«وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوّيها فَاَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْويهَا قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَكّيهَا وَ قَدْ خَابَ مَن دَسّيهَا» (شمس: 7 ـ 10)
در مباحث گذشته، درباره اين آيات شريفه و نكتههايي كه از آن استفاده ميشود مطالبي بيان شد. اما دو سؤال اصلي وجود دارد كه آيه در مقام بيان آنها نيست. ممكن است بتوان از قراين يا به كمك آيات ديگر و يا وجوه عقلي، جواب آنها را به دست آورد:
اول اين كه وقتي دانستيم بين «فلاح» و «تزكيه» رابطهاي حقيقي و تكويني وجود دارد اين سؤال مطرح ميشود كه تزكيهاي كه مورد تأكيد قرآن كريم است و حتي پيغمبران عليهمالسلام و بخصوص پيغمبر اكرم صلياللهعليهوآلهوسلم ، براي آن مبعوث شدهاند («يُزَكّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ»ـ آل عمران: 164 / جمعه: 2) چيست و مصداق آن كدام است؟ در بحث پيش، گفته شد كه «زكات»، كه مصدر مجرّد تزكيه و حاصل عمل تزكيه است، با اصطلاح علمي «كمال» تطابق دارد و مصداق «كمال» با توجه به بيانات قرآن كريم، قرب خداي متعال است.
دوم آن كه راه رسيدن به اين «تزكيه» و «كمال» چيست؟ طهارت و رشد و كمالي كه بايد براي نفس پديد آيد از چه راهي حاصل ميشود؟ براي پاسخ به اين سؤال، هم ميتوان از دلايل و تأمّلات عقلي استفاده كرد و هم از آيات شريفه و روايات كمك گرفت. براي خودداري از تطويل بحث، از خود آيه با تحليلهاي عقلي كه ميتوان در باره آن انجام داد و برخي آيات ديگر استفاده ميشود:
حقيقت كمال و زكاتي كه بايد حاصل شود چيزي است كه به قرب و نزديك شدن به خدا تعبير ميشود و در واقع، مطلوب حقيقي و بالذات اوست و نزديك شدن مطلوب بالتبع است. وقتي كسي ميخواهد به كسي يا چيزي نزديك شود او را دوست ميدارد و به او علاقهمند است كه ميخواهد به او نزديك شود. به عبارت ديگر، نزديك شدن صفتي است كه مطلوبيتش ناشي از مطلوبيت خداست. پس آنچه اصالتا مطلوبيت و شرف ذاتي دارد خود ذات الهي است. هدف اصلي اوست: «وَ اَنَّ اِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي» (نجم: 42)؛ هر سيري به سوي او منتهي ميشود، «يَا اَيُّهَا الاِنْسَانُ اِنَّكَ كَادِحٌ اِلي رَبِّكَ كَدْحا فَمُلاقيهِ» (انشقاق: 6)؛ اي انسان، تو به سوي پروردگارت بازگشت ميكني و او را ملاقات مينمايي. بنابراين، او به مرتبهاي ميرسد كه ميگوييم قرب به خدا دارد و اگر او را به همان معنايي كه ميتوانيم براي قرب بپذيريم به متعلقش نسبت دهيم بايد بگوييم به خدا رسيده است. وقتي دانستيم كه هدف نهايي خداي متعال است و ما بايد تلاش كنيم تا به او نزديك شويم راه اين تزكيه هر چه باشد، راهي به سوي اوست. ويژگي اصلي اين راه آن است كه مقصدش اوست. دانشمنداني كه درباره ارزشها و كمالات انسان بحث كردهاند، ميگويند: چون انسان موجود ذوابعادي است ميتوان براي هر بعدي از وجود او، كمال خاصي در نظر گرفت و مقصد مشخصي معيّن كرد ولي از آنجا كه انسان يك موجود است و در نهايت، يك هدف نيز بايد داشته باشد، اين راهها هر چه باشد، بايد به يك هدف منتهي شود.
