عرفاى اسلامى با دو اصطلاح سرو كار دارند: احوال و مقامات.
احوال، عبارتند از: موهبتهايى كه از جانب خداوند، بر قلب انسانى كه طالب حقيقت است، نازل مىشوند، تا او را به كمند جذبه الهى، ارتقاء بخشند. از اينرو گفتهاند: «الحال نازلة بالقلب و لا تدوم» «حال، فيضى است كه بر قلب انسان، نازل مىشود و دوام نمىيابد» .
مقامات، همان منازلى است كه انسان بايد براى قرب به معبود، طى كند و عبارتند از: توبه، ورع، زهد، فقر، صبر، توكل و رضا.
در فرق ميان احوال و مقامات گفتهاند: «الاحوال مواهب و المقامات مكاسب» . «احوال، موهبتهايى الهى و مقامات، امورى است اكتسابى» (1) .
اگر مقامات را از دايره تجربه دينى خارج كنيم، ولى ناگزيريم احوال را مساوى و مرادف با تجربه دينى بدانيم. وحى و الهام نيز در قلمرو تجربه دينى است. آيا مىشود اينها را احوالى بشماريم كه براى انبيا و اوليا حاصل مىشود؟
از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله نقل شده است كه فرمود:
«لى مع الله وقت لا يسعنى ملك مقرب و لا نبى مرسل» (2) .
«مرا با خدا وقتى است كه در آن وقت، هيچ فرشته مقرب و هيچ پيامبر مرسلى گنجايش مرا ندارد» .
اين وقت، براى انبياى الهى بزرگترين تجربه است. البته بر حسب درجات آنها، اين تجربه اختلاف پيدا مىكند. تجربه نبى خاتمصلى الله عليه وآله فوق تجربههاست. در اين حالت، نه فرشتگان مقرب، گنجايش او را دارند، نه انبياى مرسل. از آنجا كه «نبى مرسل» نكره در سياق نفى است و عموميت دارد، حتى شامل خود آن بزرگوار هم مىشود او در ميقاتى كه «مع الله» دارد، به مرتبهاى مىرسد كه مقام رسالت و خاتميتخودش نيز گنجايش آن را ندارد. آيا اين برداشت، از كلام آن بزرگوار درست است؟ اين، چيزى است كه به ذهن نگارنده مىرسد. ممكن استخواننده گرامى برداشت ديگرى داشته باشد.
درباره حضرت يعقوب عليه السلام كه در تب و تاب فراق يوسف عزيزش مىسوخت و مىگداخت، و كارش به جايى رسيد كه
«ابيضت عيناه من الحزن» (3) .
چنين سرودهاند:
يكى گفتش كه اى پير خردمند
كه اى روشن ضمير گمگشته فرزند
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى
چرا در چاه كنعانش نديدى؟
بگفت احوال ما برق جهان است
گهى پيدا و گاهى در نهان است
گهى بر تارم اعلى نشينيم
گهى تا پشت پاى خود نبينيم
آيا نمىشود معراج را يكى از تجربههاى بزرگ پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله بدانيم؟ او در اين سفر الهى، سير نكرده، بلكه سيرش دادهاند. او مشمول «اسراء» شده كه «سبحان الذي اسرى بعبده ليلا..» . (4)
او در اين اسراء، از مسجدالحرام به مسجدالاقصى و از آنجا به آسمانها رفت، تا به مقام «قاب قوسين او ادنى» (5) رسيد. چنين موهبتى نصيب هيچكس نشده بود. اين مقام، همان مقامى است كه جبرئيل مىگويد:
«لو دنوت انملة لاحترقت» (6)
«اگر به اندازه بند انگشتى نزديك شوم، مىسوزم» .
