مىگردد. به عبارت ديگر، اين نوعاز احكام، در رتبه فتوا و روايت هستند، و اصل در همه آنها اينست كهدر صورت علم به خطا از حجيت و اعتبار ساقط خواهند شد. اين قانون كلىيك استثناء دارد كه مربوط به مساله قضاوت و رفع درگيرىهاست. ازمقبوله عمر بن حنظله برمىآيد كه حكم حاكم شرع در چنين مواردى حتىنسبتبه كسى كه علم به خلاف واقع بودن نظر وى دارد بايد اجرا شود.بدين معنى كه هيچكس نمىتواند بر وى حكم داده و او مىداند كه صاحب حقاست; باز هم بايد به حكم حاكم تن در دهد، زيرا ما از قوانين عرفىاستنباط مىكنيم كه منصب قضاوت با اين انگيزه براى قاضى قرار دادهشده است كه به درگيرىها خاتمه بخشد. حال اگر فرض كنيم كه حكم وى درحق شخصى كه علم به خطاى حاكم دارد، جارى نمىشود. در اين صورت مواردبيشمارى پيش مىآيد كه شخص محكوم در درگيرى ادعا مىكند كه من يقين بهخطاى قاضى دارم و اين موضوع با خاتمه بخشيدن به اختلافات و مرافعاتمنافات دارد. بلى، حكم قاضى، به هيچ روى در حق كسى كه علم به حرمتدارد، جريان نمىيابد. مثلا قاضى در يك اختلاف و مرافعه به نفع يكى ازطرفين حكم مىكند، ولى اين شخص مىداند كه حق با طرف ديگر است; اوبايد حق را به صاحبش بازگرداند و نمىتواند به بهانه آنكه «حاكم،حكم كرده» بر ادعاى باطل خود پافشارى نمايد و از اين حكم به سودخويش بهره گيرد. اما در حكم ولايتى، واقعيت اينست كه علم به خطا،معنا ندارد. زيرا حاكم در اينجا حكمى را صادر مىكند، بدون آنكه وجودحكمى از اين قبيل را در شريعت، مورد نظر داشته باشد. به تعبير ديگر،حجيت و اعتبار اين حكم، واقعيت دارد، نه آنكه امر ظاهرى بوده ومخالفت آن با واقع قابل تصور باشد. آرى، ممكن است كسى ادعا كند كهمن يقين به خطاى اين حاكم در تصميمگيرى و تشخيص موضوع دارم و بهاعتقاد من شايستهتر آن بود كه وى فلان حكم را صادر كند، يا اينگونهحكم دهد. ولى اين ادعا نيز حكم حاكم شرع را از نفوذ و اعتبار و حجيتنمىاندازد; چرا كه معنى حكومت، آنست كه وى از حق تصميمگيرى در اموربرخوردار است، نه افراد تحت ولايت او; و دلائلى كه بر ولايت فقيه اقامهشده چنين اقتضا مىكند كه حكم وى لازمالاجرا باشد، حتى اگر انسان معتقدباشد كه وى در مساله خطاكرده و به موضع ناصواب دستيازيده است. البته اگر فردى بداند كه آنچه حاكم بدان حكم نموده، حرام است; ديگراين حكم در حق وى نافذ نخواهد بود; اگرچه حاكم هم مىتواند در صورتتشخيص مصالح اجتماعى فرد مزبور را به انجام اين كار وادارد. زيراولايت فقيه در محدودهاى لازم الاجرا است كه با الزامات و قوانين شرعى،ناسازگار نباشد، و اين موارد با مناسبات عرفى و مبانى عقلى ازمحدوده ولايت وى خارج مىشوند.
1- دخالت و تصرف حاكم نافذ است و ساير فقهاء نيز نبايد دربرابر اين حكم مخالفت كنند، اگرچه برخى از آنان معتقد باشند كه اينحاكم شرع در تشخيص مصلحتخطا كرده است. دليل ما اينست كه تصرف ولىشرعى در اموال، همان حكم تصرف مالك را دارد و خطاى وى در تشخيص موردو تصميمگيرى چيزى جز خطاى مالك در تصرف نسبتبه اموال خود نيست، كهگاهى پيش مىآيد. همچنين دليل فقهى كه معامله را به اذن ولى شرعىاجازه مىدهد; آثار معامله را هم مترتب مىداند.
2- حكم قاضى در رفعاختلافات و نزاعها نسبتبه همگان حتى فقيه نافذ است. در مقبولهعمر بن حنظله به هيچ روى شرط قضاوت حاكم اين نبود كه هيچيك از طرفيندعوا فقيه جامع الشرائط نباشند. (بدين معنى كه اگر يكى از دو طرفنزاع، فقيه بود; حكم قاضى در حق او حجيت نداشته باشد.) و از موازينفقهى و از مناسبات عرفى كه نقش مؤثرى در فهم الفاظ دارند عدمشرط فهميده مىشود. اصولا نزاع نمىتواند ادامه يابد و چنين نيست كهطرفين دعوا همواره افراد غير فقيه باشند (بلكه گاهى فقيهجامعالشرائط با كس ديگر اختلاف و مرافعه مىكند). همچنين مناسبت پاياندادن به خصومتها اقتضا دارد كه حكم قاضى علاوه بر طرفين درگيرى، نسبتبه سايرين نيز نافذ بوده و كسى را حق مخالفت نباشد.
3- حكم حاكم درمواردى كه جنبه كاشفيت دارد در غير مساله قضاء، مثلا در حكم ثبوتهلال; براى فقيهى كه از مدرك حكم اين حاكم اطلاع ندارد، حجيت دارد.اين از اطلاق ادله ولايتحاكم بر جامعه به دست مىآيد. كسى كه منصبتدوين نواقص جامعه را در دست گرفته بر ديگران ولايت دارد. فرض مااينست كه نقص در حال حاضر موجود است و سايرين از مدرك و مبناى حاكمنسبتبه اين حكم آگاهى ندارند; خصوصا فقيهى كه اطلاعى در اين رابطهندارد، داخل حكم مزبور مىگردد. روايت احمد بن اسحاق نيز دلالتبر آندارد كه امام عليهالسلام به وى دستور مراجعه به عثمان بن سعيد عمرى وفرزندش را به دليل مورد اعتماد و اطمينان بودن اين دو مرد جليلدادهاند; در حاليكه شخص احمد بن اسحاق از راويان بزرگ و مورداطمينان بوده است.