راهي كه انسان بايد بپيمايد تا به مقام قرب الهي برسد چگونه راهي است؟ آيا مانند راهي است كه بين دو منطقه وجود دارد و بايد طي شود تا انسان به جايي برسد يا بايد به آسمانها برود؟ چگونه انسان به خدا نزديك ميشود؟ خداي متعال موجودي جسماني نيست و مكان مادي ندارد كه انسان بتواند با طي مراحل و مسافتهاي مادي به او نزديك شود. پس مراد، قرب مكاني نيست. اگر چنين بود انسان ميتوانست نقطهاي را تعيين كند و بگويد كهـ العياذ باللهـ خدا آنجاست يا چون كعبه تشريفا بيتالله است ميتوانستيم بگوييم نزديكي ما به آن تقرب الي الله است.
اين قرب به هر صورت كه تصور شود، رابطهاي الهي بين روح انسان و بين خدا، بين دل و دلدار و مسيري است كه دل انسان بايد طي كند تا به او نزديك شود. در اين صورت، حتي ممكن است بدن در مكه بوده ولي از خداي متعال بسيار دور باشد؛ مانند منافقان كه با وجود حضور در مكه و مدينه، از خدا، پيغمبر صلياللهعليهوآله و اولياي او دور بودند. كساني هم با وجود دوري از مكه و مدينه، بسيار به آن حضرت نزديك بودند؛ مانند اويس قرني كه آنگونه كه در روايات آمده است، در زمان پيغمبر اكرم صلياللهعليهوآله توفيق زيارت آن حضرت نصيبش نشد ولي پيامبر صلياللهعليهوآله نسبت به ديدار او، اظهار علاقه ميكردند و بواقع، از بسياري افراد ديگر، كه در كنار رسول خدا صلياللهعليهوآله بودند، به آن حضرت نزديكتر بود؛ زيرا رابطه قلبي و روحي قوياي با ايشان داشت.
مسيري كه ما بايد طي كنيم و به خدا برسيم و راهي كه بايد بپيماييم راهي نيست كه با پاي مادي طي شود. اگر هم احيانا بايد قدمي برداشت به دليل آن است كه اين قدم برداشتن، تجسّم يك سير قلبي است. اگر زيارت يا هجرتي مطلوب باشد و سفر مادي و سير روي زمين با بدن موجب قرب به خدا ميشود از آنروست كه نماينده آن حركت قلبي است؛ زيرا به اين وسيله، اطاعت خدا بيشتر حاصل ميشود و دل به او نزديكتر ميگردد. پس منظور از اين سير، حركت قلب و حركتروحبه سويخداست.اينحركتچگونهحاصلميشود؟
در اين زمينه، دو دسته عوامل مؤثرند:
الفـ عوامل اثباتي؛
بـ عوامل سلبي.
از آنچه گذشت، به دست ميآيد كه سير انسان در راهي كه بايد بپيمايد تا به خدا نزديك شود با توجه قلبي او ارتباط دارد. هر قدر توجه دل انسان به اين مقصد (خدا) بيشتر باشد و در اين راه بيشتر فعاليت كند اين مسير را بيشتر طي مينمايد؛ گاهي اين فعاليتها هم جسماني و هم روحاني است و گاهي فقط فعاليت قلب، دل و روح ملاك ميباشد. ولي ما از اينكه فعاليت قلب و روح مهمتر از فعاليت بدني است، غافليم. وقتي از فعاليت سخن ميگوييم فقط تحرّك بدني را در نظر داريم، در صورتي
كه روح انسان و قلب اوـ كه بدين لحاظ كه منبع ادراكات و احساسات است، بدان قلب گفته ميشودـ افعال و جهات گوناگوني دارد. توجه به قلب انسان ميتواند در اين زمينه بسيار مؤثّر باشد. اين حركت قلب يك امر انفعالي نيست، بلكه جنبه فعاليت، حركت، رشد و تكامل دارد.
