بنىاميه : شاخهاى مشهور از قريش و يكى از دو تيره بنام بنى عبد مناف
نسب آنان به امية بن عبد شمس بن عبددائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 133
مناف بن قصى مىرسد و با بنى هاشم در جد سوم پيامبر(صلى الله عليه وآله)، عبد مناف مشتركاند.[1] عبد شمس برادر هاشم فرزندانى به نامهاى اميه اصغر، نوفل، عبد اميه، حبيب، ربيعه، عبد العزى، عبد الله و اميه اكبر داشت. نسل عبد شمس به عبشمى شهرت دارند.[2] از ميان فرزندان وى نوفل، عبد اميه، و اميه اصغر به نام مادرشان عبله دختر عبيد به «عبلات»[3] شناخته مىشوند و بنى اميه معروف، از تبار اميه اكبرند.[4] به نظر مىرسد كه فرزندان اميه اكبر به مرور جمعيت قابل توجهى به خود اختصاص داده، از بنىعبد شمس جدا شده و به بنىاميه شهرت يافته باشند.
البته فرزندان ربيعة بن عبد شمس نيز از موقعيت برجستهاى برخوردار بودند؛ اما همچنان عبشمى باقى ماندند و شاخهاى جداگانه تأسيس نكردند.[5] عتبه و شيبه فرزندان ربيعه، فرزندان عتبه از جمله هند (همسر ابوسفيان) و برادرانش وليد و ابوحذيفه از افراد مشهور نسل ربيعة بن عبد شمس بودند.[6]
فرزندان اميه نيز كه اين مقاله به آنان مىپردازد به دو گروه «اعياص» و «عنابس» تقسيم شدند. عاص (عاصى)، ابوالعاص (ابوالعاصى)، عيص (عيصى) و ابوالعيص از اين رو كه در نامشان شباهت وجود دارد به اعياص شهرت يافتند. مروان بن حكم و فرزندانش (آل مروان) كه از سال 64 تا 132 هجرى به حكومت پرداختند از اعياص بودند.[7] بنا به نقل ابنقتيبه، از اعياص تنها عيص بود كه از خود نسلى بر جاى نگذاشت[8]؛ اما ابن حزم عُويص را نيز از اعياص دانسته، وى را بىنسل مىداند.[9]
عنابس دسته ديگرى از فرزندان اميه بودند كه به جهت مقاومت در نبرد عكاظ به عَنْبَسَه (شير) تشبيه و مشهور شدند.[10]حرب (پدر ابو سفيان مشهور)، ابوحرب، سفيان، ابوسفيان (غير معروف)،[11] عمرو و ابوعمرو[12] از عنابس هستند. برخى عنبسه را نيز از عنابس دانستهاند؛ اما برخى ديگر وى را همان ابوسفيان مىدانند.[13] از ميان
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 134
عنابس تنها نسل حرب ادامه پيدا كرد.[14] معاوية بن ابى سفيان و جانشينانش (يزيد و معاوية بن يزيد) كه از سال 41 تا64 هجرى بر جهان اسلام حكومت كردند از عنابس و به «آل ابى سفيان» مشهورند.[15] عنابس به تدريج پس از اسلام به بطون و زير مجموعههايى تقسيم شدند. بنو ابان بن عثمان، بنو حيدر بن وليد، بنو خالد بن يزيد از آن جملهاند.[16]
به جز اعضاى اصلى بنىاميه مجموعههايى نيز وجود دارند كه با پيمان نامه به بنىاميه پيوستهاند، از جمله مىتوان به بنوجحش بن رئاب و بنونوفل بن عبد مناف اشاره كرد.[17] افزون بر قريش در ميان عرب قحطانى نيز تيرهاى با نام بنو امية بن زيد بن قيس از زير مجموعههاى اوس وجود دارد[18] كه از شهرت برخوردار نيستند و اين مقاله بدانان نمىپردازد.
بنىاميه تا بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله):
آنان به سبب سكونت در اطراف كعبه و مركز مكه از قريش بطائح (قريشيان مركز) به شمار مىآمدند.[19] بعدها با فتح مكه (سال هشتم هجرت) برخى از آنان به مدينه مهاجرت كردند، چنان كه در پايان خلافت عثمان شمار آنان با موالى ايشان در آن شهر حدود 1000 تن دانسته شده است.[20] با گسترش فتوحات، بنىاميه افزون بر شام، محل امارت يزيدبن ابىسفيان و برادرش معاويه و جانشينان وى[21]، در عراق[22] و آفريقا[23] نيز حضور يافتند. از قرن دوم به بعد يكى از مراكز عمده تجمع آنان اندلس بود.[24]با توجه به اينكه بنىاميه تا هنگامه ظهور اسلام در شمار بنى عبد مناف شمرده مىشدند، در گزارشهاى عصر جاهلى جز اشاراتى پراكنده، اخبارى از بنى اميه به صورت مستقل ارائه نشده است.
امويان در عصر جاهلى، از توانگران قريش به شمار مىآمدند و تجارت پيشه بودند. جداعلاى آنان عبد شمس عامل پيمان تجارى قريش با حبشه[25] يا عراق[26] بود، ازاينرو از اصحاب ايلاف
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 135
به شمار مىآيد.[27] ابوسفيان (صخر) پسر حرب نيز در آستانه ظهور اسلام به عنوان رئيس كاروانهاى تجارى قريش با شام داد و ستد داشت.[28] از ميان مناصب به ارث رسيده از قصى، حرب منصب قيادت را بر عهده داشت، چنان كه قبل از او در اختيار جدش عبد شمس بود[29]، از اين رو در نبرد فجار، حرب فرمانده سپاه قريش[30] و پس از او ابوسفيان عهدهدار اين منصب بود، افزون بر اين، حرب و ابوسفيان از داوران قريش شمردهشدهاند.[31]
از شخصيتهاى معروف آنان در اين عصر، مىتوان افزون بر حرب و پسرش ابوسفيان به ابواحيحه سعيد بن عاصبن اميه اشاره كرد.[32] شواهد نشان مىدهد كه فرزندان عبد مناف خود دو دسته بودهاند: هاشم با بنىمطلب ارتباط نزديكى داشتند (<=بنى هاشم) و بنى عبد شمس با بنىنوفل، چنان كه در گزارشى به همپيمانى بنىاميه با بنىنوفل تصريح شده است.
رقابتها و درگيريهاى بنىاميه را با زير مجموعههاى قريشى مىتوان به دو دسته تقسيم كرد: آنان، گاه زير لواى بنى عبدمناف با ديگر قبايل قريش درگير و گاه به صورت مستقل وارد عمل مىشدند. از آنجا كه بنىاميه بخشى از بنى عبد مناف بودند در درگيرى بنى عبد مناف با بنى عبدالدار و همپيمانانشان براى تصدى مناصب كعبه حضور داشتند.[33] (بنىعبد مناف و بنى عبدالدار)؛ همچنين در رقابت بنى عبد مناف با بنى سهم، كه به نظر برخى مفسران سوره تكاثر درباره ايشان نازل شده، بنىاميه نيز نقش داشتند.[34]
در ارتباط با درگيرى مستقيم بنى اميه با ديگر قبايل قريشى مىتوان از درگيرى آنان با بنىزهره و بنى عدى ياد كرد. به موجب خبرى، نزاعى ميان بنىاميه و بنو زهره روى داد. بنىاميه كه خود را قدرتمندتر از رقيب مىديدند، درصدد اخراج ايشان از مكه برآمدند؛ اما با حمايت بنوسهم از تيرههاى مطرح قريش از بنى زهره كه خويشاوند آنان بودند، امويان ناكام ماندند.[35]
در خصوص نزاع بنىاميه با بنومخزوم، از ديگر شاخههاى پر نفوذ قريش در گزارشى كوتاه و مبهم آمده است: فردى از كنانه، همپيمان مخزوميها با فردى از بنى زبيد، همپيمان بنى اميه به تفاخر پرداختند. در پى آن گروهى از دو طرف نزد حِجر اسماعيل اجتماع كرده، برترى خود را
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 136
به رخ يكديگر كشيدند و با اوج گرفتن نزاع براى داورى نزد يكى از كاهنان (سطيح كاهن) رفتند. وى نيز به نفع بنو مخزوم حكم كرد.[36] از نزاع بنى اميه با بنى عدى بن كعب نيز گزارشى ارائه شده است.[37]
برخى منابع به گونهاى برجسته از رقابت اميه با هاشم و فرزندان ايشان با يكديگر در دوره جاهلى سخن گفتهاند، چنان كه اميه (جد امويان) به هاشمبن عبد مناف، جد اعلاى رسول خدا، از اين رو كه با اقدامهاى شايستهاش، منزلت اجتماعى فوق العادهاى يافته بود، حسادت مىورزيد، از اين رو در اين راستا كارهاى بىثمرى انجام داد. سرانجام اين رقابت و نزاع با داورى كاهنى از قبيله خزاعه به نفع هاشم پايان يافت و اميه به مدت 10 سال طبق شرط از پيش تعيين شده به شام تبعيد شد.[38] برخى محققان اين گزارش را به افسانه تشبيه و آن را انكار كردهاند.[39] (بنىهاشم) مشابه چنين گزارشى درباره حرب فرزند اميه نيز وجود دارد. گويند: وى به مقام و موقعيت عبدالمطلببن هاشم رشك مىبرد و او نيز چون پدرش كه پس از داورى محكوم گرديد، ناچار شد به داورى تن دهد. اين بار نيز، رئيس وقت بنىاميه محكوم شد.[40] به موجب گزارش ابن خلدون جمعيت بنى اميه در آن دوره بر بنىهاشم فزونى داشته است.[41] در درگيريها و اختلافات ميان بنىاميه و بنىهاشم كه هر دو از شاخههاى بنىعبد مناف بودند، شاخه بنى نوفل بن عبد مناف در كنار بنى اميه[42]و شاخه بنى مطلب بن عبد مناف در كنار بنىهاشم قرار گرفتند، چنان كه در محاصره اقتصادى قريش اينان در كنار هم بودند.[43] به رغم اين همه گاه پيوندهايى نيز بين بنىاميه و بنىهاشم برقرار مىشد، چنان كه ابولهب عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله)با ام جميل (حمالة الحطب) خواهر ابوسفيان ازدواج كرده بود[44]. نيز دختر پيامبر، زينب با ابوالعاص بن ربيع عبشمى پيمان زناشويى داشت.[45]
بنىاميه و پيامبر(صلى الله عليه وآله):
در برآيند حوادث صدر اسلام مىتوان به وضوح دريافت كه قبايلى چون بنى اميه، بنى مخزوم و بنى هاشم از برجستهترين قبايل قريش* مكه در عصر بعثت پيامبر (ص) به شمار مىآمدند. ظهور پيامبرى از بنىهاشم بيش از همه رشك بنىاميه ودائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 137
بنى مخزوم را بر مىانگيخت، از اين رو امويان كه همچون ديگر قبايل قريش پيامبرى آن حضرت را در راستاى برترى موقعيت بنى هاشم بر قبايل خود ارزيابى مىكردند، بر مبناى عصبيت قبيلهاى و از سر حسادت و رقابت، به رهبرى ابوسفيان*، مواضع سختى در برابر رسول خدا اتخاذ كردند. رد پاى سران بنىاميه را در بيشتر اقدامات قريش بر ضدّ رسول خدا مىتوان يافت. روابط آنان با آن حضرت را مىتوان به دو دوره تقسيم كرد: از آغاز بعثت تا غزوه بدر (سال دوم هجرى) و از بدر تا رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله).