احمد ار بگشايد آن پر جليل
تا ابد مبهوت ماند جبرئيل
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش
وز مقام جبرئيل و از حدش
گفت او را هين بپر اندر پيم
گفت رو رو كه حريف تو نيم
باز گفتا گز پيم آى و ما يست
گفت، رو زين پس مرا دستور نيست
باز گفت او را بيا اى پردهسوز
من به اوج خود نرفتستم هنوز
گفتبيرون زين حد، اى خوش فرمن
گر زنم پرى بسوزد پر من
حيرت اندر حيرت آيد زين قصص
بيهشى خاصه كان اندر اخص
تجربه پيامبران خدا، در عين اين كه وسيله ارتقاء و تكامل آنهاست، وسيله ارتقاء و تكامل بشريت نيز هست. جذبههاى وحى و حالات نزول فرشته و تكليم از وراى حجاب (7) . نه تنها روشنىبخش جان و دل آنهاست، بلكه بشر نيز از آثار و بركات آن، بهرهمند و برخوردار مىشود. اينان، تحت تاثير همين جذبهها آن چنان كامل مىشوند كه مىتوانند «اسوه» (8) انسانهاى ديگر باشند. انسان تكاملنيافته، كجا مىتواند اسوه و الگوى انسانهاى ديگر باشد؟ خفته را خفته كى كند بيدار؟ آنكه در معرض خطاى عقيده و عمل و گفتار است، چگونه شايسته است كه پيشوا و مقتداى بىقيد و شرط ديگران باشد؟ آرى عصمت، لازم است. كسى كه در پندار و گفتار و كردار، معصوم است و عاصمى از غيب او را پاسدارى و نگهدارى مىكند، شايسته چنين مقام و منزلتى است.
هدايت آنها، هدايت الهى است. عاصم غيبى آنها را بر مسندى نشانده كه آنها را از رهنمودهاى ديگران بىنياز كرده است. خداوند آنها را بر كرسى هدايت نشانده و درباره آنها فرموده است:
«افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدي الا ان يهدى» (9) .
«آيا آن كه هدايتبه حق مىكند، سزاوارتر است كه پيروى شود يا آن كه هدايت نمىپذيرد، مگر آن كه (از طرف هدايت كنندهاى) هدايتشود؟» .
جذبههاى روحى و وحيانى و تجارب باطنى انبيا دستمايه تكامل افراد و اجتماعات است. دين و برنامههاى دينى آنها هم فردى است و هم اجتماعى. فرد يا جامعه با الهام از رهنمودهاى انبيا، ره صدساله را يك شبه مىرود. قرآن كريم فرمود:
«و اذكروا نعمة الله عليكم اذ كنتم اعداء الله فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها» (10) .
«به ياد آوريد نعمتخدا را بر خويشتن، همان زمانى كه دشمن يكديگر بوديد و خداوند ميان دلهاى شما الفتبرقرار كرد و به بركت نعمت او با يكديگر برادر شديد و شما بر لبهاى از آتش (هلاكت) بوديد و خداوند شما را از آن، نجات داد» .
اين كار، كار آسانى نبود. اگر نگوييم محال بود، بايد بگوييم: قريب به محال بود. از اينرو فرمود:
«لو انفقت ما في الارض جميعا ما الفتبين قلوبهم» (11) .
«اگر همه آنچه در روى زمين است، انفاق مىكردى، ميان دلهاى آنها الفتبرقرار نمىكردى» .
يعنى در اينجا اسباب مادى - كه مهمترين آنها مال و ثروت است - كارساز نيست. رخنه كردن در دلها و اتصال رشته قلوب به يكديگر، به گونهاى كه در غم و شادى يكديگر شريك باشند و به اندوه يكديگر، اندوهگين شوند و به شادى يكديگر شادى كنند، تنها از راه دين و ايمان ممكن است.
جذبههاى روحى و وحيانى پيامبران، كيميايى است كه مس وجود افراد را طلاى گرانبها مىكند. البته تا افراد، اصلاح نشوند، جامعه اصلاح نمىشود. ولى ممكن است اصلاح فرد به اصلاح جامعه نينجامد. اصلاح جامعه منوط استبه اصلاح تعداد قابل توجهى از افرادى كه بتوانند جامعه را متحول كنند. اگر تعداد اين افراد، قابل توجه نباشد، يا اين كه هرچند تعداد آنها زياد است، ولى از يك نظام فكرى و رهبرى صحيح برخوردار نيستند. و در نتيجه نمىتوانند جامعه را متحول سازند. البته اگر نتوانند چنين نظام درست فكرى و رهبرى را پديد آورند، معذورند و بر آنها ايرادى نيست، ولى اگر بتوانند و انجام ندهند، معلوم مىشود احساس مسؤوليت نمىكنند و نمىخواهند تن به مسؤوليت دهند. در اين صورت، معذور نيستند.