4- حكم ولايتى حاكم در غير مورد دخالت در اموالقاصران براى فقيه ديگر، شش حالت دارد: يك- فقيه دوم بر صحتموضعگيرى فقيه اول آگاه نيست. در اينجا اطلاق دليل اقتضا دارد كه حكمحاكم شرع در حق وى نافذ باشد، به ويژه و قابل اطمينان بوده است. دو- فقيه دوم بر درستى روش اول وقوف دارد; بدين معنى كه خود وى نيز برپايه مصالح الزامآور، به همين شيوه ستيافته است. در اينجا بر وىفرض است كه برنامه و روش آن فقيه را به كار بندد، ولى بر پايه نظرخود، نه نفوذ حكم حاكم شرع. اينجا دليل ولايت فقيه به همان اندازهبراى نفر اول، اعتبار دارد كه براى نفر دوم گرفتار نقص و كمبود نشدهاست. يعنى او با علم خود به موضع صحيح دستيافته بر خلاف ساير مردمكه نمىتوانند وظيفه صحيح را درك كنند. از اين شرائط مىتوان فهميد كهادله ولايت فقيه شامل اين مورد نمىشود. سه- فقيه دوم، درستى موضعفقيه اول را باور دارد، ولى چنين نيست كه ذاتا براى اين روش، مصلحتالزامآورى را بشناسد. مثلا وى روش ديگرى ر اهم مىشناسد كه اگربرگزيده شود، بجا و شايسته است و روش انتخابى فقيه اول برترى قابلملاحظهاى نسبتبه اين روش ندارد; اگرچه صحيح و مورد اعتماد مىباشد. در چنين مواردى غالبا بر فقيه دوم واجب است كه بر حكم حاكم شرع گردننهد تا امت اسلامى با توحيد كلمه و صفوف بهم فشرده پيش روند. چهار- فقيه دوم مىداند كه حاكم شرع در اين مورد خطا كرده اما در مىيابد كهمصلحت الزامآور، عليرغم آگاهى از اين خطا بايد حفظ شود. در چنينشرائطى فقيه دوم بايد به همين حكم عمل كند، منتهى ملاك او در اينعمل، نظر خودش باشد، نه دستور فقيه اول. زيرا ادله ولايت فقيه، شاملاين موارد نمىشوند. پنج- فقيه دوم، مصلحتى در پيروى از نظر فقيهاول نمىبيند; اما معتقد است كه مصلحت الزامآور اقتضا مىكند كه اومردم را بر اين خطا آگاه نسازد و مسلمانان را از تفرقه دور گرداند.از يك سو واجب نيست كه از دستور فقيه اول پيروى كند و از سوى ديگرحرام است كه حكم وى را نقض نمايد. شش- فقيه دوم، در اجراى آن ياسكوت در مقابل آن هيچگونه وجه شرعى و مصلحت الزامآور را نمىشناسد.مثلا معتقد است كه زيان سكوت در برابر اين خطا بيش از آثار مثبتى استكه در وحدت مسلمانان نهفته شده است. اينجا، فقيه دوم مىتواند حكمفقيه اول ر انقض نمايد.
روشن شد كه نظام حكومت اسلامى بر پايه «ولايت فقيهعادل كاردان» استوار شده است و شورا به معنى بهرهمندى ازانديشههاى ديگران، خصوصا صاحبنظران و خبرگان در هر رشته از امور مهمحيات نيز در شرائط و حالات عادى، كارى است لازم; زيرا مصلحت امتاسلامى بر اين مشاورهها متوقف بوده و مراعات مصلحت آنان نيز بر ولىامر فرض است. اما جزئيات و ريزه كارىهاى مربوط به شكل حكومت در زمانغيبت، محدود و مشخص نشده است. مثلا آيا رهبرى حكومت را بايد يك فقيه در دست داشته باشد يا شوراىفقهاء اين وظيفه را عهدهدار شوند؟ آيا قوه مقننه و قوه مجريه هر دودر يك مجلس كه اعضاء آن توسط ملت انتخاب مىشوند گرد آيند ياآنكه هر يك مستقلا به وظايف خود عمل كنند؟ آيااعضاء مجلس توسط فقيه(يا شوراى فقهاء) برگزيده مىشوند يا آنكه همه امت در اين گزينش شركتدارند؟ آيا هر گاه بين نظريه فقهاء و نظريه امت درباره انتخابنمايندگان تضاد و ناسازگارى پيش آيد، كدام نظر را ترجيح مىدهيم؟كميت را يا كيفيت را؟ آيا نظريات مردم عادى معتبر بوده، به حسابمىآيند و در تدوين قوانين مؤثر است؟ فقيه بايد در «بخش آزادقانون» اين آراء را دخالت دهد يا نه؟ اگر چنين استحدود و شرائطاين كار چيست؟ اصولا چه كسانى در راىگيرى شركت مىكنند و مشاوره بانظر چه كسانى صورت مىپذيرد؟ آيا بعد از راى گيرى، رهبران حكومت، خود تصميم مىگيرند يا آنكه بايد نظر شركت كنندگان در مشورت را هر چهباشد، به كار بندند؟ اگر چنين است، محدوده اين تبعيت و فرمانبردارىتا كجاست؟ و. ..؟ اين امور را اسلام به عهده اجتهاد و اختياراتحكومتى گذارده است. اسلام، قاعدهاى كلى و همه جانبه عرضه كرده كه درشرائط گوناگون زمانى و مكانى و شناخت مصاديق و چگونگى انطباق آن،انعطاف وجود دارد ولى كليت آن ثابت و تغيير ناپذير است و هيچگونهپيچيدگى و ابهام در آن ديده نمىشد و چنين حالتى نشان برترى و امتيازاين آئين بشمار مىرود. اما نظام شورائى اينگونه نيست و هرگز قاعدهاىثابت و كلى ارائه نمىدهد; بلكه پيچيدگىها و ابهامات بسيار در آنوجود دارد و پيرامون آن پرسشهاى بيشمار مطرح است كه به برخى از آنهااشاره شد. اين پرسشها درصورت صحتشورا شاهدى بر كمبود و نارسائىاين دين مىباشد،نه نشانى از برترى و ارزش آن. به عنوان نمونه: مانمىدانيم كه آيا حق ولايت (در نظام شورائى) براى گروهى است كه از آياحق ولايت (در نظام شورائى) براى گروهى است كه از شماره افزونترىبرخوردارند يا گروهى كه از نظر كيفيت، مقام بالاترى دارند؟ اما ولايتفقيه چنين نيست. زيرا ما بيان كرديم كه كليت مساله روشن و ثابتبوده و حق ولايتبا حدود مشخص و معين براى فقيه جامع الشرائط در نظرگرفته شده است. ولى امر، كسى است كه برمبناى مصالح گوناگون زمانى ومكانى اقدام مىكند و با لايتخود جزئيات نظام حكومتى و قوانينى راكه اجراى امور به آنها بستگى دارد، تدوين مىنمايد، و هم او چگونگى وميزان اعتبار شورا يا آراء مردم يا انتخاب نمايندگان و يا مجلس رابر اساس مصالحى كه تشخيص مىدهد، در شرائط مختلف زمانى و مكانى معينمىكند. بنابراين، اسلام اگرچه در اين موارد جزئى سكوت كرده و طرحخاصى ارائه نفرموده است; اما با معرفى شخصيتى كه در هر زمان و مكانبايد به او رجوع كرد، قانونى كلى و روشى تغيير ناپذير ارائه نمودهاست. اين شخصيت همان فقيه جامعالشرائط مىباشد كه از حق ولايتبرخوردار است. پيوند بين انسانها در شرائط مختلف تفاوت نمىكند، تانيازى به تغيير شكل حكومت در زمانهاى مختلف باشد و در نتيجه،واگذارى تدوين بخش آزاد قانون به فقيه ولى امر، ضرورت يابد. اماواقعيت اينست كه نظام سياسى هر كشورى از دو مساله مهم تاثيرمىپذيرد:
مساله اول- دولت اسلامى مواضع و برنامههاى خاصى در رابطهبا ساير دولتها دارد كه اين دولتها براى خود قوانينى وضع كردهاند; وبه همين دليل كه آنان براى خود قانون وضع مىكنند لااقل از شرائطمتفاوتى در زمانهاى مختلف برخوردار خواهند بود. همين تغيير پذيرىسبب تغيير برنامهها و مواضع دولت اسلامى شده و رهبر حكومت راوامىدارد كه نظام سياسى امت را با توجه به استراتژى صحيح اسلامى دررابطه با نظام سياسى جهان، به گونهاى منسجم و پا بر جا تدوين نمايد.
مساله دوم- روابط و پيوند مردم به يكديگر از جهت مسائلحكومتى، (24) در شرائط مختلف اجتماعى، زمانى، امكانات، كمى و فزونىافراد، افزايش پيچيدگىهاى اجتماعى در اثر گذشت زمان، گستره دامنهحكومت و فراگيرى آن نسبتبه اجتماعات متفاوت و امورى از اين قبيلفرق مىكند، و چه بسا براى يك اجتماع واحد در دو زمان گوناگون،مساله عوض مىشود. مثلا: نظام شورائى يا انتخاب نمايندگان درمواردى كه ولى امر، مصلحت جامعه را در چنين نظامى مىداند يا چهارچوبى كه در آن راى دادن قابل اجرا مىباشد; در زمانهاى مختلف واجتماعات گوناگون تفاوت مىكند; و كميت افراد اجتماع، ميزان پيچيدگىروابط اجتماعى و ويژگىهاى روحى افراد، بر اين مساله اثر مستقيممىگذارد. بنابراين چارهاى جز وجود اين حالت انعطافپذير نبوده است وشارع مقدس گريزى از تعيين مقامى كه در هر زمان و مكان به وى رجوعشود، نداشته است. لذا اسلام با معرفى فقيه جامعالشرائط اين گره راگشوده و او را در تكميل كاستىهائى كه در دل انعطافپذيرى اسلام نهفته،آزاد گذارده است.