در دوره نخست، آنان از هر راهكارى كه بتوانند دعوت اسلامى را مهار كنند، استفاده مىكردند؛ مانند گفت و گو با ابو طالب براى بازداشتن رسول خدا از دعوتش. چنان كه برخى مفسران ذيل آيه 52 انعام /6 آوردهاند برخى از اشراف بنىعبدمناف نزد ابوطالب رفتند تا ضمن گفت و گو با ابو طالب، بزرگ بنىهاشم در آن دوره، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از دعوتش باز دارند كه مسلماً در ميان اين اشراف برخى از عبشميها و بنى اميه نيز حضور داشتند.[46] ممانعت بنىعبد مناف مسلمانان را از طواف خانه خدا[47]، همراهى با قريش در محاصره اقتصادى بنىهاشم و مسلمانان در شعب ابىطالب[48] و توطئه قتل پيامبر(صلى الله عليه وآله)[49] نيز از آن جمله است.
دشمنان سرسخت اموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين دوره عبارت بودند از: ابوسفيان، عقبةبن ابى معيط، ابو اُحيحه، معاويةبن مغيرة بن ابى العاص (كه پس از غزوه احد كشته شد[50])، مروان و پدرش حكمبن ابى العاص (كسى كه رسول خدا امت اسلامى را از نسل او برحذر داشت)[51]؛ نيز ام جميل خواهر ابوسفيان[52] كه رسول خدا را آزار مىداد. نام سه تن از عبد شمسيها (حنظلةبن ابى سفيان، عتبه و شيبه فرزندان ربيعه) در ميان مقتسمين به چشم مىخورد.[53] مقتسمين كسانى بودند كه در موسم حج در مسير ورود زائران به مكه قرار مىگرفتند و آنان را از ملاقات با پيامبر باز مىداشتند.[54] به رغم دشمنيهاى قاطبه بنىاميه با پيامبر(صلى الله عليه وآله)در مكه، تعداد انگشت شمارى از ايشان در اين دوره به رسول خدا ايمان آورده، براى حفظ ايمان خود، به حبشههجرتكردند. خالدبن سعيدبن عاص (از سابقين در اسلام[55] و از كاتبان پيامبر[56]) و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 138
برادرش عمرو[57]، ابوحذيفة بن عتبه (از سابقين در اسلام[58])، عثمان بن عفان و امحبيبه دختر ابوسفيان از آن جملهاند.[59] نيز عبدالله و برادرش عبيدالله بن جحش پسر عمههاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از بنىاسد بن خزيمه و ابوموسى اشعرى و برخى ديگر از همپيمانان آنان در اين هجرت حضور داشتند.[60] ام كلثوم* دختر عقبة بن ابى معيط اموى نيز پس از حديبيه (سالششم) به مدينه هجرت كرد.[61]
در پى بسته شدن پيمان عقبه دوم و فراهم شدن زمينه هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به يثرب، امويان به مصادره دارايى برخى از مهاجران همپيمان خود (بنو جحش) مبادرت كردند. در اين ميان[62]، ابوسفيان رئيس بنى اميه نيز طى نامهاى مردم يثرب را به سبب پناه دادن رسول خدا نكوهش كرد.[63] وى از اين پس جز در نبرد بدر، در تمام توطئهها و اقدامات نظامى ـ سياسى بر ضدّ پيامبر(صلى الله عليه وآله)، رهبرى و فرماندهى قريش را بر عهده داشت.[64]
در غزوه بدر (سال دوم) كه در غياب ابوسفيان رخ داد، شمار قابل توجهى از بنى عبد شمس و بنى اميه و همپيمانانشان حضور داشتند.[65] از كشته شدگان بنىاميه در اين نبرد مىتوان به حنظلةبن ابى سفيان[66] و عقبة بن ابى معيط[67] و از كشتگان عبشميها به عتبة بن ربيعه و برادرش شيبه، پسرش وليد (اينان در آغاز نبرد در جنگ تن به تن كشته شدند) و نيز عاص و عبيده پسران سعيد بن عاص[68] اشاره كرد؛ همچنين از اين دو مجموعه، 12تن اسير شدند[69] عمرو فرزند ابوسفيان[70] و حارث بن ابى وجزه[71] هر دو از بنىاميه و ابوالعاص بن ربيع عبشمى داماد رسول خدا[72] از جمله اسيران بودند. ابن هشام اسراى همپيمان ايشان را 7 تن ذكر كرده است.[73]
از بدر تا فتح مكه:
پس از غزوه بدردائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 139
(سال دوم) روابط پيامبر با بنىاميه وارد مرحلهاى جديد شد. با توجه به اينكه در اين نبرد بزرگانى از بنى مخزوم و بنى عبد شمس و ديگر قبايل قريش كشته شدند، فضاى مناسبى در اختيار ابوسفيان قرار گرفت تا افزون بر رهبرى بنى اميه از نفوذ خود در رهبرى قريش بهره برد[74]، به ويژه آنكه نقش فرماندهى سپاه (قيادت) به ابوسفيان به ارث رسيده بود، از اين رو وى در اين دوره در جنگهاى بزرگى چون احد[75]و احزاب[76] سپاه قريش را فرماندهى مىكرد. افزون بر اينها او اقدامهاى ديگرى بر ضد رسول خدا داشت؛ از جمله طرح ترور آن حضرت (پس از غزوه بنى نضير در سال چهارم) كه به نتيجه نرسيد.[77] منابع نخستين با ارائه چنين تصويرى از اين دوره، كمتر به جزئيات پرداخته، از ديگر اعضاى بنىاميه يا همپيمانانشان اخبارى ارائه نمىكنند.
ابوسفيان در غزوه احد (سال سوم) فرماندهى سپاه قريش رابر عهده داشت. پسرش معاويه مدعى به شهادت رساندن حمزه سيدالشهدا بود.[78] نيز معاوية بن مغيرة بن ابىالعاص اموى جسد حمزه را مُثْله كرد.[79] پس از ناكامى نبرد احزاب (سال پنجم) به فرماندهى ابوسفيان[80]، صلحى ميان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و قريش در سال ششم، برقرار شد كه ابوسفيان در آن نقشى آشكار داشت.[81]
با پيمان شكنى قريش و تلاشهاى بىثمر سركرده آنان (ابوسفيان) براى تجديد پيمان، زمينههاى فتح مكه فراهم و سرانجام آن شهر در سال هشتم گشوده شد.[82] در جريان فتح مكه (سال هشتم) رسول خدا با توجه به جايگاه ابوسفيان منزل او را از مكانهاى پناهندگى مردم اعلام كرد.[83] رسول خدا پس از فتح مكه، گذشت فراوانى نسبت به بنىاميه و ديگر دشمنان نشان داد و با فرمان عفو عمومى، قريش از جمله بنىاميه را «طُلَقاء» (آزاد شدگان) ناميد[84] و بدين ترتيب با گذشت 21 سال از بعثت آن حضرت، و عناد و دشمنى بنىاميه با رسول خدا، آنان با وى بيعت كرده، مسلمان شدند.
آنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در غزوه هاى بعدى (حُنين، طائف و تبوك) همراهى كردند، چنان كه در نبرد
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 140
حُنين (سال هشتم) پيامبر(صلى الله عليه وآله) از غنايم ويژه آن به چند تن از بزرگان اموى (ابوسفيان و دو تن از پسرانش يزيد و معاويه[85]، طليق بن سفيان و فرزندش حكيم بن طليق[86] و خالد بن اسيد اموى) سهمى بخشيد تا ايشان را به خويش متمايل سازد، از اين رو آنان جزو «مؤلفة قلوبهم» قرار گرفتند.[87] در غزوه طائف (سال هشتم) نيز سعيد بن سعيد اموى كه همراه پيامبر بود كشته شد.[88]
پيامبراعظم(صلى الله عليه وآله) در حالى از دنيا رفت كه چند تن از امويان را كارگزار خود قرار داده بود؛ عتاب بن اسيد در مكه[89]، عمرو بن سعيد بن عاص در وادى القرى[90] و پسرانش ابان و خالدبن سعيد در مناطقى از يمن[91] يا بحرين[92] كارگزار بودند. ابوسفيان نيز مأمور جمعآورى خراج نجران بود.[93]
منابع اسلامى سخنانى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)درباره بنىاميه نقل كردهاند؛ از جمله آنكه آن حضرت فرمود: «ويل لبني أمية[94] =واى بر بنىاميه». نيز بنا به نقلى رسول خدا آنان را از بدترين و شرورترين قبايل عرب[95] و دشمنترين آنان نسبت به بنى هاشم معرفى كرد.[96] مشخص نيست نقل قولهاى ياد شده به چه دورهاى باز مىگردد. چنانچه به پيش از پذيرش اسلام ايشان مربوط باشد، حكايت از دشمنى پيشين آنان با پيامبر دارد. شايد ناظر به وضعيت آنها پس از اسلام آوردنشان نباشد، به ويژه آنكه اين چنين سخنانى برخلاف رفتار پيامبر با بنىاميه پس از فتح مكه است و مىتوانست بر دشمنى ايشان بيفزايد. احتمال آن نيز وجود دارد كه اين سخنان، پيشگويى پيامبرانه باشد و از اقدامهاى بعدى ايشان پرده بردارد، چنان كه بيشتر محدثان و مورخان به اين سخن رسول خدا اشاره دارند كه فرمود: «هرگاه فرزندان ابو العاص (يا بنىاميه) به تعداد 30 يا 40 تن برسند، سرزمينهاى خدا را چون مِلْك شخصى زير فرمان و بندگان خدا را چاكران و دين خدا را به دغلبازى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 141
خواهند گرفت.»[97]
بنى اميه پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله):
بنىاميه در آغاز با جانشينى ابوبكر مخالفت كردند، از اين رو ابوسفيان از امير مؤمنان، امام على(عليه السلام)خواست قيام كرده، از هوادارى بنىاميه و قريش برخوردار شود؛ اما امام كه از نيّت شوم او با خبر بود به سخن وى وقعى ننهاد.[98] در گزارشى ديگر آمده است كه آنان پس از رحلت رسول خدا بر عثمان اجتماع كرده، چون از بيعت مردم با ابوبكر اطلاع يافتند، با او بيعت كردند.[99] گويند: عمر كه از نفوذ ابوسفيان مىترسيد، خطر او را به ابوبكر گوشزد كرد. ابوبكر نيز با بخشش زكات جمعآورى شده به دست خود ابوسفيان به وى، دل بنىاميه را به دست آورد.[100] نيز بعدها احتمالا به كارگيرى يزيد بن ابى سفيان به عنوان فرمانده بخشى از سپاه مسلمانان در شامات[101]، در سكوت بنىاميه بىتأثير نبوده و آنان مصلحت را در همكارى با دستگاه خلافت تشخيص داده، به همكارى پرداختند. عثمان از ديگر بزرگان اموى است كه در خلافت ابوبكر، به عنوان كاتب خليفه،[102] پس از عمر، مقام دوم را در تشكيلات خلافت دارا بود.موقعيت بنىاميه در دوره عمر نخست با امارت يزيد بن ابى سفيان بر ولايت شام و پس از مرگ او در طاعون عمواس با امارت معاويه در شام، فلسطين و اجناد شام تثبيت شد.[103] ابوسفيان نيز نزد عمر منزلتى خاص داشت و از معدود كسانى بود كه مىتوانست بر فرش ويژه اى كه براى خواص پهن مىشد بنشيند.[104] به كارگيرى و توجه خاص عمر به معاويه موجب شد تا معاويه بعدها تسلط خود بر مردم را ناشى از منزلتش نزد عمر و عثمان معرفى كند.[105] بنا به نوشته طه حسين، عمر در دوران خلافتش نتوانست يا نخواست با استبداد و فزونخواهى معاويه مقابله كند، از اين رو زمينه را براى حكومت امويان فراهم ساخت.[106]
در شوراى عمر براى انتخاب خليفه بعد از خويش، بنىاميه با جمع شدن دور عثمان و رقابت با بنى هاشم با افرادى چون عمار كه از على(عليه السلام) حمايت مىكرد به بحث پرداخته، وى را دشنام دادند[107]. عبدالرحمن بن عوف زهرى كه به سبب
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 142
خويشاوندى با عثمان (همسر خواهر وى بود) نقش زيادى در دستيابى وى به خلافت داشت، مىگفت: عثمان عميد بنىاميه است.[108] با روى كار آمدن عثمان، زمينههاى انتقال قدرت به بنى اميه فراهم آمد. ابوسفيان نيز در همان نخستين روزهاى خلافت عثمان به وى توصيه كرد كه خلافت را همچون گوى به افراد بنىاميه پاس داده، نگذارد از اين خاندان بيرون رود.[109] گفته شده كه خليفه دوم از تمايلات قبيلهاى عثمان در هراس بود؛ اما عثمان بر خلاف شرط عمر در شورا، نزديكان اموى خود را بر مناطق حساس و ثروتمند چون مصر و عراق به كار گمارد.[110] جرج جرداق در تعبيرى كوتاه و كار آمد مىگويد: در زمان عثمان، بنى اميه هم كليد بيت المال را در دست گرفتند و هم شمشير سلطان را.[111] عثمان به پشتوانه بنىاميه برخى صحابه گرانقدر چون ابوذر، عمار و ابن مسعود را آزرد.[112] در نتيجه، عملكرد نامناسب آنان، موجى از نارضايتى را در ميان مسلمانان فراهم آورده و موجب قيام در برابر عثمان شد.
