در مقاله پيشين يادآور شديم كه بحث معنى شناسى گزارههاى دينى را در دو بخش بررسى خواهيم كرد; بخش نخست آن مربوط به گزارههايى است كه در مورد خداوند به كار مىرود، و هدف، بررسى بار معنايى اين گزارهها و واژههاى گرفته در آن،بوده است. بخش دوم دايرهاى گستردهتر دارد و گزارههاى دينى ديگر را نيز در بر مىگيرد مانند آنچه در زمينه جهان شناسى، انسان شناسى و مانند آن مطرح شدهاند. پيش از اين، بخش نخست را بررسى كرديم و اينك به بررسى بخش دوم آن مىپردازيم.
در يك تقسيم بندى معروف منطقى مركبات تام (جملههاى كامل) را به دو قسم خبرى و انشايى تقسيم كردهاند. جملههاى: هوا گرم است; گل زيبا است;آتش گرم است; آب جامد نيست; درخت پا ندارد و... جملههاى خبرىاند كه آنها را خبر يا قضيه ناميدهاند; و جملههاى: راستگو باش; از دروغگويى بپرهيز; آيا با من به سفر مىآيى؟ چه هواى گرمى; و ...جملههاى غير خبرىاند كه آنها را انشاء ناميدهاند. جملههاى نوع اول را شناختارى وجملههاى نوع دوم را غير شناختارى مىگويند; زيرا جملههاى نوع نخست از وجود يا عدم چيزى گزارش مىدهند و واقعيتى را توصيف مىكنند در حالى كه جملههاى نوع دوم چنين پيام و زبانى ندارند.
به عبارت ديگر، جملههاى گونه نخست ريشه در تفكر يا حواس ادراكى انسان دارند، كه همگى ابزارهاى شناخت آدمىاند; ولى جملههاى گونه دوم ريشه در احساسات درونى، آرزو، محبت و دوستى، نفرت و عداوت و پديدههاى روانى احساسى انسان دارند، كه الزاما با شناخت و تصديق يا تكذيب همراه نيستند، گرچه ممكن است درپارهاى موارد با آن همراه باشند.
اكنون اين پرسش مطرح مىگردد كه آيا گزارههاى كلامى شناختارىاند يا غير شناختارى؟ اين پرسش خود به دو پرسش زير تجزيه مىشود:
1. آيا قصد به كار برندگان چنين گزارههايى اين است كه آنها را به معناى شناختارى به كار برند؟
2. آيا ماهيت منطقى آنها چنان است كه در واقع صرف نظر از اين كه چه معنايى از آنها اراده مىشود يا صادقاند و يا كاذب؟
درمورد پرسش نخستيادآور مىشويم كه شكى وجود ندارد كه دين باوران از لحاظ اخلاقى بر اين باورند كه جملاتى نظير: «خداوند انسان را دوست دارد» نه تنها شناختارى، بلكه صادق نيز هستند. مؤمنان معمولى بدون اين كه ضرورتا توقف كنند تا به بررسى تفاوت بين واقعيات دينى، و واقعياتى كه از طريق ادراك حسى و علوم بر ما آشكار مىگردد، بپردازند، پذيرفتهاند كه حقايق و واقعيات دينى وجود دارد، و اين كه اعتقادات دينى خود آنان به چنين حقايقى مربوط مىگردد.
ولى امروزه برخى از نظريه پردازان زبان دينى را غير شناختارى به شمار آوردهاند، در اين نوشتار سه نظريه معروف را در اين باره نقد و بررسى خواهيم كرد:
«راندال» دين را نوعى فعاليتبشرى مىداند كه مانند علم و هنر سهم خاص خود را در پيشرفت فرهنگ انسانى ايفا مىكند، از نظر وى آنچه كه شناخت آن مهم است اين است كه نمادهاى دينى همراه با نمادهاى غير شناختارى نماد نوعى چيزى نيستند كه سواى فعل و تاثير وعملكرد آنها بتوان به آنها اشاره كرد. بلكه نماد آنها چيزى هستند كه خود انجام مىدهند، يعنى نقش و عملكرد خاص آنها. (2)
به عقيده راندال نمادهاى دينى نقش و عملكردى چهارگانه دارند:
نخست اين كه اين نمادها احساسات را بر مىانگيزند و انسان را به عمل وا مىدارند اين نمادها ممكن استبه همين خاطر تعهد عملى افراد را نسبتبه آنچه كه فكر مىكنند بر حق است، تقويت كنند.