كساني كه از عوالم معنوي دورند، نميتوانند بپذيرند كه روح و قلب انسان بدون اينكه دست و پا حركت كند، فعاليتي انجام ميدهد. پسبايدببينيم كه روح چه فعاليتهايي ميتواند انجام دهد. مرتاضاني كه رياضت ميكشند تا كمي قدرتهاي نفساني پيدا كنند كارهاي عجيبي انجام ميدهند؛ مثلاً، روي ميز ميخ ميخوابند يا روي يك پا ميايستند و يا به صورتهاي ديگر به خود سختي ميدهند. در نتيجه، به قدرتهاي عظيمي دست پيدا ميكنند و ميتوانند بر عوامل طبيعي غالب شوند؛ مثلاً، جلوي قطاري را كه با سرعت، در حال حركت است با يك دست يا حتي با نگاه، ميگيرند و مانع از حركت آن ميشوند. آنها اين قدرت را از كجا پيدا كردهاند؟ آيا بدن قوي و نيرومندي دارند؟ خير، چنين نيست؛ بدنشان حتي ضعيفتر و لاغرتر از ديگران است. پس بدن آنها نميتواند چنين قدرتي داشته باشد. مسلّما اين قدرت در روحشان وجود دارد. حال بايد ديد كه اين قدرت چگونه پيدا شده است؟
تا وقتي روح فعاليتي نكند اين قدرتها پيدا نميشود. آنهمه رياضتهاي بدني، كه آنها تحمّل ميكنند، براي اين است كه روحشان فعّالتر شود؛ مثلاً، براي اين منظور، توجه خود را به نقطهاي متمركز ميكنند. اين همان فعاليت روح است؛ يعني در آن حالات، روح آنها در حال كار كردن است. آن كارها نوعي تمرين دروني و براي تقويت روح است. پس ميبينيم كه فعاليت انسان فقط منحصر به فعاليت بدني نيست، فعاليت قلبي و روحي نيز دارند و اصل فعاليتها در سير الي الله و حركتي كه به خدا منتهي ميشود فعاليت دل است؛ فعاليتهاي بدني تابع و كمكي براي آن يا نماينده آن است. قلب تجلّيگاه اين فعاليت است. در اين زمينه، اصل، حركت قلب و روح است كه بايد تكامل پيدا كند. كار قلب در اينجا توجه است و اين اصليترين فعاليت آن است. هر قدر توجه قلب بيشتر باشد فعّالتر است. لذا، انسانيت كسي بيشتر است كه قلباش زندهتر و فعّالتر باشد، نه آنكه بدنش فعّالتر باشد؛ وگرنه حيوانات و نباتات نيز زندگي و فعاليت دارند.
انسان زنده كسي است كه دلش زنده، بيدار و آگاه باشد و آنچه از مقوله آگاهي، شعور، علم و توجهات است در او قويتر باشد، نه آنچه از مقوله حركتهاي مادي و مكانيكي است. به اجمال، ميتوان گفت كه اين حركت بايد با توجه به خدا همراه باشد؛ زيرا اين توجه است كه دل را به پيش ميبرد و به خدا نزديك ميسازد. البته وقتي اين توجه وجود دارد جنبه ديگري نيز در قلب تقويت ميشود. قلب مركز ادراكات، احساسات و عواطف است. زماني فعاليت اين ادراكاتـ آنچه از قبيل توجه استـ در اين زمينه بيشتر ميشود كه عواطفاش نيز متمركزتر باشد؛ يعني هر قدر محبت بيشتر باشد توجه به محبوب قويتر ميشود. اين دو با هم متلازماند؛ هم توجه موجب انس ميشود و محبت را زياد ميكند و هم محبت به نوبه خود، موجب توجه به محبوب ميشود. به طور قطع، عامل اصلي در سير الي الله، توجه دل و محبت يا توجه ناشي از محبت و همراه با محبت است.
«زكات» و «تزكيه» دو جنبه دارد؛ يك جنبه اثباتي و يك جنبه نفياي. تزكيه اين است كه مثلاً، در مورد يك درخت، ابتدا شاخ و برگ هاي زايد آن را بزنند، سپس عوامل رشد و نموّش را فراهم كنند. انسان نيز اگر بخواهد به كمالات مطلوب خود برسد با توجه به ابعاد گوناگوني كه دارد، از يك سو بايد شاخ و برگهاي فراوان و عوامل مزاحم را از خود دور كند و از سوي ديگر، آن عوامل اثباتي كه او را در جهت رسيدن به هدف كمك ميكنند، تقويت نمايد.
