اَكْثَمبنصَيْفِى: داور و حكيم عرب در جاهليت
ابوالحَفاد (ابوحَيدَه)[24] يا ابوحَنَش[25]، اكثم بن صيفى بن رياح تميمى[26] از داوران عرب در جاهليت[27] و آشنا به انساب[28]و حكيم[29] بود. پدر وى نيز از داوران بود.[30] برخى او را حكيمترين عرب روزگار خود[31] و حتى همتاى بُزُرگمهر و لقمان حكيم دانستهاند.[32] از وى حِكَم و اَمثال فراوانى نقل شده است[33]، چنان كه در عِقد الفريد بابى با عنوان «اَمثال اكثم و بزرجمهر فارسى» آمده است[34]؛ نيز جلودى اثرى با عنوان «اخبار اكثم بن صيفى» دارد.[35] هرچند اثبات همه اين سخنان درباره او ممكن نيست؛ امّا حاكى از آن است كه وى از حكماى جاهلى نزد قوم خود بوده است.[36] گويند: به اكثم گفته شد: چه كسى به تو حكمت، حلم و سيادت آموخت؟ گفت: كسى كه حليف حلم و ادب است؛ سيد عرب و عجم، ابوطالب فرزند عبدالمطلب.[37]گزارش شده كه وى يك بار براى آزادى اسيران بنىتميم نزد نُعمان، پادشاه حيره رفت.[38] نعمان با توجّه به اعتبار اكثم، او را با گروهى از نخبگان عرب همراه نامهاى نزد پادشاه ايران فرستاد. شاه ايران پس از گفتوگو با وى و شنيدن سخنان حكيمانهاش، در شگفت شد و گفت: اگر عرب فقط تو را مىداشت كفايت مىكرد.[39] شايد بدين ملاحظه بود كه نُعمان با او در ارتباط بود و از سخنان حكيمانهاش بهره مىجست.[40]
حارث بن ابى شمر غسانى (حاكم شام) نيز از او خواسته بود تا در ملاقات با هِرَقل (امپراتور روم) از جانب او سخن بگويد.[41] برخى معتقدند او نخستين كسى بود كه به قاعده فقهى «الولد للفراش» حكم كرد و اسلام نيز بعداً آن را تأييد كرد.[42]
اكثم را به جهت عمر درازش از مُعَمّرين شمردهاند و عمر او را 360[43]، 330[44] و 190 سال[45] گزارش كردهاند. گفته شده: پدر وى نيز از معمّرين بود و حدود 270 سال زندگى كرد.[46]
گويا اكثم پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در سنين جوانى ديده بود[47]، ازاينرو برخى او را در شمار صحابه آوردهاند؛ امّا بيشتر منابع در مسلمان نبودن وى شك نكرده[48]، بلكه بدان تصريح كردهاند[49]، با وجود اين، گزارشهايى مبنى بر ايمان او ارائه شده است.[50] گويند: وى در عهد پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى پذيرش اسلام با جماعتى از قوم خويش آهنگ مدينه كرد؛ امّا پيش از درك پيامبر در راه درگذشت و همراهانش كه به مدينه رسيدند اسلام آوردند.[51] از ابوهلال عسكرى نقل شده: چون اكثم نام رسول خدا را شنيد با پسرش حُبَيْش، نامهاى براى آن حضرت فرستاد و از ايشان خواست آنچه را دريافته به او باز گويد. پيامبر(صلى الله عليه وآله)در نامهاى به وى اهداف دعوت خود را بيان كرد.[52] پس از آن اكثم با برخى از خويشان خود روانه مدينه شد؛ ليكن پيش از ملاقات با پيامبر(صلى الله عليه وآله)درگذشت.[53] در نقلى ديگر، سبب مرگ اكثم پسرش معرفى شده كه او چون از مسافرت پدر كراهت داشت، كوهان شتر وى را شكافت و اكثم در بين راه از تشنگى هلاك شد.[54]
بنا بر نقل برخى مفسران، آيه 100 نساء/4 درباره هجرت اكثم نازل شده[55] و خداوند براى چنين كسانى پاداش شهيد قرار داده است: «... و مَن يَخرُج مِن بَيتِهِ مُهاجِرًا اِلَى اللّهِ ورَسولِهِ ثُمَّ يُدرِكهُ المَوتُ فَقَد وقَعَ اَجرُهُ عَلَى اللّهِ ... = و هركس [به قصد]مهاجرت در راه خدا و پيامبر او از خانهاش به درآيد، سپس مرگش فرا رسد پاداش او قطعاً بر خداست».[56] سال درگذشت اكثم نهم[57] يا دهم[58] هجرى گزارش شده است. از وى فرزندانى مانده بود كه در كوفه مىزيستند.[59]يحيى بن اكثم، قاضى القضات مأمون[60] و حمزه زيات قارى[61] از تبار او بودهاند.
