اَشْعَثبنقَيس: ابومحمد، معديكرببن قَيْسبن معديكرببن معاويه[41]
وى به سبب ژوليدگى هميشگى موهايش، به «اشعث» (ژوليده مو) شهرت يافت.[42] در جاهليّت از سران قبيله كِنْده (از قبايل عمده يمن) بود[43] و در سال دهم هجرت، در رأس هيئتى به مدينه آمد و مسلمان شد.[44] خواهرش، قُتَيْلَه را بهطور غيابى به عقد پيامبر درآورد; ولى پيش از رسيدن او به مدينه، رسول خدا رحلت كرد.[45] بر پايه روايتى اشعث در حجّةالوداع حضور داشت.[46] پس از وفات رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، مرتد شد و با لشكريان ابوبكر نبردهاى سختى كرد; امّا سرانجام تسليم، و به اسارت نزد ابوبكر آورده شد. ابوبكر او را بخشود و خواهر خود، اُمّفَرْوَه را به همسرى وى درآورد[47]، هرچند در واپسين لحظات عمر خود، از اينكه اشعث را نكشته بود، اظهار پشيمانى كرد، زيرا با همه اينها، او را فردى مفسدمىدانست.[48]در دوره خلافت عمر و كمى پيش از آن، در جنگهاى روم و ايران شركت جست و در همين ايّام به همراه قبيلهاش (كِنْده) در كوفه سكونت يافت.[49] سپس در دوره خليفه سوم، كارگزار خليفه در آذربايجان شد[50] و بنا به اختلاف روايات، بين 4 تا 10 سال، والى آنجا بود.
علىبنابىطالب(عليه السلام) پس از جنگ جمل، يعنى حدود 6 ماه پس از آغاز خلافتش، او را از ولايت آذربايجان عزل كرد و از وى خواست تا اموال حكومتى را در كوفه به حضرت تحويل دهد.[51] اين تصميم بر اشعث ناگوار آمد، بهطورى كه بر آن شد تا به معاويه بپيوندد; ولى قومش او را بازداشتند، زيرا ترك شهر و قوم و پيوستن به معاويه را سزاوار نمىدانستند[52]، گرچه بلاذرى از مكاتبه او با معاويه سخن گفته است.[53]
او در جنگ صفين در سپاه امام على(عليه السلام) بود و از سوى حضرت فرمانده جناح راست لشكر عراق شد. در اين جنگ، به مالك اشتر كه اصالتى يمنى داشت و از سرداران برجسته سپاه على(عليه السلام)بود، حسادت مىورزيد و در كسب پيروزيهاى نخستين با او به رقابت مىپرداخت.[54]
او در ليلةالهرير ضمن سخنرانى، مردم را از ادامه جنگ برحذر داشت[55] و پس از نيرنگِ بر سر نيزه كردن قرآنها از سوى معاويه، به شدت از ادامه جنگ جلوگيرى كرد و على(عليه السلام) را واداشت تا مالك اشتر را از صف مقدّم جنگ به عقب بازگرداند. پس از آن در انتخاب ابنعبّاس و مالكاشتر بهصورت نماينده سپاه عراق براى داورى، با اميرمؤمنان، على(عليه السلام)مخالفت ورزيد و سرانجام امام را واداشت تا به داورى ابوموسى اشعرى تن در دهد.[56] اشعث در جنگ نهروان، در كنار على(عليه السلام)، ولى بدون هيچ سِمَتى، برضدّ خوارج شركت كرد[57] و پس از اين جنگ، با وعدههاى معاويه، مانع اعزام دوباره سپاه على(عليه السلام)به سوى شام شد[58]، ازاينرو حضرت او را بر منبر، منافق پسر كافر خواند و نفرين كرد.[59]
اشعث كه در توطئه قتل علىبنابىطالب(عليه السلام)شركت داشت، از مدتى قبل، حضرت را به ترور تهديد مىكرد[60] و ابنملجم را كه براى قتل حضرت به كوفه آمده بود، يك ماه در خانهاش ساكن كرد.[61] ابنملجم شبى كه فرداى آن قصد كشتن على(عليه السلام)را داشت تا نزديكى طلوع فجر با اشعث در مسجد مشاوره داشت. سپس اشعث به او گفت: در انجام كارت شتاب كن كه چون صبح شود رسوا مىشوى.[62] اين سخن را حُجربن عَدِىّ شنيد و چون امام كشته شد، حجر به اشعث گفت: اى اعور تو او را كشتهاى.[63] سرانجام 40 روز پس از شهادت على(عليه السلام) در 63 سالگى مُرد.[64] وى را از راويان حديث پيامبر و از اصحاب او شمردهاند.[65]
برخى از فرزندان او نيز در مسائل سياسى زمان خود نقش آفريدند; جَعْدَه دختر او همسر خود، امام حسن(عليه السلام) را با زهر به شهادت رساند[66] و محمدبناشعث پس از صلح امام حسن(عليه السلام)، حُجربن عَدِىّ را دستگير و به زيادبن ابيه تحويلداد[67] و پس از قيام امام حسين(عليه السلام)و پيش از حادثه كربلا، مسلمبنعقيل را نيز دستگير و به عبيداللهبنزياد تحويل داد[68] و در كربلا با برادرش قَيْسبناشعث در ميان فرماندهان عمر سعد بود.[69]
اشعث در شأن نزول:
برخى، ذيل آيه 77 آلعمران/3 از اشعث ياد كردهاند; از خود او نقل شده كه گفته است: اين آيه، درباره من نازل شده است; من و مردى يهودى درباره زمينى اختلاف داشتيم. او را نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)بردم حضرت به من فرمود: آيا بيّنهاى دارى؟ عرض كردم: نه. پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: پس مرد يهودى بايد سوگند يادكند. عرض كردم: اى رسول خدا! او با سوگند* دروغ خود زمينم را تصاحب خواهد كرد، و اين آيه نازلشد[70]: اِنَّ الَّذينَ يَشتَرونَ بِعَهدِ اللّهِ واَيمـنِهِم ثَمَنـًا قَليلاً اُولـئِكَ لا خَلـقَ لَهُم فِى الأخِرَةِ ولايُكَلِّمُهُمُ اللّهُ ولا يَنظُرُ اِلَيهِم يَومَ القِيـمَةِ ولايُزَكّيهِم ولَهُم عَذابٌ اَلِيم= كسانى كه عهدخدا و سوگندهاى خود را به بهايى اندك بفروشند، آنان را در آخرت بهرهاى نخواهد بود. خدا با آنها سخن نگويد و به نظر رحمت در قيامت به آنها ننگرد و از پليدى گناه پاكيزه نسازد و آنان را عذابى دردناك خواهد بود». بنابر روايت ابنجريح، زمين از يهودى بود و اشعث قصد داشت با سوگند دروغ آن را تملك كند كه با نزول اين آيه، از آن صرفنظر كرد و گواهى داد كه از يهودىاست.[71]با توجّه به نزول همه سوره آلعمران پيش از سال نهم هجرى، اين شأن نزول بعيد به نظر مىرسد.[72]
منابع
الاخبار الطوال; الارشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد; الاستيعاب فى معرفة الاصحاب; الاصابة فى تمييز الصحابه; اعلام القرآن; الاغانى; الامامة و السياسه; انسابالاشراف; البداية و النهايه; بحارالانوار; تاريخ الامم و الملوك، طبرى; تاريخ مدينة دمشق; تاريخ اليعقوبى; جامعالبيان عن تأويل آى القرآن; رجال الطوسى; سيراعلام النبلاء; شرح نهجالبلاغه، ابنابى الحديد; الطبقاتالكبرى; فتوحالبلدان; كتابالخصال; كتاب الرده; كتاب الفتوح; المحبر; المعارف; مقاتل الطالبيين; مناقبآلابىطالب; المنتظم فى تاريخ الملوك والامم; الميزان فى تفسيرالقرآن; نهج البلاغه; وقعةالصفين.ابوالقاسم زرگر
[41]. المعارف، ص333; المحبر، ص251; سير اعلام النبلاء، ج2، ص37.
[42]. المعارف، ص333; شرح نهجالبلاغه، ج1، ص216.
[43]. وقعة صفين، ص138; الاصابه، ج1، ص239; الاستيعاب، ج1، ص220.
[44]. الاستيعاب، ج1، ص220.
[45]. الطبقات، ج8، ص116ـ117; المحبر، ص94ـ95; انسابالاشراف، ج2، ص94.
[46]. الخصال، ج1، ص219; المناقب، ج2، ص315; بحارالانوار، ج41، ص206.
[47]. الرده، ص253ـ321; الفتوح، ج1، ص55ـ68.
[48]. الامامة والسياسه، ج1، ص36; فتوحالبلدان، ص112; تاريخيعقوبى، ج2، ص137.
[49]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص151; تاريخ دمشق، ج9، ص131.
[50]. تاريخ طبرى، ج2، ص693; انساب الاشراف، ج3، ص80.
[51]. وقعة صِفين، ص20ـ21; الامامة و السياسه، ج1، ص111.
[52]. وقعة صفين، ص21; الامامة والسياسه، ج1، ص112.
[53]. انساب الاشراف، ج3، ص80.
[54]. وقعة صفين، ص180.
[55]. همان،ص480ـ481; الاخبارالطوال، ص188ـ189; الفتوح، ج4، ص197.
[56]. وقعة صفين، ص482ـ500; اخبارالطوال، ص191ـ192.
[57]. تاريخ دمشق، ج9، ص120; المنتظم، ج3، ص408.
[58]. انسابالاشراف، ج3، ص153ـ156; اخبارالطوال، ص211.
[59]. الاغانى، ج21، ص20; نهجالبلاغه، خطبه 19.
[60]. مقاتل الطالبيين، ص48; تاريخ دمشق، ج9، ص139ـ140; شرحنهجالبلاغه، ج6، ص254.
[61]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص212.
[62]. الطبقات، ج3، ص26; انساب الاشراف، ج3، ص254.
[63]. انساب الاشراف، ج3، ص254.
[64]. الاستيعاب، ج1، ص221.
[65]. رجال الطوسى، ص23; سير اعلام النبلاء، ج2، ص38.
[66]. المعارف، ص212; انسابالاشراف، ج3، ص270ـ295.
[67]. تاريخ طبرى، ج5، ص223ـ224; البداية والنهايه، ج8، ص425.
[68]. المحبر، ص245ـ246; انسابالاشراف، ج2، ص339; الارشاد، ج2، ص58.
[69]. الاخبار الطوال، ص298ـ302; الكافى، ج8، ص144.
[70]. جامعالبيان، مج3، ج3، ص436; تاريخ دمشق، ج9، ص117.
[71]. جامعالبيان، مج3، ج3، ص437.
[72]. الميزان، ج3، ص116، 273.