دوم اين كه اين نمادها موجب برانگيختگى حس تعاون و همبستگى مىگردند و از اين رو، باعث انجام و اتحاد جامعه از طريق پاسخ و واكنش مشترك به نمادهايش مىشوند.
سوم اين كه اين نمادها مىتوانند گوناگونى تجربه را كه نمىتوان از راه كاربرد ظاهرى و لفظى زبان آنها را بيان نمود، انتقال دهند.
چهارم اين كه اين نمادها هم به شناخت تجربه بشرى نسبتبه جنبهاى از عالم كه مىتوان آن را«نظام شكوهمند» يا «نظام الهى» ناميد، و هم به تبيين و تقويت آن كمك مىكنند.
در توصيف نقش اخير نمادهاى دينى، راندال به بسط نوعى تمثيل زيباشناختى پرداخته وگفته است:
اثر نقاش، موسيقى دان وشاعر به ما ياد مىدهد كه چگونه چشمها، گوشها، ذهن و احساسات خود را با حداكثر قوت و مهارت به كار بگيريم... اثر هنرى به ما نشان مىدهد كه چگونه اسرار و ويژگىهاى ناشناخته عالم موجود، نيروهاى پنهان و امكانات موجود در آن را شناخته و درك كنيم، به علاوه اثر هنرى موجب مىشود كه ما بتوانيم صورتهاى جديدى را كه جهان از طريق آنها، با همكارى روح انسان، مىتواند خود را پنهان سازد مشاهده كنيم.
آيا در مورد انبيا و اوليا جز اين مىتوان گفت؟ آنان نيز مىتوانند امورى را براى ما انجام دهند و دگرگونيهايى در ما و در جهان ما ايجاد كنند... آنها به ما مىآموزند كه ببينيم زندگى انسان در جهان چيست و چه بايد باشد؟ آنها به ما ياد مىدهند كه دريابيم طبيعتبشر با شرايط طبيعى و مادى خود چه مىتواند بكند؟ آنان ما را نسبتبه جهان پيرامون خود حساس و پذيرا مىسازند، آنها ما را توانا مىسازند كه بعد دينى و معنوى جهان، يعنى نظام شكوهمند و همراه با آن تجربه انسان را بهره بشناسيم و احساس كنيم، به ما ياد مىدهند كه چگونه با عالم ربوبى راه يابيم و به ما نيل به لقاء الله را نشان مىدهند». (3)
نقشهاى اجتماعى، روانى، تربيتى و معنوى دينى چنان كه راندال اشاره كرده است جاى انكار يا ترديد نيست، بلكه سخن در اين است كه اولا: دين علاوه بر اين نقشهاى عملى و روانى، نقش مهم معرفتى و عقلانى نيز دارد، و ثانيا: تحقق نقشهاى عملى و روحى و تربيتى دين آنگاه امكان پذير است كه نقش معرفتبخشى دين را پذيرا شويم. گذشته از اين، در كلمات راندال پارهاى ابهامات لفظى نيز وجود دارد. جان هيك در اين باره گفته است:
با سخن گفتن از راه يافتن به عالم ربوبى و نيل به «لقاء الله»منظور راندال اين نيست كه بگويد خدا يا موجود الوهى به عنوان واقعيتى مستقل از ذهن انسان وجود دارد، او به گونهاى نمادين سخن مىگويد، برخى از عبارتهاى وى چنيناند:«خدا كمال مطلوب ما، ارزش حاكم بر رفتار ما، و غايت قصواى ماست».
او نوعى نماد عقلى براى بعد دينى عالم و الوهيت است، اين بعد دينى كيفيتى است كه بايد آن را در تجربه بشرى از جهان و شكوه و عظمت ديدار او كه از عالم فراتر مىرود و به مشاهده قلمرو ابدى وعالم مثال راه مىبرد، كشف نمود.