برخلاف معاويه كه در ماجراى محاصره عثمان هيچ اقدام مؤثرى در حمايت از وى نكرد[113]، امويان ساكن در مدينه از عثمان حمايت كردند و با طولانى شدن محاصره، امويان تصميم گرفتند عثمان را شبانه به مكه بفرستند؛ اما نقشه آنان با آگاهى قيام كنندگان خنثا شد.[114] امويان مدينه پس از قتل عثمان، از ترس به ام حبيبه دختر ابوسفيان و همسر رسول خدا پناه برده، نزد او پنهان شدند[115] و پس از آن به شام[116] يا مكه گريختند.[117]
بنىاميه و امام على(عليه السلام):
در جريان بيعت مردم با امير مؤمنان(عليه السلام) چهرههاى مشهور اموى، چون مروان، سعيدبن عاص ،وليد بن عقبه و معاويه[118]، نخست از بيعت آن حضرت سر باز زدند. نيز به پيروى از ايشان برخى صحابه دوستدار عثمان چون حسان بن ثابت شاعر و نعمان بن بشير كه هر دو ازانصار بودند، ازبيعت با آن حضرت خوددارى كردند[119]، آنگاه امويان در مكّه نزد عامل عثمان، عبد الله حضرمى (حليف بنى عبد شمس) جمع شدند و با آمدن عبدالله بن عامر از بصره كه از سوى عثمان والى آن شهر بود، به خونخواهى عثمان برخاسته[120]، با عايشه همراه شدند و جنگدائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 143
جمل را به راه انداختند.
در نبرد جمل برخى از بنىاميه سوگند ياد كردند كه امام على(عليه السلام) را به شهادت برسانند؛ ليكن نتوانستند.[121] با پايان يافتن نبرد،امير مؤمنان، امام على(عليه السلام) فرمان عفو عمومى صادر كرد و حتى مروان بن حكم اموى را كه مشاور و داماد عثمان و از نقش آفرينان در جمل بود بخشيد و از آينده حكومت كوتاه مدت وى خبر داد.[122]
پس از آن برخى امويان به معاويه در شام پيوستند و او را در اقداماتش بر ضدّ امام از جمله در جنگ صفين يارى كردند.[123]امويان به خونخواهى عثمان پرچم طغيان را برافراشته، مشكلات بسيارى براى حكومت نوپاى امام ايجاد كردند.
اميرمؤمنان، امام على(عليه السلام) مخوفترين فتنهها را فتنه بنىاميه دانست كه همه جا را فرا خواهد گرفت و تنها اهل بصيرت از آن رهايى خواهند يافت.[124] و نيز فرمود: براى هر امتى آفتى است و آفت اين امت بنىاميه هستند.[125] آن حضرت اسلام بنىاميه را تنها بر اساس مصلحت مىدانست[126] و در معرفى بنى اميه از آنان با تعبير انكر و امكر وافجر[127] ياد كرد. نيز آن حضرت در نامهاى به معاويه فضيحتهاى بنىاميه را برشمرد.[128]
اندكى پس از شهادت امام على(عليه السلام) و در پى صلح امام حسن(عليه السلام) با معاويه، حكومت بر جامعه اسلامى به معاوية بن ابى سفيان رسيد. وى پيروان على(عليه السلام) را تحت فشار شديد گذاشت. قطع دست و پا، مصادره اموال، ويرانى خانهها[129] و قطع حقوق از بيت المال از جمله آنهاست. نيز از دوره خلافت معاويه و بنا به دستور او امير مؤمنان(عليه السلام) بر منبرها و در خطبهها لعن مىشد.[130] مردم از ترس وى فرزندانشان را «على» نمىناميدند[131] و حتى گفته شده كه اگر فردى نام على مىداشت كشته مىشد.[132] امويان كشنده امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) و بسيارى از بنى هاشم و شيعيان بودند. از نظر سياسى اين تقابل، ريشه در تقابل بنىاميه با بنىهاشم در دوره جاهلىداشت.
معاويه پايه گذار حكومتى گرديد كه با دوره قبل تفاوتهاى بارزى داشت و سنخيتى بين آن و رفتار پيامبر و حتى شيخين نبود. سياست او
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 144
سرمشق خلفاى پس از او گرديد. جنبه فزاينده غير دينى (سكولار) دولت اموى موجب شد مسلمانان دولت ايشان را نه يك خلافت بلكه سلطنت بدانند.[133] تبديل نظام خلافت به نظام استبدادى موروثى، برخورد تبعيض آميز با غير عرب، بىعدالتى[134] و روا داشتن ستم بر مخالفان، قداست بخشيدن به خلافت، تقويت و ترويج جبرگرايى[135] و نيز حمايت از عقيده مرجئه از مهم ترين شاخصههاى حكومت آنان بود. مودودى هم در اين رابطه، به 7 ويژگى حكومت امويان اشاره كرده است.[136]
در دوره آنان با تأسيس ديوانهاى جديد، مانند ديوان بريد، خاتم و رسائل كه ملهم از تشكيلات ساسانيان و روميان بود، تشكيلات ادارى گسترش يافت.[137] با پديد آمدن منصبى به نام حاجب، دسترسى مردم به حاكم دشوار گرديد.[138] گسترش فتوحات از ديگر ويژگيهاى حكومت امويان است كه در دوره حكومت وليد بن عبد الملك (85 ـ 95)، مسلمانان در شرق به سردارى قتيبة بن مسلم باهلى در آسياى مركزى بر قبايلى از تركان چيره شده، مناطق وسيعى را فتح كردند.[139] در غرب نيز به اندلس راه يافتند و به اين ترتيب عصر طلايى فتوحات در اين دوره رقم خورد و به اوج رسيد. فتوحات و تسخير شهرها جنبه «فى سبيلالله» نداشت و با غارت و كشتار همراه بود و به قول احمد امين نتيجه آنها جز برده بردن و برده نگهداشتن نبود.[140]
حكومت امويان تا سال 132 هجرى حدود 90 سال ادامه يافت.[141] در اين مدت 14 تن از امويان به حكومت رسيدند كه از ميان ايشان معاويه، عبدالملك بن مروان، هشامبنعبدالملك به جهت طولانى بودن حكومتشان (هريك به مدت حدود 20 سال)[142] و عمربنعبدالعزيز بر اثر در پيش گرفتن سياستهاى متفاوت از ديگر حكمرانان بنىاميه، و عدم لعن امام على(عليه السلام)و بازگرداندن فدك به فرزندان فاطمه(عليها السلام)[143] و برخى اصلاحات از بقيه مشهورترند.
حكومت امويان، از آغاز با چالشهايى رو به رو شد. علويان و هواداران ايشان، خوارج و عباسيان هريك جنبشهايى را برضد بنىاميه به راه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 145
انداختند. قيام حجر بن عدى (در دوران معاويه)، قيامهاى امام حسين(عليه السلام)، ابنزبير، مختار، توابين، زيد بن على، يحيى بن زيد، عبدالله بن معاويه و قيامهاى متعدد خوارج از جمله آنهاست. در نهايت، نهضت عباسيان با تكيه بر قواى خراسانى و با شعار «الرضا من آل محمد» تومار حكومت امويان را به سال 132 هجرى درهم پيچيد.