خلاصه اين است كه بايد فرق گذاشت ميان قصور و تقصير. قاصران، معذورند و مقصران، غير معذور.
ابوذر غفارى از ربذه به مكه آمد و به ديدار پيامبرصلى الله عليه وآله نائل شد. او در يك ديدار چند لحظهاى چنان متحول شد كه تمام عقيدههاى باطل و همه عادات و آداب جاهلى و قومى را پشتپا زد و آماده هر نوع مبارزه و جهاد شد. او مجاهدى سرسخت و يارى وفادار و فداكار براى پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله و پس از آن بزرگوار، براى علىعليه السلام بود. تا زمانى كه پيامبرصلى الله عليه وآله زنده بود و رهبرى امت نوبنياد را بر عهده داشت، او هم استوانهاى مقاوم بود كه فشارهاى دشمن را تحمل مىكرد و ضربات آنها را به همراهى ديگر دوستان مخلص، خنثى مىساخت. پس از پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله رهبرى امت از محور خود خارج شد. ولى ابوذر از پاى ننشست و مبارزه را تا سر حد تحمل تبعيدهاى پياپى و مرگ غريبانه و مظلومانه در ربذه ادامه داد.
روزى كه ابوذر مظلوم را به ربذه تبعيد مىكردند و به دستور عثمان هيچكس نبايد او را بدرقه كند، اميرالمؤمنين و حسنين عليهم السلام او را بدرقه كردند و حضرت در لحظه تلخ وداع فرمود:
«لو قلبت دنياهم لاحبوك، و لو قرضت منها لامنوك» (12) .
«اگر دنياى آنها را پذيرا مىشدى، دوستت مىداشتند و اگر از دنياى آنها بهرهاى مىگرفتى، تو را ايمنى مىبخشيدند» .
آرى هركس بر سر سفره آنها مىنشست و با آنها در مظالم، شريك مىشد و از لذائذ مادى بهره مىگرفت، در امان بود و هركس در برابر كجرويها لب به اعتراض و انتقاد مىگشود، بهرهاش شلاق و تبعيد و مرگ بود.
راستى ابوذرها چه يافته بودند كه اينگونه متحول مىشدند و در راه اهداف عاليه دين، از تمام تعلقات مىگذشتند و با اخلاص كامل، فداكارى مىكردند.
ابوذرها و عمارها و سلمانها در كدام مكتب كلامى و فلسفى درس خوانده بودند و به وسيله كدام يك از براهين خداشناسى از بيراهه به راه راست آمدند؟ در كدام مدرسه، دوره منطق و كلام و فلسفه را گذرانيده بودند؟ از علوم طبيعى و رياضى چه اندازه بهره برده بودند؟ چند جلد كتاب مطالعه كرده بودند؟ كداميك از متون درسى را نزد اساتيد فن، قرائت كرده بودند؟ درس آنها درس عشق بود، نه درس فن. آنها فهميده بودند كه درس عشق، در دفتر و كتاب و مدرسه، آموختنى نيست. آنها در كتابخانه پاى درس ملاهاى مكتبى ننشسته بودند. هركس مىخواست همدرس آنها شود، بايد اوراق را بشويد.
بشوى اوراق اگر همدرس مايى
كه درس عشق در دفتر نباشد
معلم عشق، باب تجربه دينى را به روى آنها گشوده بود. در عالم تجربه دينى چيزهايى را تجربه كردند كه يكباره آنها را منقلب كرد. رهبرى كه به تجربه وحى و به يك غمزه، «مساله آموز صد مدرس شد» دريچهاى هم به روى شاگردان حقيقى خود گشود و آنها را به عالم معنى سوق داد. عروس معنى چنان آنها را خيره و دلباخته كرد كه هرگز حاضر نشدند در برابر عروس ماديات، ديده و دل ببازند. آرى در عالم تجربه دينى است كه انسان يكباره منقلب مىشود.