مىدانيم كه حق ولايتبراى فقيهمعينى ثابت نشده; بلكه همه فقهاء از اين حق برخوردارند. اين امر ازيكسو حكمتى عميق را در بردارد، زيرا فقيه جامع الشرائط بسان اماممعصوم عليهالسلام نيست تا بتوان همه كارها را به تنهائى در دستاز سپرد; بلكه امكان دارد كه وى دچار خطاهاى بزرگ شود و در نتيجهاجتماع اسلامى را به خطرات جبرانناپذير گرفتار سازد. بنابراين چارهاىجز اين نيست كه ولايت امر در اختيار يك فقيه قرار نگيرد و همه فقهاءجامعالشرائط از اين حق برخوردار باشند. ثمره اين روش آنست كه فقهاءبر كارهاى يكديگر نظارت داشت، هر يك ديگرى را از خطا كارى درامانمىدارد و در صورت تشخيص مصلحت، حكم وى را نقص مىنمايد و ديگر هيچفقيهى نمىتواند با خودرايى سبتبه امور مسلمين تصميم بگيرد.البته شرائط نقض حكم فقيه را در فرازپيشين بيان كرديم. اما از جانبديگر هر چه شمار صاحبان قدرت افزايش يابد، اوضاع سرزمين اسلامىنابسامانتر خواهد شد. اگر قرار باشد چند فقيه را وظيفه خود بدانند;آنگاه آراء و نظريات و انگيزههاى مختلف داشته باشند; به هيچ روىنمىتوان حكومتى اسلامى تشكيل داد كه هماهنگ و منسجم پيش رود و استواربر جاى بماند. راستى چگونه مىتوانيم از نابسامانى و هرجو مرج دورباشيم، در حاليكه ممكن است هر فقيهى با اين ادعا كه «مصلحت چنيناقتضا مىكند» حكم فقيه ديگر را نقض كند؟! ما به اين مساله از دوبعد مىنگريم. بعد اول اينكه در شريعت مقدس اسلام تنگناهائى وجود داردكه مايه تباهى نظام حكومت و نابسامانى امور كشور مىگردد. بعد دوماينكه فقهاء صاحب مقام ولايتيا از اخلاص و پاكدلى بىبهرهاند كههرگز چنين مباد يا آنكه فهم و درك كافى براى سرپرستى امت ندارند.طبيعى است كه در اين صورت، پريشانى و آشفتگى بر جامعه حكمفرما خواهدشد. بعد دوم را نمىتوان نقيصه آئين اسلام به شمار آرود; يعنى اگرتدوين و طرح برنامه سودمند شايستهاى ممكن نباشد، حتى با فرض عدماخلاص فقهاء و يا ناتوانى آنان در فهم مسائل و موضوعات، بازهمنمىتوان بر اسلام خرده گرفت و نارسائى و كمبود را به آن نسبت داد. به عبارت ديگر، اگر فرض كنيم كه فقهاء صاحب مقام ولايت، همه يااكثريت قريب به اتفاق ايشان انسانهائى پاكدل و فهميده هستند; به طورعادى بايد كارها به شيوه صحيح جريان يابد و حكومتى استوار و فراگيربر پا شود. زيرا اين فقهاء مىدانند كه ولايت ايشان در چهار چوب مصالحامت مسلمانان جريان دارد; و هدف از اين ولايت، بسامان رساندن اوضاعآنان است، نه تباه كردن آن. ايشان مىدانند كه اختلاف و دو دستگى چهزيانها و خطرات جبرانناپذيرى دارد و چگونه مسلمانان را به ورطه هلاكبخشيده، بر يك اساس حركت مىنمايند. اين سخن نه بدان معنى است كهفقهاء در همه امور و به طور پيوستيك نظر را بر مىگزينند، چرا كهاين عمل در بسيارى از موارد، غير ممكن به نظر مىرسد; بلكه منظور مااينست كه آنان در بعضى از امور به نظر مشترك دست مىيابند و در بعضىاز موارد، از نظر خود عليرغم اعتقاد به صحت آن چشمپوشى مىكنند (وبه راى فقيه يا فقهاء ديگر تن مىدهند) تا وحدت كلمه امتحفظ شود ومصلحت اين وحدت جايگزين مصلحت مورد نظر آنان گردد. در بعضى از مواردنيز ممكن است نظامى را بين خود برگزينند و از آن پيروى كنند تا دودستگى و اختلاف روى ندهد. مثلا قرار دادشان اين باشد كه هر گاه اختلافپيش آيد، به راى اكثريت عمل نمايند; يا نظر فقيهى را ملاك قرار دهندكه بنابر راى همگان، از ديگران آگاهتر يا هوشمند تر است; يا آنكهبراى هر فقهى محدودهاى خاص در نظر گرفته شود كه بعد از انجاممشاوره، راى اين فقيه در آن محدوده خاص نافذ و لازم الاجرا باشد; ياآنكه يكى از اين فقهاء به عنوان رهبر حكومتبرگزيده شود و بر ديگرانلازم آيد كه از او پيروى كنند، تا جائيكه اكثريت فقهاء يا همه آناننظر وى را نادرست نشناسند; و قراردادهائى از اين قبيل. حال در نظربگيريد كه فقيهى با اخلاص و انديشمند از جرگه اين صاحبان مقام ولايتخارج بوده و دخالت كردن از در امور، از طريق نقض بعضى از دستوراترهبر حكومتيا هيات ناظر بر حكومت، موجب تفرقه و شكاف در صفوفمسلمانان مىگردد و زيانهاى بسيارى بر اين اقدام وى مترتب مىشود; دراين صورت جايز نيست كه وى اين كار را انجام دهد، بلكه بر او فرض استكه سكوت در پيش گيرد و در برابر حكومت تسليم باشد. اگر اشكال شودكه اختلاف فتوى بين فقهاء، عامل نابسامانى و پريشانى بوده، اجازه برپائى حكومت را بر اساس نظامى بهم پيوسته و منسجم نمىدهد پاسخ مىدهيمكه اختلاف فتوا در ميان فقهاء، گاهى به امور شخصيه ارتباط مىيابد;مانند اختلاف در شماره تسبيحات اربعه ركعتسوم و چهارم نماز، كه آيايك تسبيح واجب استيا سه تسبيح. پرواضح است كه اينگونه اختلافات بههيچ روى مشكلى در مورد حكومت پيش نمىآورند; زيرا هر فقيهى به فتواىخود عمل مىكند و هر مقلدى نيز حكم فقيه مرجع تقليد خود را به كارمىبندد و به طور قطع، تفاوت و اختلاف مردم در شماره تسبيحات اربعهكمترين مشكل و نارسائى اجتماعى را پيش نمىآورد. اما گاهى ايناختلافات به نظام اجتماع برگشت مىكند و با حركت امت اسلامى ارتباطدارد. در اين صورت مشكلاتى روى خواهد داد. براى نمونه: دولت اسلامىتحت رهبرى يك فقيه جامعالشرائط، قانونى اقتصادى براى جامعه وضعمىكند و مصلحت را در آن مىبيند كه همگان را به اجراى اين قانونوادار كند; در حاليكه مردم از نظر تقليد متفاوتند; عدهاى مقلد فقيهىهستند كه اين قانون را درست و شرعى مىداند و جمعى ديگر مقلد فقيهىهستند كه قانون مزبور را ناصواب و خطا مىشناسد. مثلا فرض كنيد كهدولت نسبتبه بعضى از اموال، پرداختخمس را اجبارى كرده، ولى فقهائنسبتبه تعلق خمس بر اين اموال اختلاف دارند. حال چه بايد كرد و چهتدبيرى بايد انديشيد؟ همه اين مشكلات را مىتوان با مساله نفوذ حكمحاكم شرع برطرف كرد. زيرا حاكم دولت اسلامى، هر گاه بخواهد دستوراتىاز اين قبيل را صادر كند; مسلما اين نكته را در نظر مىگيرد كه حكموى در زمينهاى نباشد كه ديگران آنرا حرام مىدانند; چرا كه در اينصورت اين حكم قابل اجرا نخواهد بود. بنابراين بطور طبيعى بايد گفتكه حكم فقيه صاحب ولايتبراى همه امت لازمالاجرا مىباشد. مثلا در موردپرداختخمس اين مال نيستند، بايد به حكم فقيه گردن نهند و خمس مالرا بپردازند; زيرا هيچ فقيهى پرداختخمس را حرام نمىداند. به همينگونه ديگر مردم مىتوانند نسبتبه اموالى كه از اين طريق به دستمىآيد، معامله كنند; چرا كه اين اموال بر فرض آنكه با اكراه و بهصورت اجبارى گرد آمده باشد و صاحب مال عليرغم حكم فقيه تمايل بهپرداخت آن نداشته و دستگاه حكومت او را وادار به پرداخت آن مالنموده است چون به دستور ولى شرعى گرفته شده، معامله با آنها كارىاستبراساس موازين حق الهى است. به نظر نگارنده اين سطور نظامحكومت اسلامى بايد اين چنين تدوين شود كه تمام قوانين مدنى، احكامفردى، دستورات عبادى و ساير اوامر شرعى در كتابى مستقل و منحصر بهفرد، توسط لجنهاى برگزيده از فقهاء جمعآورى شود; كه آنان به مشاوره،تحقيق، تتبع، بررسى فتاوى خود، شناخت موضوعات از طريق نظر خواهى ازصاحبنظران و بالاخره آگاهى از مصالحى كه بايد در تدوين بخش آزادقانون رعايتشوند; فتوا و بيانيه مشتركى را در اختيار امت قراردهند. حال اگر در يك مورد از صدها مورد، اخلاف فتوائى پيش آيد كه حتىبعد از مشاوره و بحثبرطرف نشود; سزاوار است كه راه احتياط را درپيش گيرند يا فتواى فقيه اعلم را بپذيرند و فتواى او براى همه امتحجيت داشته باشد; يا آنكه يكى از فقهاء بر اساس مقام «ولايت فقيه»پيشگام شده و «حكم ولايتى» صادر كند تا همه قشرهاى ملت مسلمان بهفتواى او عمل نمايند. نتيجه همه اين روشهاى پيشنهادى آنست كه امتفقط با يك رساله عمليه روبرو بوده و بر فرد فرد آنان واجب است كهدستورات اين رساله را به كار بندند.
در حكومتهاى بشرى حتى در نوع انتخابى آن نفوذ كلمه به دستيكنفر يا دو نفر يا سه نفر و به طور كلى در اختيار كسانى است كه حكومترا در دست گرفتهاند. حال اگر زماندار يك نفر باشد، دستورات وفرمانهاى حكومتى از نفوذ، قدرت و مركزيت كامل برخوردار خواهند بود.اين حالتبراى استحكام و استوارى نظام حكومتسودمند است، اما گاهىقدرت گستردهتر شود، به همين مقياس، حكومت از گرايش به استبداد مصونخواهد ماند، ولى در مقابل از قدرت و قاطعيت و توانائى لازم بىبهرهخواهد شد. اما شيوهاى كه اسلام براى حكومت در عصر غيبت امام معصومعليهالسلام عرضه نموده، روش سومى است كه ما در بررسى نظام ولايت فقيهاز آن گفتگو كرديم. ما ديديم كه از يك سو در زمان غيبت كبرى، اسلاممنصب ولايت را در اختيار يك نفر قرار نداده تا حكومتبه سوى استبدادپيش رود; و از سوى ديگر همه فقهاء را صاحب مقام ولايت ننموده است، بدين معنى كه هر بخشى از كارهاى حكومت را فقيهى در دستبگيرد و درنتيجه مركزيت رهبرى از بين رفته قدرت حكومت ضعيف شود. بلكه اسلامحكومت را با تمام جوانب آن براى هر فقيه جامعالشرائط قرار داده وهر يك از آنان را به عنوان حاكم مستقل شناسانده است. البته هر گاهيكى از فقهاء براى برپائى حكومت و تدوين نظام دولت پيشقدم شد، ديگران نمىتوانند صفوف بهم فشرده امت اسلامى را درهم شكنند و بذرتفرقه و جدائى بيفكنند، و تا زمانيكه فقيه اول گرفتار خطاهاى بزرگ واشتباهاتى زيانبارتر از خطر تفرقه و دو دستگى مسلمانان نشده است،ساير فقهاء بايد در برابر طرحهاى وى تسليم باشند. اينگونه است كهاسلام برترىها و مزاياى هر دو روش حكومتى را در خود گرد آورده است، يعنى از يك طرف مانع استبداد حكومتشده و از طرف ديگر مركزيت واستقلال رهبر جامعه را از ميان نبرده است. زيرا تا زمانيكهزمامداران سرزمين اسلامى از راه مستقيم ديانت منحرف نشدهاند و دچاراشتباهاتى زيانبارتر از اختلاف نگرديدهاند; فقهاء ديگر هرگز دم ازمخالفت نمىزنند و نظام حكومت را متزلزل نمىرساند. البته فقهاء ازنفوذ كلمه برخوردار بوده، حاكم نخست را مراقبت مىكنند و هر گاهمصلحت اقتضا كند سخن خود را مىگويند. اين مراقبت دائمى يكى از عواملمهم پيشگيرى از استبداد خواهد بود. آرى، تا زمانيكه رهبرى حكومت رافرد غيرمعصوم بر عهده داشته باشد; چارهاى جز برقرارى اين شيوه دقيقنيست; و اين نكته خود از احكام درخشان اسلام بوده و گواهى صدق بر دقتبرنامهريزى آن مىباشد. گذشته از اين، نظام ولايت فقيه به عواملديگرى، مانند تقوا، خويشتن دارى و آگاهى از شرائط و جريانات روزبستگى دارد. امت اسلامى نيز كه بر اساس تعاليم آسمانى پرورش يافته ومىداند كه در زمامدارى فقيه، عدالت و كاردانى شرط است، پيوسته رفتارزمامداران خود را زير نظر مىگيرد. به علاوه مشاوره با متخصصان وخبرگان در هر موضوعى زمينههاى اشتباه و استبداد را محو مىسازد. ازاين رو بهترين نظام حكومتى قابل تصور در عصر غيبت امام معصومعليهالسلام، همين نظام ولايت فقيه مىباشد; نطامى كه هيچ رنگى ازاستبداد و بيداد نگرفته و تنها هدفش پيشبرد مردم به سوى رضاى خداستو اين بالاترين هدفى است كه اسلام ارائه فرموده و سعادت دنيا و آخرترا براى اسنان به ارمغان مىآورد.