الوهيتبنابر تعريف راندال، بر ساخته موقت ذهن يا فرافكنى موجودى نوخاسته است. كه در يكى از اقمار يك سياره كوچك ساكن است، خدا بر اساس اين ديدگاه، خالق و فرمانرواى مطلق عالم نيست، بلكه بازتاب گذارى تخيل در قلمرو محدودى از زمان و مكان است. (4)
به اعتقاد جان هيك، نظريه راندال در باب دين و نقش و كاركرد زبان دينى، با وضوح كامل بيانگر نحوهاى از تفكر است كه در اشكال ديگر و با وضوح كمتر امروزه رواج دارد. اين طرز تفكر بدين نحو عينيتيافته كه در آن واژه دين يا ايمان كه تقريبا به عنوان معادل آن به كار مىرود تا حد زيادى جايگزينى واژه خدا شده است. در زمينهها و موضوعاتى كه سابقا مسائلى در باب وجود خدا، صفات خدا، غايت افعال او مطرح مىگرديد و مورد بحث واقع مىشد، امروزه به طور نمونه همان موضوعات و مسائل به دين، ماهيت آن، نقش، صور و ارزش عملى آن مربوط مىگردد، نوعى تغيير و جابجايى از اصطلاح «خدا» و مفاهيم مربوط به آن به عنوان واژه كليدى به واژه «دين» به عنوان واژه اصلى همان خانواده زبانى صورت گرفته است.
از اينرو، امروزه بحث و گفتگوى فراوانى در باب دين به عنوان جنبهاى از فرهنگ بشرى رواج دارد، همان طور كه راندال مىگويد: «دين آن طور كه اكنون معتقديم، نوعى مشغله شخصى بشرى استبا نقش و عملكرد اجتناب ناپذير اجتماعى خاص خود و چگونگى اجراى آن».
از لحاظ مطالعات آكادميكى كه در بسيارى از دانشگاهها و دانشكدهها وجود دارد، خدا به عنوان موضوعى فرعى در حوزه موضوع گسترده تر دين شناخته مىگردد.
در سطحى عامه پسندتر، دين عموما از لحاظ روانشناختى به عنوان نوعى فعاليتبشرى كه نقش و عملكرد كلى آن كمك كردن به افراد براى دستيافتن به هماهنگى وانجام درونى و نيز در ارتباط با محيط زيست آنهاست، لحاظ مىگردد.
بنابر اين هم در سطح آكادميك و هم در سطح عامه پسند، خدا طبعا بر اساس دين به عنوان يكى از مفاهيمى كه از آن بحث مىكنند، تعريف مىگردد، تا اين كه دين بر اساس مفهوم خداوند به عنوان زمينه و خاستگاه پاسخهاى متنوع افراد بشر به يك هستى فوق طبيعى واقعى، تعريف گردد.
اين جانشين شدن«دين» به جاى «خدا» به عنوان كانون اصلى بحث و فحص، نوعى دگرگونى در ماهيت پرسشهايى پديد آورده است كه همواره به طور جد در اين حوزه مطرح مىگردد. در باب خداوند، پرسش سنتى طبعا بوده است كه آيا خداوند وجود دارد يا واقعى است؟ چنين پرسشى در باب دين پيش نمىآيد، آشكار است كه دين وجود دارد، مهمترين پرسشها به غايات و اهدافى مربوط مىگردد كه دين در حيات بشر دارد و آن اين كه آيا بايد به ترويج و تقويت آن پرداختيانه، و اگر پاسخ مثبتباشد در چه جهاتى بايد گسترش يابد تا حداكثر فايده از آن حاصل شود.
تحت فشار اين دلمشغولىها پرسش ازحقيقت اعتقادات دينى در حاشيه قرار گرفته و به جاى آن موضوع فايده عملى اين اعتقادات كانون توجه همگان را اشغال كرده است. (5)
جان استوارت ميل و برتراند راسل استفاده از روش فايدهگرايى را به جاى روش استدلال در بحثهاى مربوط به خداشناسى مردود دانستهاند، ميل در اين باره چنين گفته است: مادام كه انسانها تعاليم نشان را به عنوان واقعيات مثبت ومسلم پذيرفتهاند، كه درست همانند وجود خودشان يا وجود اشياى دور و برشان، شبهه ناپذير است، در اين صورت متصور نيست كه درباره فايده اعتقاد به آن، پرسو جو كنند، مادام كه براهين مربوط به حقيقت و صدق دين، به ميزان بسيار، متقاعدكنندگىاش را از دست نداده باشد، نيازى نيست كه فايده دين مورد تاييد و تاكيد قرار گيرد.
