بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين . . . قال على عليه السلام : و اعلموا ان عباد الله المستحفظين علمه , يصونون مصونه و يفجرون عيونه . . . و هذبه التمحيص ( 1)
جلسات بحث ما درباره مسأله خاتميت طولانى شد . اگر تا اندازه اى اين مبحث , نامنظم بيان شده باشد من چندان مقصر نيستم . مسائل و مباحثى كه قبلا از طرف ديگران طرح نشده و در اطراف آن مسائل زياد بحث نشده است و حتى خود شخص گوينده هم به اين كيفيت و به اين طرز طرح نكرده است خواه ناخواه نمى تواند آنطورى كه بايسته و شايسته است در ابتدا منظم طرح شود .
براى اينكه آقايان محترم در اين مبحث كاملا توجه بفرمايند كه به اصطلاح طلاب , ورود و خروج ما در اين مطلب چگونه است , امشب خلاصه مفيدى براى شما عرض مى كنم تا درست مطلب دستگيرتان بشود .
مجموع بحثهاى ما راجع به خاتميت در چهار قسمت است و در واقع بحث ما چهار ركن و چهارپايه دارد . ركن اول و پايه اول آن انسان و اجتماع است از اين نظر كه آيا انسان يك موجود ثابت و جامد و يكنواختى است , از نظر اخلاق , از نظر طرز تربيت و هم از نظر اجتماعى و تشكيلات اجتماعى ؟ آيا انسان طرز زندگيش در تمام زمانها بايد يك جور و يكنواخت باشد مانند زنبور عسل ؟ يا بر عكس , انسان چه از نظر فردى و چه از نظر اجتماعى يك موجود متحول و متكامل و متغيرى است ؟ اگر انسان صددرصد موجود ثابتى باشد قوانين زندگى او هم بايد صددرصد قوانين ثابت و لا يتغيرى باشد , و اگر انسان يك موجود صددرصد متغير و متحولى باشد عكس آن قضيه مى شود , هيچ قانون ثابتى نمى تواند داشته باشد , هميشه بايد قوانينش تغيير بكند . يا آنكه فرض سومى هست كه حقيقت همان است و آن اينكه انسان داراى جنبه هاى ثابت و جنبه هاى متغيرى است , از يك نظر بايد از يك اصول ثابتى پيروى بكند , ولى در قسمتهايى هم بايد از اوضاع متغيرى تبعيت نمايد . از اين جهت درست مانند بدن انسان است كه مجموعه اى از ميلياردها سلول است , قسمت اعظم آن سلولها دائما مى ميرند و نو مى شوند ولى قسمتى از سلولها كه سلسله اعصاب را تشكيل مى دهند و فعاليتهاى اصلى بدن با آنها است ثابت و جاويدند . قوانين زندگى بشر همينطور است . اصول زندگى انسان , طرحهاى اولى زندگى انسان كه زمينه را براى تكامل او فراهم مى كنند قوانين ثابت و لا يتغيرى هستند ولى فروع زندگى انسان تغيير پذير است .
بعضى به اين تعبير گفته اند : انسان يك موجود متغيرى است ولى مدار تغييرش يك مدار ثابت است , مثل اينكه ماه متغير است و در دو لحظه در يك جانيست اما مدار ماه يك مدار ثابت است و ماه از مدار خودش خارج نمى شود , اگر احيانا از مدار خودش خارج شود , نزديكتر بشود به زمين و يا دورتر بشود از زمين , هم اوضاع زمين آشفته مى شود و هم وضع خود ماه . دانشمندان مى گويند : اگر ماه از اين فاصله معينى كه از زمين دارد مقدارى نزديكتر بشود , درياها طغيان خواهد كرد و روى زمين را خواهد گرفت و يك جاندار صحرائى در روى زمين باقى نخواهد ماند , چون جزر و مد درياها ناشى از ماه است , اين حالت جزر و مدى و اين وضعى كه الان درياها دارند بستگى دارد به اينكه مدار ماه همين است كه هست , و اگر دورتر بشود تغييرات ديگرى پيدا مى شود . ولى ماه در عين اينكه مدار حركتش ثابت است خودش ثابت نيست , خودش دائما در حركت است و هر شب شما مى بينيد كه از يك نقطه بر ما طلوع و در نقطه ديگر غروب مى كند و نقطه هاى طلوع و غروب در هر شب با شب قبل متفاوت است : رب المشارق و المغارب . و همچنين خود زمين نسبت به خورشيد . مدار زمين يك مدار معينى است . اگر زمين از مدار خودش خارج شود و در مدار مريخ يا زحل قرار بگيرد و خلاصه اگر از مدار فعلى خارج شود و نزديكتر يا دورتر از حد فعلى به خورشيد بشود به كلى وضع موجودات روى زمين عوض مى شود . اگر مثلا در مدار عطارد قرار بگيرد تمام جانداران روى زمين كباب مى شوند , و اگر در مدار زحل قرار بگيرد زمين ما شايد قابليت براى حفظ حيات كه با ارزش ترين پديده اين عالم است نداشته باشد .