منابع
الاشتقاق؛ الاصابة فى تمييز الصحابه؛ الاعلام؛ الاغانى؛ انساب الاشراف؛ الاوائل؛ ايام العرب قبل الاسلام؛ بحارالانوار؛ البخلاء؛ بلوغالارب فى معرفة احوال العرب؛ تاريخ الادب العربى (ادب صدر اسلام)؛ تاريخ اليعقوبى؛ تفسير القرآن العظيم، ابن كثير؛ تفسير مبهمات القرآن؛ الجامع فى تاريخ الادب العربى؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة انساب العرب؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابىالحديد؛ صبح الاعشى فى صناعة الانشاء؛ العقد الفريد؛ كتاب الغيبه؛ كشف الاسرار و عدة الابرار؛ كمال الدين و تمام النعمه؛ كنزالفوائد؛ مجموعة الوثائق السياسية للعهد النبوى و الخلافة الراشده؛ المحبر؛ المعارف؛ المعمرون و الوصايا؛ المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام؛ مكاتيب الرسول؛ المنتظم فى تواريخ الملوك و الامم؛ نهاية الارب فى فنون الادب.سيد محمود سامانى
[24]. انسابالاشراف، ج 13، ص 67 ؛ المعمرون والوصايا، ص 20.
[25]. نهايةالارب، ج 10، ص379؛ ايام العرب قبلالاسلام، ج 2، ص 72.
[26]. المحبر، ص 134؛ جمهرة انساب العرب، ص 210.
[27]. تاريخيعقوبى، ج1،ص258؛ الاغانى، ج16،ص356.
[28]. بلوغالارب، ج1، ص308؛ الجامع، ج1، ص126.
[29]. الاشتقاق، ص 207؛المعارف، ص 299؛ جمهرة انساب العرب، ص 210.
[30]. ايام العرب قبل الاسلام، ج 2، ص 72.
[31]. شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 91.
[32]. العقدالفريد، ج 3، ص 147.
[33]. البخلاء، ج 2، ص 79؛ بلوغ الارب، ج 3، ص 173؛ انساب الاشراف، ج 13، ص 67 ـ 86 .
[34]. العقدالفريد، ج 3، ص 78 ـ 82 .
[35]. الاعلام، ج 2، ص 6 .
[36]. المفصل، ج 8 ، ص 363.
[37]. بحار الانوار، ج 35، ص 134.
[38]. المعمرون والوصايا، ص 18 ـ 25.
[39]. العقدالفريد، ج2، ص10ـ12؛ الجامع، ج1، ص126.
[40]. المفصل، ج 5 ، ص 640 .
[41]. المعمرون والوصايا، ص23؛ المفصل، ج5، ص640 .
[42]. صبح الاعشى، ج 1، ص 435؛ الأوائل، ص 49.
[43]. كمال الدين، ج 2، ص 389.
[44]. الغيبه، ص 115؛ كنز الفوائد، ج 2، ص 123.
[45]. المعارف، ص 299؛ كمال الدين، ج 2، ص 515 ؛ انساب الاشراف، ج 13، ص 67 .
[46]. الغيبه، ص 116.
[47]. تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 12؛ سبل الهدى، ج 2، ص 147.
[48]. الاصابه، ج 1، ص 352 ـ 353؛ كمال الدين، ج 2، ص 515 .
[49]. انسابالاشراف، ج13، ص67 ؛ المعارف، ص 299.
[50]. الغيبه، ص 115؛ الاصابه، ج 1، ص 352 ـ 353.
[51]. الاصابه، ج 1، ص 351 ـ 353.
[52]. المنتظم، ج 2، ص 128؛الوثائق السياسيه، ص254ـ255؛ مكاتيبالرسول، ج2، ص372ـ373.
[53]. كنزالفوائد، ج 2، ص 124.
[54]. الاصابه، ج 1، ص 352.
[55]. كشفالاسرار، ج 2، ص 655 ؛ مبهماتالقرآن، ج1، ص 355.
[56]. تفسير ابن كثير، ج 1، ص 556 ؛ تفسير قرطبى، ج 5 ، ص 224.
[57]. البخلاء، ج1، ص73؛ الجامع، ج1، ص126؛ الاعلام، ج 2، ص 6 .
[58]. تاريخ الادب العربى، ج 1، ص 201.
[59]. المعارف، ص299؛ انسابالاشراف، ج13، ص67.
[60]. جمهرة انساب العرب، ص 210.
[61]. الاشتقاق، ص 207.