از جنبه اثباتي، در جهت رسيدن به هدف، اجمالاً دانستيم كه بايد حالت توجه دلـ همان توجهي كه در لسان شرع «ذكر» ناميده ميشودـ تقويت گردد.
اما از جنبه سلبي، يعني رفع عوامل مزاحم، بايد گفت كه برخي از عوامل مربوط به خود بدن است كه به يك معني، مزاحمهاي داخلي به حساب ميآيند و اگر دقت كنيم نوع عميقترش همان است كه اصلاً در روح انسان وجود دارد. يك سلسله از مزاحمها نيز خارجي است. اينها نقطه مقابل آن توجه و محبتي است كه بايد به آن نقطه اصلي و هدف نهايي متوجه باشد. وقتي انسان به كسي علاقه دارد نبايد به دشمن او نيز توجه داشته باشد؛ زيرا هيچگاه نميتواند تمام دل خود را متوجهدومحبوبكند و توجه او خواه ناخواه،بينآندوتقسيمميشود.
به طور كلي، محبت به يك فرد با محبت به دشمن او با هم جمع نميشود. اگر هم جمع شود محبت تقسيم ميشود؛ مانند ظرفي كه نصفش را از يك چيز و نصف ديگرش را از چيز ديگري پر كنند. زماني دل به طور كامل ميتواند ظرف يك محبت قرار گيرد كه محبت مزاحمي در ميان نباشد؛ اگر هم هست چيزي
مسانخ با خودش باشد؛ مانند شعاع همان محبوب و متعلّقات او. اينها مزاحمتي با هم ندارند؛ مثلاً، علاقه به يك فرد با علاقه به لباس يا ساير متعلقاتاش مزاحمتي ندارد. علاقه به لباس آن فرد شعاع محبت خود اوست و در عرض محبت او قرار ندارد.
محبت خدا با محبت به پيغمبر اكرم صلياللهعليهوآله و اميرالمؤمنين و ديگر ائمّه عليهمالسلام مزاحمتي ندارد؛ زيرا ما حضرت علي عليهالسلام را مستقل از خدا دوست نداريم، بلكه چون او بنده محبوب خداست دوستش داريم. اما اگر دو موجود در عرض هم باشند؛ دو موجودي كه با هم تضاد دارندـ دوست خدا و دشمن خداـ محبت اينها با هم جمع نميشود. اگر به فرض چنين چيزي هم امكان داشته باشد از محبت خدا كم ميشود و توجه دل ميان آنها تقسيم ميگردد؛ وگرنه امكان ندارد كه دو محبت متضاد در سرحد كمال، در يك موجود جمع شوند. لذا، اگر چيزهايي مزاحم با آن عامل مقرِّب وجود داشته باشد بايد حذف شود.
عامل مقرِّب، توجه است. بنابر اين، آنچه با اين عامل تضاد و منافرت دارد بايد حذف گردد؛ وگرنه محبت كامل الهي در دل جاي نخواهد گرفت و چه بساـ العياذ باللهـ سرانجام محبت اضداد غالب شود («ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذينَ اَسَاؤُوا السُّواي اَنْ كَذَّبُوا بِاَيَاتِ اللّهِ»ـ روم: 10) و موجب گردد كه همان محبت كمرونقي هم كه در دل وجود دارد در پايان عمر، از بين برود. وقتي اين محبت پايدار و كامل ميشود كه محبت مزاحمي در كار نباشد؛ همچنين توجه نيز زماني ميتواند كامل باشد كه چيزهايي مزاحم آن نباشد.
آيا كسي كه در مسيري، گاه به سمت راست و گاه به سمت چپ، ميرود زودتر به مقصد ميرسد يا كسي كه فقط در يك جهت به جلو حركت ميكند؟ مسير دل همان توجهاتش به خداست؛ اگر انسان متوجه خدا باشد به مقصد نزديك ميشود اما اگر گاهي به چيزهاي ديگر نيز توجه كند، چيزهايي كه در شعاع محبت خدا نيست و با آن مباينت دارد، در اين صورت، به طور مداوم از مقصد دور ميشود.