1- حكومت اسلامى در زمان غيبت كبراى امام (ع) بر «ولايت فقيه»مبتنى است. 2- فقيه ولى امر بايد عادل و كاردان باشد. 3- حاكم اسلامى بايد با صاحبنظران و متخصصان در امور گوناگون زندگىمشاوره به عمل آورد. 4- هر گاه مصلحت اجتماع اسلامى اقتضا كند و شرائط زمانى و مكانىاجازه دهد، زمامدار امت اسلامى از طريق برگزارى انتخابات، افرادى رابراى مجلس قانونگذارى يا قوه مجريه و يا هر وظيفه ديگرى برمىگزيند وچه بسا در برخى از موارد قانونگذارى نيز از مردم راى گيرى به عملآورد. اما همه اين موارد، فقط با تاييد و امضاء فقيه، مشروعيتمىيابند. 5- براى آنكه سيستم قانونى كه نظرات اسلام را در همه ابعاد زندگىعرضه مىكند و در اصطلاح شيعه «رساله عمليه» نام دارد، يگانه شود;لازم است جمعى از فقهاء گرد هم آيند و بعد از كندوكاو لازم، بهرهگيرىاز انديشههاى خبرگان و صاحبنظران و يارى جستن از متخصصان براى تشخيصموضوعات مختلف و مصالح اجتماع، رسالهاى را تدوين كرده در اختيار امتقرار دهند. حال اگر نتوانستند اختلافات فكرى و فتوائى خود را از طريقمباحثه و بررسى بر طرف نمايند، يكى از آرا را بر اساس اعلميتياحكم حاكم و يا عمل به احتياط برمىگزينند. 6- بايد بجاى اصطلاح «وطن» كه مفاهيم غربى را در بردارد، از اصطلاح«دار الاسلام سرزمين اسلامى» استفاده نمائيم. 7- چهارچوب گسترش حكومت اسلامى از بعد نظرى سراسر كره زمين را فرامىگيرد و از بعد عملى بستگى به حدود قدرت و توانائى حاكم شرع اسلامىدارد. 8- نظام مالى حكومت اسلامى بر چهار پايه استوار است: الف- دارائىهاى همگانى امت اسلامى، مانند زمينهائى كه از طريق خراجبه دست آمده، در اختيار حكومتاسلامىاست، بهاين عنوان كه ولى وصاحباختيار بشمارمىرود، و آنها را در موارد لازم صرف مىنمايد. ب- مالياتهاى اسلامى كه در كتاب و سنتبيان شدهاند، مانند خمس وزكوه در اختيار حكومت اسلامى با توجه به مقام ولايتخود بوده و بهمصارف معين شده در فقه اسلامى مىرساند. ج- حكومت اسلامى، مىتواند مالياتهايى نيز در صورتى كه مصلحت اجتماعىاقتضا كند، اخذ كند.
1. دانشمندان علم اصول مىگويند: دليل يك حكم، متضمن صدق موضوع آننمىباشد.
2. اما اگر مدرك ما در اثبات ولايت عامه مقبوله عمر بن حنظله باشد،باز هم شرط فقاهت، واضح و آشكار خواهد بود. زيرا در نص حديث آمدهاست: «در ميان خود شما بنگرند و كسى را برگزينند كه حديث ما راروايت مىكند، بر حلال و حرام ما واقف است و احكام ما را مىشناسد...» اين عبارت صراحت دارد كه فقاهتشرط است. البته اين سؤال مطرحمىشود كه آيا براى نفوذ حكم فقيه، تجزى در اجتهاد كافى استيا بايدفقيه به اجتهاد مطلق دستيابد.
3. اگر فرض كنيم كه اطلاق ولايت فقيه نشان مىدهد كه مورد وثوق بودن،شرط نيست; همين روايتبراى تقييد آن اطلاق كافى است. حال اگر كسىادعا كند كه بين اين روايتبا ساير ادله ولايت فقيه تعارض وجود دارد،بناچار اين تعارض موجب مىشود كه هر دو دليل را كنار بگذاريم و بهاصل «عدم ولايت» رجوع كرده، فقط مواردى را كه با دليل خارج شدهاندبپذيريم كه در اين صورت فقط ولايت فقيه كاردان قابل اطمينان ثابتمىشود.