انسان يك موجود متغير و متحولى است . انسان نبايد در جا بزند بلكه بايد متغير و در حركت باشد اما مدار انسان يك مدار خاص است . مدارش بايد ثابت بماند . اگر بخواهد از مدار خودش خارج شود و در مدار حيوان قرار بگيرد هلاكت است و تباهى , و اگر مثلا بخواهد وارد شود در مدار ملائكه و متشبه به ملائكه بشود باز هم از مدار خود خارج شده است . افراط و تفريطها همه خروج از مدار انسانيت است . مدار انسانيت مدار وسطيت و جامعيت است : و كذلك جعلناكم امة وسطا . . . ( 2 ) زهاد و عباد و كسانى كه به خيال خود مى خواستند جلو بيفتند , مىآمدند از پيغمبر اكرم اجازه بگيرند كه خودشان را اخته كنند . مى گفتند : هل لى ان اختصى ؟ ( 3 ) اجازه مى دهيد كه خودم را اخته كنم ؟ مى خواهم ريشه شهوت را در وجود خودم قطع كنم تا بهتر و فارغ بال تر بتوانم به عبادت پروردگار بپردازم . فكر مى كرد كه اگر بتواند خودش را از قيد خوردن و خوابيدن هم رها بكند , بكند . ولى پيغمبر اكرم اجازه نمى داد و صريحا نهى مى كرد . پيغمبر اكرم انسان را در مدار انسانيت به حركت مىآورد و هرگز نمى خواست انسان را از مدار انسانيت خارج كند . اسلام براى انسان مسير تكوينى و مشخصى قائل است كه از آن به صراط مستقيم تعبير مى كند .
يك ركن مطلب ما اينست كه انسان موجودى است كه هم بايد ثابت بماند و هم بايد تغيير كند , قهرا هم بايد قواعد ثابتى در زندگى داشته باشد و از آنها پيروى كند و هم بايد آئين نامه ها و قوانين متغيرى داشته باشد . پس يك ركن بحث ما انسان است , كه قبلا تحت عنوان ( جبر تاريخ ) درباره آن بحث كرديم .
ركن ديگر خاتميت وضع قانونگزارى اسلام است . ما راجع به اسلام هم گفتيم كه اسلام اصول ثابتى دارد و فروع متغيرى كه ناشى از همين اصول ثابت است , يعنى به موازات انسان , اسلام قوانين دارد , براى جنبه هاى ثابت انسان و آن چيزهائى كه مدار انسانيت انسان را تشكيل مى دهد و بايد ثابت بماند اسلام قوانين ثابت آورده است , اما براى آن چيزهايى كه مربوط به مدار انسان نيست , مربوط به نقطه اى است كه انسان در مدار قرار گرفته است , اسلام هم فروع متغيرى دارد ولى درمحدوده همان اصول ثابت , و يا اساسا دخالتى نكرده و بشر را مختار و آزاد گذاشته است .