آنچه به طور عام، در لسان شرع و بيانات قرآن كريم، رسول اكرم و اهل بيت عليهمالسلام مطرح شده اين است كه انسانها ابتداءً از لحاظ محبت و علاقه به دو دسته تقسيم ميشوند:
يك دسته كساني هستند كه توجهشان به همين لذايذ دنياست، همينها را دوست دارند و لذت ديگري نميچشند؛ «مَن كانَ يُريدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فيهَا مَا نَشَاءُ لِمَنْ نُريدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْليهَا مَذْمُوما مَدْحُورا.» (اسراء: 18) آيات ديگري نيز مشابه اين آيه در اين باره نازل شده است. اين گروه در اصطلاح شرع و قرآن، «دنياطلب» معرفي شدهاند و با عبارات «يُريدُ الْعَاجِلَةَ»، «يُريدُ ثَوَابَ الدُّنْيَا» (نساء: 134)، «يُريدُ الْحَيْوةَ الدُّنْيَا» (هود: 15) و مانند آن از آنها ياد شده است؛ يعني كساني كه دنياخواه، دنياطلب و طالب همين لذتهاي پيش پاافتاده، مادي و حيوانياند.
كسي كه طالب اين لذات است به چيز ديگري توجه نميكند؛ زيرا محبوبش همانهاست. اين توجهات، انسان را از توجه به مقصد اصلي باز ميدارد. لذا، در روايت آمده است: «حُبُّ الدُّنْيَا رَأسُ كُلِّ خَطيئَةٍ.» همه انحراف ها از همين جاست كه دل به امور مادي وابستگي پيدا كند و با چيز ديگري سرو كار نداشته باشد.
در مقابل اين دسته، گروه «آخرتطلب» قرار دارند؛ «وَ مَنْ اَرَادَ الاْخِرَةَ وَ سَعي لَهَا سَعْيَهَا وَ هُوَ مُؤمِنٌ فَاوُلئِكَ كَانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُورا.» (اسرا: 19)
اينان همان كساني هستند كه وراي لذتهاي مادي، به چيز ديگري معتقدند. البته اين نقطه ابتداي مسير آنهاست و اين مسير تا آنجا ادامه پيدا ميكند كه درباره آنها ميفرمايد: «انَّمَا نُطعِمُكُم لِوَجهِ اللّهِ لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزَاءً وَ لاَ شُكُورا.» (انسان: 9) در جاي ديگري ميفرمايد: «اِلاّ اِبْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الاَْعْلي» (ليل: 20) آنها غير از خدا چيزي نميبيينند و نميخواهند و دل به چيزي نميبندند؛ حتي لذايذ آخرت اگر به خداوند انتساب نداشته باشد بدانها اعتنايي ندارند.
البته انبياي عظام عليهمالسلام ، ائمّه اطهار عليهمالسلام و اولياي خدا نعمتهاي آخرت را دوست دارند اما دوستي آنان با دوستي ما تفاوت دارد. ما نعمتهاي آخرت، مانند گوشت پرندگان، گلها، نهرهاي جاري، درختان و منظرههاي زيبا، حورالعين و قصرهاي بهشت، را براي استفادههاي شخصي و نفسانيمان دوست داريم. اولياي خدا نيز به همين چيزها علاقه دارند، اما به اين دليل كه اينها آثار رحمت خدايند. به عنوان مثال، دو نفر را به يك ميهماني دعوت ميكنند. اينها هر دو از غذاهاي لذيذي كه ميزبان در اختيار آنها قرار داده است، تناول ميكنند و از آنها لذت ميبرند؛ اما يكي به قصد خوردن غذاهاي لذيذ به اين ميهماني آمده است و ديگري به دليل علاقه به ميزبان. بنابراين، هدف آنها از شركت در اين ميهماني متفاوت است، با آنكه هر دو از غذاهاي مهيّا شده لذت بردهاند و به آن علاقهمند بودهاند. اگر به جاي آن غذا، به شخص دوم نان جو هم بدهند اعتراضي نميكند و با علاقه، آنها را ميخورد؛ زيرا او با هدف ديگري به آنجا آمده است. لذا، نوع غذا براي او تفاوتي نميكند.