با سقوط حكومت اموى، كسان بسيارى از بنى اميه به دست عباسيان كشته شدند[144] و يكى از امويان به اندلس كه حدود 30 سال قبل فتح شده بود گريخت و در آنجا حكومتى تأسيس كرد كه به حكومت امويان اندلس شهرت يافت و حدود سه قرن دوام آورد.[145]
بنىاميه در شأن نزول آيات:
چنان كه اشاره شد ميان بنىاميه و بنى هاشم از جمله شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)دشمنى ديرينهاى وجود داشت. اين دشمنى تقريباً در تمام طول مدت 23 سال رسالت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)قبل و بعد از هجرت ادامه داشت و موضعگيريهاى افراد طايفه بنى اميه در برابر قرآن كريم و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) موجب نزول آياتى از قرآن كريم درباره آنها شد. از آنجا كه نزد خداى متعالى و قرآن كريم رفتار انسانها اهميت دارد نه نام و نَسَب و امور غير اختيارى آنها، در هيچ آيهاى از قرآن كريم به طور رسمى و صريح نامى از طايفه بنىاميه نيامده است، چنان كه از هيچ قبيله و طايفه ديگرى نيز با نام ياد نشده است، بلكه همچون ساير موارد در اين آيات بر اوصاف، رفتار و كردار نادرست آنان تأكيد شده است. به طور كلى آيات نازل شده درباره بنىاميه را در 4 دسته مىتوان جاى داد: دسته نخست آياتى است كه درباره مشركان مكه نازل شده و در برابر آنان موضعگيرى مىكند كه هر يك از افراد و گروههاى مشرك، از جمله بنى اميه با توجه به نقش خود در رويارويى با پيامبر(صلى الله عليه وآله)مصداقى از مفهوم كلى آيه به شمار مىآيند.اين دسته از آيات هم در آيات مكى و هم در آيات مدنى قرآن به چشم مىآيد. از جمله آياتى كه مفسران در ذيل آنها از بنى اميه ياد كردهاند اين آيات است:
1. «والَّذينَ ءاتَينـهُمُ الكِتـبَ يَفرَحونَ بِما اُنزِلَ اِلَيكَ ومِنَ الاَحزابِ مَن يُنكِرُ بَعضَهُ قُل اِنَّما اُمِرتُ اَن اَعبُدَ اللّهَ ولا اُشرِكَ بِهِ اِلَيهِ اَدعوا و اِلَيهِ مَـاب.»(رعد/13،36) مطابق روايتى مقصود از «الَّذينَ ءاتَينـهُمُ الكِتـب»عبدالله بن سلام و طوايف مختلف مشركان مكه است و مقصود از «ومِنَ الاَحزابِ مَن يُنكِرُ بَعضَه»كه مىگويد: برخى از احزاب برخى ديگر را تكذيب و انكار مىكنند، بنى اميه، بنىمغيره و آلطلحة بن عبدالعزى است.[146]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 146
2. «اَلَم تَرَ اِلَىالَّذينَ بَدَّلوا نِعمَتَ اللّهِ كُفرًا واَحَلّوا قَومَهُم دارَ البَوار.»(ابراهيم/14،28) افراد مورد اشاره آيه يعنى كسانى كه نعمت خدا را به كفران بدل كردند و قوم خود را به سراى نيستى و هلاكت كشاندند، مطابق برخى نقلها و ديدگاهها بنى اميه و بنى مغيرهاند كه فاجرترين طوايف از قبيله بزرگ قريش اند.[147] برخى نيز مقصود از آن را كشته شدگان از مشركان در جنگ بدر يا مشركان اهل مكه دانستهاند[148] كه البته آيه شريفه مكى و نزول آن قبل از جنگ بدر بوده است.[149] در روايتى از امام باقر(عليه السلام) نيز ضمن تأكيد بر اينكه اين آيه شريفه به دو گروه فاجرتر قريش (الأفجران من قريش)اشاره دارد، حضرت سوگند ياد مىكنند كه مقصود آيه شريفه همه (مشركان) قريش اند و خداى متعالى به پيامبرش خطاب كرد كه من قريش را بر ساير عرب برترى دادم و نعمتم را بر آنان كامل كردم و رسولم را به سوى آنان فرستادم؛ ولى آنان نعمت مرا به كفران تبديل كرده، قوم خود را به سراى هلاكت كشاندند[150]؛ همچنين مقصود از كفران نعمت خدا در اينجا كفر ورزيدن بنىاميّه به محمد و اهلبيت اوست.[151]
3. «جُندٌ ما هُنالِكَ مَهزومٌ مِنَ الاَحزاب.»(ص/38،11) ابن سلاّم روايت كرده است كه اين آيه درباره بنى اميه، بنى مغيره، و آل ابى طلحه بن عبدالعزى نازل شده است، زيرا آن سه طايفه در برابر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)به يكديگر پيوستند و همديگر را پشتيبانى كردند.[152]
4. در آيه 60 توبه/ 9 يكى از گروههايى كه زكات به آنها پرداخت مىشود «المؤلّفةُ قلوبهم» معرفى شدهاند: «اِنَّمَا الصَّدَقـتُ لِلفُقَراءِ والمَسـكينِ ... والمُؤَلَّفَةِ قُلوبُهُم...». تأليف قلوب شدگان كسانى بودند كه رسولخدا(صلى الله عليه وآله)بخشى از اموال زكات و غنايم جنگى را به آنان مىبخشيد تا آنان را با مسلمانان و دين اسلام الفت دهد. تأليف شدگان عمدتاً از مشركان مكه بودند كه پس از فتح مكه به ناچار مسلمان شده بودند. از جمله كسانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از مال زكات به آنان پرداخته بود مردانى از بنى اميه همچون ابوسفيان بودند[153] كه بعدها در تاريخ اسلام گاه از اين امر براى تحقير آنان استفاده مىشد.[154]
دسته دوم آياتى است كه درباره برخى افراد از طايفه بنى اميه نازل شده و در روايات اسباب نزول آن افراد خاص معرفى شدهاند. از جمله اين افراد، ابوسفيان بن حرب، بزرگ بنىاميه در دوران رسالت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است. مفسران در سبب نزول بالغ بر 25 آيه از او ياد كردهاند كه در همه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 147
موارد بر نقش منفى وى در برابر پيامبر تأكيد شدهاست. (ابوسفيان) به همين گونه درباره ساير افراد سرشناس بنى اميه همچون حكم بن ابى عاص آياتى از قرآن كريم نازل شده است.[155] اين در حالى است كه تقريباً هيچ آيهاى در مدح بنى اميه يا يكى از افراد اين طايفه نازل نشده و اين نشان مىدهد كه طايفه بنى اميه يكدستى و همبستگى خود را در دشمنى با پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) تا پايان حفظ كرده و در روايات بدترين طايفه عرب خوانده شدهاند.[156]
دسته سوم آياتى است كه بنابر برخى روايات اسباب نزول درباره بنى اميه به طور خاص نازل شده است؛ مانند:
1. شيعه و سنى روايات متعددى را با طرق مختلف در ذيل آيه 60 اسراء/17: «و ما جَعَلنَا الرُّءيَا الَّتى اَرَينـكَ اِلاّ فِتنَةً لِلنّاسِ والشَّجَرَةَ المَلعونَةَ فِى القُرءان...»نقل كردهاند كه نزول اين آيه را درباره بنىاميه مىداند. در همين خصوص از سعيد بن مسيّب نقل شده است كه گفت: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در خواب بنى اميه را ديد كه همچون ميمونهايى از منبرش بالا مىروند و از آن منظره دلگير و اندوهگين شد. خداوند به او وحى كرد كه آنچه به بنى اميه مىدهم فقط از دنيا و در دنياست و آنان از آخرت بهرهاى ندارند. از اين وحى چشم رسول خدا(صلى الله عليه وآله)روشن شد و شادمان گشت و آن، رؤياى پيامبر در اين آيه شريفه است[157]:«و ما جَعَلنَا الرُّءيَا الَّتى اَرَينـكَ اِلاّ فِتنَةً لِلنّاس =و آن رؤيا را به تو نشان نداديم، مگر آنكه بلا و آزمايشى براى مردم باشد».
اين روايت در ساير منابع نيز به همين صورت و گاه با اندكى اختلاف نقل شده است[158]؛ در برخى منابع شيعى آمده است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در خواب بوزينههايى را ديد كه از منبرش بالا مىروند و آن بوزينگان بنى اميه بودند. پيامبر از اين منظره به شدت اندوهگين شد، و در پى اين رؤيا آيه فوق نازل شد مبنى بر اينكه آنچه رخ مىدهد بلايى است كه مردم در آن سرگردان مىشوند و بنى اميه نيز شجره ملعونهاند كه هيچ ثمر و خيرى ندارند.[159]
در روايت طبرى بدون تصريح به نام بنى اميه ـ كه احتمالا برخى راويانْ آن را انداختهاند ـ چنين آمده است: رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بنوفلان را در خواب ديد كه همچون بوزينه از منبرش بالا مىروند، و از آن رؤيا ناراحت شد و ديگر كسى آن حضرت را تا رحلت خندان نديد و خداوند آيه 60 اسراء /17 را در همين باره نازل كرد.[160]
از اين روايات برمىآيد كه ماجراى رؤياى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 148
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سبب نزول آيه 60 اسراء بوده است و مىدانيم كه سوره اسراء مكى بوده، در حدود سال دهم يا دوازدهم بعثت، مقارن با معراج پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)نازل شده است[161]، بر همين اساس در باب رابطه سبب نزول بيان شده با آيه شريفه كه مكى است دو ناسازگارى عمده وجود دارد: نخست آنكه اگر مطابق آنچه در برخى روايات آمده كه رسول خدا پس از آن رؤيا تا زمان رحلت خندان ديده نشد، رؤياى پيامبر در سالهاى آخر عمر شريف آن حضرت رخ داده باشد، آن رويا نمىتواند سبب نزول براى اين آيه مكى باشد و اگر رؤياى آن حضرت مربوط به دوران مكه و زمان نزول سوره اسراء باشد، در آن زمان رسولخدا(صلى الله عليه وآله) منبرى نداشته تا ـ مطابق برخى روايات ـ بنىاميه را بر منبر خود ببيند.[162]
برخى از اين اشكال پاسخ دادهاند كه ممكن است رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مكه خواب ديده است كه در مدينه حضور دارد و منبرى دارد كه بنى اميه از آن بالا مىروند[163]؛ اما اينكه گفته شود آيه 60 سوره اسراء/17 استثنائاً در مدينه نازل شده و سپس در سوره مكى [اسراء] قرار گرفته است قائلى ندارد.[164]
ناسازگارى دوم اين است كه برخى مفسران مانند طبرى و فخر رازى مقصود از رؤياى مورد اشاره در اين آيه شريفه را متناسب با سياق و موضوع سوره، رؤيت نشانههاى الهى و عبرتهايى دانستهاند كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در وقت سير شبانه خود از مكه به بيت المقدس و در شب معراج مشاهده كرده است. در اين تفسير رؤيا به معناى رؤيت و مشاهده و نه خواب ديدن تفسير شده است[165]؛ اما روشن است كه اين صرف ادعاست و شاهدى از لغت آن را تأييد نمىكند كه رؤيا مصدر و به معناى رؤيت يا رؤيت در شبباشد.[166]
در ارتباط با رؤياى پيامبر و نزول آيه 60 اسراء/17 درباره آن، روايت ديگرى نقل شده است كه در آن امام حسن(عليه السلام) نزول دو سوره كوثر و قدر را نيز در همين مورد دانستهاند. در روايتى به نقل عيسى بن مازن آمده است كه پس از صلح امام مجتبى(عليه السلام) با معاويه، فردى ضمن اهانت به امام، آن حضرت را نسبت به صلح و بيعت با معاويه نكوهش مىكند؛ اما امام(عليه السلام)در مقابل مىفرمايد: مرا نكوهش مكن. همانا در رؤيا به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشان داده شد كه بنى اميه بر منبرش قرار گرفتهاند. رسول خدا از آن منظره اندوهگين شد و خداوند براى تسلّى پيامبرش اين آيات را نازل كرد: «اِنّا اَنزَلنـهُ فى لَيلَةِ القَدر* و ما اَدركَ ما لَيلَةُ القَدر * لَيلَةُ القَدرِ خَيرٌ مِن اَلفِ شَهر.»(قدر/97،1 ـ 3) مقصود اين است كه شب قدرى كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله)داده شده است از 1000 ماه كه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 149
بنى اميه بعد از رسول خدا حكومت و پادشاهى مىكنند برتراست.[167]
در روايتى مشابه افزون بر آيات سوره قدر، امام(عليه السلام)نزول آيات سوره كوثر را نيز درباره رؤياى پيامبر(صلى الله عليه وآله) معرفى مىكند. سپس راوى (قاسم) مىگويد كه ما مدت فرمانروايى بنىاميه را محاسبه كرديم و معلوم شد كه آن 1000 ماه بدون يك روز كاستى يا فزونى بوده است.[168]
اما با توجه به سياق سوره قدر كه درباره نزول قرآن در شب قدر و فضيلت و برخى ديگر از ويژگيهاى آن نازل شده است همچنين با توجه به سبب نزولهاى مشهورترى كه درباره سوره كوثر نقل شده است،[169] روايت امامحسن(عليه السلام)درباره سبب نزول اين دو سوره را بايد شأن نزول آن (درباره تفاوت سبب نزول و شأن نزول<=مدخل اسباب نزول) يا تفسير آيه[170] دانست كه در منابع شيعى از آن به تأويل و گاه تفسير باطنى آيه ياد مىشود[171] و اينگونه تأويلها نوعى توسعه در معنا و مصداق آيات شريفه به شمار مىآيد؛ همچنين مقصود از شجره ملعونه در ادامه آيه 60 اسراء/17: «و ما جَعَلنَا الرُّءيَا الَّتى اَرَينـكَ اِلاّ فِتنَةً لِلنّاسِ والشَّجَرَةَ المَلعونَةَ فِى القُرءانِ ونُخَوِّفُهُم فَما يَزيدُهُم اِلاّ طُغيـنـًا كَبيرا»در برخى روايات تفسيرى، بنىاميه معرفى شده است.[172] در روايتى از عايشه آمده است كه وى به مروان بن حكم ـ از بنى اميه ـ گفت: از رسول خدا شنيدم كه درباره تو و جد تو مىگفت : شجره ملعونه در قرآن كريم شما هستيد.[173]
علامه طباطبايى در تفسير قرآن به قرآن و با توجه به سياق آيه شريفه و فارغ از روايات، از اين آيه شريفه، تفسيرى كاملا منطبق بر بنى اميه ارائه داده است و مقصود از شجره* ملعونه را نه درختى خاص مانند درخت زقّوم[174] بلكه گروهى كه نَسَب به شخصى واحد مىبرند و از يك ريشه نشئت گرفتهاند دانسته است[175]؛ اما حتّى با فرض اينكه رؤياى مورد اشاره دراين آيه شريفه كه از آيات مكى قرآن است قصه مشهور پيشين نباشد، اين اطمينان وجود دارد كه آيه 60 اسراء/17 بر بنىاميه منطبق است و بر اساس روايات متعددى كه در اين زمينه وجود دارد به احتمال فراوان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) اين رؤيا را در اواخر عهد مدينه ديده است و پس از نقل آن، آيه شريفه مورد بحث را تلاوت كرده و با ايجاد پيوند ميان آن رؤيا و اين آيه اصحاب خود را به فتنه و بلاى بزرگ بنىاميه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 150
كه مردم خود زمينه ساز آن خواهند بود توجه داده و بنىاميه را شجره ملعونه و بىخير و ثمرى معرفى كرده است كه در آينده، حكومت بر مسلمانان را به چنگ آورده، جز شر و فتنه براى مسلمانان اثرى نخواهند داشت.