موضوع سوم يا پايه سوم سخن ما علم و اجتهاد و علماء و مجتهدين بودند . وقتى عالم به روح اسلام آشنا شد و توانست فروع را به اصول برگرداند , وقتى كه هدفهاى اسلام را شناخت و وسيله ها را هم شناخت , هدف را با وسيله اشتباه نكرد , هدف را بجاى وسيله نگرفت , وسيله را بجاى هدف نگرفت , صحيح را از سقيم شناخت , وقتى كه با روح اسلام آشنا شد , همانطورى شد كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود : قد نصب نفسه لله سبحانه فى ارفع الامور من اصدار كل وارد عليه و تصيير كل فرع الى اصله , وظيفه واقعى خود را انجام داده است . علما و مجتهدين واقعى ركن سوم خاتميت به شمار مى روند , و در شريعت ختميه سمت مهندسى اداره اين كارخانه عظيم را دارند , نه سمت سازنده آن را . آنهائى كه مهندسهاى اين كارخانه هستند و مى توانند بفهمند كه اين كارخانه را چه جور بايد راه انداخت , كسانى هستند كه ما در اصطلاح به آنها مجتهد يا فقيه مى گوئيم . مجتهد يا فقيه , كسى است كه بصير در دين است . اين هم ركن سوم مسأله خاتميت .
ركن چهارم در مسأله خاتميت آن چيزى است كه موضوع تفقه و تفكر و اجتهاد است , يعنى آن چيزى كه تفقه و اجتهاد بايد روى آن صورت بگيرد . آن , قرآن و سنت و اجماع و عقل است , و البته ما فعلا راجع به عقل و اجماع نمى خواهيم بحث كنيم . مسأله قرآن و سنت يك پايه ديگر است . از چه نظر ؟ از اين نظرى كه مى خواهم عرض كنم , و آن اينست : مسأله اى ما داريم كه آيا فهم قرآن و درك معانى و استنباط حقايق قرآن , مطلبى است كه در گذشته انجام شده است ؟ يا خير , قرآن در هر زمانى مى تواند موضوع مطالعه جديد قرار بگيرد و بلكه بايد موضوع مطالعه جديد قرار بگيرد . به عبارت ديگر آيا ( ديدى ) كه با آن ( ديد ) بايد منابع اسلامى مطالعه شود يك ديد ثابت و يكنواخت است يا متغير و متكامل است ؟ اگر من بتوانم مقصود خودم را توضيح بدهم خوب است .
ما در دنيا كتابهائى داريم كه اين كتابها به دست بشر تأليف شده است . اين كتب هر اندازه عالى باشد و هر اندازه مشكل باشد بالاخره يك موضوع محدودى است , يك نفر , دو نفر , پنج نفر متخصص كه روى اينها كار كردند مى توانند پنبه آنها را كاملا حلاجى كنند كه ديگر چيزى براى آيندگان باقى نماند . مثلا گلستان سعدى يك شاهكار است . روى گلستان سعدى چقدر مى توانيم كار كنيم كه درست اين گلستان را , پشت و رويش را , دولا و سه لايش را زيرورو كرده باشيم , تحليل كرده باشيم كه هر بيتى از ابيات گلستان و هر جمله اى از آن نثرهاى عالى آن را اگر از ما بپرسند كه اين را چگونه بايد خواند و چگونه بايد تعبير كرد بتوانيم بگوئيم ؟ مسلما يك چيز محدودى است . چند نفر دانشمند و اديب و فاضل كه به ادبيات عرب و ادبيات فارسى آشنائى داشته باشند , تاريخ زمان سعدى و معلومات دوره او را هم بدانند گلستان را حل مى كنند و حل هم كرده اند , گلستان يك كتاب حل شده است , دو سه تا كلمه در گلستان مانده است كه هنوز قطعى و مسلم نيست و شايد غلط نوشته شده است و شايد هم آن توجيهاتى كه گفته اند درست باشد .
مثلا در ديباچه گلستان مى گويد : ( . . . ذكر جميل سعدى كه در افواه عوام افتاده و قصب الجيب حديثش ) . . . . سر اين كلمه ( قصب الجيب ) مانده اند كه يعنى چه ؟ چون قصب به معنى نى است و جيب به معنى گريبان , ولى قصب الجيب در اينجا چه معنى مى دهد ؟ در فلان نسخه چنين بوده است و فلان نسخه ديگر چنان , كدام فرد چنين گفته و فلان فرد ديگر چنان . همچنين است اين شعر سعدى :
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
هر بيشه گمان مبر كه خالى است
شايد كه پلنگ خفته باشد
اين شعر را چند جور مى توان خواند , يك نوع همين جور كه خواندم , نوع ديگر : هر بيشه گمان مبر كه خالى است ( خال ) شايد كه پلنگ خفته باشد , و ممكن است بيشه نباشد و بيسه باشد : هر بيسه گمان مبر كه خالى است ( خال ) شايد كه پلنگ خفته باشد . خيلى ها گفته اند كه اين آخرى درست است .