اولياي خدا نعمتهاي خدا و مواهب اخروي را دوست دارند، اما نه به اين دليل كه شهوتهاي مادي را ارضا ميكند، بلكه به اين دليل كه نشانه لطف و محبت خداست. از اينرو، آنها حتي نعمتهاي بهشتي را طلب هم ميكنند و براي كسب آنها دعا مينمايند. اما دعاي آنها با دعاي ما فرق دارد؛ ما خود آن نعمتها را دوست داريم اما آنها لطف خدا را، كه در اين نعمتها ظهور پيدا ميكند، دوست دارند.
محب عنايت محبوب را دوست دارد. كسي كه محبت دارد تمام خواستهاش اين است كه محبوبش عنايتي به او بكند و با يك نگاه يا لبخند و يا كلمهاي او را شاد نمايد. اين عنايت، همانگونه كه در قرآن ذكر شده، در روز قيامت مخصوص مؤمنان است و كفار بهرهاي از آن ندارند: «لاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَ لاَ يَنْظُرُ اِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقيِيَامَةَ.» (بقره: 174) لذا، يكي از بزرگترين عذابهاي كفار در آخرت اين است كه خدا با آنها سخن نميگويد.
كساني كه معناي قهر كردن محبوب را درك كرده و تلخياش را چشيدهاند ميفهمند كه قهر خدا يعني چه! شايد بسياري تعجب كنند از اين كه قرآن ميفرمايد: «لاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ» و شايد بگويند اگر خدا با آنها سخن نگويد چه ميشود؟ آنها نميفهمند كه در قيامت چقدر به سخن خدا نياز دارند و سخن گفتن خدا با انسان در قيامت، چقدر لذت دارد! كافران هم به حسب اقتضاي فطرتشان، تشنه اين محبتاند ولي از آن محروماند. محب دوست دارد كه محبوباش نيمنگاهي يا حتي گوشه چشمي به او بكند؛ اما اهل معصيت در آخرت از اين نعمت محروماند؛ «لا يَنْظُرُ اِلَيْهِمْ.» اين يكي از بزرگترين عقوبتهاي خداست.
اما درباره مؤمنان اينگونه نيست. درباره ايشان ميفرمايد: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَاضِرَةٌ اِلي رَبِّهَا نَاظِرَةٌ» (قيامت: 22 و 23)؛ در آن روز، رخسار عدهاي از شادي برافروخته است و جمال حق را مشاهده ميكنند.
علاوه بر آنكه آنها به خدا نظر ميكنند، خداوند نيز بدانها نظر لطف و مرحمت دارد؛ هم آنها از خدا راضياند و هم خدا از آنها راضي است؛«رَضِيَاللّهُعَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ» (مائده:119)
بنابراين، ما ميتوانيم براي تزكيه عواملي را با اعتبارات عقلي مشخص نماييم. اين آيات و آيات مشابه آنها ميتواند مؤيّد خوبي بر اين
مطلب باشد؛ هم در جهت اثباتي كه بايد توجه قلب به خدا زياد شود و هم در جهت نفياي كه متعلّقاتي كه با خدا متضاد است از دل حذف گردد. براي اينكه اين تعلّقات ريشه ندواند و قلب را اشغال نكند، بايد آنها را از ريشه قطع كرد. در سوره اعلي ميفرمايد: «قَدْ اَفْلَحَ مَنْ تَزَكّي وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبَّهُ فَصَلّي.» (اعلي: 14 و 15) شايد بتوان گفت كه «ذَكَرَاسْمَ رَبَّهُ فَصَلّي» عطف تفسيري براي «تزكّي» است. شايد هم اگر «تزكّي» را به معناي عامتري بگيريم اين يكي از مصاديقاش باشد. (وجوه ديگري نيز در تفسير آيه ميتوان ذكر كرد.) لذا، كسي كه به خدا توجه داشته باشد «تزكّي» پيدا ميكند و به اين رشد روحي ميرسد.