دسته چهارم كه نسبت به سه دسته پيشين از شمار بيشترى برخوردار است آياتى است كه در روايات ما نزول آنها در شأن بنى اميه دانسته شده است، در حالى كه بنىاميه سبب نزول آن آيات نبودهاند. در حقيقت اين بخش از آيات بر بنىاميه پس از عصر نزول قرآن و به طور روشن پس از شهادت امير مؤمنان، على(عليه السلام) كه حكومت بر جامعه اسلامى را به چنگ آوردند تطبيق شده است، بنابراين با توجه به تفاوتى كه برخى از دانشمندان ميان سبب نزول و شأن نزول بيان كردهاند[176] بايد بنى اميه را شأن نزول اين آيات دانست و نه سبب نزول آنها، يا مطابق اصطلاح برخى مفسران اين گونه روايات را از باب جرى و تطبيق دانست[177] كه بنى اميه از مصاديق آشكار و روشن آن آيات شمرده شدهاند، چنان كه مىتوان تطبيق آن آيات بر بنىاميه از سوى معصومان را از نوع تأويل و تفسير باطنى آن آيات نيز تلقى كرد. مؤيد اين ديدگاه آن است كه بخش عمده اين روايات از امامباقر و امام صادق(عليهما السلام)يعنى در فاصله سالهاى 94 ـ 151 قمرى صادر و نقل شده است؛ دورهاى كه به تدريج خلافت امويان رو به افول نهاد و عباسيان به جاى آنان به قدرت و خلافت رسيدند.
نگاهى كلى به اين روايات ـ با قطع نظر از ضعف سند احتمالى برخى از آنها ـ نشان مىدهد كه امام باقر و صادق(عليهما السلام) در دوران خلافت و حكومت امويان در فرصتى مناسب تفسيرى منطبق با عصر خود، و به عبارت ديگر تحليلى از حيات سياسى و اجتماعى امويان، به مردم ارائه مىدهند و در كنار آن جايگاه و منزلت خود (بنىهاشم و در رأس آنان علويان) را براى آنان بيان كرده، نقش اهل بيت پيامبر را در هدايت جامعه و نيز حق غصب شده آنان را مورد تأكيد قرار مىدهند؛ همچنين برخى از اين روايات پيشبينى روشنى از فرجام امويان و اميد به آيندهاى روشن و به دور از خفقان تحميلى از سوى امويان بر مردم و به ويژه علويان ارائه مىدهد. در اين روايات اين انديشه به روشنى القا شده است كه دلالت آيات قرآن كريم محدود به ظواهر و مصاديق صدر اسلام ـ كه احتمالا ازسوى دستگاه خلافت ترويج مىشده و با تأويل و توجيه خلفا را جانشينان بر حق رسول خدا معرفى مىكردند ـ نيست، چنان كه تأمل در اين روايات و آيات مورد اشاره آنها مىتواند به ارائه تحليلى از دوران حكومت بنى اميه كمك كند. برخى از اين روايات عبارت است از:
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 151
1. در آيه 27 انعام/6 از گروهى ياد شده كه در قيامت بر روى آتش نگه داشته مىشوند و در آن حال آرزو مىكنند كه به دنيا باز مىگشتند و دين خدا را تكذيب نمىكردند:«ولَو تَرَى اِذ وُقِفوا عَلَى النّارِ فَقالوايــلَيتَنا نُرَدُّ و لا نُكَذِّب...». در روايتى از امام باقر(عليه السلام) نزول اين آيه در شأن بنىاميه دانسته شده است.[178]
2. نيز در آيه 94 انعام/6 از محشور شدن ستمگران در نزد خداوند سخن به ميان آمده و اينكه هيچ يك از شفيعان و شريكانى كه آنان در دنيا براى خود برگزيده بودند در آنجا حضور ندارند و پيوند ميان آنها بريده شده است: «و لَقَد جِئتُمونا فُردى كَما خَلَقنـكُم اَوَّلَ مَرَّة وتَرَكتُم ما خَوَّلنـكُم وراءَ ظُهورِكُم و ما نَرى مَعَكُم شُفَعاءَكُمُ الَّذينَ زَعَمتُم اَنَّهُم فيكُم شُرَكـؤُا لَقَد تَقَطَّعَ بَينَكُم وضَلَّ عَنكُم ما كُنتُم تَزعُمون».از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه اين آيه درباره معاويه، بنىاميه، و شريكان آنها نازل شده است.[179]
3. در ذيل آيه 55 انفال /8 كه كافران را بدترين جنبندگان نزد خداوند معرفى كرده است: «اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِندَ اللّهِ الَّذينَ كَفَروا»از امام باقر(عليه السلام) نقل شده است كه اين آيه در شأن بنى اميه نازل شده است، زيرا آنان بدترين خلق خدايند. آنان كسانىاند كه به باطن و حقيقت قرآن كافر شدند و ايمان نمىآورند.[180]
4. در آيه 139 نساء/4 خداوند كسانى را كه براى رسيدن به عزت، كافران را اولياى خود قرار داده، از مؤمنان دورى مىگزينند توبيخ كرده است: «اَلَّذينَ يَتَّخِذونَ الكـفِرينَ اَولِياءَ مِن دونِ المُؤمِنِينَ اَيَبتَغونَ عِندَهُمُ العِزَّة...». برخى تفاسير روايى اين آيه را درباره بنى اميه مىدانند، آنگاه كه در مقام مخالفت با پيامبر تصميم گرفتند امر خلافت را به بنىهاشم باز نگردانند.[181] اين تطبيق دلالت دارد كه بنى اميه با دستيابى به خلافت و حكومت به هيچ عزت حقيقى دست نخواهند يافت.
5. در ذيل آيه «والَّيلِ اِذا يَغشها»(شمس/91،4) آمده است كه مقصود بنى اميه است. اين تطبيق و تأويل بنىاميه را افرادى گمراه معرفى مىكند كه در تاريكى گمراهى فرو رفتهاند، چنان كه تاريكى شب همه جا را فرا مىگيرد.[182]
6. در ذيل آيه «اِن عُدتُّم عُدنا و جَعَلنا جَهَنَّمَ لِلكـفِرينَ حَصيرا»(اسراء/17،8) آمده است كه خداوند به بنىاميه خطاب كرده است كه اگر شما دوباره با آوردن سفيانى به ادامه اعمال پيشين خود بازگرديد، ما نيز قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) را باز خواهيم گرداند. سپس در آيات بعد درباره بنى اميه مىفرمايد: «و اَنَّ الَّذينَ لا يُؤمِنونَ بِالأخِرَةِ اَعتَدنا لَهُم
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 152
عَذابـًا اَليمـا». (اسراء/17،10)[183]
7. در روايتى شأن نزول آيه 19 حجّ /22 اهل بيت(عليهم السلام) و بنى اميه دانسته شده است: «هـذانِ خَصمانِ اختَصَموا فى رَبِّهِم فَالَّذينَ كَفَروا قُطِّعَت لَهُم ثيابٌ مِن نار». در اين آيه شريفه از دو خصم ياد شده كه درباره پروردگارشان به خصومت پرداختند و براى يكى از دو خصم كه به خداوند كفر ورزيدند لباسى از آتش بريده شده است. در اين روايت آمده است كه ما (اهلبيت(عليهم السلام)) گفتيم: خداوند راست گفته است، و بنى اميه گفتند: خداوند دروغ گفته است و آن گروهى كه كفر ورزيدند بنى اميه بودند.[184] در روايت ديگرى از ابوذر آمده است كه آيه فوق درباره دو گروه سه نفره كه در جنگ بدر رو در روى يكديگر به مبارزه پرداختند فرود آمده است: در يك سو حمزه، عبيدة بن حارث و علىبن ابى طالب(عليه السلام)، و در سوى ديگر دو فرزند ربيعه، يعنى عتبه و شيبه و وليد بن عتبه كه هر سه از عبد شمس هستند و بنىاميه از زير شاخههاى آنان اند.[185]
8. در روايتى از امام صادق(عليه السلام) «ظُـلُمـتٌ بَعضُها فَوقَ بَعض»در آيه 40 نور/24 به معاويه و يزيد و فتنههاى بنى اميه تأويل شده است[186]: «والَّذينَ كَفَروا اَعمــلُهُم كَسَراب بِقِيعَة يَحسَبُهُ الظَّمـانُ ماءً... اَو كَظُـلُمـت فى بَحر لُجّىّ يَغشـهُ مَوجٌ مِن فَوقِهِ مَوجٌ مِن فَوقِهِ سَحابٌ ظُـلُمـتٌ بَعضُها فَوقَ بَعض اِذا اَخرَجَ يَدَهُ لَم يَكَد يَرها...». در اين آيه شريفه اعمال كافران به حجابهاى ظلمانىِ انباشته شده بر روى هم تشبيه شده است كه بر دلهاى كافران قرار گرفته و مانع تابيدن نور معرفت بر آن مىشود.
9. در روايتى از امام باقر(عليه السلام) مقصود از كافران در آيه 6 غافر/40 كه اهل آتش بودن آنان از سوى خداوند ثابت شده است، بنى اميه معرفى شدهاند[187]: «وكَذلِكَ حَقَّت كَلِمَتُ رَبِّكَ عَلَى الَّذينَ كَفَرُوااَنَّهُم اَصحـبُ النّار».
10. مقصود از كافران در آيه 10 غافر/40 نيز كه در قيامت آنان را صدا مىزنند كه خشم خداوند نسبت به شما از خشم خودتان نسبت به يكديگر بزرگتر و بيشتر است، بنىاميه معرفى شدهاند، زيرا به تصديق ولايت على(عليه السلام)فراخوانده شدند؛ ولى آن را انكار كردند[188]: «اِنَّ الَّذينَ كَفَروا يُنادَونَ لَمَقتُ اللّهِ اَكبَرُ مِن مَقتِكُم اَنفُسَكُم اِذتُد عَونَ اِلَى الاْيمـنِ فَتَكْفُرون».