شاهنامه فردوسى از همين قبيل است , تاريخ بيهقى از همين قبيل است . تاريخ بيهقى به زبان فارسى است و در عصر غزنويان نوشته شده است و قهرا مشكلاتى دارد , چند نفر آن را شرح كرده اند و بالاخره حل شده است و بعد از اين كسى بخواهد روى آن كار كند يك كار غير لازمى است .
ولى يك وقت هست موضوع مطالعه انسان طبيعت است . آيا مطالعه طبيعت مثل مطالعه گلستان سعدى است ؟ يكى , دوتا , سه تا دانشمند كه روى آن مطالعه كردند ديگر حل شد و بقيه مردم ديگر نبايد مطالعه كنند ؟ و آيا مى شود بقيه به پاورقيهائى كه آنها نوشته اند مراجعه كنند ؟ يا خير , هر چه بشر روى طبيعت كار بكند به كشفيات تازه اى نائل مى شود . ارسطو يك مرد طبيعت شناس است , در عين اينكه يك فيلسوف است يك طبيعت شناس هم هست . بوعلى سينا در بسيارى از مطالب با ارسطو مخالفت كرده است . ابن رشد اندلسى كه او هم يك فيلسوف است تعصب شديدى نسبت به ارسطو دارد و به همين جهت تنفر فوق العاده اى از ابن سينا دارد , از دست او عصبانى است كه چرا با ارسطو مخالفت كرده است , كوشش فوق العاده اى دارد كه هر جا بوعلى با ارسطو مخالفتى دارد بوعلى را رد بكند , و مى گويد حرف همان است كه ارسطو گفته و ديگر بالاتر از حرف ارسطو حرفى نيست . فرنگيها هم گفته اند : ( طبيعت را ارسطو تشريح كرد و ارسطو را ابن رشد ) . ابن رشد تمام مساعى خود را به كاربرد براى شرح كلمات ارسطو . ولى مسلم اين اشتباه است , طبيعت خيلى بزرگتر است از اينكه هزارها و صدها هزار ارسطو جمع شوند و بتوانند آن را طورى كه هست شرح بدهند . از زمان ارسطو تا كنون هر چه بشر بيشتر روى طبيعت مطالعه كرده است به عجز خود بيشتر واقف شده است . حالا بعد از دو هزار و چهارصد سال از زمان ارسطو , اينشتين كه بزرگترين طبيعت شناس زمان ما بود , در مقدمه كتاب خود مى گويد : ( بشر پس از اين همه مساعى كه براى خواندن كتاب طبيعت به كار برده است تازه با الفباى آن آشنا شده است ) . يعنى اگر طبيعت را تشبيه بكنيد به يك كتاب طبى بزرگ كه روى اساس علمى نوشته شده است , آن كسى كه الفبا را ياد گرفته چقدر با آن كتاب آشناست ؟ بشر امروز همينقدر با رازهاى طبيعت آشنا شده است . فرض كنيد بچه اى تازه رفته به مدرسه و الفبا را به او ياد داده اند , فقط حروف را از هم تشخيص مى دهد , فاصله اين آدم تا برسد به جائى كه كتابى مثل قانون ابن سينا را بتواند بخواند و مقصود را بفهمد و مشكلات را حل كند , چقدر است ؟ اين مرد طبيعت شناس بزرگ جهان كه در قرن ما در شناختن طبيعت بى جان كسى را مثل او نداشتيم , مى گويد تازه بشر با الفباى قرائت طبيعت آشنا شده است , همه علومى كه به دست آورده اين قدر است . پس گاهى موضوع مطالعه ما كتابى است كه سعدى يا فردوسى تأليف كرده است با آنهمه نبوغشان , ابن سينا تأليف كرده است با آنهمه نبوغش , و گاهى موضوع مطالعه , طبيعت است . كتابى كه به دست بشر تأليف شده بالاخره يك كتاب حل شدنى است . شفاى بوعلى با آنهمه ابهام بالاخره اساتيدى پيدا مى شوند و تمام آن را حل مى كنند . ميرزاى جلوه معروف , استاد فلسفه بوعلى بود , يكى دو جا از شفا بود كه ميرزاى جلوه از حل آنها عاجز بود . مى گويند وقتى كه على محمد باب ظهور كرد ميرزاى جلوه مى گفت : من هيچ معجزه اى از اين پيغمبر جديد نمى خواهم , فقط چند جا از شفاى بوعلى است كه من نتوانسته ام آنها را حل كنم , اگر او بتواند حل كند من به او ايمان مىآورم .