مردم يا بايد اعتقاداتشان را از دست داده، يا از اتكا به اعتقاد ديگران ستبرداشته باشند كه خود را در موضع ضعيف دفاعى قرار دهند، و توجه نداشته باشند كه به جاى دستبالا دارند دست پايين را مىگيرند، برهان براى اثبات فايده دين به كار كسانى مىآيد كه از بيان هر نوع شك و شبههاى كه احساس مىكنند، پرهيز دارند. (6)
عبارات «ميل» به انگلستان نيمه قرن نوزدهم اشاره دارد كه اتفاقا از لحاظ دينى مشتركات فراوانى با جامعه معاصر امريكا دارد، سخن وى گفتار انتقادى برتراند راسل را به خاطر مىآورد كه گفته است: «من مىتوانم به افرادى كه استدلال مىكنند كه دين از حقيقتبرخوردار است و بنابر اين بايد به آن ايمان داشت احترام بگذارم، اما در مورد كسانى كه مىگويند به دين بايد ايمان داشت چون فايده بخش است، و مىگويند پرسش در باب اين كه آيا از حقيقتبرخوردار استيا نه، اتلاف وقت است، تنها احساس توهين مىكنم». (7)
جان هيك پس ازنقل كلام ميل و راسل گفته است: «تفاوت عميقى ميان عبادت و پرستش خداوند و علاقه داشتن به دين وجود دارد. خدا، اگر وجودش واقعيت داشته باشد، آفريننده و خالق ماست و به طور نامحدود هم از لحاظ ارزش و هم از لحاظ قدرت برتر از ماست، از سوى ديگر، دين به عنوان يكى از تعلق خاطرهاى گوناگون كه ممكن است ما آن را به عنوان الگويى براى خود برگزينيم، در مقابل ما قرار دارد، ما در رابطه با دين و اديان نقش ارزشيابى كننده را بازى مىكنيم و خداوند تابع آن چيزى قرار مىگيرد كه ما آن را مورد ارزيابى قرار مىدهيم. ديگر نيازى نيست كه چنان خود را در معرض قضاوت و رحمت الهى بدانيم، ما به جاى آن مىتوانيم به بحث در باب دين و مفهوم خدا در درون آن بپردازيم، مفهومى كه مىتوانيم آن را تحليل، تعريف و حتى مورد تجديد نظر قرار دهيم، اين خدا، چنان كه در انديشه كتاب مقدس مىيابيم، پروردگار زنده آسمان و زمين نيست كه در پيشگاه او افراد انسان به هنگام عبادت با خشوع سر تعظيم فرو مىآورند و با شعف و شادى براى خدمت نمودن به او قيام مىكنند.
چنين نظريهاى در باب دين نمايشگر نوعى بسط وتحول منطقى در درون جامعهاى صنعتى است، تحولى كه به انحاى مختلف اصالت علم (8) ، اصالت تحقق (9) و اصالت طبيعت (10) ناميده شده است، اين تحول مبتنى بر اين فرض است كه بر پايه رشد عظيم، گسترده و چشمگير و هنوز شتابان معرفت علمى و دستاوردهاى آن حقيقت هر جنبهاى از واقعيتيا جنبهاى فرضى از آن را بايد با كاربرد روشهاى پژوهشى علمى در زمينه پديدار مربوط كشف نمود، خداوند پديدارى نيست كه مورد مطالعه پژوهش علمى قرار گيرد اما دين هست، مىتوان از تاريخ پديدار شناسى، روانشاسى، جامعه شناسى ومطالعه تطبيقى اديان سخن گفت، از اين رو، دين به موضوع پژوهش گسترده تبديل شده و خداوند به ناگزير به عنوان تصور و مفهومى كه در درون دين پديدار و پيچيده دينى وجود دارد، شناخته مىگردد. (11)
نظريه دوم درباره نقش و عملكرد دين كه بر خصلت غير شناختارى بودن زبان دينى تاكيد مىكند از جانب بريث ويت ارايه گرديده است. او بر اين عقيده است كه احكام دينى قبل از هر چيز داراى نقش و عملكرد اخلاقى هستند، از نظر او اولين فايده احكام دينى، اعلام اتحاد با مجموعهاى از اصول اخلاقى است، نقش دين اخلاقى است ولى صرفاعاطفى نيست، چه قصد و نيت عمل را به شيوهاى خاص بيان مىكند، به عقيده او گزارههاى دينى اعلام تعهد در برابر يك شيوه زندگى است، يا شيوههايى براى شركت جستن در يك مشى و سلوك عملى، و در مورد مسيحيت، نيت داشتن براى عمل مشفقانه و مهربانانه.