11. در روايتى از امام باقر(عليه السلام) شأن نزول آيه 22 محمّد/47 نيز بنىاميه دانسته شده است:
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 153
«فَهَل عَسَيتُم اِن تَوَلَّيتُم اَن تُفسِدوا فِى الاَرضِ وتُقَطِّعوا اَرحامَكُم...». در اين روايت آمده است كه عمر به على(عليه السلام)گفت: آيا تو آيه «بِاَييِّكُمُ المَفتون =كدام يك از شما مجنونيد» (قلم/68، 6) را قرائت مىكنى و به من و رفيقم تعريض مىزنى؟ على(عليه السلام)فرمود: آيا تو را آگاه نسازم از آيهاى كه درباره بنى اميه نازل شد؟ آنگاه امام آيه 22 محمّد/47 را تلاوت كرد. عمر گفت: ولى بنىاميه بهتر از تو صله رحم به جا مىآورند؛ اما تو نسبت به آنان و بنىعدى و بنىتميم دشمنى كردى.[189] در اين روايت«تَوَلَّيتُم»به معناى ولايت و حكومت يافتن تفسير شده است[190] و در روايت مشابهى از امام صادق(عليه السلام)شأن نزول اين آيه بنى عباس و بنى اميه دانسته شده و اين دو گروه مصداقى از آيه شريفه معرفى شدهاند كه پس از دستيابى به حكومت و خلافت هم در زمين فساد كردند و هم حق بنى هاشم را كه با آنان خويشاوند بودند پاس نداشتند.[191]
12. در روايتى از امام صادق(عليه السلام) نزول بخشى از آيات 25 ـ 26 محمّد/47 در شأن بنىاميه دانسته شده است: «اِنَّ الَّذينَ ارتَدّوا عَلى اَدبـرِهِم مِن بَعدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الهُدَى الشَّيطـنُ سَوَّلَ لَهُم واَملى لَهُم * ذلِكَ بِاَنَّهُم قالوا لِلَّذينَ كَرِهوا ما نَزَّلَ اللّهُ سَنُطيعُكُم فى بَعضِ الاَمرِ واللّهُ يَعلَمُ اِسرارَهُم». در اين روايت آمده است گروهى كه پس از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)از ولايت اميرمؤمنان(عليه السلام) مرتد شدند، بنى اميه را به پيمانى دعوت كردند تا بر اساس آن مانع بازگشت خلافت و پرداخت خمس به ما (اهل بيت) شوند. آنان مىگفتند كه پرداختن خمس به اهل بيت پيامبر آنان را از نظر مالى بىنياز مىكند و راه دستيابى آنان به خلافت هموار مىگردد. بنىاميه نيز در پاسخ به دعوت آنان گفتند: در برخى امور (عدم پرداخت خمس به اهل بيت(عليهم السلام)) از شما اطاعت مىكنيم: «سَنُطيعُكُم فى بَعضِ الاَمر».[192] در روايت ديگرى كه طبرسى به نقل از امام باقر و امام صادق(عليهما السلام)آورده است عبارت «لِلَّذينَ كَرِهوا ما نَزَّلَ اللّه»بر بنىاميه تطبيق شده است كه از نزول آياتِ مربوط به ولايت اميرمؤمنان،على(عليه السلام)ناخشنود بودند.[193]
13. در تفسير قمى نزول آيات 5 - 6 قلم/68 در شأن بنىاميه دانسته شده است[194]: «فَسَتُبصِرُ و يُبصِرون * بِاَييِّكُمُ المَفتون =زود است كه تو ببينى و آنها نيز ببينند كه كدامين شما ديوانه و شوريده است».
14. در روايتى از امام صادق(عليه السلام) آيه 52
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 154
مائده/5 بر بنىاميه تطبيق شده است: «عَسَى اللّهُ اَن يَأتِىَ بِالفَتحِ اَو اَمر مِن عِندِهِ فَيُصبِحوا عَلى ما اَسَرّوا فى اَنفُسِهِم نـدِمين».اين آيه شريفه درباره گروهى از مسلمانان ضعيفالايمان نازل شده كه به دوستى با يهود تمايل داشتند و خبر مىدهد كه خداوند پيروزى يا امر ديگرى را كه مايه عزت مسلمانان باشد براى آنان پيش خواهد آورد و آنگاه بيمار دلانِ ضعيف الايمان از آنچه در دل خود پنهان مىداشتند در راستاى نزديك شدن به اهل كتاب پشيمان خواهند شد؛ اما در روايتى كه داود رقى نقل كرده آمده است كه مردى از امام صادق(عليه السلام)درباره اين آيه پرسيد و امام در پاسخ فرمود: 7 روز پس از آنكه بنى اميه بدن زيد بن على را سوزاندند به هلاكت آنان اذن داده شد.[195] احتمالا مقصود روايت اين است كه پس از شهادت زيد در سال121قمرى و سوزاندن بدن وى[196] حكومت بنى اميه رو به ضعف نهاد و به تدريج زمينه فروپاشى و شكست آنان فراهم آمد تا آنكه در سال 132 قمرى بنى عباس با شكست امويان بر مسند خلافت اسلامى تكيه زدند.[197]
15. در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مقصود از «قَومـًا لُدّا =گروهى لجوج و سرسخت» در آيه 97 مريم/19 كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مأمور انذار آنان بود بنىاميه بودند[198]: «فَاِنَّما يَسَّرنـهُ بِلِسَانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ المُتَّقينَ وتُنذِرَ بِهِ قَومـًا لُدّا».در روايت ديگرى مقصود از اين گروه بنى اميه و بنىمغيره دانسته شده است.[199]
16. نيز مقصود از مجرمان در آيه 29 مطفّفين/83 كه به مؤمنان مىخنديدند و آنان را استهزا مىكردند، بنى اميه دانسته شده است كه از روى استهزا به على(عليه السلام)مىخنديدند و اين هنگامى بود كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) او را از ميان بنىهاشم و اهل بيتش برگزيد[200]: «اِنَّالَّذينَ اَجرَموا كانوا مِنَ الَّذينَ ءامَنوا يَضحَكون».
17. نيز در روايتى كه ابوجارود از امامباقر(عليه السلام) نقل كرده، شجره خبيثى كه در زمين هيچ قرار و ثباتى ندارد در آيه 26/ابراهيم/14 بر بنىاميه تطبيق و به آنان تأويل شده است[201]: «و مَثَلُ كَلِمَة خَبيثَة كَشَجَرَة خَبيثَة اُجتُثَّت مِن فَوقِ الاَرضِ ما لَها مِن قَرار».
18. در روايتى از امام صادق(عليه السلام) آيه 44 انعام/6 نيز بر بنىاميه تطبيق داده شده است: «فَلَمّا نَسوا ما ذُكِّروا بِهِ فَتَحنا عَلَيهِم اَبوبَ كُلِّ شَىء حَتّى اِذا فَرِحوا بِما اوتوا اَخَذنـهُم بَغتَةً فَاِذا هُم مُبلِسون».در اين روايت آمده است كه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 155
خداوند بنىاميه را به صورت ناگهانى و غافلگيرانه، اما بنىعباس را به صورت آشكار و به تدريج مىگيرد.[202] توجه به معناى اين آيه شريفه و تطبيق آن بر بنىاميه همچون موارد پيشين، تحليلى از حيات سياسى بنىاميه را به ويژه پس از رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به دست مىدهد.
19. در رواياتى چند آيات متقابل سوره محمد(صلى الله عليه وآله) در شأن اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بنى اميه دانسته شده است. در روايتى از اميرمؤمنان، على(عليه السلام)آمده است كه سوره محمد(صلى الله عليه وآله) يك آيه درباره ماست و يك آيه درباره بنىاميه.[203] نظير اين روايت از امام باقر(عليه السلام) نيز نقل شده است.[204]
در روايتى از حسين بن على(عليهما السلام) نزول آيه 1 محمد/47 در شأن بنىاميه دانسته شده است كه مردم را از راه خدا باز مىداشتند. در مقابل، نزول آيه 2 همين سوره در شأن اهل بيت(عليهم السلام)معرفى شده است[205]: «اَلَّذينَ كَفَروا و صَدّوا عَن سَبيلِ اللّهِ اَضَلَّ اَعمــلَهُم * والَّذينَ ءامَنوا وعَمِلوا الصّــلِحـتِ ... كَفَّرَ عَنهُم سَيِّـاتِهِم و اَصلَحَ بالَهُم».نيز از حسن بن حسن نقل شده كه اگر مىخواهيد ما و بنىاميه را بشناسيد سوره محمد(صلى الله عليه وآله)را بخوانيد[206]؛ همچنين در روايتى از امام باقر و امام صادق(عليهما السلام)مقصود از آيه شريفه«اَلَّذينَ كَفَروا»بنىاميه دانسته شده است، چنان كه در اين روايت مقصود از «وصَدّوا عَن سَبيلِ اللّه»بازداشتن مردم از ولايت و دوستى امام علىبن ابى طالب معرفى شده است.[207]
20. در روايتى از عبدالله بن عباس نزول آيه 4 شعراء/26 در شأن بنى اميه دانسته شده است: «اِن نَشَأ نُنَزِّل عَلَيهِم مِنَالسَّماءِ ءايَةً فَظَـلَّت اَعنـقُهُم لَها خـضِعين». در اين روايت به نقل از ابن عباس آمده است كه اين آيه در شأن ما (بنىعباس) و بنى اميه نازل شد و ما به زودى بر آنان مسلط خواهيم شد[208]؛ اما با توجه به درگذشت ابن عباس در سال 68 هجرى[209] و ناتوانى وى از پيشگويى بعيد نيست كه اين روايت در دوران حكومت بنىعباس جعل شده و به ابنعباس نسبت داده شده است؛ اما در روايتى كه على بن ابراهيم از امام صادق(عليه السلام)نقل كرده آمده است كه بنىاميه در برابر صيحهاى كه از آسمان برمىخيزد و از صاحبالامر نام مىبرد خاضع مىشوند.[210] روشن است كه اگر مراد از صاحب الامر در اين روايت امام مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف) باشد، در اين صورت بايد
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 156
مقصود از بنىاميه را همه حكومتهايى دانست كه در روش، منش و انديشه همچون امويان بر جامعه اسلامى حكومت مىكنند.