ولى بالاخره مسأله اى كه بشر طرح بكند حل مى شود . خود بوعلى برخى از مسائل را طرح مى كند و بعد مى گويد من كه نتوانستم آن را حل كنم , آيندگان بيايند و حل بكنند . در مسأله ( شوق و عشق ماده به صورت ) مى گويد من كه عاجزم , آيندگان بيايند و حل كنند , صدر المتألهين مىآيد و آن را حل مى كند . شيخ انصارى با آنهمه نبوغش , در مسأله تعاقب ايدى در مكاسب عاجز مى شود , برخى از محققين اعصار بعد مىآيند و حل مى كنند . اما طبيعت اينطور نيست , بشر نمى رسد به جائى كه بگويد بحمد الله همه مشكلات عالم را حل كرديم و ديگر مشكلى باقى نمانده است . نه اين طور نيست .
قرآن كتاب است , از طرفى يك نوشته است , سخن است آنطورى كه گلستان سعدى هم سخن است , شفاى بوعلى هم سخن است , شاهنامه فردوسى هم سخن است , اما سخنى است كه گوينده اش خدا است نه بشر . از اين جهت مثل طبيعت است . آورنده قرآن آورنده طبيعت است . قرآن خاصيت گلستان سعدى و شفاى بوعلى و شاهنامه فردوسى را ندارد , خاصيت طبيعت را دارد كه در هر زمانى بشر موظف است روى آن تدبر و تفكر كند و استفاده ببرد . اروپائيها يك جمله خوبى دارند , مى گويند : حقيقت آنست كه آيندگان مى گويند يعنى هميشه بشر در كشف حقيقت رو به پيش است ( نمى خواهم بگويم هر چه بشر در زمان متأخر گفت هيچوقت اشتباه نيست و بهتر است از آنچه كه در زمان قبل گفته است , خير , بشر اشتباه هم مى كند , ولى مجموعا و رويهمرفته اينطور است ) بشر در يك همچو سير و مسيرى هست كه تدريجا حقايق را بيشتر كشف مى كند . در مجموع سير خود با همه اينكه گاهى حقيقتى را كشف مى كند و بعد دوباره از آن منحرف مى شود و بعد از صد سال , دويست سال , پانصد سال يا هزار سال باز برمى گردد به همان حرف اول خودش , ولى در يك سطح عاليترى رو به پيش است . اين راجع به حقايق طبيعى .
راجع به قرآن چطور ؟ آيا حقايق قرآن همان چيزهائى است كه نوابغ مفسرين هزار سال پيش گفته اند ؟ همان است كه در تبيان شيخ طوسى و مجمع البيان طبرسى و تفسير كشاف زمخشرى و تفسير كبير امام فخر رازى آمده است ؟ يا خير , خالق و واضع و مدون قرآن همان خالق و واضع و مدون طبيعت است , همانطور كه طبيعت متشابهات و محكمات دارد و تدريجا بايد معماها و مشكلاتش حل شود و تدريجا بشر بايد خود را با حقايق طبيعت آشنا كند , قرآن هم از اين قبيل است .
پس ركن چهارم مسأله خاتميت , فياضيت و پايان ناپذيرى زمينه اجتهاد و استنباط است , جوشانى و تمام ناشدنى آن است , چيزى است كه به موجب آن هر زمان تازه است .
در حديث است كه از امام صادق عليه السلام پرسيدند : ما بال القرآن لا يزيد بالنشر و الدراسة الا غضاضة ؟ يعنى چرا قرآن هر چه بيشتر خوانده و تدبر مى شود بر طراوت و تازگى آن افزوده مى شود ؟ فرمود : لانه لم ينزل لزمان دون زمان و لا لناس دون ناس , و لذلك ففى كل زمان جديد و عند كل ناس غض ( 4 ) . يعنى از آن جهت است كه قرآن براى يك زمان معين و براى مردم معين نازل نشده است , براى همه زمانها و همه مردم است . از اين جهت در هر زمانى نو است و نزد هر مردمى تازه است .