داستانهاى خاصى نظير سيره مسيح، اين فايده و نقش را دارند كه رهيافتهاى اخلاقى مناسبى را برمىانگيزند، اينها از نظر روانى در تشويق دلسپارى و الهامگيرى مردم در پيش گرفتن همان راه و روشها كه در داستانها آمده است، صرف نظر از اين كه واقعيت داشته يا نه، مؤثرند. بريث ويت مىنويسد: «در واقع يك داستان شايد اگر بى انجام باشد پشتوانه بهترى براى سلوك عملى دراز مدت ايجاد مىكند» داستانها مجعولات مفيدند كه نه تاكيد اكيدى در باب آنها هست و نه ايمان شديدى، ولى همواره چونان منبع الهامى براى عمل بودهاند، دين يك نقش ارزشمند ايفا مىكند بى آنكه احكامى راجع به واقعيت صادر كرده باشد.
فى الجمله، بريث ويث مىگويد: «احكام دينى، از نظر من، احكامى هستند كه قصد و يتخاصى را از انجام يك شيوه رفتارى خاص بيان مىكنند كه تحتيك اصل بالنسبه عام و كلى كه همانا اصل اخلاقى است قابل جمعاند، اين احكام همراه با بيان تلويحى يا تصريحى داستانهاى خاصى مىباشند». (13)
نظريه اخلاقى كه بريث ويتبرداشتخود از زبان دينى را بر پايه آن بنا مىكند تاكيد دارد كه احكام اخلاقى صورتهاى ظاهرى قصد و نيت گوينده استبراى عمل كردن به طريقى كه در مفاد حكم به آن تصريح گرديده است، فى المثل «دروغ گويى خطاست» به اين معناست كه «من قصد دارم كه هرگز دروغ نگويم». اگر اين را قبول كنيم، نتيجه مىگيريم كه منطقا قصد كردن براى عمل ناروا ناممكن است، بنابر اين جمله «دروغ گفتن خطاست ولى من قصد دارم دروغ بگويم» تناقض آميز است و مشابه اين خواهد بود كه بگوييم «من قصد دارم كه هرگز دروغ نگويم( دروغ گفتن خطاست) اما قصد دارم دروغ بگويم». (14)
اگر كسى هم صدا با بريث ويت معتقد شود كه «قصص» دينى افسانهاى و مجعولند، فى الواقع همان قدرت تشويق به عمل اخلاقى را كه خود او به آنها نسبت مىدهد فاقد خواهند شد، طبق اين نظر انسان مىتواند در آن واحد به چندين دين تعلق خاطر داشته باشد، چرا كه لازم نيست اعتقاد حقانى به هيچ يك داشته باشد.
حق اين است كه اصول اخلاقى همواره پيوند نزديكى با عقايدى كه راجع به ماهيتحقيقت است دارند، توصيه يك شيوه زندگى اين معنى را در بر دارد كه وجود جهان به نحوى است كه اين شيوه زندگى با آن موافق و مناسب است.
از سوى ديگر زبان پرستش شامل احكامى است راجع به آنچه انسان مىپرستد، تعهد مستلزم مقدار معرفتى است از آنچه انسان خود را بدان متعهد مىسازد. به عبارت ديگر، بايد از رابطه بين زبان دينى و موضوع و متعلق پرستش و تعهد سؤال كنيم نه صرفا از ذهن عالمى كه آن را به كار مىبرد.
اگر مردم دعاوى حقيقى و حقانى دين را بپذيرند، كاربردهاى چندگانه آن هم به جايى نخواهد رسيد، چه زبان دينى با فحواهايى كه دارد صاحب مرجع و داراى ما به ازاى خارجى مىنمايد، و در غياب همه عناصر معرفتى يا معرفتبخش، تعهد همانا يك هوى و هوس دلخواهانه خواهد بود، ديانت هرگز صرفا قبول فكرى عقلى نيست، ولى همواره مستلزم آن است. (15)
بريث ويتبر اين باور است كه اعتقادات افراد در باب خدا با رفتار عملى آنها مرتبط است، زيرا اين اعتقادات موجب تقويت روانشناختى رفتار عملى مىگردد. ليكن ديدگاه محتمل ديگر در باب اين موضوع اين است كه اهميت و معناى اخلاقى اين اعتقادات شامل نكتهاى است كه در آن اين اعتقادات شيوه خاصى از حيات را هم جذاب و هم عقلانى مىگردانند به نظر مىرسد اين ديدگاه با ماهيت تعاليم اخلاقى پيامبران الهى سازگار و منطبق است، چنان كه مثلا مسيح عليه السلام به حياتى نظر داشت كه در آن همنوع داراى ارزش مساوى با خود مىباشد، همان طور كه ماهيت واقعى جهان بر آن دلالت دارد، او به صراحت تاكيد مىكند كه افراد بايد بر طبق واقعيت زندگى كنند، اخلاقيات او با شيوههاى رفتارى متعارف افراد انسان متفاوت بود، زيرا ديدگاه او در باب واقعيتبا ديدگاه متعارف ما از جهان اختلاف داشت. در حالى كه اخلاقيات نفس پرستى در نهايتبه الحاد راه مىبرد اخلاقيات عيسى عليه السلام اساسا و به گونهاى منسجم توحيدى است، او شيوهاى از حيات را پيشنهاد مىكند كه موافق و مناسب با طبيعت ماست و در آن به حقيقى بودن خداوند، آنگونه كه وى تصوير نموده، عميقا گواهى داده مىشود.