در برخى رواياتى كه از دسته چهارم به شمار مىآيند با تطبيق برخى آيات بر بنىاميه و تأويل به آنان، اين قضيه با قيام حضرت قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) پيوند داده شده است. اين گونه روايات كه ظاهراً در دوران سلطه بنىاميه بر جامعه اسلامى بيان شده است مىتواند در جهت اميد دادن به مخاطبان به آيندهاى روشن بدين گونه تفسير شود كه در زمان حضرت قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) از ظلم و ستم حاكمان بر مردم انتقام گرفته خواهد شد، بنابراين ذكر بنى اميه در اين روايات از باب روشنترين مصداق مورد ابتلاى مخاطبان بوده و بر همه حاكمانى كه همچون بنىاميه بر جامعه اسلامى سلطه مىيابند تطبيق پذير است و منحصر به بنى اميه نيست. اين روايات عبارت است از:
1. در روايتى از امام باقر(عليه السلام) در ذيل آيه شريفه «اليَومَ يئِسَ الَّذينَ كَفَروا مِن دينِكُم...»(مائده/5،3) آمده است كه در روز قيام قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) بنىاميه مأيوس مىشوند، زيرا آنان كافران مأيوس از آل محمد(صلى الله عليه وآله)اند.[211]
2. در روايت ديگرى از امام باقر(عليه السلام) ذيل آيه: «يُريدُ اللّهُ اَن يُحِقَّ الحَقَّ بِكَلِمـتِهِ و يَقطَعَ دابِرَ الكـفِرين»(انفال/8،7) آمده است كه مقصود از «الكـفِرين»بنى اميهاند. آنان كافرانى هستند كه خداوند دنباله آنان را قطع خواهد كرد، و مقصود از «يُبطِلَ الباطِلَ»نيز اين است كه هرگاه قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) قيام كند باطل يعنى بنى اميه را از بين خواهد برد.[212]
3. در ذيل آيه شريفه «وكَم قَصَمنا مِن قَريَة كانَت ظالِمَةً واَنشَأنا بَعدَها قَومـًا ءاخَرين * فَلَمّا اَحَسّوا بَأسَنا اِذا هُم مِنها يَركُضون»(انبياء/21، 11 - 12) آمده است كه مقصود از اين آيه بنى اميهاند؛ يعنى خداوند آنان را كه قومى ستمگرند درهم خواهد شكست و قوم ديگرى را جايگزين آنان خواهد كرد و چون آنان وجود قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) را احساس كنند و حضرت در جست و جوى آنان شود بنىاميه به سرزمين روم وارد مىشوند، پس حضرت آنان را از روم بيرون خواهد كرد و گنجهايى را كه اندوختهاند از آنان خواهد ستاند و آنان در آن هنگام پيوسته اين سخن خدا را بر زبان خواهند آورد كه: واى بر ما! ما همواره ستم مىكرديم: «قالوا يـوَيلَنا اِنّا كُنّا ظــلِمين».(انبياء/21،14)[213]
4. در روايت ابوحمزه ثمالى از امام باقر(عليه السلام) درباره آيه شريفه «و لَمَنِ انتَصَرَ بَعدَ ظُـلمِهِ فَاُولئِكَ ما عَلَيهِم مِن سَبيل»(شورى/42،41) آمده است كه: من از امام باقر(عليه السلام)شنيدم كه مىگفت: مقصود از اين آيه، يعنى كسانى كه بعد از مظلوميّت انتقام مىگيرند، حضرت قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 157
اصحاب آن حضرت اند كه بر آنان به سبب انتقامى كه از ظالمانشان مىگيرند كيفرى نيست و قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) هنگامى كه قيام مىكند از بنى اميه و تكذيب كنندگان دين و ناصبيان، آنان كه با اميرمؤمنان، على(عليه السلام)دشمنى كردند انتقام خواهد گرفت.[214]
منابع
الآحاد والمثانى؛ الاتقان فى علوم القرآن؛ الاحتجاج؛ الاخبار الطوال؛ اخبار مكة و ماجاء فيها من الآثار؛ الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد؛ اسباب النزول؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ اسدالغابة فى معرفة الصحابه؛ الاعلام؛ الاغانى؛ الامامة و السياسه؛ الامام على(عليه السلام)صوت العدالة الانسانيه؛ الانساب؛ انساب الاشراف؛ بحارالانوار؛ البدء و التاريخ؛ البداية و النهايه؛ البرهان فى تفسير القرآن؛ پرتو اسلام؛ تأويل الآيات الباهرات؛ تأويل الآيات الظاهرة فى فضائل العترة الطاهره؛ تاج العروس من جواهر القاموس؛ تاريخ ابن خلدون؛ تاريخ الامم و الملوك، طبرى؛ تاريخ خليفة بن خياط؛ تاريخ صدر اسلام؛ تاريخ العرب؛ تاريخ كمبريج؛ تاريخ مختصر الدول؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ اليعقوبى؛ تجارب الامم؛ تجارب السلف در تاريخ؛ التفسير الحديث؛ تفسير الصافى؛ تفسير العياشى؛ تفسير القرآن العظيم، ابن كثير؛ تفسير القمى؛ التفسير الكبير؛ تفسير كنزالدقائق و بحرالغرائب؛ تفسير مبهمات القرآن؛ التفسير و المفسرون فى ثوبه القشيب؛ التكميل والاتمام لكتاب التعريف والاعلام؛ التنبيه والاشراف؛ جامعالبيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الجمل والنصر لسيد العترة فى حرب البصره؛ جمهرة انساب العرب؛ جمهرة النسب؛ حياة الامام الحسين(عليه السلام)؛ خلافت و ملوكيت؛ دائرةالمعارف بستانى؛ الدرالمنثور فىالتفسير بالمأثور؛ روحالمعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ روضالجنان و روحالجنان؛ سبل الهدى و الرشاد؛ السيرة النبويه، ابنهشام؛ شذرات الذهب فى اخبار من ذهب؛ شرحالاخبار فى فضائلالائمة الاطهار(عليهم السلام)؛ شرح نهجالبلاغه، ابنابىالحديد؛ شواهد التنزيل؛ الصحاح تاجاللغة و صحاحالعربيه؛ ضحى الاسلام؛ الطبقات الكبرى؛ العقد الفريد؛ علوم قرآنى؛ على و فرزندان؛ عيون الاثر فى فنون المغازى والشمائل والسير؛ الغارات؛ الغدير فى الكتاب والسنة والادب؛ فتوحالبلدان؛ القاموس المحيط؛ قرآن در اسلام از ديدگاه تشيع؛ الكافى؛ الكامل فى التاريخ؛ كتاب الثقات؛ كتاب الفتن؛ كتابالنسب؛ الكشاف؛ كنزالعمال فى سنن الاقوال والافعال؛ لباب النقول فى اسباب النزول؛ لسانالعرب؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ المحبر؛ مروج الذهب و معادن الجوهر؛ المستدرك على الصحيحين؛ مسند ابى يعلى الموصلى؛ مشاهير علماء الامصار؛ المعارف؛ معالم التنزيل فى التفسير والتأويل، بغوى؛ معجم رجال الحديث؛ المعجم الصغير؛ معجم قبائل العرب؛ المغازى؛ المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام؛ مقدمة ابن خلدون؛ مكاتيبالرسول(صلى الله عليه وآله)؛ مناقب آل ابىطالب؛ المنتظم فى تاريخ الملوك والامم؛ المنمق فى اخبار قريش؛ موسوعة دولالعالم؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ النزاع والتخاصم بين بنىاميه و بنىهاشم؛ النصائح الكافية لمن يتولى معاويه؛ نهايةالارب فى فنونالادب؛ نهجالبلاغه؛ ينابيع الموده.سيد محمود سامانى، سيد محمود دشتى
[1]. المعارف، ص 72 ـ 74؛ النسب، ص 198 ـ 199.
[2]. لسان العرب، ج 3، ص 5، «ح»؛ القاموس المحيط، ج 1، ص 89.
[3]. الانساب، ج 4، ص 144؛ النسب، ص 198- 199؛ جمهرة النسب، ص 37.
[4]. جمهرة انساب العرب، ص 78؛ النسب، ص 198 ـ 199.
[5]. لسان العرب، ج3، ص5؛ القاموس المحيط، ج 1، ص 89.
[6]. النسب، ص 201 ـ 202.
[7]. النسب، ص 199؛ تاج العروس، ج 4، ص 195، «عماس»؛، ص 411، «عيص».
[8]. المعارف ص 74.
[9]. جمهرة انساب العرب، ص 78.
[10]. تاريخ المدينه، ج 1، ص 232؛ العقد الفريد، ج 3، ص 316؛ الكامل، ج 1، ص 594.
[11]. المنمق، ص 140؛ جمهرة النسب،، ص 38؛ عقد الفريد ج 3، 316؛ معجم قبائل العرب، ج 1، ص 42، 43.
[12]. النسب، ص 199؛ جمهرة انساب العرب، ص 78؛ تاج العروس، ج 8، ص 378، «عموس».
[13]. جمهرة النسب،، ص 38؛ المنمق، ص 140.
[14]. جمهرة النسب، ص 38؛ المنمق، ص 140.
[15]. الطبقات، ج 5، ص 39؛ الاخبار الطوال، ص 243.
[16]. معجم قبائل العرب،، ج 1، ص 1، 322، 329، 843؛ الاعلام، ج 2، ص 291.
[17]. المغازى، ج 1، ص 300؛ السيرةالنبويه، ابن هشام، ج 2، ص 470 ـ 471، 491.
[18]. جمهرة انساب العرب، 471؛ معجم قبائل العرب، ج 1، ص 46.
[19]. المحبر، ص 167؛ مروج الذهب، ج 2، ص 603.
[20]. المنتظم، ج 6، ص 12.
[21]. الطبقات، ج 2، ص 272؛ ج 3، ص 236؛ ج 7، ص 285؛ فتوح البلدان، ج 2، ص 178؛ معجم البلدان، ج 2، ص 96، 130، 243.
[22]. فتوح البلدان، ج 2، ص 395.
[23]. معجم البلدان، ج 4، ص 432؛ معجم قبايل العرب، ج 3، ص 1094.
[24]. معجم البلدان، ج 2،ص 155؛ معجم قبايل العرب، ج 2، ص 506؛ تاريخ دمشق، ج 55، ص 80.
[25]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 61؛ المحبر، ص 163؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 244.
[26]. مبهمات القرآن، ج 2، ص 746.
[27]. المحبر، ص 162 ـ 163؛ تفسير قرطبى، ج 20، ص 139؛ مبهمات القرآن، ج 2، ص 745.
[28]. اخبار مكه، ص 115؛ المعارف، 575؛ الاستيعاب، ج 4، ص 240.
[29]. اخبار مكه، ص 115.
[30]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 2.
[31]. المحبر، ص 132.
[32]. المحبر، ص 165.
[33]. المنمق، ص 33؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 248؛ المفصل، ج 4، ص 58.
[34]. اسباب النزول، ص 400؛ مجمعالبيان، 10، ص 811؛ تفسير بغوى، ج 4، ص 488.
[35]. النزاع والتخاصم، ص 41.
[36]. المنمق، ص 104 - 106.
[37]. المنمق، ص 94.
[38]. الطبقات، ج 1، ص 62؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 504.
[39]. تاريخ صدر اسلام، ص 95.
[40]. تاريخ طبرى، ج 1، ص 505؛ المنمق، ص 364؛ سبل الهدى، ج 1، ص 264 ـ 266.
[41]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 2.
[42]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 247 ـ 249.
[43]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 31؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 79، 98.
[44]. السيرة النبويه، ج 1، ص 354 ـ 355؛ الطبقات، ج 8، ص 40 ـ 41؛ النزاع والتخاصم، ص 58.
[45]. السيرةالنبويه، ج 2، ص 651؛ الطبقات، ج 1، ص238.
[46]. جامع البيان، مج 5، ج 7، ص 265، اسباب النزول، ص 178 ـ 179؛ روضالجنان، ج 7، ص 298 ـ 297.
[47]. الدر المنثور، ج 6، ص 40 ـ 43.
[48]. السيرة النبويه،، ج 1، ص 376؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 412.
[49]. السيرة النبويه،، ج 2، ص 480 ـ 481؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 79.
[50]. السيرة النبويه، ج 3، ص 104؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 78؛ اسد الغابه، ج 7، ص 281.
[51]. كتاب الفتن، ص 72.
[52]. السيرة النبويه، ج 2، ص 355.
[53]. المحبر، ص 160.
[54]. مجمعالبيان، ج 6، ص 131؛ تفسير قرطبى، ج 10، ص 58.
[55]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 23؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 541.
[56]. مكاتيب الرسول(صلى الله عليه وآله)، ج 1، ص 150.
[57]. الطبقات، ج 8، ص 224 ـ 230، ص 335؛ تاريخ دمشق، ج 6، ص 129؛ ج 46، ص 24.
[58]. تاريخ المدينه، ج 2، ص 473؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 23؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 547.
[59]. السيرة النبويه،، ج 1، ص 323؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 541، 547.
[60]. السيرة النبويه، ج 1، ص 324.
[61]. عيون الاثر، ج 2، ص 123؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 494.
[62]. اخبار مكه،، ج 2، ص 244 ـ 245؛ المنمق، ص 238؛ السيرة النبويه، ج 2، ص 499.
[63]. المحبر، ص 271.
[64]. جمهرة النسب، ص 49؛ انساب الاشراف، ج 5، ص 12.
[65]. الآحاد والمثانى، ج 1، ص 262.
[66]. السيرةالنبويه، ج 3، ص 123؛ الارشاد، ج 1، ص 69؛ بحارالانوار، ج 19، ص 361.
[67]. النزاع والتخاصم، ص 42.
[68]. تاريخ دمشق، ج 6، ص 129؛ شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 199.
[69]. سبل الهدى، ج 4، ص 78.
[70]. همان؛ اسدالغابه، ج 2، ص 465؛ شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 200.
[71]. السيرة النبويه، ج 3، ص 4.
[72]. السيرة النبويه، ج 2، ص 653.
[73]. السيرة النبويه، ج 3، ص 4.
[74]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 3؛ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 334.
[75]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 3؛ الطبقات، ج 2، ص 22؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 47.
[76]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 3؛ الطبقات، ج 2، ص 50؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 56.
[77]. الطبقات، ج 2، ص 94؛ تاريخ دمشق، ج 45، ص 426؛ البداية والنهايه، ج 4، ص 79.
[78]. فتوح البلدان، ج 2، ص 392.
[79]. النزاع و التخاصم، ص 56.
[80]. السيرة النبويه، ج 3، ص 701؛ التنبيه والاشراف، ص 216.
[81]. السيرة النبويه، ج 3، ص 315.
[82]. السيرة النبويه، ج 4، ص 851.
[83]. اخبار مكه، ج 2، ص 235؛ السيرة النبويه، ج 4، ص 851؛ الاستيعاب، ج 4، ص 240؛ الطبقات، ج 2، ص 133.
[84]. الثقات، ج 2، ص 56؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 337؛ البداية والنهايه، ج 4، ص 344.