قرآن مثل يك چشمه است كه مرتب بايد از اين چشمه آب كشيد و از آن آب جارى كرد . اميرالمؤمنين على عليه السلام در جمله هائى كه در آغاز سخن خواندم اينچنين مى فرمايد : و اعلموا ان عباد الله المستحفظين علمه يصونون مصونة , بدانيد آن بندگانى كه خداوند آنها را نگهبان علم خود قرار داده است , راز خدا را حفظ مى كنند و يفجرون عيونه و چشمه هاى خدا را جارى مى كنند و آبهاى زير زمينى را بيرون مى كشند ( بعد راجع به خود آنها بياناتى دارد كه گر چه از بحث ما خارج است ولى براى شما ترجمه مى كنم ) يتواصلون بالولاية و يتلاقون بالمحبة ( در اين دو جمله روابطشان را با يكديگر توضيح مى دهد ) يعنى آنهائى كه به حقيقت عالم اسلامى هستند , به حقيقت , خدا به آنها اجازه مى دهد مجتهد و عامل ( و تصير كل فرع الى اصله ( باشند , اولين خاصيتى كه در آنها هست اينست كه و داد و محبت دارند و ميان آنها تواصل است , باهم مرتبط و متصل هستند , از هم جدا نيستند , روابطشان با يكديگر قطع نيست . يتواصلون بالولاية . اگر مقصود از ولايت محبت باشد , يعنى محبت , آنها را به هم مربوط كرده است , و اگر مقصود ولايت الهى باشد , يعنى ولايت الهى آنها را به يكديگر پيوند مى دهد . يتلاقون بالمحبة وقتى كه يكديگر را ملاقات مى كنند , مثل دو عاشق و معشوق هستند , يكديگر را جذب مى كنند , از ملاقات يكديگر دلكن نمى شوند , نه اينكه سر جلو رفتن و عقب رفتن با يكديگر دعوا كنند . و يتساقون بكأس روية . ( تساقى ) از ماده ( سقى ) به معنى سيراب شده است . ( تساقى ) يعنى جامها را رد و بدل كردن . از جامهاى يكديگر سيراب مى شوند , اين به آن مى گويد من فلان حقيقت را كشف كرده ام به تو بگويم , آن به اين مى گويد من فلان حقيقت را كشف كرده ام به تو بگويم , اين از نور علم آن استفاده مى كند و آن از نور علم اين بهره مى برد , اين به او مى تابد و او به اين مى تابد , اين از جامى كه تهيه كرده است به او مى نوشاند و او از جامى كه تهيه كرده است به اين مى نوشاند , سيراب مى كنند يكديگر را . و يصدرون برية , بيرون مىآيند در حالى كه سيراب و اشباع شده اند لا تشوبهم الريبة , ريبه و شك و ترديد در وجود آنها راه پيدا نمى كند, و لا تسرع فيهم الغيبة , در ميان آنها غيبت نفوذ پيدا نمى كند , از يكديگر غيبت و بدگوئى نمى كنند , على ذلك عقد خلقهم و اخلاقهم خداوند خلقت و خوى آنها را اينچنين بسته است , فعليه يتحابون و به يتواصلون پس محبت الهى است كه اينها را گرد يكديگر جمع كرده است , و اساس كارشان خداست , خداست كه اينها را به هم مربوط و متصل ساخته است . فكانوا كتفاضل البذر ينتقى فيؤخذ منه و يلقى , قد ميزه التخليص و هذبه التمحيص . مثل اينها مثل بذر انتخاب شده است . كشاورز وقتى كه مى خواهد زراعت بكند هر دانه اى را نمى پاشد , بهترين دانه ها را به عنوان نمونه پيدا مى كند و آنها را براى پاشيدن و كاشتن انتخاب مى كند . مى فرمايد اينها از اين قبيل هستند . قد ميزه التخليص و هذبه التمحيص ( 5 ) . تلخيص و تمحيص شده اند , انتخاب اصلح در ميان آنها صورت گرفته است . اين هم تتمه جمله هاى حضرت .