حضرت عيسى بر اين عقيده بود كه مستمعان او قصد دارند بر پايه واقعيات زندگى كنند و او وظيفه داشت كه ماهيتحقيقى جهان واقعيت را به آنها نشان دهد، از اين ديدگاه، شيوه حيات مبتنى بر عشق و محبتبه طور طبيعى از طريق ساختار خاص ذهن انسان و از اعتقاد به حقيقتخداوند به عنوان حب و محبت ناشى مىگردد، ليكن تنها هنگامى اعتقاد به حقيقت، محبت و قدرت خداوند از شيوه زندگانى مبتنى بر عشق و اخلاص نشات مىگيرد كه به صورت ظاهر و حقيقى آن اعتقاد توجه كنيم و نه صرفا به گونهاى نمادين به توجيه و تفسير آن بپردازيم.
براى اين كه يك شيوه زندگى خاص و متمايز را هم جذاب كنيم و هم عقلانى، به نظر مىرسد كه احكام دينى بايد به عنوان احكامى كه مبتنى بر واقعيت هستند نگريسته شوند و نه صرفا ساختههاى وهم و گمان. (16)
سومين ديدگاه غير شناختارى پر نفوذ در باب زبان دينى از فلسفه اخير لودويگ ويتگنشتاين نشات مىگيرد، در تحليل زبانى (18) شعار جديد از اين قرار است« از معناى يك گزاره نپرس، كاربردآن را درياب» يعنى به اين توجه كن كه مردم وقتى كه يك سنخ خاصى از گزاره را مىسازند چه مىكنند و چه مىجويند، در آثار متاخر ويتگنشتاين تنوع وسيع وظايف زبان يا به تعبير او «بازيهاى زبان» مطرح شده است، در نحله تحليل زبانى، در سالهاى 1940 به اين نكته پى بردند كه به قول جى. او. اورمسون زبان وظايف و ساحتهاى گوناگونى دارد، ما نبايد در صدد توصيف جهان باشيم، ارزش يك تبيين بستگى دارد به اين كه با آن چه مىخواهيم بكنيم، از آنجا كه زبانهاى مختلف، علايق مختلف را باز مىتابند هنرى، اخلاقى، دينى، علمى هر حوزهاى بايد رهبردى را كه براى برآوردن مقاصد خود مناسبتر مىداند در پيش بگيرد، و تصريح مىكردند كه هر سنخ زبانى منطق خود را دارد. (19) بر اساس اين ديدگاه ربط دادن دين به حقايق دنيوى، خواه حقايق قابل مشاهده براى همگان يا فقط قابل دسترس براى پژوهش علمى باشد و اين انتظار كه معتقدات دينى با اين حقايق سازگار و قابل انطباق باشند، عميقا غير دينى است، دين يك صورت حياتى و بازى زبانى مستقل است كه نه نياز به تاييد و حمايت دارد و نه لازم است در مقابل انتقادات بيرون از حوزه خاص خود دفاع كند. از اين رو، فى المثل اثبات منشا خير بودن خداوند از جانب دين، هيچ نوع پيامد خاصى نسبتبه «جهان چگونه حركت مىكند»، از جمله مسير آينده تجربه انسان در اين جهان يا در جهان آخرت، به همراه ندارد. اين تصور كه دين ساختار واقعى عالم را به ما نشان مىدهد و قلمرو گستردهترى از هستى را در قياس با حيات خاكى كنونى ما آشكار مىگرداند، يك اشتباه اساسى است.