چه وقت «تزكّي» تقويت ميشود؟ آنگاه كه ياد خدا در دل بيشتر شود. در ابتداي حركت، نميتوان به طور كامل به ذات خدا توجه پيدا كرد، بلكه بايد متناسب با حالات خودمان، به اسمي از اسماي الهي توجه كنيم. حتي اگر كساني به اسم «الله» هم توجه كنند، با اينكه مستجمع جميع اسماي خداست، باز هم اسم است. پس تنها راه براي قرب به خدا ياد اوست. وقتي توجه انسان به خدا معطوف شد به طور طبيعي ميخواهد اين توجه و حركت قلبياش را مجسّم كند.
تجسّم اين حالت قلبي «نماز» است؛ «فَصَلّي.» خود نيز ميفرمايد: «اَقِمِ الصَّلوةَ لِذِكْري.» (طه: 14) هدف از نماز، ذكر است. نماز تجسّم ذكر قلبي است. نماز تقويت ذكر و ناشي از رابطه ذاكرانه است؛ از رابطه متقابلي كه ميان عمل قلبي و عمل بدني است سرچشمه ميگيرد. حالت قلبي موجب ميشود كه عمل بدني صورت گيرد و عمل
بدني نيز به نوبه خود، حالت قلبي را تقويت ميكند. اين مؤيّد اين مطلب است كه نمازراهي بـاطني براي تقرّب اليالله در جهت اثباتي است.
نماز، خود روحي دارد و آن ذكر و توجه قلبي است. ذكر فقط زباني نيست؛ ذكر زباني تنها يك تجلّي از آن ذكر قلبي است. دل متوجه ميشود، زبان نيز به حركت درميآيد. اگر توجه قلبي وجود داشته باشد، هرچند هم كه توجه زباني يا ذكر زباني انجام نشود، اثر خود را ميبخشد. البته وقتي ذكر زباني هم باشد توجه كاملتر ميشود؛ هم مغز است و هم پوست. اما اگر پوست خالي بوده و مغز نداشته باشد ارزشي ندارد.
در جهت سلبي و حذفي نيز گفته شد كه بايد چيزهايي كه با اين توجه در تضاد است حذف شود. واژه «زكات» در مال هم به معناي حذف تعلّقات قلبي به مال است. از اين جهت «زكات» در واقع، فقط زكات مال نيست؛ گرچه از مال پرداخت ميشود اما نتيجهاش زكات روح است؛ ميفرمايد: «خُذْ مِنْ اَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكّيهِمْ.» (توبه: 103) نميفرمايد: «صدقةً تطهّر اموالهم» يا «تزكّي اموالهم»، بلكه ميفرمايد: وقتي مردم زكات ميدهند خودشان رشد ميكنند، تطهير ميشوند و تكامل پيدا ميكنند. چرا؟ چون چيزي را كه مايه دلبستگيشان است از خود دور ميكنند؛ همان كه موجب آلودگي روح و سرآمد هر خطاست.
وقتي انسان با دست خود، مالش را براي خدا از خود دور كرد به چيزي دلبستگي پيدا نميكند و نفْس او از آلودگي تعلّق به دنيا پاك ميشود. «تُطَهِّرُهُم» تعبير بسيار بلندي است كه هر چه درباره آن فكر كنيم كم است. لذا، كسي كه بايد زكات بدهد و نداده نجس است؛ اصلاً خودش نجس است، چه رسد به مالش. وقتي زكات ميدهد خودش نيز پاك ميشود.
اما انفاق آنچه كه اضافي و مايه زحمت است چندان نتيجهاي ندارد؛ مانند لباس كهنه و اثاثيه ناسالم. «لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتّي تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ» (آل عمران: 92)؛ هرگز به نيكي نخواهيد رسيد، مگر آنكه از چيزهايي كه دوست داريد، انفاق كنيد. انفاقي اثر دارد كه از سر علاقه باشد. حتي اگر ميخواهيد پولي انفاق كنيد بهتر است كه از پولهاي نو و سالم در راه خدا بدهيد؛ زيرا همين اندازه تعلّق خاطر به يك شيء، مانند پول نو، موجب آلودگي است. لذا، توصيه شده است كه از چيزهاي زيباتر، تميزتر و دوستداشتنيتر انفاق كنيد تا بيشتر موجب رشد روحي گردد.