[85]. الطبقات، ج 7، ص 285.
[86]. النسب، ص 201؛ جمهرة انساب العرب، ص 79.
[87]. المغازى، ج 3، ص 938؛ السيرة النبويه، ج 4، ص 488؛ تاريخ ابن خياط، ص 55.
[88]. السيرة النبويه، ج 4، ص 486؛ الارشاد، ج 1، ص 145.
[89]. تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 59 ـ 60؛ الانساب ج 1، ص 159، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 122.
[90]. فتوح البلدان، ج 1، ص 40؛ تاريخ دمشق، ج 46، ص 24 - 25.
[91]. انساب الاشراف، ج 1، ص 529؛ فتوح البلدان، ج 1، ص 82؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 122؛ تاريخ طبرى ج 2، ص 199.
[92]. البداية والنهايه، ج 5، ص 276؛ ج 7، ص 27؛ النزاع والتخاصم، ص 72؛ تاريخ دمشق، ج 6، ص 137.
[93]. انساب الاشراف، ج 5، ص 18؛ اسدالغابه، ج 3، ص 12؛ المحبر، ص 126؛ فتوح البلدان، ج 1، ص 123.
[94]. اسد الغابه، ج 2،ص 46؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 600؛ ينابيع الموده، ج 2، ص 84؛ الاصابه، ج 2، ص 104.
[95]. سبل الهدى ج 10، ص 123؛ ينابيع الموده، ج 2، ص 76؛ النصائح الكافيه، ص 139.
[96]. المستدرك، ج 4، ص 487؛ ينابيع الموده، ج 2، ص 469؛ سبل الهدى، ج 10، ص 152.
[97]. المستدرك، ج 4، ص 480؛ المعجم الصغير، ج 2، ص 135؛ بحارالانوار، ج 18، ص 126.
[98]. انساب الاشراف، ج 2، ص 271؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 237.
[99]. الامامة والسياسه، ج 1، ص 18؛ الاحتجاج، ج 1، ص 94.
[100]. العقد الفريد، ج 4، ص 240؛ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 44.
[101]. فتوحالبلدان، ج1، ص 129 ، 134؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 586.
[102]. تاريخ دمشق، ج 39، ص 185؛ المحبر، ص 377.
[103]. فتوح البلدان، ج 1، ص 166 ـ 167؛ تاريخ دمشق، ج 59، ص 111.
[104]. تاريخ دمشق، ج 59، ص 117.
[105]. تاريخ دمشق، ج 9، ص 161.
[106]. على و فرزندان، ص 55.
[107]. البدء والتاريخ ج 5، ص 191؛ تاريخ طبرى ج 3، ص 297.
[108]. حياة الامام حسين(عليه السلام)، ج 1، ص 314، 320 ـ 321.
[109]. الاغانى، ج 6، ص 356؛ النزاع والتخاصم، ص 59.
[110]. تاريخ المدينه، ج 3، ص 1095.
[111]. الامام على(عليه السلام) الصوت العدالة الانسانيه، ج 1، ص 18.
[112]. الامامة والسياسه، ج 1، ص 51؛ تاريخ المدينه، ج 3، ص 1099.
[113]. الجمل، ص 73.
[114]. همان، 75.
[115]. الغدير، ج 9، ص 198.
[116]. تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 151؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 698.
[117]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 700؛ تجارب الامم، ج 1، ص 469.
[118]. تاريخ طبرى ج 3، ص 7.
[119]. البدء والتاريخ، ج 5، ص 209؛ تاريخ مختصر الدول، ص 105.
[120]. تاريخ طبرى ج 3، ص 7.
[121]. همان ج 4، ص 12.
[122]. نهج البلاغه، خطبه 72.
[123]. مروج الذهب، ج 2، ص 388.
[124]. كنزالعمال، ج 11، ص 364؛ الغارات، ص 33.
[125]. كنز العمال، ج 11، ص 364؛ شرح الاخبار، ج 2، ص 529.
[126]. نهج البلاغه، نامه 454.
[127]. المنمق، ص 41؛ العقد الفريد، ج 3، ص 315؛ النزاع والتخاصم، ص 70.
[128]. نهج البلاغه، نامه 28.
[129]. شرح نهج البلاغه، ج 11، ص 44.
[130]. تاريخ الخلفاء، ص 243؛ العقد الفريد، ج 2، ص 466؛ ينابيع الموده، ج 1، ص 448.
[131]. شذرات الذهب، ج 1، ص 148.
[132]. ينابيعالموده، ج 1، ص 448؛ تاريخ الاسلام، ج 7، ص 427.
[133]. تاريخ كمبريج، ج 1، ص 122.
[134]. پرتو اسلام ج 2، ص 51.
[135]. الامامة والسياسه، ج 1، ص 25؛ اخبار الطوال، ص 126؛ انساب الاشراف، ج 2، ص 299.
[136]. خلافت و ملوكيت، ص 188 به بعد.
[137]. الكامل، 5، ص 11؛ تجارب السلف، ص 59؛ تاريخ الخلفا، ص 2؛ تاريخ عرب، 197 ـ 198.
[138]. مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 240.
[139]. تاريخ ابن خياط، ص 225، 232؛ مشاهير علماء الامصار، ص 238؛ الثقات، ج 7، ص 366.
[140]. ضحى الاسلام، ص 118.
[141]. مروج الذهب، ج 3، ص 234؛ نهاية الارب، ج 21، ص 539.
[142]. اخبارالطوال، ص 325، 346؛ مروجالذهب، ج 3، ص 12، 105 ، 228.
[143]. مروج الذهب، ج 3، ص 205؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 305 ـ 306.
[144]. الامامة والسياسه، ج 2، ص 166 ـ 168؛ المحبر، 485؛ الاغانى، ج 4، ص 343 ـ 351.
[145]. التنبيه والاشراف، ص 285.
[146]. التكميل والاتمام، ص 210.
[147]. التكميل والاتمام، ص 210.
[148]. التكميل والاتمام، ص 213.
[149]. لباب النقول، ص 171.
[150]. الكافى، ج 8، ص 103.
[151]. المناقب، ج 3، ص 120.
[152]. التكميل والاتمام، 342.
[153]. جامع البيان، مج 6، ج 10، ص 207.
[154]. اخبار الطوال، ص 164؛ معجم رجال الحديث، ج 8، ص 228.
[155]. مجمع البيان، ج 7، ص 236؛ بحارالانوار، ج 18، ص 63.
[156]. سبل الهدى، ج 10، ص 123؛ مسند ابى يعلى، ج 12، ص 198.
[157]. التفسير الكبير، ج 20، ص 236 ـ 237.
[158]. الدرالمنثور، ج 5، ص 308 ـ 310.
[159]. تفسير قمى، ج 2، ص 21؛ تفسير عياشى، ج 2، ص 297 ـ 298.
[160]. جامع البيان، مج 9، ج 15، ص 141.
[161]. روح المعانى، مج 9، ج 15، ص 9؛ التفسير الحديث، ج 2، ص 82 به بعد.
[162]. التفسير الكبير، ج 20، ص 236.
[163]. التفسير الكبير، ج 20، ص 236.
[164]. التفسير الكبير، ج 7، ص 361.
[165]. جامعالبيان، مج 9، ج 15، ص 141؛ التفسير الكبير، ج 20، ص 236.
[166]. الميزان، ج 13، ص 141.
[167]. تفسير ابن كثير، ج 4، ص 566؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 458؛ اسدالغابه، ج 2، ص 19.
[168]. جامع البيان، مج 15، ج 30، ص 330؛ البداية والنهايه، ج 6، ص 182.
[169]. اسباب النزول، ص 404؛ مجمعالبيان، ج 10، ص 836.
[170]. ر. ك: الاتقان، ج 1، ص 74 ـ 76.
[171]. ر. ك: التفسير والمفسرون، ج 1، ص 24 ـ 27.
[172]. مجمع البيان، ج 6، ص 654.
[173]. الدرالمنثور، ج 5، ص 310.
[174]. جامعالبيان، مج 9، ج 15، ص 143.
[175]. ر. ك: الميزان، ج 13، ص 136 ـ 139.
[176]. ر. ك: علوم قرآنى، ص 100.
[177]. قرآن در اسلام، ص 50.
[178]. تفسير قمى، ج 1، ص 224؛ نورالثقلين، ج 1، ص 709.
[179]. تفسير قمى، ج 1، ص 239؛ البرهان، ج 2، ص 454.
[180]. تفسير قمى، ج 1، ص 305؛ تفسير عياشى، ج 2، ص 65؛ البرهان، ج 2، ص 705.
[181]. تفسير قمى، ج 1، ص 184؛ البرهان، ج 2، ص 189.
[182]. تفسير فرات الكوفى، ص 561.
[183]. تفسير قمى، ج 2، ص 14؛ البرهان، ج 3، ص 508 ـ 509.
[184]. تفسير قمى، ج 2، ص 80؛ البرهان، ج 3، ص 862.
[185]. الدرالمنثور، ج 6، ص 18 ـ 20.
[186]. الكافى، ج 1، ص 195؛ تفسير قمى، ج 2، ص 106؛ البرهان، ج 4، ص 79.
[187]. تفسير قمى، ج 2، ص 259؛ نورالثقلين، ج 4، ص 511؛ البرهان، ج 4، ص 747.
[188]. تفسير قمى، ج 2، ص 282؛ البرهان، ج 4، ص 748 ـ 749.
[189]. تفسير قمى، ج 2، ص 314؛ البرهان، ج 5، ص 66.
[190]. الكشاف، ج 4، ص 325؛ مجمع البيان، ج 9، ص 158.
[191]. البرهان، ج 5، ص 74 ـ 75.
[192]. تفسير قمى، ج 2، ص 314؛ الكافى، ج 1، ص 420 ـ 421.
[193]. مجمع البيان، ج 9، ص 160.
[194]. تفسير قمى، ج 2، ص 398؛ نورالثقلين، ج 5، ص 392.
[195]. تفسير عياشى، ج 1، ص 326؛ نورالثقلين، ج 1، ص 640؛ بحارالانوار، ج 46، ص 191.
[196]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 326.
[197]. موسوعة دول العالم، ج 1، ص 75؛ دائرةالمعارف بستانى، ج 4، ص 421.
[198]. تفسير عياشى، ج 2، ص 142؛ نورالثقلين، ج 2، ص 343.
[199]. شواهد التنزيل، ج 1، ص 473.
[200]. البرهان، ج 5، ص 610 ـ 611.
[201]. مجمع البيان، ج 6، ص 481؛ البرهان، ج 3، ص 298.
[202]. نورالثقلين، ج 1، ص 719.
[203]. الدرالمنثور، ج 7، ص 457؛ تأويل الآيات الظاهره، ص 567؛ تأويل الآيات الباهرات، ص 277.
[204]. تأويل الآيات الظاهره، ص 567؛ كنزالدقائق، ج 12، ص 212.
[205]. شواهد التنزيل، ج 2، ص 241؛ الصافى، ج 5، ص 21.
[206]. شواهد التنزيل، ج 2، ص 241؛ مجمع البيان، ج 9، ص 144؛ كنزالدقائق، ج 12، ص 211.
[207]. المناقب، ج 3، ص 72.
[208]. شواهدالتنزيل، ج 1، ص 540؛ تفسير قرطبى، ج 13، ص 90؛ تأويل الآيات الظاهره، ص 383.
[209]. الاعلام، ج 4، ص 95.
[210]. تفسير قمى، ج 2، ص 119.
[211]. تفسير عياشى، ج 1، ص 292.
[212]. تفسير عياشى، ج 2، ص 50.
[213]. الكافى، ج 8، ص 52؛ تفسير عياشى، ج 2، ص 60؛ تفسير قمى، ج 2، ص 68.
[214]. تفسير قمى، ج 2، ص 282؛ نورالثقلين، ج 4، ص 585؛ البرهان، ج 4، ص 829.