د.ز. فيليپس ديدگاه دينى را به عنوان نوعى بازى زبانى خاص درمورد دو موضوع معين به كار مىبرد: نيايش (دعا و نماز) و بقاى نفس. به نظر او روح همانا شخصيت اخلاقى است، ابديت، حيات بيشتر نيست، بلكه همين حيات است كه متاثر از برخى نظامات فكرى اخلاقى و دينى به داورى در باب آن مىپردازيم، پرسش در باب جاودانگى روح به عنوان پرسش در باب گستره حيات انسان به خصوص در باب اين كه آيا آن حيات مىتواند به پس ازمرگ امتداد يابد تلقى نمىگردد، بلكه به عنوان پرسشهايى در بارهنوع حياتى كه يك فرد زندگى مىكند شناخته مىگردد. (20)
ارزش اخلاقى مثبت اين تفسير در نوع رهايى است كه در انسان نسبتبه دلمشغولى در باب ذات خويشتن و آينده آن ايجاد مىكنند، چنان كه فيليپس گفته است:«اين انكار (انكار تصور حيات آينده) آن چيزى است كه مراد انسان مؤمن از كشتن اميال نفس است، او ديگر خود را مركز و محور عالم نمىبيند، عبرت گرفتن ازمرگ براى فرد مؤمن وادار كردن او استبه شناختن آنچه كه كليه غرايز طبيعى او مىخواهند در مقابل آنها مقاومت كنند، يعنى اين كه او ديگر هيچ نوع چشم داشت و ادعايى نسبتبه جريان امور و حوادث ندارد.
ولى منتقدان خاطر نشان كردهاندكه از اين امر كه ما ممكن است از روى خودخواهى به آيندهاى ممكن كه وراى حيات دنيوى قرار دارد چشم دوخته باشيم، نمىتوان به سادگى نتيجه گرفت كه چنين آيندهاى وجود ندارد، نظريه حيات آينده، نه در اميال بشرى بلكه در ذات خداوند ريشه دارد، خداوند با آفريدن انسان با امكانات بالقوه عظيم كه تنها در روى زمين شروع به شكوفا شدن مىكند آنها را نيمهكار از دايره هستى به بيرون پرتاب نمىكند.
در واقع انتقاد بنيادينى كه بر نظريه نو ويتگنشتاينى زبان دينى وارد گرديده اين است كه اين نظريه (همان گونه كه خود نيز اعتراف مىكند) گزارشى از كاربرد متداول يا معمول زبان دينى نيست، بلكه عمدتا پيشنهادى براى تفسيرى جديد و ريشهاى از احكام و اقوال دينى است، در اين تفسير جديد، تعابير و اصطلاحات دينى به گونهاى منظم و گام به گام از فحوا و معانى كيهانى كه پيوسته از آنها برخوردار بودهاند محروم گرديدهاند، نه تنها جاودانگى روح ايشان به عنوان كيفيتى از حيات اخلاقى كنونى تفسير گرديده، بلكه مهمتر از آن، ديگر خداوند هم به عنوان واقعيتى كه مستقل از اعتقاد انسان وجود دارد، مورد غفلت قرار گرفته است، به جاى آن، همانگونه كه فيليپس مىگويد «آنچه كه انسان مؤمن مىآموزد زبان دينى است، آنچه كه من مىگويم اين است كه اگر ياد بگيريم كه چگونه اين زبان را بكار ببريم خدا را شناختهايم» همو مىافزايد «داشتن تصورى از خدا همانا شناختن خداست».
امكان ترديد آميز و شكاكانهاى كه اين ديدگاه از آن غافل است اين است كه چه بسا مىگويد تصورى از خدا داشته و در زبان توحيدى شركت جويد، اما با اين حال خدايى وجود نداشته باشد. (21)
البته متكلمان بايد از يك جهت از تحليل گران زبانى ممنون باشند، و آن اين كه در حالى كه پوزيتيويسم مجال علم را تنگ گرفته بود، و در صدد الغاى گزارههاى دينى برآمده بود، تحليل زبانى هم علم و هم دين را مشغله مجاز و معقول شمرد و براى دين نقشها و وظايفى چون از خودگذشتگى اخلاقى، هدايت وجودى، پرستش و تعهد قايل شد.