يكي ديگر از چيزهايي كه از عوامل سلبي به حساب ميآيد و نسبت به مسأله زكات حالت درونيتري دارد «روزه» است. خداوند ميفرمايد: «يَا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَي الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُم لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ.» (بقره: 183) در آيه «فَاَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْويهَا» نيز گفته شد كه مصداق «تقوا» و «تزكيه» يكي است. اكنون بايد ببينيم كه براي حصول تقوا، قرآن چه فرماني ميدهد؟ در اين باره، قرآن دستور ميدهد كه روزه بگيريد؛ زيرا نفْس در اثر انسي كه با لذايذ مادي پيدا ميكند، آلوده ميشود. گذشته از اينكه روزه موجب سلامتي است و مقداري از مواد غذايي ذخيره شده در بدن، مانند چربيها، را دفع ميكند، نتيجه اصلي آن مربوط به روح است. انسي كه روح با لذتهاي مادي پيدا كرده انسان را آلوده نموده است. اين از بزرگترين الطاف الهي است كه در ماه مبارك رمضان، براي انسان اين وظيفه را معيّن كرده كه از لذتهاي خود دل بركند. وقتي انسان به دست خود از لذتهاي نفساش دوري كرد و در حال عطش، گرسنگي و ميل فراوان، از خوردن و نوشيدن چيزهايي كه با دست خود از راه حلال كسب كرده است، خودداري نمود اين موجب رشد او و حذف عوامل مزاحم ميشود.
علاوه بر اين موارد، در هر يك از عبادات كمابيش اين نوع اسرار و حكمتها را ميتوان پيدا كرد. هر چه موجب ميشود كه دلبستگي و انس انسان به شهر و ديار و خانه و زندگي خود كم شود در مسير عبادات است. البته عاطفهاي كه مرضي خداست ضرري براي خودسازي ندارد اما آنجا كه اين عواطف با محبت نسبت به خدا مزاحمت پيدا ميكند بايد تعديل شود. جهاد، برترين عبادات است، از اين نظر كه همه تعلّقات را از انسان قطع ميكند. اينها همه مصداق تزكيه است.
بنابراين، تزكيه چيزي وراي دستورات شرعي نيست. اگر ما دستورات شرع و واجبات را درست انجام دهيم مراتب بالايي از تزكيه نصيبمان ميشود، لكن متأسفانه ما معمولاً فقط به ظاهر اعمال اكتفا ميكنيم تا از آتش جهنم نجات پيدا كنيم و روح آنها را نمييابيم. بدين دليل، نماز ما روح ندارد و با توجه همراه نيست و بخلاف آنچه خداوند ميفرمايد: «اَقِمِ الصَّلوةِ لِذِكْري»، نماز ما براي ايجاد ارتباط محكم با خدا نيست، تنها براي اين است كه تكليف از گردنمان ساقط شود، نه آنكه سعي كنيم حضور قلب داشته باشيم و از اولتاآخرنماز،دلمانازياد خدا منحرف نشود. متأسفانهدراينزمينه،اهتمام ما كم است، خواه در نمازوخواهدرسايرعبادات.
حاصل بحث اين كه راههاي تزكيه، كه قرآن بر آنها تأكيد كرده، متناسب با خود تزكيه است، همان چيزهايي كه مورد تأكيد قرآن كريم و سفارشات اهل بيت عليهمالسلام ميباشد. اگر ما اين دستورات را به طور كامل رعايت كنيم، هم در جهت اثباتي، كه توجه به خداست و هم در جهت نفياي، كه حذف مزاحمات است، به مقاماتي بسيار عالي نايل ميشويم و شرط قبولي همه اعمال اين است كه نسبت به اولياي خدا و وسايط فيض او محبت داشته باشيم؛ زيرا آنها وسيله آزمايش ما هستند. همچنين بايد متوجه باشيم كه آيا اين محبتها و حركتها براي رضاي خداست يا براي خواستههاي نفساني و شيطاني..