غرض اينست : قرآن چون كتاب خدا است حكم كتاب طبيعت را دارد , هر دوره اى و هر زمانى بايد مسلمين و مؤمنين روى آن مطالعه كنند , و لهذا قرآن همانطور كه دستور تدبر و تفكر در طبيعت را به همه مسلمين مى دهد و تشويق مى كند كه تدبر كنيد و تعقل كنيد , درباره خودش نيز همين تأكيد و تشويق را مى كند و مى گويد هر چه بيشتر در قرآن مطالعه كنيد بهتر به حقايق آن پى مى بريد . جمله هايى از بزرگان دين در اين زمينه مى خوانم تا بدانيد كه خود بزرگان دين قرآن را از آن اول همين طور به ما معرفى كرده اند . خطبه معروفى است از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه من قسمتى از آن را در اينجا براى شما مى خوانم . اين خطبه در ( كافى ) هست و خيال مى كنم در كتب اهل تسنن هم عين آن موجود باشد . اينكه از كتب اهل تسنن تأييد مىآورم براى اينست كه اگر حديثى را شيعه از طرق خود , و اهل تسنن از طرق خود نقل كرده باشند , با اينكه طرق اين دو فرقه از هم جدا است , بهتر مورد اطمينان است كه حتما صحيح و معتبر است و از پيغمبر اكرم رسيده است .
پيغمبر اكرم در ابتداى جمله هاشان فرمودند : اذا التبست عليكم الفتن فعليكم بالقرآن هر وقت فتنه ها بر شما روى آورد و امر بر شما مشتبه شد به قرآن مراجعه كنيد . و هو كتاب تفصيل و بيان و تحسين قرآن كتابى است كه تفصيل مى دهد و بيان مى كند , و هو الفصل ليس بالهزل در قرآن امر غير جدى وجود ندارد . له ظهر و بطن , يعنى پشت دارد و شكم دارد , و به تعبير روايت ديگر له ظاهر و باطن ظاهر دارد و باطن دارد فظاهره حكمة و باطنه علم , ظاهر قرآن حكمت و دستور العملهاى ظاهرى است اما از باطن قرآن علم مى جوشد ظاهره انيق و باطنه عميق , ظاهر قرآن زيبا و باطن آن مثل دريا عمق دارد له نجوم و على نجومه نجوم يا: له تخوم و على تخومه تخوم مجموعا حالا چه نجوم باشد و چه تخوم حاصل معنى اينست كه قرآن درجات و مراتب دارد , يك معنى از ظاهرش فهميده مى شود ولى يك درجه كه عميق تر مى رويد به يك حقيقت تازه اى برخورد مى كنيد , باز يك طبقه عميق تر مى رويد به يك حقيقت تازه اى بر مى خوريد . لا تحصى عجائبه و لا تبلى غرائبه شگفتيهاى آن برشمرده نمى شود و تازگيهاى آن كهنه نمى گردد . فيه مصابيح الهدى و منار الحكمة و دليل على المعروف لمن عرف الصفة , چراغهاى هدايت در اين كتاب است , محل نور حكمت در اوست , دليلى بر معروف است براى كسى كه صفت را بشناسد . راجع به اين جمله بحثهاى زيادى كرده اند , نمى توانم توضيح بدهم و فقط يك جمله ديگر از اين خطبه را عرض مى كنم : فليجل جال بصره ( 6 ) . حالا كه اين كتاب يك همچو زمينه اى دارد , پس آنكه چشمى دارد , چشم بصيرت , چشم خود را باز كند و در اين كتاب به جولان بياندازد .
اخبار و احاديث زياد ديگرى در اين زمينه داريم كه امشب به خواندن نمى رسد و ان شاء الله در جلسه آينده , آن اخبار و احاديث را كه مى رساند قرآن در هر زمانى تازه است و در هر زمانى موضوع تفكر و تدبر است , دريائى است و درهايى كه بايد از اين دريا استخراج بشود پايان ناپذير است , براى شما خواهم خواند .
اين هم ركن ديگرى است از اركان مسأله خاتميت , يعنى استعداد پايان ناپذيرى كه قرآن كريم براى استخراج و استنباط حقايق تازه دارد .
1 . نهج البلاغه , خطبه 212 .
2 . سوره بقره , آيه 143 .
3. در برخى كتب اهل سنت به اين صورت آمده است : الا نختصى ؟ .
4 . عيون اخبار الرضا , چاپ سنگى , ص 239 .
5 . نهج البلاغه , خطبه 212 .
6 . اصول كافى , ج 2 , ص 599