4. اصول كافى. جلد اول، «ما يجب من حق الرعية على الامام»، حديثهشتم. در سند اين حديثشخصى بنام «صالح بن سندى» وجود دارد كهوثاقت او ثابت نشدهاست، مگر آنكه مبناى استدلال يكى از مراجع رابپذيريم كه بيان داشته است همه افرادى كه در آسناد «كامل الزيارات»نام بردهشدهاند، مورد وثوق مىباشند، كه از جمله آنها همين «صالح بنسندى» است. ا باب 47 كتاب كامل الزيارات، حديث دوم نام از به چشممىخورد.
5. براى استنباط شرط عدالت در ولى امر نائب الامام عليه السلام مىتوانيماز راه اولويت پيش برويم و بگوئيم: چون عدالت در امام جماعتشرطاست، به طريق اولى در ولى امر شرط مىباشد. يا از دلالت التزامى عرفىاستفاده كنيم و بگوئيم: در امام جماعت، عدالتشرط است و اين به طريقالتزام از خلال روايات مربوط به امام جماعت در مىيابد كه وقتى بانصوص مربوط به نيابت روات احاديث و فقهاء از امام عليهالسلام برخوردمىكند، به آسانى مىفهمد كه اين قبيل عبارات براى اين جمعيت متشرع جزنسبتبه شخص عادل به كار نمىرود. لذا افراد غير عادل در زمره كسانىباقى مىمانند كه در حق آنان اصل عدم ولايت و نيابت از امام جارىمىشود.
6. قيد «غالبا» را از آن رو آوردهايم كه در بعضى از موارد،ملاك و مبناى حكم متجلى نمىشود; بلكه صرفا از باب ترجيع يكى از طرفينبدون وجود مرجع مىباشد، كه به خاطر اتخاذ موضع واحد صورت پذيرفتهاست. در چنين صورتى، نكتهاى كه ما پيرامون تقديم راى اعلم شرهداديم، كامل و تام نخواهد بود.
7. درست است كه در روايت احمد بن اسحاق، علت وجوب اطاعت عمرى وفرزندش را مورد وثوق بودن آن دو معرفى كرده است، نه آنكه در صدورحكم مورد وثوق باشند; ولى عرفا از مناسبات موضوع درمىيابد كه موردوثوق بودن حاكم در حقيقتبه عنوان راهى براى اطمينان به حكم وى استو اينكه حاكم شرعى در اظهار حكم به موضعى محكم يافته است. همچنانكهدلايل ديگرى كه از موثوق بودن فقيه سخن نمىگويند، عرفا به چنين وثوقىبرگشت مىگنند; لذا هر گاه راى يك فقيه اعلم با راى فقيه اعلم ديگرناسازگار شد، به هيچ روى نمىتوان به آن اطمينان داشت.
8. وسايل. جلد 12، باب 6 از ابواب خيار، حديث دوم.
9. پيشتر گفتيم كه مراد از حرمت در اين مسائل يا حرمت ظاهرى است ويا آنكه موضوع آن با دخالتحاكم شرع عوض شده و در نتيجه حكم عوض شدهو حرمتبر جاى نمىماند.
10. بحار الانوار. جلد 27، باب 3 از كتاب امامت، حديث 4، ص 68.
11. بحار الانوار. جلد 2، باب 33 از كتاب العلم، حديث 25، ص 266.
12. اصول كافى. جلد اول، باب «ما امر النبى(ص) بالنصيحة الائمةالمسلمين و اللزوم لجماعتهم و من هم؟»، حديث پنجم. در بعضى ازنسخههاى كتاب به جاى «صفقة الامام» عبارت «صفقة الابهام» بچشممىخورد.
13. بحار الانوار، جلد 27، باب سوم از كتاب الامامه، حديث اول، ص 67.
14. بحار الانوار. ج 2، 33 از كتاب العلم، حديث 22، ص 266.
15. بحار الانوار. ج 2، 33 از كتاب العلم، حديث 21، ص 265.
16. بحار الانوار. ج 2، باب 33 از كتاب العلم، حديث 23، ص 266.
17. سوره فتح، آيات 10 19.
18. به ويژه اينكه ما اطلاق ادله ولايت فقيه را بر اساس مقدمات حكمت(و اصول عقلى) به دست نياوردهايم. مثلا امر به اطاعت در آيه كريمهاطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم» و روايت احمد بناسحق (فاسمع له و اطع يا فاسمع لهما و اطعهما) دلالتبر وجوب اطاعتبطور مطلق مىنمايد و شامل همه انواع حكم مىباشد، اما با استناد بهحذف متعلق و مطرح نبودن قدر متيقن دركلام، همراه با اين نكته كه هدفاز ولايت، نقص كمبودها و رفع كاستىهاى شخص تحت ولايت مىباشد. اما جمله«فانهم حجتى عليكم» با تمسك به ظواهر حال امام و غيبت آن حضرت،دلالتبر اطلاق دارد; اين مطلب را به تفصيل بيان كرديم. نتيجه آنكهاطلاقات مزبور فقط محدوده جبران نارسائىها را فرا مىگيرند.
19. توقيع شريف مىخوانيم: «فارجعوا فيها الى رواة احاديثنا». رجوعدر هر موضوعى، با آن موضوع مناسبت دارد. پس رجوع به ولى امر نسبتبهاوامر آنها بدين معنى است كه انسان به اين دستورات پايبند باشد وآنها را بكار بندد و رجوع به ايشان در مورد اموال قاصرين بدين معنىاست كه انسان تصميمات آنها را به اجرا درآورد و يا نتايجحاصل ازتصرفاتشان را مورد عمل قرار دهد. اما اطلاق آيه كريمه و روايت احمدبن اسحاق كه در آن امر به اطاعتشدهاست، ممكن است دراينباره گفتهشود: اين دستور فقط شامل پذيرش اوامر فقهاء مىباشد و نشان آن نيستكه فقيه يا هر ولى امر ديگرى مىتواند در اموال قاصرين تصرف كند ياآنكه تصرفاتى كه با نظر وى انجام گرفته، لازم الاجرا هستند. ولى عرفبا جمع دو دليل پى مىبرد كه اين حق نيز براى فقها ثابتشده است.دليل ازل اينكه فقها از حق صدور دستور برخوردارند و دليل دوم اينكهبايد شخصى وجود داشته باشد كه در اموال قاصرين تصرف كند. از اين دومطلب به آسانى درمىيابيم كه فقيه به عنوان مقام ولايتخود داراى حقتصرف در اموال قاصرين است و تشكيك ياد شده ياد شده جنبه عقلى دارد،نه عرفى.