تحولى كه تجربه دينى در آنها پديد مىآورد، آنها را به مرحلهاى مىكشاند كه حب و بغض آنها صرفا براى خداست. آنها براى خدا خشم مىگيرند و براى خدا خشنود مىشوند و صد البته كه اميدشان هم فقط به خداست. از اينرو اميرالمؤمنين عليه السلام در بخش ديگرى از سخنان خود در حين وداع با ابوذر فرمود:
«انك غضبت لله فارج من غضبت له» (13) .
«تو براى خدا خشم گرفتى. به همان كه برايش خشم گرفتهاى، اميدوار باش» .
نه اينها باهركسى مانوس مىشوند و نه هركسى با آنها انس مىگيرد. ابوذر با علويان مانوس است، نه با عثمانيان و امويان. اينها از هم گريزانند. ابوذر اگر به آنها نزديك شود، دينش در خطر است و آنها اگر به ابوذر نزديك شوند، دنيايشان در خطر است. از اينرو حضرت فرمود:
«ان القوم خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك» (14) .
«آن گروه بر دنياى خود از تو ترسيدند و تو بر دين خود از آنها ترسيدى» .
ذره ذره كاندر اين ارض و سماست
جنس خود را همچو كاه و كهرباست
ناريان مر ناريان را طالبند
نوريان مر نوريان را جاذبند
از ابوذرها نبايد برهان كلامى متكلمان و برهان علمى عالمان و برهان فلسفى فيلسوفان بخواهيم. نمره آنها در كلاس كلام و علم و فلسفه صفر است. آنها از براهين جهانشناختى و وجودشناختى و غايتشناختى چيزى نمىدانند ولى نتيجه همه را در جان و دل خود ريخته و همه را درهستى خود جذب كردهاند. براهين را براى خداشناسى و خداجويى مىخواهند. آنها بهتر از همه خدا را شناخته و جستهاند. اگر غايتبراهين اين است، آنها قله غايات را به بركت تجربه دينى و همت عالى، فتح كردهاند و اگر غايت آنها فضل فروشى و بحث و جدال مدرسهاى و رسيدن به غرور علمى و كبر كلامى و فلسفى است، آنها از اين كارها بيزار و متنفرند. آنها هرگز زبان خود را به لاف و گزاف فلسفى و كلامى نمىآلايند و جان و دل خود را به شبهات و سفسطهها و شكاكيت نمىآلايند و ساعات گرانبهاى عمر عزيز خود را صرف اين امور نمىكنند.
با اين همه، نبايد چنين پنداشت كه بحثهاى كلامى و فلسفى و علمى، امرى بىحاصل و بيهوده است. سنگرنشينان بحث و جدال، آنهايى هستند كه متون درسى را در محضر استاد فرا گرفته و از حوزه و مدرسه و دانشگاه فارغالتحصيل شدهاند. اينها اگر نباشند و با زبان و قلم، از ذهن مردم - به ويژه نسل جوان - شبههزدايى نكنند، زبانها و قلمهاى مسموم، جوانان را گمراه و زمينه تضعيف اعتقادات را فراهم مىسازند. به همين جهت است كه در حوزهها و دانشگاهها وجود بحثهاى كلامى و فلسفى ضرورت دارد و بخشى از مطبوعات كشور، بايد به اين امور اختصاص يابد.
غالب حكما و متكلمان اسلامى ميان حال و قال، يا حكمتبحثى و ذوقى جمع كرده بودند. متكلمانى كه دستپرورده حضرت صادقعليه السلام بودند مانند هشام بن حكم و هشام بن سالم و ابوجعفر مؤمن الطاق و ... چنين بودند. آنها هم در ميدان بحث، تاخت و تاز مىكردند و هم اهل حال بودند. شاگردى امام ششمعليه السلام آنها را در هر دو ميدان، قوى و نيرومند كرده بود. آنها هم عارف بودند و هم متكلم. هم اهل سير و سلوك بودند، هم اهل درس و مطالعه، توحيد مفضل، شاهكار حكمتبحثى است. اما مفضل، قبل از آن كه به حكمتبحثى مجهز شود، اهل ذوق و تجربه معنوى و سير و سلوك باطنى شده بود. در مكتب امام صادقعليه السلام آنهايى كه هم از استعداد علمى برخوردار بودند و هم از استعداد ذوقى، از هر دو جهت پيشرفت مىكردند. كسانى هم بودند كه فقط براى يكى مستعد بودند. لذا در يك بعد، پيشرفت مىكردند. برخى از سران مذاهب اربعه تسنن، شاگردان حضرتند. ولى فقط در بعد علمى. آنها اهل جذبه و شور و حال نبودند. به همين جهت، توفيقى هم به دست نياوردند.