علاوه بر اين، اين رهبرد، چاره و پاسخ آمادهاى براى هرگونه مسئلهاى كه بين علم و دين باشد فراهم دارد، از جمله اين مسئله كه اين دو حوزه نمىتوانند رقيب يا معارض يكديگر باشند، چرا كه در خدمت وظايفى هست كه به كلى متفاوت است، يك تيشه را حتى با بهترين اره هم نمىتوان عوض كرد، چرا كه كار هر يك با ديگرى تفاوت دارد، وقتى دين به كار خود مىپردازد، دليل ندارد كه ازعلم كه كار و بار ديگرى دارد پروا داشته باشد.
با اين حال در اين تعبير و تفسير اصالت وسيلهاى از اين مشكلات جدى نهفته است، در اين صورت همه نقشهاى معرفتى دينى انكار خواهد شد، عقايد دينى به صورت آلى سبتبه اهدافشان ملحوظ خواهند شد، ولى بى شك در بعضى مقال دينى، دعاوى خاصى سبتبه حقيقت و واقعيت عرضه شده است. و چنان كه سابقا (در نقد نظريه بريث ويت) يادآور شديم: اصول اخلاقى همواره پيوند نزديكى با عقايد كه راجع به حقيقت است دارند، توصيه يك شيوه زندگى اين معنى را در بردارد كه وجود جهان به نحوى است كه اين شيوه زندگى با آن موافق و مناسب است.
علم و دين على رغم تفاوتهايى كه در زبان دارند، در بدهكارى به حقيقت و يك اشتياق به شناخت مشتركند، پرسشهايى كه در هر يك ازاين دو حوزه طرح مىشود، متفاوت است، ولى هر دو دعاوى معرفتى دارند و هر دو در قصد و برخورد خويش اصالت واقعىاند. (22)
تا اين جا با سه نظريه در باره غير شناختارى بودن زبان دينى ونقد آنها آشنا شديم. اين نقدها عمدتا از جان هيك و ايان باربور دو تن از متكلمان برجسته مسيحى معاصر بود، آنچه با توجه به قرآن و احاديث اسلامى در نقد اين نظريهها بايد گفت اين است كه دين هم هدف تعليمى دارد و هم هدف تربيتى، و دايره هدف تعليمى دين گستردهتر از دايره تعليمى علم تجربى است، زيرا به جهان طبيعت منحصر نمىشود. قرآن كريم آنجا كه اهداف رسالت پيامبران الهى را باز مىگويد تعليم و تربيت، دعوت، توحيد، اقامه قسط و عدل،،بشارت و انذار را به عنوان آرمانهاى رسالتبر مىشمارد.
با اين حال شناخت عالم طبيعت جزو هدفهاى اصلى دين نيست، بلكه طبيعتشناسى دين جنبه تربيتى دارد و پديدههاى طبيعى به عنوان آيات تكوينى كه انسان را به مبدا آفرينش و غايات برين آن رهنمون مىشوند، مورد توجه دين مىباشند، چنان كه قرآن كريم مىفرمايد:
«ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولي الالباب» (آل عمران/190) به درستى كه در آفرينش آسمانها و زمين و اختلاف (از پى هم آمدن) شب و روز نشانههايى استبراى خردمندان.
بنابر اين، دين هدف تعليمى و معرفتبخشى نيز دارد و معرفتهايى را در زمينه عالم طبيعت عرضه كرده است، هرچند هدف اصلى آن، تربيت و هدايت معنوى انسان است. و از آنجا كه زبان ابزارى استبراى تبيين هدف، بايد گفت زبان دينى هم شناختارى است و هم غير شناختارى، بررسى تفصيلى اين مسئله را به نوبتى ديگر واگذار مىكنيم.
1.
2.جان هيك، فلسفه دين، ص 182184، ترجمه بهرام راد.
3. مدرك قبل، ص 184185.
4. همان مدرك، ص 185186.
5. فلسفه دين، جان هيك، ص 187 به نقل از:
6. فلسفه دين، جان هيك، ص 188 به نقل از:
7.
8.جان هيك، فلسفه دين، ص 189 187.
9.
10. ايان باربور، علم و دين، ص 283، ترجمه بهاء الدين خرمشاهى; جان هيك، فلسفه دين. ص 191 190، ترجمه بهرام راد، به نقل از:
11. جان هيك،،فلسفه دين، ص 192.
12.ايان باربور، علم و دين، ص 286.
13. جان هيك، فلسفه دين، ص 193196.
14.
15.
16. ايان باربور،علم و دين، ص 282.
17.
18. جان هيك، فلسفه دين، ص 200-196.
19. ايان باربور،علم و دين، ص287-285.