20. ظاهرا مراعات عدم ضرر در اين رابطه كافيست و منظور ازضرر كارهائيست كه شامل از دست رفتن مصلحت گردد. به دليل اينكه مفهومعرفى ولايت اينست كه شخص تحت ولايت كه قبلا قصور و ناتوانى داشته بسانفردى مىشود كه نقص ندارد و گوئى كمبودهايش جبران شده است. از طرفىما مىدانيم كه در افراد غير قاصر، شرط صحت فعل، آن نيست كه فعل نسبتبه ترك آن رجحان داشته و از مصلحتبرخوردار باشد. مثلا اگر اين فردبا انگيزهاى درونى اقدام به انجام كارى نمايد كه ترك سودمند وپربارتر نباشد، نمىتون گفت كه وى عملى سفيها نه انجام داده و يا برخلاف موازين مصلحت و مفصده عمل كرده است; عليرغم آنكه ممكن است دراين فعل مصلحت عقلانى فرض نشود. البته درباره يتيم در قرآن آمده است:و لا تقربوا مال اليتيم الا بالتى هى احسن.» انعام 152; (به ماليتيم نزديك نشويد، مگر از راهى كه نيكوترين روش است). اما به نظرمىرسد كه همين دستورالعمل نيز با در نظر گرفتن مناسبات حكم وموضوع; مطلبى بر خلاف بيان ما را دربرندارد; زيرا نكته دقيق درتدويناين قانون براى يتيم، ملاحظه مصالح اوست. بديهى است كه اگر دخالت درمال يتيم با ترك اين دخالت مساوى باشد، تحريم آن هيچگونه مصلحتى رانسبتبه حال وى نشان نمىدهد. بنابراين اگر دلائل ولايت فقيه از اينبعد اطلاق داشته باشند، نمىتوان اين دلائل را با آيه مذكور تخصيص زد.
21. اما اطلاق توقيع شريف در اين مساله روشن و واضح است زيرا گفتيمكه رجوع در هر موضوع، مناسب خود آن است. اما اطلاق آيه «اطيعوا الله»و روايت احمد بن اسحاق كه امر به اطاعت در آنها هيچگونه قيدى همراهنيست، شبههاى را پيش مىآورد كه در مساله تصرف نسبتبه اموال قاصرينتوضيح داديم. شبهه اينست: دو جمله مذكور فقط دلالتبر وجوبفرمانبردارى دارند و از اينكه انسانى حق اجبار كسان ديگر را از طريقاجراء حدود و تنبيهات شرعى داشته باشد; سخنى به ميان نياورده است. جواب همانست كه در فرازهاى پيش توضيحداديم و آن اينكه: با جمع بيندو دليل در مىيابيم كه ولايت فقيه اطلاق دارد. دليل اول اينكه ما مىدانيم افرادى از حق اطاعتبرخوردارند و دليلدوم اينكه اجراى حدود و تعزيرات شرعىامرىاست ضرورى، بنابراين،فقيهكهاز حقاطلاعتبرخوردارمىباشد. اجراى حدودرانيز برعهدهداردوتشكيك مزبور عقلىاست نه عرفى.
22. دراينگونه از احكام، شرط آن نيست كه قبل از صدور حكم، الزامشرعى نسبتبه آن وجود نداشته باشد. چه بسا كه چنين حالتى باشد، ولىحاكم با فرض آنكه قبلا حكمالزامى نبودهاست، حكم خود را صادرمىكند(اگرچه اين فرض برخلاف واقع است). گاهى حكم حاكم هر دو جنبه كاشفى وولايتى را در بر دارد.
23. از همينجاست كه ذهن عرفى در مىيابد كه اينگونه احكام از نوعاحكام ظاهرى هستند، بر خلاف نوع دوم احكام، يعنى احكام ولايتى. ازبيانات گذشته دانسته مىشود كه در صورت علم به خطاى مدرك فقيه درصدور حكم، حكم دى (البته حكم كاشفى) از حجيتسقوط مىكند، اگرچه نسبتبه خطاى خود حكم، علم نداشته باشيم. مثلا اگر بدانيم كه حاكم درتعيين هلال ماه به بينه غيرتامه استناد جسته است، اما احتمال دارد كهبه طور تصادفى اين حكم با واقعيت مطابقت داشته باشد. در اين صورتحكم وى از حجيتساقط مىشود، زيرا نشان از واقع ندارد. بلى، اگر حجيتاين نوع از احكام را به اعتبار بازگو كردن واقع ندانيم و صرفا آنراحكم ظاهرى تلقى كنيم; در اين حالتبين علم به خطاى در حكم و خطاى درمدرك حكم تفاوت خواهيم گذارد، يعنى در صورت علم به خطاى حكم، حجيتآن ساقط مىشود و در صورت علم به خطاى در مدرك، حجيت آن بر جاىمىماند. ولى حقيقت اينست كه اگر فلسفه حجيت احكام كاشفى را جز ايننكته بدانيم كه احكام مزبور نشانگر واقع هستند، نكته ديگرى در كارنيست تا حجيت آنها را از باب احكام ظاهرى بدانيم. البته اين فرض كهممكن است احكام كاشفى حتى با فرض علم به خلاف يا علم به خطاى درمدرك، از جيتساقط نشوند، با ذهن عرفى سازگار نيست.
24. در ابعاد ديگر نيز ممكن است ارتباطات مردم در شرائط مختلف فرق كند.مثلا موضوع تعدد زوجات، در زمان جنگ با زمانهاى ديگر فرق مىكند و درر زمانى، مصلحتخاصى حكمفرما مىباشد.