شيخالرئيس - كه استوانه حكمتبحثى است - در اواخر و شايد از اول، گرايش اشراقى داشت و به همين جهت است كه در لابهلاى آثار او، رسالةالعشق خودنمايى مىكند و بخشى از آخرين كتابش - يعنى «الاشارات و التنبيهات» - به بيان مقامات عارفان اختصاص يافته است. او مىخواست آنچه مىداند، ببيند و آنچه مىبيند، بداند. پيشوايان معصوم دينى چنين بودهاند. هم در مقام كشف قلبى حقيقت و رؤيتباطنى آن، استاد كل بودهاند و هم در مقام بحثهاى علمى و كلامى و فلسفى. طبعا عالم و متكلم و فيلسوف مسلمان نيز تحت تاثير راه و رسم آنها مىكوشد كه چنين باشد. مگر ممكن است كه راه شاگرد غير از راه استاد و راه پيرو غير از راه رهرو باشد؟
اين شيوه كه جرقه آن در آثار شيخالرئيس خورده، بعدها استمرار و گسترش يافته است. شيخ اشراق هم اهل بحث است و هم اهل ذوق، خواجه طوسى كه آثار شيخ اشراق را تدريس مىكرده و بر اشارات شيخالرئيس شرح نوشته و كتاب كلامى تجريد را بر مبانى خود تدوين كرده، اين چنين است، چرا كه كتاب اوصاف الاشراف او دنيايى از وجد و حال است و خواننده مدرسه ديده را به سوى عوالم ديگرى سوق مىدهد و باب تجربه دينى را بر روى او مىگشايد.
صدر المتالهين جامع هر دو جنبه است: او در بسيارى از مسائل فلسفى از جذبههاى معنوى خود خبر مىدهد. او داماد و شاگرد ملا صدرا - فيض كاشانى و محقق لاهيجى نيز چنين بودند - در عصر ما امام خمينى و علامه طباطبائى جامعيت داشتند. شاگردشان استاد مطهرى شهيد، نيز ذو جنبتين بود. ديگر دست پروردگان آنها نيز چنينند.
بنابراين، هم بايد حكمتبحثى را - مخصوصا در حوزههاى علمى - توسعه داد و هم حكمت ذوقى را.
1) درباره احوال و مقامات رجوع شود به پژوهشنامه متين، سال دوم شماره پنجم و ششم صفحه 234 به بعد.
2) بحارالانوار: ج82، ص 243.
3) يوسف: 84 (چشمانش از غم و اندوه نابينا شد) .
4) الاسراء: 1.
5) النجم: 9.
6) بحارالانوار: ج18، ص 382، باب 3 ، روايت 86.
7) اشاره استبه آيه كريمه «ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من وراء حجاب او يرسل رسولا» (شورى: 51) .
8) در قرآن كريم چنين آمده است: «قد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة» (الاحزاب: 21) در اين آيه پيامبرخاتمصلى الله عليه وآله اسوه مطلقه است.چرا كه او معصوم است و اسوه بودن معصوم، قيد و شرطى ندارد. همچنين درباره ابراهيم و كسانى كه به او ايمان آوردهاند، فرموده است: «قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم و الذين معه» (الممتحنه: 4) و نيز درباره انسان فرموده است: «قد كان لكم فيهم اسوة حسنة لمن كان يرجو الله» (الممتحنه: 6) . اسوه بودن ابراهيم و كسانى كه به او ايمان آوردهاند، نيز مطلقه است. چرا كه در ميان آنها، بلكه در راس آنها معصوم است.
9) يونس: 35.
10) آل عمران: 103.
11) الانفال: 63.
12) نهجالبلاغه: خطبه 128 (130) .
13) همان.
14) همان.